eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #دوم ✨ایران یا عربستان؟ مساله این بود در ح
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨ قلمرو دشمن بعد از گرفتن و به یکی از ،... تمام فکرم شده بود که... چطور به🇮🇷 🇮🇷 برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ .. سه ماه تمام،... و ، وقتم رو روی زبان و روی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل 💜 و 💚و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم ... تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید ... . با وجود شدید از شیعیان و ایران ... از طرف کشورم به حوزه های علمیه درخواست پذیرش دادم... تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد .. به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار رفتم ...🕋 دوری برام سخت بود اما گفتم: _خدایا! من جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که ... . به کشورم برگشتم ... از ، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد می خوابیدم... و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو می گرفتم ... . بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست،... احساس رو داشتم که و تمام به خطوط دشمن کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ... حتی برای ، خودم رو کرده بودم ... . رو تصور می کردم؛... جز اینکه در قدم گذاشته بودم که ... ، دیگه توی دست های خودم ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #پانزدهم ✨فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨آغاز یک پایان فاطمیه شده بود .... اما من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . 😨😥 تمام کارهای رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی و ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب📗 رو از شدت عصبانیت😡 پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه خوابگاه نرفتم ... توی خیابون ها راه رفتم و کردم ... .🚶🤔 گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران🇮🇷😡 اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ...😣 بین و ، و و گیر کرده بودم ... .😣 موضوع و و و نبود ... دختر پیامبر با چنین و در شیعه و سنت،... اون هم به دست و برام غیر ممکن بود ... .🤔😣 یک لحظه عمل اونها رو می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد🌸 ،🌸 دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . 🔥🚪 ، به جان من افتاده بود ... . ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #شانزدهم ✨آغاز یک پایان فاطمیه #تمام شده ب
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨3بار بی هوش شدم . . دیگه برام مهم نبود ... شبانه روز 📚می کردم ... هر کتابی که در مورد و و بود رو خوندم ... نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با و می کردم ... .🤔 . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم _ اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... _همزمان مناظره می کنی؟ ... .😊 . دو روز بعد،... با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...⏰ . ،... کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم... و همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن... 🌊اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...🌊 . . از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم.... و کار به اومدن آمبولانس💨🚑 و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان🏥 نگهم داشتن ... . حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری،... حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... 👈اما نمی دونست کسی حریف من نیست و ، خیلی بزرگ تره ...✌️ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وشش ✨من سرباز کوچک توئم بعد از دو سال
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨به قیمت جانم به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... 🙏_خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... 😞کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش من است ... 😢من کوچک توئم ... پس به من عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش کنم ... .😢🙏 در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: _من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... 😊👌اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ...☺️ با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...😍 یک بار دیگه کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف می پرسیدم ... طوری که ... 👈پاسخ هر سوال، 👈تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از ، اون رو بین های گفته های گیر می انداختم ... . جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...😎 هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ... یک اشتباه به قیمت یا و تمام می شد ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_هفت ✨به قیمت جانم به خدا و اهل بیت پیا
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨حق با علی است کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد ... 😠 در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: _خفه شو کافر نجس😠🗣یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام کرده و با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: _دهان نجست رو ببند ...😠 به تهمت خیانت میزنی؟ ... تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ بود ... کافر نجس هم تویی که به تهمت میزنی ... . با گفتن این جملات من،... مبلغ وهابی به افتاد و داد زد: _من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ ... .😨😱 جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: _همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه ... .😠🗣 بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: _مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا با علی و خاندان علی است ...😠😏 📌پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_ودو گوشه ماشین در خودم ف
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ خجالت میکشیدم اقرار کنم.. اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞 که باز حرف را به هوای حرم کشیدم _اونا میخواستن همه رو بکشن.. فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست _ نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد _از چند وقت پیش که وهابی ها به تظاهرات قاطی مردم شدن، ما یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم! و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد _فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠 یادم مانده بود از است،.. باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد.. و از تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠 که با کلماتش قد علم کرد _درسته ما های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد _ میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن شیعه ها، شدن! اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت _یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷 طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله‌.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #نودوهفت صدای تیراندازی هرازگاه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و زیر گوشم شیطنت کرد _مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟🤨 کجا گذاشته رفته؟😁 🌷مادر مصطفی🌷همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل🕊 میرفت که سالم برگشته... و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی🌸 شده بود.. و میدانست را کجا بزند که زیر لب پرسید _رفته زینبیه؟😊 پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم😢 و شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم _میخواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!😊 بی صدا خندید..😁 و انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته.. که دوباره سر به سرم گذاشت _خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!😂😉 مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود.. و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست _رفته حرم سیده سکینه!😊 و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین عربی پاسخ داد _خدا حفظش کنه،😊 شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حضرت سکینه (س) راحته!😊😇 با متانت داخل خانه شد.. و نمیفهمیدم با وجود شهادت سردار سلیمانی😟 و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه باشد.. 🧐 و جرأت نمیکردم حرفی بزنم.. مبادا حالش را به هم بریزم. مادرمصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد.. و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت... از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید..🤩😍و او هم نگران بود که سراغ زینبیه را گرفت.. و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت _درگیریها... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛