رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_دوم
حال و هوام✨ یه طور دیگه ای شده بود...
خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد...
تنهایی خیلی سخته😔🌟
وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد....
..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید....
و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد:
👈«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»... 👉
هنوزم حرفاش رو نفهمیدم...
فقط موقع نماز باهاش نبودم...
نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.🙁
واقعا نمیدونم این چه حسی بود،...
به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم...
💖 شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!... 💖
فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..😕
من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم...
واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... 😍👌
گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...😅☺️
نتونستم خودم رو کنترل کنم...
آروم بوسش کردم اما...
از تمام وجود...😘
_باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...😊
از خجالت سرخ شدم☺️
ولی از همون خنده های قشنگش😊 زد
به سختی نشست... و من رو بغل کرد...
نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭
ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘
_چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...😊
منظورش مشهد بود...
_ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...😔😢... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر #نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭😞
_صورتت؟ مگه چی شده باباجون👴🏻😊
_ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره... 😕😣
_پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....مگه آدم بودن به قیاقست؟...
داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو😊😣
نمیدونستم چی بگم...
تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن
💫اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...💫
_مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟...👴🏻👌
سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔😟
طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه،
پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔
🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد
علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...
اینقدر حرف زدن از #انسانیت و #آدم_بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم...
چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟
نمیدونم...🤔🙁
_ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه...😕 همه شده ظاهر و پول...😐
من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒
_پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.😍... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟👴🏻💝
_ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘😅
_اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... 😁ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟👴🏻😍
_ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...☺️
_حالا مشکلت با صورتت چیه؟👴🏻
_ خیلی زشته باباجون... 😕اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.😠😕
+اوهْههو...اوهْههو😣
_ چی شد باباجون؟😧
_من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت #افتخار کردم.. 👌اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با #کینه کدر میکنی؟👴🏻🌫
دیگه داشتم کلافه میشدم...
_ولی این حق منه باباجون... 😐من حق دارم از اون🔥 کامبیزِ🔥 لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳😟
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #شصت_وهشت
#ابوبرزه_اسلمى رو مى کند به یزید و مى گوید:
_واى بر تو اى یزید! هیچ مى دانى چه کرده اى و چه مى کنى؟ به خدا قسم من #شاهد بودم که بر همین لب و دندانى که تو چوب مى زنى ، #پیامبر بوسه مى زد و خودم شنیدم که درباره او و برادرش حسن، مى فرمود:
(شما هر دو سرور جوانان اهل بهشتید. خدا بکشد قاتلان شما را و لعنتشان کند و مقیم دوزخشان گرداند که بد جایگاهى است.)(40)
#خشم یزید از این کلام ابوبرزه اسلمى ، افزونتر مى شود....
و فرمان مى دهد که او را کشان کشان از مجلس بیرون ببرند.
و او در آن حال که توسط ماموران بر زمین کشیده مى شود به یزید مى گوید:
_بدان که تو در قیامت با #ابن_زیاد محشور مى شوى و صاحب این سر، با محمد(صلى الله علیه و آله وسلم)
#یحیى_بن_حکم برادر #مروان که همیشه از #یاران و #نزدیکان یزید بوده است، فى البداهه این دو بیت را براى یزید مى خواند:
_آنان که در کربلا بودند، در خویشاوندى نزدیکترند از ابن زیاد که به دروغ، خود را جا زده است.آیا این درست است که نسل سمیه مادر بدکاره ابن زیاد به شماره ریگ بیابانها باشد و از دختر رسول االله، نسلى باقى نماند؟!(41)
یزید، #چوبى را که در دست دارد، به سوى او #پرتاب مى کند و فریاد مى زند:
_ببند دهانت را.
یحیى به اعتراض از جا بلند مى شود و به قهر مجلس را ترك مى کند و به هنگام رفتن فقط مى گوید:
_دیگر در هیچ کار با تو همراهى نخواهم کرد.
#راس_الجالوت، پیر مردى است از #علماى بزرگ #یهود که یزید براى به رخ کشیدن قدرت خود، او را به این مجلس ،
دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن #حرفهاى تو و دیدن #رفتار یزید، او را دچار #حیرت و شگفتى کرده است....
رو مى کند به یزید و مى پرسد:
_آیا این سر، واقعا سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟!
یزید مى گوید:
_آرى ، اینچنین است.
راءس الجالوت مى پرسد:
_به چه جرمى اینها کشته شدند؟
یزید پاسخ مى دهد:
_او در مقابل حکومت ما قد برافراشت و قصد براندازى حکومت ما را داشت.
راءس الجالوت ، بهت زده مى گوید:
_فرزند پیامبر که به حکومت ، #شایسته_تر است. #نسل_من پس از #هفتاد پشت به #داود پیامبر مى رسد و مردم به سبب این اتصال ، مرا گواهى مى دارند، خاك قدمهاى مرا بر چشم مى کشند و در هیچ مهم ، #بى_حضور و #مشورت و دستور من عمل نمى کنند.... چگونه است که شما #فرزندپیامبرتان را به فاصله #یک_نسل مى کشید و به آن #افتخار مى کنید؟ به خدا قسم که شما بدترین امتید.
یزید که همه اینها را از چشم خطا به تو مى بیند،...
خشمگین به تو نگاه مى کند و به او مى گوید، اگر پیامبر نگفته بود که :
_اگر کسى، نامسلمانى را که در پناه و تعهد اسلام است بیازارد، روز قیامت دشمن او خواهم بود.(42) هم الان دستور قتلت را صادر مى کردم.
راءس الجالوت مى گوید:
_این کلام که #حجتى #علیه خود توست. اگر #پیامبر شما دشمنى کسى خواهد بود که معاهد نامسلمان را بیازارد، با تو که اولاد او را کشته اى و آزرده اى چه خواهد کرد؟! من به چنین پیامبرى #ایمان_مى_آورم.
و رو مى کند به سر بریده امام و مى گوید:
_در پیشگاه جدت #گواه باش که من #شهادت مى دهم به #وحدانیت خدا و #رسالت محمد (صلى الله علیه و آله و سلم).
یزید دندان مى ساید و مى گوید:
_عجب! به دین اسلام وارد شدى. من که پادشاه اسلامم ، چنین مسلمانى را نمى خواهم.
و فریاد مى زند:...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وشش ✨من سرباز کوچک توئم بعد از دو سال
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_هفت
✨به قیمت جانم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
🙏_خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... 😞کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش #افتخار من است ... 😢من #سرباز کوچک توئم ... پس به من #نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش #دفاع کنم ... .😢🙏
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ...
از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
_من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... 😊👌اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ...☺️
با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...😍
یک بار دیگه #توسل کردم و بسم الله گفتم ...
و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف #اهل_سنت می پرسیدم ...
طوری که ...
👈پاسخ هر سوال،
👈تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ...
و با استفاده از #علم_منطق_وفلسفه، اون رو بین #تناقض های گفته های #خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...😎
هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ...
یک اشتباه به قیمت #جان_خودم یا #حقانیت_شیعه و #اهلبیت_پیامبر تمام می شد ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۱۷ و ۱۸
عمو محمود اینا هم رفتن و من موندم و یه دنیا غم.... مامان دیگه اون مامان قبل نبود، محمد دیگه اون محمد قبل نبود ، منم ، دیگه اون شیوای قبل نمیشم...کارم شده بود شبا تا اذان صبح گریه بقیشم دلداری دادن مامان
" دلم برات تنگ شده بابا ، میگن شهدا زندهن ، پس کجایی بابایی ؟ چرا دیگه بهم نمیگی دختر باهوش بابا؟؟؟؟ دیگه وقتی محمد بهم میگه خرگوش خانم، کسی نیست بگه این دختر باباشه...میدونی چقدر دلتنگ شب بخیر گفتن هاتم بابایی ؟ چقدر میخوام دوباره احترام نظامی بگذاری برام ؟
اصلا اینا نه فقط باش ی بار دیگه بگو شیوای بابا فقط ی بار قول میدم دیگه چیزی نخوام بابا.......بابا......بابا......"
زندگی چقدر سخت شده بود بعد بابا ، چقدر نبودش احساس میشد و این درد بدی داشت
چند ماه از این واقعه گذشت....
هیچ چیز مثل قبل نشد من به کلاس دهم رفتم باید مدرسهم عوض میکردم و اونجا هیچکی نمیدونست من #دخترشهیدم
روز اول مدرسه با بغل دستیم که اسمش «حنانه» بود دوست شدم حنانه دختر خوب و درس خونی بود و خونشون هم کوچهی روبرویی ما بود بخاطر همین قرار گذاشتیم که هر روز با هم بریم و بیاییم
۶ ماه از شهید شدن بابا گذشته بود و هر روز بیشتر دلتنگش میشدیم....
بین دو راهی مونده بودم الان ۲ هفتهی کامله که حنانه دوست صمیمیمه ولی هنوز نمیدونستم بهش بگم فرزند شهیدم یا نه
مدرسه ما یه مراسمی داشت ،
که روزهای پنجشنبه شهید معرفی میکرد ، پس دیر یا زود همه میفهمیدن فرزند شهیدم، از اینکه بدونن پدرم شهید شده خجالت نمیکشم ، بلکه بهش #افتخار هم میکنم ولی نمیخوام به این دلیل بهم احترام بگذارن یا اگه اتفاقی افتاد به #شهید_بودن پدرم ربط بدن
هر هفته یکی از شهدا اسمشون رو ، رو دیوار زده بودن
هفته اول : شهید مرتضی آوینی
هفته دوم : ابراهیم هادی
هفته سوم : عباس دانشگر
و......
هفته نهم : رضا هاشمی .....
وای هنوز زوده ، اگه حنانه بفهمه ، احتمالا ناراحت میشه که بهش نگفتم ، باید همین امروز بهش بگم
زنگ تعطیلی به صدا در آمد و بچه ها هم دیگه رو هل میدادن و با شتاب از در بزرگ مدرسه رد میشدن. و من همراه حنانه آروم و با آرامش از در مدرسه عبور کردیم ، نمیدونستم از کجا شروع کنم ، یا اصلا الان موقع خوبی هست ؟بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با مغزم شروع کردم :
_ ام .... حنانه ....
+ جانم
_ راستش...مدرسه هر...مدرسه هر هفته... یه شهید رو معرفی میکنه....و .....
+ اتفاقی افتاده ؟
_ آره....یعنی نه..... فقط هفته نهم........ شهید..... پدر .... منه .....
ایستاد برگشت سمتم :
+ شیوا .. شوخی ... شوخی نمیکنی؟؟
بغض کردم :
_ نه حنانه شوخی کجا بود پدر من ۶ ماهه شهید شده
بغضم شکست و قطرات اشک یکی پس از دیگری از دریاچه چشمانم فرو میریختن و مهمان صورتم میشدن
ادامه دادم :
_ میخواسم یکم دیگه بهت بگم ولی.... ولی ترسیدم اگه بفهمی بگی چرا زودتر بهت نگفتم
دستش رو روی شونم گذاشت و با لحن ملایمی که بغض درونش مشخص بود گفت :
_لازم نبود الان بگی.... میتونستی هر وقت آماده بودی بگی
و بعد قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد. بغلم کرد و با آرامشی که در آغوشش بود آرام تر شدم ...
با حنانه به سمت خونه راه افتادیم.تا آخرهای راه هر دو ساکت بودیم و به کوچه نزدیک شدیم که خانم جوانی برامون دست تکون داد و به سمتمون دوید بعد چند ثانیه نفس نفس زدن گفت :
_ سلام حنانه ، سلام شیوا
حنانه لبخندی زد و گفت :
+ سلام آبجی
بالاخره از فکر دراومدم و آروم سلامی گفتم
_ خب شیوا جون ، امروز باید با حنانه بریم جایی
+نه بابا این چه حرفیه. من خودمم کار دارم باید برم جایی
و بعد حنانه پرید تو بغلم و در گوشم طوری که خواهرش نفهمه گفت :
_مرسی که گفتی
و همراه با خواهرش دور شدن
تو راه فکر کردم چکار کنم حرفم دروغ نشه. برای همین رفتم خرازی نزدیک خونمون نمد خریدم تا یه خرس قهوهای درست کنم. خودمم نمیدونم این ایده چرا به ذهنم اومد. شاید بخاطر در آمدن از فکر بابا بود ...
بخاطر گریه ای که کرده بودم سرم درد میکرد با سر درد شدید وارد مغازه خرازی شدم....
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛