رمـانکـده مـذهـبـی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #سی_شش 📲-شما لطف دارید...بازم ش
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سی_هفت
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت...😕
-خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود 😕قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا نه...خب الان میگم نمیخوره...مجید بچست😌
-اخه دختر تو نه باهاش بیرون رفتی نه درست حسابی حرفی زدی...رو چه حسابی میگی اینا رو😑😠
-چرا اتفاقا...هم بیرون رفتیم و هم حرف زدیم ولی نظرم دربارش عوض نشد بلکه قطعی تر شد...😎
-من که تو رو درک نمیکنم...اون خواستگار به اون خوبی رو اونجوری رد کردی...😐مجیدم به این خوبی که داری ایراد میگیری...😑نکنه منتظری پسر شاه پریون بیاد خواستگاریت؟
-نخیر...منتظرم پسری بیاد که بشه بهش تکیه کرد😏
-با این تفکرات به هیچ جا نمیرسی.. همچین مردی وجود نداره😠
-چرا اتفاقا...داره😐
-چی؟؟نکنه کسی....😳😠
مینا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت😞
-منو نگاه کن مینا؟نکنه کسی بهت چیزی گفته😡
-پسر خوبیه مامان😞
-به خوبی و بدیش کار ندارم...دختر من رفته با پسر غریبه قرار و مدار عروسی گزاشته بدون گفتن به ما 😡
-نه مامان...اینطوریا نیست...فقط اجازه گرفته بیاد خواستگاری و چون همکلاسیم میشناسمش و میدونم پسر خوبیه.😊😕
-من نمیدونم...خودت جواب بابات و خالت رو بده...
نیازی نیست خاله اینا چیزی بفهمن...یه خواستگاری سادست فقط
.
یه مدت کارم شده بود بحث تو خونه با مامان و بابا و گریه کردن و قهر کردن...
اول به هیچ وجه راضی نمیشدن ولی وقتی این حال من رو دیدن اول مامان راضی شد و بابا رو هم راضی کرد که یه بار خواستگاری بیان...
میدونستم اگه محسن اینجا بیاد با زبونش که مثل مجید سر و ساکت نبود مامان و بابا رو راضی میکنه☺️
.
.
💓از زبان مجید💓
هفته ی بعد عروسی یکی از اقوام بود
خوشحال بودم چون قرار بود با خاله اینا بریم ☺️
و توی مسیر و اونجا کلی فرصت بود برای حرف زدن با مینا 😍
البته هنوز خاله اینا جواب نهایی نداده بودن که میخوان بیان یا نه
خدا خدا میکردم که بیان😕
یه شب بعد شام همینطور که تو هال نشسته بودم و تلوزیون میدیدم گوشی مامانم زنگ زد😦
دیدم اااا شماره خالست😍😅
گوشی رو رفتم به مامان دادم و کنارش نشستم
خدا خدا کردم که خبر اومدنشون رو بده و نگه که کار دارن و نمیان😕
مامانم شروع به صحبت کرد...
یه مقدار که حرف زد لحنش عوض شد😧
میشنیدم میگه...مبارکه...مبارکه...😐🙁
اره دیگه...با اصرار که نمیشه...ممنون ایشاالله همه خوشبخت بشن... 😒
اصن سر در نمیاوردم...دارن در مورد چی حرف میزنن؟😦شاید اصن خالم نیست و شماره رو اشتباهی دیدم...😦
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وشش ✨من سرباز کوچک توئم بعد از دو سال
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_هفت
✨به قیمت جانم
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ...
🙏_خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... 😞کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش #افتخار من است ... 😢من #سرباز کوچک توئم ... پس به من #نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش #دفاع کنم ... .😢🙏
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ...
از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
_من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... 😊👌اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ...☺️
با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...😍
یک بار دیگه #توسل کردم و بسم الله گفتم ...
و شروع کردم به پرسیدن سوال ...
سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف #اهل_سنت می پرسیدم ...
طوری که ...
👈پاسخ هر سوال،
👈تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ...
و با استفاده از #علم_منطق_وفلسفه، اون رو بین #تناقض های گفته های #خودش گیر می انداختم ... .
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...😎
هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ...
یک اشتباه به قیمت #جان_خودم یا #حقانیت_شیعه و #اهلبیت_پیامبر تمام می شد ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛