eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
198 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ (اخر) ✨نام های مبارک . من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم … ولی لروی چنان اون رو به دست آورده بود ... و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال … آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود … هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود …☺️ . مهریه من، یه سفر کربلا شد … و ما به همراه خانواده هامون برای 🙈 به آلمان رفتیم … 💞مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام"💞 . مراسم کوچک و ساده ای بود … عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی🧕 بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد … هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد … . ما پای عقدنامه رو های_اسلامی مون امضا کردیم … هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود… اونها رو عوض نکردیم … اما زندگی مشترک ما، با نام 🌺علی و فاطیما🌺 امضا شد … اونها و به نام های مبارک اونها … . پایان🌹 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖 🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺــ
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟نذر چهل روزه همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .😔 رفتم و کردم ... ، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .😭🙏 خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .😔❣ اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .☺️ هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... 🇮🇷علی الخصوص طلائیه ... 🇮🇷سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...😭🙏 ادامه دارد.. ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وسه ✨نبرد بزرگ چشم هام رو باز کردم .
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨مرا قبول می کنی؟ همین طور که غرق فکر بودم ... همون جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ...👀🤐 وسط تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: _حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... 😔حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... 🌹به اهل بیت کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هرطور شده برای ببریمت حرم ... . هیچ مرده ای در وجود رو نداره ... ، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .😯😟 بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ...✨ تازه مفهوم رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کربلا نبرد بود ... زمانی که باید در سپاه بایستی ... تا آخرین نفس ... . 💚من هم کربلایی شده بودم ...💚 ✨وضو✨ گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل ، کفش هام رو گره زدم👞👞 و انداختم گردنم ... گریه کنان، 😭تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: _یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...😭✋ 💎من انتخابم رو کرده بودم ... 💎 از روز اول ، انتخاب من ... بود ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_وشش ✨من سرباز کوچک توئم بعد از دو سال
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨به قیمت جانم به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم ... 🙏_خدایا! غلبه و نصرت از آن توست ... امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند ... 😞کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش من است ... 😢من کوچک توئم ... پس به من عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش کنم ... .😢🙏 در دل، یاعلی گفتم و برخاستم ... از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: _من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ... 😊👌اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه ...☺️ با خوشحالی تمام بهم اجازه داد ...😍 یک بار دیگه کردم و بسم الله گفتم ... و شروع کردم به پرسیدن سوال ... سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف می پرسیدم ... طوری که ... 👈پاسخ هر سوال، 👈تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود ... و با استفاده از ، اون رو بین های گفته های گیر می انداختم ... . جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود ...😎 هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه ... یک اشتباه به قیمت یا و تمام می شد ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_هشت ✨حق با علی است کم کم، داشت خشم بر
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨سلام خدا بر صراط مستقیم نفس و زبانش بند آمده بود ... یا باید روی منبر ....👉😌 ❌به امام علی و فرزندانش شهادت می داد ❌یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه و کرده بود ... قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: 😡👈 _بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید ... و به سمت منبر حمله کردم ...🏃 یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم ... .😡👋 جمع هم که هنوز گیج و مبهوت 😳😐😟😰😕😨😟بودند با این حرکت من، .... ملتهب شدند و به سمت اون حمله کردند ... و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند ... .😏✌️ جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند ... رفتم سمت منبر ... چند لحظه چشم هام رو بستم ...😌👌 بسم الله گفتم و کردم و برای از پله های منبر بالا رفتم ... . 🎙بسم الله الرحمن الرحیم ...😊✋ سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت ...☝️ سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق ...🌷 سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد ...🌸 سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان ...💚 و اما بعد ... . سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود.... اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید ...💓😥 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۱ و ۸۲ _غذا رو درست کردم میتونی بری بخوری. فقط تا ساعت دو بیشتر وقت نداری.چون سه دیگه سرد میشه. +عالیه، میام پیشت. قطع کرد، زنگ زدم خونه و به فاطمه گفتم: _یکی دو روز میرم ماموریت و جلسه‌های کاری در خارج از تهران، بعدش ان‌شاءالله تعالی سبحان برمیگردم. بهم نمیتونی دسترسی داشته باشی متاسفانه و منم همینطور نمیتونم باهات ارتباط بگیرم، نگران نشو. مقدمات سفر آماده شد و عاصف هم قبل سفر بهم گفت : _هرجایی که نیاز باشه برگردی تنها کدی که بهت پیام میده چه دستی و چه موبایلی کد ۱۷۰۰۰ هست. اونورم یکی از خواهرا با کد ۸۵۰ منتظرته. خلاصه اون روز منم با اولین پرواز رفتم اسلواکی. اما اسلواکی... یکی از بچه های برون مرزی من و تحویل گرفت و رفتیم محل استقراری که از قبل تعیین شده بود. رفتم توی اتاقی که سه تا اتاق اونورترش اتاق اون استاد ایرانی بود که زیر نظر بچه‌های ما بود. گفتم:_چه خبر همه مسائل و برام ۸۵۰ توضیح داد. نشستم فکر کردم دیدم اگر بخوایم فقط تعقیب کنیم چیزی دستمون و نمیگیره. با بچه های داخل ایران ارتباط گرفتم و گفتم : _سوابق علمی و اخلاقی و خانوادگی و...همه چیزه این استاد ایرانی رو برام بفرستید. اونها هم حدود دو سه ساعت بعد ، همه چیزو از طریق کلمات کد گزاری شده و فوق امنیتی سری به دست عامل ما در سفارت ایران و اون هم به دست من رسوند. از ۸۵۰ و بچه هامون جدا شدم ، رفتم توی یه اتاق نشستم کردم. کردم و از خدا خواستم بخاطر حضرت زهرا کمکم کنه... و تصمیم درست و قطعی بگیرم.... تا حیثیت کشورم و به فنا ندم.... خون شهدامون پایمال نشه.... اعتبار خودم زیر سوال نره...... به به ذهنم رسید و با تصمیم گرفتم که باید این استاد ایرانی رو آگاهش کنیم چون وقت کمه. باید بدونه که توی چه دامی داره میفته. از یه طرف ۱۰۰درصد اون تحت نظر تیم جاسوسی دشمن بود اونجا و برای ما ارتباط گرفتن باهاش سخت بود. باید خودم و جای یک مهماندار یا نظافت چی هتل میزدم و توی اتاقش نفوذ میکردم و یه گوشی و سیم کارت با یک خط معتبر که کنترل نشه بهش میدادم و براش توضیح میدادم. ساعت حدود ۹ شب بود و موقع شام. شامش وبهش دادند. کارمون اینجا گره خورد. معمولا دسر و نوشیدنی توی هر اتاقی بود. باید به عنوان نظافت ویژه اتاق برای مهمانان وارد عمل میشدم. به لطف خدا و با هزار استرس وارد شدم ، و موفق شدم در پوشش یک مهماندار نظافت‌چی هتل در بزنم و برم اتاقش. تونستم یه کمی اتاقش و نظافت کنم. رفتم دستشویی رو مثلا تمیز کنم، یه لحظه دیدم من و نگاه میکنه با تعجب، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم بهش اشاره زدم که بیا این سمت. اون اومد و گفتم : _نگران نباش. فقط خوب گوش کن چی میگم. همین الان هم خیلی جدی و عادی برخورد کن. شما زیر نظری و این گوشی که پشت سیفون دستشویی گذاشتم الان، بگیر ده دقیقه دیگه باهات تماس میگیریم. من که رفتم میری لباست و میپوشی میای دستشویی گوشیت و میگیری و میری توی خیابون روبرویی که صد متر بعد از کافی شاپ دست راستش یه پارک هست یه جای خلوت می مونی و بهت زنگ میزنم. طفلک داشت قالب تهی میکرد. مونده بود چی بگه. زبونش داشت بند می اومد. منم الکی یه خرده حوله داخل دستشویی رو مرتب کردم و زدم بیرون بعدش. فوری رفتم اتاق خودمون که محل استقرار من و ۸۵۰ و... بود. خیس عرق شده بودم به ۸۵۰ گفتم: _خواهر محترم، این احتمالا دو سه دیقه دیگه میزنه میره بیرون و نمیدونه ما توی هتل مستقریم. تو فقط همراش برو داخل پارک و از دور این و به پا، و حواست باشه سوخت نری. چون امکان داره تیم رهگیری حریف اون و زیر نظر داشته باشه از حالا. ۸۵۰ رفت داخل لابی منتظر موند ، تا اون بیاد بره و پشت سرش همراهش بره تعقیبش کنه و... ۹دیقه شده بود. یه تماس گرفتم با ۸۵۰ گفتم: +کجایی؟ _داره میره سمت پارک و منم از این طرف خیابون دارم میرم. +برو اونطرف خیابون و پشت سرش قرار بگیر فوری. چشم ازش برنمیداری. هر اتفاقی افتاد دست به اسلحه نمیشی. حتی اگر جون خودت در خطر باشه. _چشم. +گوشی دستت باشه وارد پارک شدید بهم بگو. همینطور گوشی دستش بود یه سی ثانیه گذشت: گفت: _برادر عاکف، میتونید شروع کنید. +حواست باشه ۸۵۰ که گمش نکنی. قطع کردم و زنگ زدم به استاد ایرانی. دوتا بوق خورد جواب داد: +سلام. خوبید استاد.؟ عاکف هستم. لطفا فقط گوش کنید. یه کمی هم لبخند بزنید. شاید این اولین و آخرین ارتباط ما با شما باشه. بعد از این ارتباط..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛