eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4.1هزار دنبال‌کننده
202 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #سوم ترانه آمده بود ب
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت _چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.😠 و نگاهش چرخید... روی ژاکت بنفشی که خانم جان سال پیش برایش بافته بود.... مسخره اش کرد؟! این یادگاری بود ... اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران قیمت او ...☹️😞 بُق کرد و دستش را پس کشید... اینجور نمی خواست که با و نیش کلام بود... البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت!😔 از ی وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می شد ... نگاهش را به بیرون دوخت.ارشیا با نیشخند گفت: _تلخ شدی ریحان خانوم!😏 _ریحانه😞 لجباز نبود اما ناخواسته و با تحکم نامش را کامل گفت... تمسخر کلام ارشیا،بغض گلویش را بزرگ تر کرده بود... دلش گرفت!😣😢 با شرایطی که داشت و او هم باخبر بود توقع حداقل مقداری محبت داشت،.. اما سه روز و این همه بی تفاوتی؟!🙁😒 داشبورد باز شد و چیزی مثل جعبه🎁 روی پایش گذاشته شد... اهمیتی نداد میخواست تلخ بماند ... _برای تو گرفتم.مارک اصله. و جوری که انگار کمی هم پدرانه بود ادامه داد : _توی همین هفته هم می ریم بوتیک برای خرید پالتو و کفش و چیزای دیگه... خوشم نمیاد مثل دختر دبستانی هایی که لبه جدول راه میرن باشی.خانم من باید شیک پوش باشه! و روی باید تاکید کرد رسیده بودند ،با اکراه جعبه را برداشت... و پیاده شد بدون هیچ حرفی... یعنی می رفت؟ با این همه دلخوری و قهر؟! بوی دیکتاتور بودن را حس می کرد ... و وقتی به اطمینان رسید که بی خداحافظی و فقط با بوق گازش را گرفت و رفت..💨🚗 صورتش پر از اشک بود،😭لرز افتاده بود به جانش ... انگار واقعا باید پالتو می خرید! حتما سرما پوستش را سوزن سوزن می کرد نه طعنه ها و بی محلی های او! وسط کوچه ،... زیر برفی که حالا ریز و چرخ زنان بنای آمدن کرده بود و چادر سیاهش را کم کم خالدار می کرد... با صورت پر از اشک و دست های لرزان هوس باز کردن جعبه را کرد!😢🎁 همین که چشمش خورد به عینک آفتابیِ بین پارچه ساتن،بلند و با صدا خندید... تضاد قشنگی بود اشک و لبخند و تلخ و شیرین بودنش!😢☺️ 💭💭💭💭 💭یادش افتاد روز عقد که از محضر بیرون آمده بودند... آفتاب داغ❄️☀️ زمستان چشمش را می زد... و تمام مدت دستش را هائل کرده بود روی پیشانی ... پس او دیده و انقدرها هم سرد نبود! و تمام این سال ها همینطور گذشت. پشت مه غلیظی که معلوم نبود آن طرفش چه چیزی پنهان است... حداقل برای ریحانه این گونه بود ،ولی برای ارشیا شاید نه..! ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #شانزدهم ✨آغاز یک پایان فاطمیه #تمام شده ب
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨3بار بی هوش شدم . . دیگه برام مهم نبود ... شبانه روز 📚می کردم ... هر کتابی که در مورد و و بود رو خوندم ... نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با و می کردم ... .🤔 . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم _ اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... _همزمان مناظره می کنی؟ ... .😊 . دو روز بعد،... با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...⏰ . ،... کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم... و همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن... 🌊اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...🌊 . . از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم.... و کار به اومدن آمبولانس💨🚑 و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان🏥 نگهم داشتن ... . حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری،... حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... 👈اما نمی دونست کسی حریف من نیست و ، خیلی بزرگ تره ...✌️ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛