eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسه تمام تنم از ترس سِر شده
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ که تمام تنم تنم به رعشه افتاده..😰😰😭😭 و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید... اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم..😰😰😰 و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید.. که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی ها روی زمین نفس نفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال بود.😰😰 خودش هم بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند.. و نگاهش برای من میلرزید.. مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یاالله "جانسوزش بلند بود..✨😥 و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند... یکیشان به صورتم خیره👁 مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشت زده چه میبیند که دیگری را صدا زد... عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید.. _اهل کجایی؟😡👿🗣 لب و دندانم از ترس به هم میخورد... و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد _خاله و دختر خاله ام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه! چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت _داشتم میبردمشون دکتر. خاله ام مریضه. و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید _ایرانی هستی؟😡👿🗣🗣 یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند...😰😭 و من حقیقتاً از ترس... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهار که تمام تنم تنم به رعش
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ حقیقتاً از ترس لال شده بودم.. که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.😭😭😭 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد _دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید! و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد...😰😭😭😱 به نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید.. و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت _بذارید خاله و دخترخاله ام برن خونه، من می مونم!😠✋ که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد _این دختر ایرانیه؟ آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده.. و دیگر برای نجاتم التماس میکرد _ما اهل داریا هستیم! و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید... تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه ام حس میکردم.. و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد...😭😰😰😭 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند،.. سیدحسن سینه اش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت... قاتلم قدمی به سمتم آمد،.. خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید _زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟ تمام استخوانهای تنم میلرزید،.. بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود😱😭😰 که زیر پایم خالی شد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوپنج حقیقتاً از ترس لال شده
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم...😭😰😭😭 دیگر حسی به بدنم نمانده بود،.. انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه میکند.. _کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!😭 و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد... پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید.. و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد.. و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی آنکه ناله ای بزند، جان داد...🌷😭😰😱 دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی آمد.. و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود...😭😭 🌷خون پاک سیدحسن 🌷کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد _حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟👿👹 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را من کند.. و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد _جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!😡👿 سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد _این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!😡👿 با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید _خود کافرشه!👿🗣 و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد _این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟ و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید.. و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد _ 🔥ابوجعده🔥 خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن! 👿😡 و به خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوشش زیر پایم خالی شد و با په
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.. ماشینشان از دیدم ناپدید شد.. و تازه دیدم 🌷سر سیدحسن🌷 را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم...😭😭😭😭 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی🌹 دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد... هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد.. که پیکر بی جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه😭 خیس شده و هنوز بدنش میلرزید... یک چشمش به پیکر بی سر سیدحسن🌷 مانده.. و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را میبوسید.. و زیر لب برایم نوحه میخواند. 😭هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنهاقلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید.😭😭😰😰😰 مصیبت مظلومیت سیدحسن🌷 آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد.. که صدای توقف اتومبیلی🚙 تنم را لرزاند... اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند.. که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم _بلند شید، باید بریم!😭😭 که قامتی مقابل پایمان زانو زد. مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود... صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.😭 مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد،.. رو به پسرش ضجه میزد😭😩 و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم.. که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوهفت اعجاز کسی آنها را از کش
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید... نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده😨 و ندیده تصور میکرد چه دیده ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد،.. نمیدانم پیکر سیدحسن🌷 را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد.. و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای این همه تنهایی اش آتش گرفت... عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بی صدا گریه میکرد.. مقابل حرم که رسیدیم.. دیدم زنان و کودکان داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست ها نبود...😥😢 که نفسم برگشت... دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند،.. نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده اند،.. ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بی سر پسرشان🌷😭 نداشت.. که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق هق گریه بلند شد. شانه هایش میلرزید.. و میدانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم.😭😓 مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداری ام میداد _اون حاضر شد شه تا دست نیفته، آروم باش دخترم! از شدت گریه نفس مصطفی😭 به شماره افتاده بود.و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد _شما پیاده شید برید تو صحن، من میام! میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانواده اش تحویل دهد.. که چلچراغ اشکم شکست و ناله ام میان گریه گم شد😭😓 _ببخشید منو...😓😓😭😭 و همین اندازه نفسم یاری کرد.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوهشت و از چشمانم به جای اشک،
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ همین اندازه نفسم یاری کرد.. وخواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد _میتونید پیاده شید؟ صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می کشیدم کسی نگرانم باشد.. که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم... خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم.. که گنبد و گلدسته های بلند حرم حضرت سکینه(س) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم..💚😭 کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم.. و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت... چشمانش از شدت گریه.. مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست.. و با پریشانی از مادرش پرسید _مامان جاییت دردمیکنه؟😥 و همه دل نگرانی این مادر، بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد _این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره! چشمانم از این همه به زیر افتاد.. و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت... در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت می چکد که بی اراده پیشش درددل کردم _من باعث شدم...😓😢 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش میچشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید سیده سکینه شما رو به من برگردوند! نفهمیدم چه میگوید، نیمرخش به طرف حرم بود.. و حس میکردم تمام دلش به سمت حرم میتپد که رو به من... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدونه همین اندازه نفسم یاری کر
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ رو به من و به هوای حضرت سکینه(س) عاشقانه زمزمه کرد _یک ساله با بچه ها از میکنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم... از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش میلرزید و صدایش از سدّ بغض رد میشد _وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم 😭"سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام. این دختر دست من ، این دختر رو کردم! رو جلو شیعه هاتون بخر!😞😢 و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد،.. 😭 خجالت میکشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشک هایش با حضرت درددل میکرد... شاید حالا از مصیبت سیدحسن میگفت که دوباره ناله اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش میبارید...😭😞 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه میفهمیدم که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، (س)💚😢 بوده است،.. اما نام ابوجعده🔥😥 را از زبانشان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا😧 هم دارند که آهسته شروع کردم _اونا از رو یه عکس منو شناختن!😥😨 و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند.. که به سمتم چرخید وسراسیمه پرسید _چه عکسی؟ وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد.. و نمیدانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است... 😑 که به سرعت از جا بلند شد،.. موبایلش📱 را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود😥 که بلافاصله... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۰ داشتیم به مدینه نز
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۱ دخترعمم از همون اولش پر رو و جسور بود و به همون اندازه زرنگ و خودخواه. یادمه تو طول زندگیش هر گندی بالا میاورد طوری جمع و جورش میکرد که اخر سر همه می‌گفتند فاطمه که تقصیری نداره کار اسرائیله یکی نیست بهش بگه تو چی کاره حسنی که بری در مورد پاییز تحقیق کنی. خوبه وقتی برات خواستگار بیاد منم تو زندگیت سرک بکشم ولی من جوری دیگه تربیت شدم وقتی خبر ازدواج کسی و میشنوم براش آرزوی خوشبختی میکنم. و نظرات و ایده‌هام و میذارن برای عروسی خودم. بعد از تلفن فاطمه خواب از سرم پرید ترجیح دادم برم مسجدالنبی برای زیارت. مهرداد و مصطفی خواب بودند. (یادش بخیر چه زود گذشت الان که دارم از دوستام می‌نویسم دلم برای تک تکشون تنگ شده و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براشون آرزوی خوشبختی کنم) داخل حیاط مسجدالنبی قدم میزدم و به گنبد سبز پیامبر نگاه میکردم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. به همین منظور قبرستان بقیع هنوز بسته بود. دلم برای معصومیت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها گرفته بود. با خودم زمزمه میکردم جرم علی چه بود؟؟ روی عدو سیاه به قبرستان بقیع نزدیک و نزدیکتر میشدم. پشت درب بسته و از پشت پنجره‌های پنج ضلعی چنگی به میله‌ها زدم. آهسته و آروم شعر حمید برقعی که در وصف حضرت مادر زهرای اطهر سروده بودند زمزمه میکردم... زیر باران دوشنبه بعدازظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد سیب ها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد و غبار قبلا این صحنه را نمیدانم... در من انگار میشود تکرار آه سردی کشید حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه گفت آرام باش چیزی نیست به گمانم کمی فقط کمرم... دست من را بگیر گریه نکن مرد گریه نمی‌کند....پسرم چادرش را تکان داد با سختی یاعلی گفت و از زمین پاشد پیش چشمان بی‌تفاوت ما ناله‌هایش فقط تماشا شد صبح فردا به مادرم گفتم گوش کن این صدای روضه‌ی کیست طرف کوچه رفتم و دیدم در و دیوار خانه‌ای مشکی‌ست با خودم فکر میکنم حالا کوچه‌ی ما چقدر تاریک است گریه...مادر...دوشنبه...در...کوچه راستی فاطمیه نزدیک است اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و آخر تابع له علی ذلک
رمـانکـده مـذهـبـی
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟 ☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه 🍄قسمت ۴۱ دخترعمم از همون ا
ادامه ۴۱ تو حال و هوای خودم بودم که دستی نشست رو شونم. بدجور ترسیدم. سریع برگشتم و پشت سرم نگاه کردم علیرضا بود. نفس راحتی کشیدم و گفتم -علی تویی -ببخشید ترسوندمت -اشکال نداره. بشین با تعارف من علی کنارم رو سکو پشت پنجره بقیع نشست. -به چی فکر میکردی _به غربت بقیع، به اینکه الان کدوم یکی از اینا قبر حضرت زهراست -اسماعیل _جانم؟؟ -از موضوع فرودگاه از دستم ناراحتی _من باید یاد بگیرم تو هر شرایطی که باشم تز کسی انتظار کمک نداشته باشم. شنیدی که میگن اگه به غیرخدا امید داشته باشی خدا همه درها رو به روت میبنده. من اون لحظه حس کردم پشتم گرمه اما همه چی برعکس شد. اگه یاری خدا نبود... من و از همون جا برمیگردوندند ایران علی لبخند تلخی زد و گفت -پس هنوز ناراحتی _بگم نه دروغ گفتم، اما نگران نباش از دلم میره بیرون فقط نیاز به زمان داره. این و گفتم و بخاط اینکه ذهن علی مشغول نباشه گفتم -حالا نمیخواد بهش فکر کنی پاشو یکم قدم بزنیم تا درب قبرستان بقیع باز بشه ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛