رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل این صورت شکسته را در ای
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_ویک
پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست....😥
نگاهش دریای نگرانی بود،..😥😥
نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده
بود که خودم پیش قدم شدم
_من #نمیترسم مصطفی!😊✨
از اینکه حرف دلش را خواندم..
لبخندی غمگین☺️😢 لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود..
که نفسش گرفت
_اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟😥❤️
از هول #اسارت دیروزم..
دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد..
و صدای شکستن دلش بلند شد
_تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!😠😥❤️
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد میکرد،..😣
هنوز وحشت😥 شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده..
ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش #بردارم..❤️✌️
که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم..
_یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (س)؟ 😊اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب(س)!😊✨🕌
محو تماشای چشمانم ساکت شده بود،.. از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود..
که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب(س) را شاهد عشقم گرفتم
_اگه قراره بلایی سر #حرم و این #مردم بیاد، #جون_من دیگه چه ارزشی داره؟😊☝️
و نفهمیدم با همین حرفم...
با قلبش چه میکنم که شیشه چشمش ترک خورد😢 و عطر عشقش در نگاهم پیچید❤️✨
_این #حرم و جون این #مردم و جون #تو همه برام عزیزه!😢برا همین مطمئن باش #تامن_زنده_باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!😢😠🕌❤️
در روشنای طلوع آفتاب...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل_ویک پس از نماز صبح بدو
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_ودو
در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید..🏙🕌
و با همین دستان خالی..
عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم #دل_کَند و بلند شد،..
پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد..
و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب(س) بود که رو به حرم ایستاد.😢✋
لبهایش آهسته تکان میخورد..
و به گمانم با همین نجوای عاشقانه✨💚 عشقش را به حضرت زینب(س) میسپرد...
که تنها یک لحظه به سمتم چرخید..
و میترسید چشمانم پابندش
کند که از نگاهم #گذشت..
و به سمت در حرم به راه افتاد...
در برابر نگاهم میرفت..
و دامن عشقش به پای صبوری ام میپیچید که از جا بلند شدم...
لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم..😞😓
که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (س) شدم...😢🤲💚
میدانستم رفتن امام حسین(س) را به
چشم دیده.. و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم.. 😭🤲💚🕌
این #حرم و #مردم و #مصطفی را نجات دهد..🌟🕌❤️💚😭🕊🌸
که پشت حرم همهمه شد...😧👤👥👤👥👥👥😧😧😧😧😧😧
مردم👥👥👥👥 مقابل در جمع شده بودند،..
رزمندگان🌟🌟🌟🌟 میخواستند در را باز کنند..
و باور نمیکردم😧 تسلیم تکفیری ها شده باشند.. که طنین ✨"لبیک یا زینب"✨✊در صحن حرم پیچید...
دو ماشین نظامی💫 و عده ای مدافع #تازه_نفس وارد حرم شده بودند..
و باورم نمیشد..😢😍
حلقه محاصره شکسته شده باشد..
که دیدم مصطفی به سمتم میدود.😧🏃♂
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید..😍😊
و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد
_زینب حاج قاسم اومده!😍😇😁💪💪💪💪😍😍😍
یک لحظه فقط نگاهش کردم،..
تازه فهمیدم ☺️سردار سلیمانی😍 را میگوید..
و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود...☺️😍
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل_ودو در روشنای طلوع آفتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_وسه
از این همه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید..
_تمام منطقه تو محاصره اس!😍💪نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن!✌️✌️ با ١۴ نفر😊 و کلی تجهیزات😍💪 اومدن کمک!
بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم😢..
و به خدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد😊🕊
و انگار به عشق سربازی حاج قاسم✨💪 با همان بدن پاره پاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد
_ببین! خودش کلاش دست گرفته!😍💪✌️
سردار سلیمانی را ندیده بودم..😊
و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه ای پوشانده بود...
پوشیده در بلوز و شلواری سورمه ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله رامیداد...
از طنین صدایش پیدا بود..😊😍
تمام هستی اش برای #دفاع از حرم حضرت زینب (س) به تپش افتاده..
که در همان چند لحظه..
همه را دوباره #تجهیز و #آماده_نبرد کرد...
ما چند زن گوشه حرم..
دست به دامن حضرت زینب(س) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود...💪💚🕌
که تنها چند ساعت بعد...
محاصره حرم شکست، معبری در کوچه های زینبیه باز شد☺️
و همین معبر،...
مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال های بعد بود..
تا چهار سال بعد که داریا #آزادشد...💪✌️
در تمام این چهارسال..
با همه انفجارهای انتحاری💣 و حملات بی امان تکفیری ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم..😍☺️
و #بهترین_برکت_زندگیمان،..
فاطمه👧🏻 و زهرا👶🏻 بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند...
حالا دل کندن از حرم حضرت زینب(س) سخت شده بود..
و بیتاب حرم حضرت سکینه(س) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری ها بود..
و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوچهل_وسه از این همه شجاعت ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل_وچهار
دلمان را زیر و رو کرده بود...
#محافظت_ازحرم حضرت سکینه(س) در داریا با حزبالله لبنان😍✨ بود..
و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزبالله به زیارت برویم...☺️✨💚💞😍
فاطمه در آغوش من👧🏻 و زهرا روی پای مصطفی👶🏻 نشسته بود..
و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه(س) میلرزد..✨💚
تا لحظه ای که وارد داریا شدیم...
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده😢 و از حرم حضرت سکینه(س) فقط دو گلدسته شکسته😥😢 که تمام حرم را به خمپاره بسته.. و همه دیوارها روی هم ریخته بود...
با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده اند.. 😢😥
و مصطفی دیگر نمیخواست..
آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد
_میشه برگردیم؟😢😠
و او از داخل حرم باخبر بود..
که با متانت خندید😊😁 و رندانه پاسخ داد
_حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟😊🕌
دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود،طاقتش را تمام کرده..و دیگر نفسی برایش نمانده بود..
که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست
_نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر آوردن!😢😠✋
و جوان لبنانی😊 #معجزه این #حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین(ع) را به ضمانت گرفت
_جوونای #شیعه و #سنی #تاآخرین نفس از این حرم #دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی(ع) #خودش از حرم دخترش دفاع کرد!😊✨✌️
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد.. که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد..
تا #دست_حیدری امیرالمؤمنین(ع)💪را به چشم خود ببینیم...
بر اثر اصابت خمپاره ای،...
گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود،..😧😧😧
طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده.. 😍😧و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه(ع) نرسیده بود...
مصطفی شب های زیادی از این حرم دفاع کرده..
و عشقش را هم #مدیون حضرت سکینه (س) میدانست...
که همان پای گنبد نشست..
و با بغضی که گلوگیرش شده بود،😍😢 رو به من زمزمه کرد
_میای تا #بازسازی_کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟😍😢
دست هر دو دخترم در دستم بود،..
دلم از عشق حضرت زینب (س) و حضرت سکینه (س) میتپید.. 💚✨🕌🕌✨
و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود..
که عاشقانه شهادت دادم
_اینجا میمونیم😍 و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این #حرم رو #دوباره_میسازیم ان شاالله!😍💞💚✨🕌😢
"پایان"
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره :68 ❤️
💜نام رمان : عشق رنگین💜
💚نام نویسنده: طاهره سادات حسینی 💚
💙تعداد قسمت : 23 💙
🧡ژانر: امنیتی 🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱ و ۲
داستان از زمانی شروع شد که با شکیلا دوست شدم,کاش حرف مامان راگوش میدادم وبا کسی که ازنظر فرهنگی بامن تفاوت داشت دوست نمیشدم...
اه همه چی از اون کلاس نقاشی لعنتی شروع شد وگرنه من دختر سربه راه بابا و مامانم بودم.
اسمم سمیه است , دختربزرگ وفرزند ارشد خانواده,دداداش مهدی ازمن کوچکتره و کلاس دوم دبستانه,منم سال سوم دبیرستان, مامانم خانه دارو بابام یه دکهی روزنامه فروشی داره,زندگیمون خوبه و میگذره اما خیلی راحت نه,بعضی چیزایی را که هم سن وسالام دارند برای من شده آرزو...
خانواده ی مذهبی ومعتقدی دارم وهمین دیانتمون باعث شده,همیشه شکرگذار خدا باشیم.
تو مدرسه شاگرد ممتازم وهمیشه باباحسین بهم افتخارمیکند,گاه گاهی توخونه تفننی برای خودم نقاشی میکشیدم ,اما از حق نگذریم , خیلی قشنگ از اب درمیامد,
مامان نرگس میگه:
_سمیه جان ,دخترم تو شاهکاری .
یک روز که از راه مدرسه برمیگشتم,چشمم به آگهی روی دیوار خورد,اگهی برای پذیرش هنرجو برای کلاس نقاشی بود,خیلی دوست داشتم بروم,اگهی رااز روی دیوار دراوردم و گذاشتم توکیفم,تا به مامان نشون بدهم و یه جورایی دلش رابدست بیارم تا رضایت بدهد وباباهم راضی کند تا توکلاس شرکت کنم.اخه دو تا امتحان دیگه بدهم,کارتموم ودور درس ومدرسه را تا سال تحصیلی دیگه خط میکشم وراحت میتونم به عشقم یعنی نقاشی برسم...
درحالی که توفکر این بودم که چه طوری بگم تا مامان ,نه نیاره ,وارد خونه شدم...
_سلام برمامان گلم...
مامان:
_سلام عزیزم,امتحانت چطور بود؟
من:
_عالی....مگه میشه دخترباهوش شما امتحان بده وناراضی باشه.
مامان گونه ام رابوسید وگفت:
_سمیه خانم گل منه دیگه .
گفتم:
_ما ما ن
مامان:
_بگو ,وقتی اینجورصدامیزنی حتما یک خواستهای داری هااا,بدون مقدمه بگو چی میخوای؟
من:
_الهی قربون مامان زرنگم بشم من,مامان دو روز دیگه امتحانها تمومه ,من توخونه, حوصله ام سرمیره خوووب...
مامان:
_واه...خوب اولا استراحت میکنی درثانی سال دیگه امتحان کنکوردرپیش داری, بایدازحالا خودت را آماده کنی.
من:
_مامان توبزارمن برم کلاس نقاشی,قول میدم با رتبه ای عالی,بهترین رشته,قبول بشم
مامان:
_پس بگو ,,,میخوای کلاس نقاشی بری.
من:
_خخخخ خودم را لو دادم مامان.....
_حالا توامتحاناتت را تموم کن ومنم با بابات یه صحبتی بکنم ,ببینم چی میشه.
پریدم یه بوسه از لپای مامان گرفتم ,صدای اذان همه جاپیچیده بودوپاشدم آماده بشم برای نماز.
بعداز نماز ونهار اومدم تواتاقم تا استراحت کنم,اما اصلا خواب به چشمم نمیامد,کتابی راکه فرداش امتحان داشتم,برداشتم تا یه نگاهی بیاندازم,اما چشمم روکتاب بود و تمام حواسم به هال,گوش تیز کرده بودم, ببینم مامان چیزی ازکلاس میگه؟
بالاخره طلسم شکسته شد , ومامان انگاری, آگهی راکه بهش داده بودم ,نشان بابا میداد وازش نظرش رامیخواست.
بابا:
_خانم جان این آدرسش,اون سرشهره,از فاصله اش که بگذریم,معلوم نیست هزینه اش چقد میشه,اخه کلاسی که شمال شهر برگزار بشه مال بچه اعیونهاست..
مامان:
_واااا چی میگه واسه خودت ,خوب کلاس راگذاشتن برای همه,مگه بچه ها ما دل ندارن؟سمیه استعداد عجیبی تونقاشی داره,اگه میشه بزار یکی دوماه بره , اگردیدیدم از پسش برنمیام یامشکل ساز میشه ,ادامه نمیده....
بابا:
_خیل خوب,حالا بزار امتحاناتش را که داد, عصرش باهم میریم ببینیم چه خبره..
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.
مامان در رابازکردوگفت:
_میدونم که همه چی راشنیدی,پس شرطش هم شنیدی,اگر زمانی مشکل ساز شد دیگه ادامه نمیدی...
پریدم بغلش وگفتم :
_قبوله,قبوله آی قبوله....
و ای کاش که هیچ وقت پام به اونجا نمیرسید..
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱ و ۲ داستان از زمانی شروع شد
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۳ و ۴
امروز آخرین امتحانم را دادم,احتمالا معدل نهاییم ,خوب بشه,اخه به نظرم تمام امتحاناتم , عالی بود.خیلی خوشحالم,نه از اینکه امتحاناتم تموم شده,بلکه برای عصرش که قراره با بابا بریم برای ثبت نام کلاس نقاشی..
بابا حسین قبلنا یک موتور داشت ,اما حالا باکلی تلاش ودوندگی یه پراید خریده بود, مهدی بالا وپایین میپرید ,منم بیام ,منم بیام...
از مامان پرسیدم:
_مامان ببرمش همرام؟
مامان:
_اره دخترم ,اشکال نداره,فقط مراقبش باشین.
با داداش مهدی سوار پراید شدیم.
بابا:
_راهش دوره ,من که هرروز نمیتونم برسونمت, باید ببینی با مترو تاکجاهاش میتونی بری.
رسیدیم درساختمون,اوه عجب ساختمان بزرگ وشیکی بود هااا.بابا شرایط ثبت نام راپرسید ,وقتی گفت ترمی......تومان میشه, قشنگ دیدم بابا توفکررفت,خودمم پشیمون شدم,اخه خیلی زیاد میگفتن,ماکه ازاین پولا نداشتیم,کلا دخترقانعی بودم.
اومدم به بابا بگم که پشیمون شدم و نمیخوام اسم بنویسم.دیدم بابا دست کرد توجیبش ویک دسته پول دراورد,۵۰۰۰تومانی ۲۰۰۰تومانی, ۱۰۰۰۰تومانی و...دلم سوخت, اخه چقد باید بابا به خودش,سختی بدهد تا این پول راجمع کنه...
شروع کلاس,از هفته ی آینده بود.نشستیم توماشین وبه بابا گفتم:
_بابا نمیخواستم اسم بنویسم ,اخه هزینهاش بالا بود.
بابا دستی به صورتم کشید وبالبخندی مهربان گفت:
_درسته ,کاروکاسبی کساده اما تواین دنیا ازهمه چیز مهم تر ,برام خانوادم هستند,اگه شده درکنار اون دکه ,مسافرکشی هم کنم , میکنم تا شما احساس راحتی کنید,توکل به خدا,خدا خودش همه چیز رادرست میکنه.
ازاینهمه مهربانی وازخودگذشتگی وایمان بابام ,اشک توچشام جمع شد.خداراشکر کردم که خانواده ی سالم وصالحی بهم عنایت کرده...
کاش قدرِ همین سادگی وصمیمیت رامیدونستم ,کاش .....
امروز اولین جلسه ی کلاس بود,فضای کلاس کمی برام سنگین بود اخه تعداد هنرجوهای تازه کار چندنفری بیشترنبودند, بقیه هنرجوها اکثرا ترم دوم وسومشون بود, کلاس مختلط بود ,تنها دختر چادری هم من بودم,همینجور که داشتم ,سرووضع بچه ها را بررسی میکردم, دوتا دختر خانم وارد شدند وچون کنارمن صندلی خالی بود امدند کنارمن ویکیشون روش راکرد به من و گفت:
_اجازه هست؟
یک نگاه کردم بهش,وای خدای من هفتاد قلم آرایش کرده بود ,مانتوکه نه بیشترشبیه یک بولیز کوتاه وتنگ پوشیده بودکه همه ی داروندارش رابه معرض نمایش قرار داده بود,
من:
_بفرمایید....
دختره نشست وخودش را ساره معرفی کرد....
دخترکناریش هم که وضعش بدتراز ساره بود ,باهام دست دادوسلام علیک کرد.
ساره رو کرد به من وگفت:
_چقد ناز وملیحی,چقد توچادر پاک ومعصوم نشون میدی,من عاشق دخترای چادریم..
با خنده گفتم:
_خوب خودتم چادر بپوش تا عاشق خودتم بشی...
ساره با قهقه ای, زد به پشتم وگفت:
_منم یه روز چادری بودم ,روزگار این شکلیم کرده....الانم رانبین ,حالا سرفرصت باهات آشنا میشم وبرات تعریف میکنم.
استاد امد داخل و ناگزیر ساکت شدیم. کلاس نقاشی را خیلی دوست داشتم و استاد بعداز,یک تست اولیه از ما تازه کارها, برای من گفت ,
_استعدادت فوق العاده هست واینجا با کمک هم ازشما یک پیکاسو معروف میسازیم
ساره ترم دومی بود,انصافا خیلی,خیلی مهارت داشت.روز اول کلاس بااین احوالات گذشت واما....
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۳ و ۴ امروز آخرین امتحانم را
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۵ و ۶
دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاهقلم خیلی پیشرفت داشتم.ساره خیلی راهنماییم میکرد,تواین مدت خیلی باهم اخت شدیم,
ساره برخلاف ظاهرش دختری ساده بود , مال خودتهران نبود,ازشهرستان آمده بود, قصه ی زندگی پر دردی داشت,در۱۵سالگی ازدواج میکنه درنتیجه ادامه تحصیلش برباد میره,اما علاقه واستعداد زیادی درنقاشی داشته, بعداز سه سال زندگی مشترک و پراز تشنج,در۱۸سالگی از شوهرش جدا میشود و برای گریز ازحرفهای خاله زنکی مردم به تهران, پیش داداش بزرگش میاید ودرحین اینکه دنبال کارمیگرده,تواین کلاس نقاشی هم شرکت میکنه,توهمین اوضاع با همکلاسیش, شکیلا,اشنا میشه ووقتی شکیلا از وضع زندگی ساره باخبر میشه,قول میدهد در رابطه باکار ساره با پدرش صحبت کند,
پدر شکیلا,اقا بهزاد پزشک هستش وبا شنیدن قصه ی ساره,ساره رابرای منشی مطبش استخدام میکنه.ساره به دلیل بعضی اخلاقای زن داداشش,یک خونه ی جدامیگیره.اما چیزی که برام خیلی عجیبه , اینه که,اپارتمان ساره بالا شهره ,نمیدونم یک حقوق منشی گری کفاف ,اجاره ی همچی آپارتمانی رادارد؟؟!!!
امروز ساره وشکیلا باخوشحالی وارد کلاس شدند ,مثل اینکه فرداشب جشن تولد شکیلاست...شکیلا من رادعوت کرد وساره هم که انگار صاحب مجلس هست,اصرار رواصرار که من جشن بیام.خوب من نمیتونم که,باید به بابا ومامانم بگم....
به شکیلا گفتم:
_شب بهت خبر میدم
اما ساره گفت:
_ببین فکرنیومدن راازسرت به درکن,من میام دنبالت هااا...
اه نمیدونم چکارکنم...باهزارتافکر وارد خونه شدم.به مامان سلام کردم ویه بوسه هم از صورت مهدی که از سروکولم بالا میومد گرفتم وگفتم:
_داداشی گلم ,حوصله ندارم,شیطونی نکن...
مامان:
_چی شده دختر؟وقتی که رفتی خوب بودی , با کلاس نقاشی هم بهترمیشدی.چی شدی هااا؟؟
گفتم:
_هیچی مامان,یکی از دوستام جشن تولدشه , دعوتم کرده.
مامان:
_این که خوبه,کدوم یکی مامان؟؟
من:
_نمی شناسیش,توکلاس نقاشی باهمیم, اسمش شکیلاست,خونه شان بالاشهره, باباش دکتره..
مامان:
_اوه,اوه,اصلا توفکرش نرو,نمیخواد بری,به قول شما جوونا,گروه خونی پایین شهربه بالاشهرنمیخوره,یک بهانه بیار وکنسلش کن...
من:
_نمیشه ماماااان,ساره خیلی اصرارداره,حتی گفت نیای خودم میام دنبالت.
مامان:
_واه,ساره دیگه کیه؟
من:
_دوست مشترکمون باشکیلاست,منشی بابای شیکلاهم میشه.
مامان:
_درهرصورت من که راضی نیستم,مطمینا بابات هم راضی نمیشه,اخه دخترم اونا جشن گرفتنشونم با ما فرق میکنه,اصلا صلاح نیست که بری.....تازه کادو را چکار میکنی,فک میکنی مثل دوستت مریم, سروتهش بایک عروسک پونزده تومانی هم بیاد؟......
مامان راست میگفت اما ساره راچکارش کنم, بعدشم یه جورایی ته دلم میخواست برم خونه,زندگی وجشنهای بزرگان راببینم, بایدفکری میکردم....زیر تشک تختم را نگاه کردم,اخه یه جورایی قلک وبانک پس انداز من بود,هروقت سرخرید پول اضافه میاوردم یا بابا بهم پول توجیبی میداد,زیرتشک قایمش میکردم برای روز مبادا.چندتا هزاری یک ور,چندتا پنج هزاری و....همه را روهم گذاشتم شد,۶۳هزار تومان,به نظرم خیلی بود دیگه,با ۵۰تومانش یک هدیه ی,شیک میخریدم و۱۳تومانشم برای مترو و...
اومدم بیرون وگفتم,
_ماماااان....هدیه را خودم یک کاریش, میکنم, توفقط بزارمن برم باشه؟
مامان:
_اولا اصلا صلاح نیست که بروی,درثانی منم که اجازه بدهم بابات اجازه نمیده.
_مامان توراجون مهدی,بزاربرم,به بابا بگو رفته جشن تولد مثلا همین مریم,یانه زری دختر فاطمه خانم...
مامان:
_من دروغ نمیگم.
من:
_اصلا دروغ نگو ,بگو یکی از دوستاش که من نمیشناسم.
مامان:
_از دست توووو,ولی بایدقول بدهی اولا زود بیای,درثانی اگر دیدی مجلسشون درشأن اعتقادات مانیست,سریع کادوت را بدی وبیای خونه...
یک بوسه از گونه ی مامان گرفتم وگفتم: _چششششم
اول صبح پاشدم برم خریدکادو.... همینجورکه توخیابون حیرون وسرگردون بودم,یکدفعه چشمم افتاد به یک عطرفروشی...آره خودشه,یه عطرخوشبوووو
رفتم داخل,عطر از گرمی ۱۰۰۰داشت تا گرمی۵۰۰۰تومان ...من گرمی ۲۰۰۰را انتخاب کردم وبعدش رفتم سراغ یک ظرف شکیل که خودظرف, مثل یک دریا میموند که ته ظرف فک میکردی پراز سنگای رنگین هست وسرشم مثل الماسی اشکی شکل وآبی رنگ بود,خیلی ازش خوشم امد پرسیدم:
_ آقا این چنده؟؟
پسره نگاهی کردوگفت:
_الحق که زیبا پسندید,قابل شمارانداره, پسندتون باشه باهم کنارمیایم,
ده گرم ازاون عطره راگفتم بریزه داخل همون ظرف ومیخواست ظرف رابگذاره داخل جعبه ,روکرد به من وگفت:
_طرف دختره یاپسر؟؟پایین شهری یابالا شهری؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۵ و ۶ دوهفته ای از کلاسم میگذش
با عصبانیت گفتم:
_اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری و اینجور هنجارشکنیها نیستم,دوستمم مال بالا شهره...
فروشنده:
_بابا جوش نیار ,میدونستم چون به تیپ و قیافت نمیخوره که ازاین اراذل باشی,شوخی کردم.
اهسته پیش خودم گفتم مرررض برو باعمه ات شوخی کن ,پسره ی اکبیری..
فروشنده یک دونه مارک که بند طلایی رنگی داشت ,آویزون کرد به سر شیشه ی عطر وگفت:
_برای پایین شهریا این مارکه, الکیه ,اما بالا شهریا همچی ذوق میکنن ومیگن واااای جنسش مارررکه خخححح,همه فروشنده ها ازاین سادگی سو استفاده میکنن و جنسشون را با ده برابر قیمت به خاطرهمین یک ذره کاغذ که اسمش مارکه , میفروشند, اما من برای شما آبجی گلم ,مجانی میزارم.
خواستم پولش راحساب کنم ,گفت:
_۵۷ هزارتومان .
منم بدون کل کل,۵۰هزارتومان گذاشتم رو میز وگفتم
_بیشترازاین ندارم....
خلاصه فروشندهه قبول کرد ومنم راهی خونه شدم,هنوز کلی کار داشتم,باید یه دوش میگرفتم ویه لباس انتخاب میکردم, بعدشم بامترو.تا یک جاهایی میرفتم و بعد از اون زنگ میزدم به ساره تا بیاد دنبالم,اخه ساره خودش ماشین داشت....
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎