eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۰ زدم زیر خنده وسرجام ایستادم وهمونطور که نفس ن
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۱ و ۸۲ لحظه ها برخلاف گذشته,کند میگذشت و انگار هر ده‌دقیقه یکساعت طول میکشید, همینجور که دور تسبیحم تمام میشد,صدای ویبره موبایلم شروع به وینگ وینگ کردن, کرد... به سرعت خودم را به اوپن رساندم وگوشی را برداشتم ,چشام را بستم وگفتم: _سلام یوزارسیفم...چه خبرا؟چرا زودتر زنگ نزدی؟ که باصدای پدرم ازپشت گوشی جا خوردم, پدرم که انگار خنده تو لباش بود گفت:_یوزارسیف؟!! با حالتی که حاکی از خجالت بود گفتم: _فکر کردم یوسف هست.. پدر: _بگذریم,نتیجه کنکور چی شده؟؟ من: _نمیدونم,قرار شده یوسف نگاه کنه وبه منم بگه... پدر: _که اینطور...هروقت نتیجه به دستت رسید منم بی خبر نذار,راستی امروز ساسان را گرفتن, گفتم بهت بگم که خوشحال شی... با خوشحالی گفتم: _خدا را شکررر,چشم ,به محض اینکه نتیجه را فهمیدم ,به شما زنگ میزنم. تا گوشی را قطع کردم ,هنوز زمین نگذاشته بودم که دوباره زنگ خورد و این‌بار چشم بسته جواب ندادم ودیدم اسم سمیه است, وصلش کردم: _الو سمیه,شیری یا روباه؟؟ سمیه که انگار حالش خیلی خوش بود گفت: _زر زری جون ,من تربیت معلم قبول شدم, الان شما بایه معلم مملکت صحبت میکنید... دوباره خنده ای زدم وگفتم: _خدا را شکرررر,بازم همت علیرضا,زود بهت خبر داده ,از یوزارسیف ما که خبری نشد و یکهو با یه فکر تمام تنم یخ کرد,نکنه نکنه من قبول نشدم؟..که با حرف سمیه مطمین شدم که خبرایی هست.. سمیه: _خوب دختر خوب ,حتما یه دلیل داشته که خبری به دستت نرسیده ,حالا خودت را ناراحت نکن, هنوز تو تازه دیپلم گرفتی و سالها درپیش داری به قول قدیمیا شب دراز است وقلندر بیدار,حالا فوقش الان نشد, سال دیگه... بند دلم پاره شد وبالکنت گفتم: _نکنه من قبول نشدم؟سمیه, جان علیرضا توچیزی میدونی؟ سمیه پقی زد زیر خنده وگفت: _خط قرمز من جان علیرضاست لطفا قسم نده,الانم بیا در را باز کن که پشت درخونه تان ,زیر پامون علف سبز شد... بااین حرفش کاملا فهمیدم که من چیزی‌قبول نشدم... حتما چون جایی قبول نشده بودم, یوزارسیف از سمیه خواسته بیاد کنارم تا دلداریم بده...اشکم سرازیر شد,اخه من خیلی خیلی تلاش کرده بودم...اخه جواب بابا را چی بدم؟؟ اینقدر تو بهت بودم که یادم رفت سمیه پشت دره و باصدای, ایفون به خود امدم....ایفون را برداشتم وگفتم: _ببخشید سمیه جان ,حواسم نبود الان کلید را میزنم بیا بالا... سمیه از پشت گوشی تلفنم دوباره خنده ای زدگفت: _نه خیرم ,خانم خانما ,باید خودت بیای پایین, اخه ناسلامتی معلمم هااا بپر بیا پایین... با بی حوصلگی گفتم: _داد از دست تو ورپریده وچادرم را سرم کردم,در ورودی خانه ما جدا از در ورودی واحدپایین بود,در واحدمان را که باز کردم,زن داداشم جلو در واحد خودشون بود وبه محض دیدن من گفت: _زری جان,ساسان را گرفتن,توچکار کردی کنکور را؟ با لبخند گفتم: _خدا را شکر,پول حلال گم نمیشه,تبریک میگم, کنکور هم نمیدونم ,قراره یوسف نگاه کنه وخبرش را بگه... زن داداش سری تکان داد وتعارفی کرد و رفت داخل خونه اش...با دوو خودم را به در خونه رساندم ,اخه چند دقیقه ای که با زن داداشم صحبت کرده بودم ,سمیه پشت در حیرون بود... به محض اینکه در را باز کردم,یه دسته گل رز سرخ,مثل دسته گل خواستگاریم جلو صورتم گرفته شد... دسته گل را زدم کنار وهمینطور که محو گلها بودم گفتم: _چقد خودت را تحویل میگیری دختر... وبا خنده‌ی یوزارسیف به خود امدم که گفت: _نه زر زری بانو....خانم دکتر را تحویل گرفتیم.... وبااین حرفش انگار دنیا را به من داده بودند... یعنی سمیه باز اتیش سوزونده بود و این‌باردست یوزارسیف هم بند شده بود و یا به قول معروف کمال همنشین در,او اثر کرده بود ,با شیطنت خبر خوش,قبول شدنم را به من دادند....خداراشکر....زندگی چقدر خوش میامد وخوش میگذشت...بهرام به خواسته اش رسیده بود....بابا بالاخره دخترش, پزشکی قبول شده بود ومن درکنار یوزارسیفم ,عشق دنیا را به جان‌میکشیدم... وقرار بود اول هفته,قبل از شروع کلاسهای دانشگاه به اتفاق علیرضا و سمیه ,ماه‌عسل بریم سوریه واین آرزویی بود رو دلم که داشت براورده میشد... من ...یوزارسیف وحرم بی بی.... بعضی وقتا دلم هری میریخت پایین اخه,همه چی خیلی خوب پیش میرفت,میترسیدم که همش یه خواب باشه...اما چه کنم غیر,از توکل برخدا ... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۱ و ۸۲ لحظه ها برخلاف گذشته,کند میگذشت و انگار هر
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۳ و ۸۴ دیشب تاصبح خواب به چشمام نیامد از شوق سفر ارام وقرار نداشتم ,ساعت ۸صبح پرواز به مقصد دمشق داشتیم,برا نماز که پا شدیم دیگه بیقرارتر شدم,...قرار بود صبحانه را پایین خونه بابام صرف کنیم واز همونجا بابا برسانتمان فرودگاه....بالاخره با سلام و صلوات و بین گریه‌های مادر و بغض‌های‌بابا, راهی شدیم,... هنوز باورم نمیشد الان که کنارسمیه‌نشستم و دوطرفمان را هم همسران عزیزمان اشغال کردند, بازهم برایم باورپذیر نیست که راهی سفرعشق به سرزمین عشاق هستیم, سرزمینی که خیلی از جوانان مسلمان, عباس وار خود را فدایی حریم دخت بزرگ فاطمه زهراس,عمه جانمان زینب س کردند,...از جان خویش گذشتند تا این حرامیان تکفیری ازمرزکشور ما نگذرند, سر دادند تا ناموسشان اسیر دست دیو سیرتان, انسان نما, نشوند ودرپیشگاه خدا سربلند باشند, مظلومانه پریدند تا ناجوانمردانه امنیت ما نپرد... وچه بسیارند کسانی که این جانفشانی‌ها را, نمیبینند و گاهی خود را به ندیدن میزنند وبی انصافانه, نبرد این پاک سیرتان افلاکی را برای پول ودنیای خاکی میدانند... با هواپیمایی که مدافعان حرم را به مقصد سفرشان میبرد,همراه شده بودیم ووقتی که دیدم,تنها زنهای همسفر این کاروان ,ما نیستیم تعجب کردم و یوزارسیف برایم توضیح داد که بعضی از مدافعان, همسرانشان وگاهی فرزندانشان را با خود میاورند,از قرار معلوم,یوزارسیف من ,یکی از پای ثابت‌های این کاروان بود و هروقت عملیات بزرگی,قرار بود انجام شود,ایشان حضور داشت... و اما علیرضا فقط یکبار قبل از این سفر موفق به سربازی حریم ال طه و جانبازی در راه عمه جانمان زینب س شده بود و این دفعه ی دومش بود که قسمت شده بود...این سفرماه عسل زندگیشان هم باشد... به خاطر بی‌خوابی دیشب,چندبار پلکهایم سنگین شد که باشیطنت‌های,سمیه ,یکبار هم موفق به خوابیدن نشدم و بالاخره بعد از,ساعاتی انتظار,خلبان هواپیما,فرود به سلامت ما را در فرودگاه دمشق از طریق بلندگو اعلام نمود... دلهره ای عجیب سراسر وجودم را فرا گرفت, نمیدانستم این دلهره خبراز چه میدهد و آن را گذاشتم پای شوقم به این سفر,اما انگار احساسات درونم زودتر از من آینده‌ای نه چندان دور را میدیدند... از هواپیما که پیاده شدیم,باورم نمیشد که در فرودگاه شهری مهم پیاده شدیم,اخه به بیابانی سوت و کور بیشتر شباهت داشت تا به فرودگاه...تمام مسافران را که همگی از مدافعان حرم بودند به هتلی در دمشق منتقل کردند طبقه‌ی دوم هتل دو سوییت که روبه روی هم بودند را به خانواده یوزارسیف وعلیرضا دادند.... وارد سوییت شدیم,جای راحتی به نظر میرسید و درضمن با وسایلی مجلل پوشیده شده بود و این موضوع نشانه‌ای از زمان شکوه این شهر و رونق گردشگری آن میداد, به راستی که زمانی پیش، سوریه ودمشق, انگار عروس خاورمیانه بود وهرکس هوس گردش وسیر وسیاحت وتفریح به سرش میزد, ناخوداگاه در ذهنش نام سوریه به درخشش میافتاد واین تکفیریهای بی دین که سنگ خلافت اسلامی را به سینه میزنند با وحشیگریهایشان چه به روز این کشور زیبا اورده بودند,اری انها مبلغ اسلام بودند اما,نه اسلام ناب محمدی بلکه اسلام ناب اموی که بنیانگذارش معاویه علیه العنه بود که فرسنگها با اسلام حقیقی فاصله داشت واز دین فقط نامش را یدک میکشیدند تا اغفال کنند جهانیان را و جیب خودشان را از مال دنیا سرشار نمایند وتاریخ نشان داد که دنیا,به تفی نمیارزد واز انهمه جلال وجبروت معاویه ویزید هیچ نمانده بود اما بالعکس از اسیران دمشق که روزگاری درکاخ یزید به‌ غل و زنجیر کشیده شده بودند الان جلال و جبروتی ملکوتی برجای مانده بود که هزاران هزار امثال یوزارسیف من جانها را,برای حراستش درطبق اخلاص قرار داده بودند... به ما گفتند ساعتی استراحت کنیم وپس از, آن اماده بشویم تا نمازظهر وعصرمان را در حریم عمه جان سه ساله مان ,بخوانیم... از شوق حضور در حریم بی بی رقیه خاتون دل در دلم بیقراری میکرد ... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۳ و ۸۴ دیشب تاصبح خواب به چشمام نیامد از شوق سفر
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۵ و ‌۸۶ وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض کردیم وهمراه بقیه ی کاروان راهی حرم بی بی رقیه س شدیم... یوزارسیف مثل راهنمایی کارکشته که انگار عمری را دراین کشور به سر کرده بود,جای جای شهر را با اسم ومشخصات کامل میگفت و گاهی خاطراتی,از دوران اسارت آن مکانها در چنگال داعش میگفت,...جالب, اینجا بود که نام تک تک عملیات ازادسازی, مکانهای شهر وحتی نام شهدایی که جلوی چشمانش در ان مکانها پرکشیده بودند را میدانست,... در دلم به حال یوزارسیف غبطه خوردم و آرزو کردم کاش من هم مرد بودم‌میتوانستم مثل یوزارسیف ,خدمت کنم... وبااین فکر اهی کوتاه کشیدم,... یوسف که تک تک حرکات من برایش مهم بود ,دست مردانه اش را روی دستم گذاشت وگفت: _چرا آه کشیدی؟ با من ومن گفتم: _هیچ...ارزو.میکردم کاش مثل تو مرد بودم میتوانستم مدافع حریم زینبی,باشم... بالبخندی ملیح نگاهم کرد ودست مرا به لبهایش نزدیک کرد وهمانطور که بوسه‌ای, برمیچید گفت: _تو مرا همراهی کن وهیچ وقت,هیچ وقت حتی زمانی که شاید من نبودم,ناشکری نکن, مثل بی بی زینب س صبوری کن ومن قولت میدهم اجر مجاهدتی بیش از سربازی ما, برایت بنویسند... بااین حرف یوزارسیف,پشتم لرزید ,اخر من طاقت فراق هرکه را داشته باشم ,طاقت هجران یوسف را نخواهم داشت... درهمین صحبتها بودیم که به ورودی خیابان حرم رسیدیم وگنبد فیروزه ای رنگی چشمها را مینواخت.. باید پیاده میشدیم,از ابتدای خیابان تا رسیدن به حرم دکان‌های زیادی بود اما بیشتر انها هرچه که داشتند,از خوردنی وپوشیدنی و...بازهم عروسک جز اجناسشان بود,اخه حریم روبه‌رویمان,حرم دخترکی سه‌ساله بود که با دستان کوچکش, گره های بزرگی باز میکرد...دخترکی پاک که روزگاری اسیر خفاشان خون اشام شده بود وبرای التیام داغ پدرش,نه عروسک,نه اب وغذا ,بلکه شلاق وکتک برایش,به ارمغان میاوردند... وناجوانمردانه برای پاشیدن نمک به زخم دلش,سربریده پدر را به دختر نشان دادند تا از دست بهانه‌هایش که همه به نبود پدر ختم میشد ,خلاص شوند....مگر یک دختر....مگر یک کودک...مگر یک موجود سرشار,از,مهر وعاطفه چقدر میتواند توان ناملایمات را داشته باشد....وای من....خاکم به سر....رقیه س ان شب چه کشید با مهمانی که با سر به سویش امده بود؟؟!! درحین رفتن ناخوداگاه به سمت دکانی رفتم که عطروانگشتر و...داشت وعروسکی را که زیباتر از,بقیه بود به دست گرفتم,اخر میخواستم دست خالی,به حرم نروم , یوزارسیف درحالیکه لبخندی غمگین میزد, پولش را حساب کرد... هرچه که جلوتر,میرفتم,بغض گلویم سنگین تر میشد وعروسک را بیشتر,به خود فشار میدادم... وارد حرم شدیم,حالم دست خودم نبود,با زبان بی زبان با سه ساله ی شام واگویه میکردم... شه زاده ی خیرالنسا,رقیه ی بنت الحسین دخت علی مرتضی,رقیه ی بنت الحسن اری,اینجا حریم سند مظلومیت حسین ع است, اینجا گوشه ای از,عرش اعلاست که بر زمین فرو افتاده وملایک برای دیدار دختری سه ساله ,صف کشیده اند,اینجا حریم ناموس شیعه است وما چشمان هیز, شیطان صفتان عالم را از کاسه به در خواهیم اورد اگر گوشه ی چشمی به این حریم داشته باشند,ما به این دنیا امده ایم برای,اثبات همین عشق ,برای به تصویر کشیدن همین ارادت,برای از جان گذشتن در,حریم ال طه.... بعداز نماز,از حرم حضرت رقیه س به هتل مراجعت کردیم وعجب صفایی داشت وبه قول قدیمیا ,دلی سبک کردیم...وارد سوییت مجللمان شدیم و همانطور که چادر سرم بود روی تخت نشستم,یوزارسیف هم طبق عادت این چندوقته,مثل همیشه ور دلم بود,کنارم نشست وگفت: _چطوری حاج خانم...کیف حالک؟ خنده ای زدم وگفتم: _حاجی...یه سوریه اوردیتمان وحاجیه خانم به دلمان میبندی؟اول ببرمان مکه ,بعدش حاج خانمت میشم... یوسف هم خنده ی صدا داری کرد ودستش را روی چشمش گذاشت وگفت: _ای به چشم,حج هم میبریمتان,اما تا وقتی که خانه‌ی خدا دست سعودیهای کثیف,اسیر است ,قول بردن نمیدهمت.. با ناز گفتم: _خوب پس همینطور بگو,تعارف الکی کردم چون تابوده وهست سعودیا چمبره زدن رو کعبه... یوسف خیره شد به نقطه ای روی سقف و زمزمه کرد: _نگران نباش,دیری نمیپاید که مولای غریبمان خواهد امد,نفحات ظهور به وزیدن گرفته,عطر دل انگیز گل نرگس تمام دنیا را فرا گرفته باید کمی همت کنیم,ان شاالله به زودی در لشکرمهدی‌زهراس در جوار کعبه نماز عشق به جماعت مولا میخوانیم... غرق حرفهای,شیرین یوسف بودم که در سوییتمان را زدند...یوسف در را باز کرد... و چهره ی مملواز شیطنت سمیه پدیدار شد و بااجازه‌ای گفت وداخل شد,... یوسف در را بیشتر باز کرد و دید خبری, از علیرضا نیست, برگشت طرف سمیه و گفت: _خانم محمدی...پس اقاتون کجا تشریف دارن؟ با خنده گفتم: _احتمالا یا ابشون کردن رفتن داخل زمین ویا با کارهای,عروس خانم تبخیر شدن رفتن هوا... سمیه درحالیکه خط ونشان برام میکشید گفت: _اصلانم ,من بهشششت را برا اقامون به ارمغان اوردم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۵ و ‌۸۶ وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض ک
با شیطنت گفتم: _وا خاک عالم یعنی کشتیش فرستادیش اون دنیا؟؟ سمیه: _باشه ,زر زری ,دم دراوردی هاااا....نه خیرررم اقااا رفته واسه شما تنبل‌های شاه عباس نهار بگیره و بیاره بالا تا داخل سوییت در معییت هم غذا را صرف کنیم... یوسف که از کل کل من وسمیه به وجد امده بود, به طرف میز وسط سوییت رفت وگفت,: _اینجا دوتا صندلی بیشتر نیست,پس اول من وعلیرضا میخوریم بعدش شما خانمهای بزرگوار,اخه شنیدم شما با دیدن خوردن همسرانتان عشششق میکنید خخخخ دادم دنبالش وگفتم: _عه....عه. این تجارب نغز و شنیده های گرانبها را کی به گوشتان خوانده؟؟ یوسف به طرف در رفت وتا در راباز کرد به قامت علیرضا تصادف کرد..خلاصه با خنده وشوخی مشغول خوردن شدیم,همینطور که یوسف وعلیرضا ارام با هم صحبت میکردند ومنم گرم گفتن احساساتم در حرم بی بی رقیه س ,برای سمیه بودم ,...که با اشاره های چشم وابروی سمیه ,متوجه حرفهای در گوشی یوسف وعلیرضا شدم..... وای اینا چی داشتن میگفتند؟یعنی چی؟؟مگه.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۵ و ‌۸۶ وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض ک
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۷ و ۸۸ یوزارسیف‌باعلیرضا از سفر حرف میزدند,من که نمیدونستم چی به چیه,اما انگار سمیه از خیلی وقت پیش تو نخ حرفهای اقایون بود, با تحکم گفت: _عه چی چی میگن شما اقایون بزرگوار!!!دارین خودتون میبرین ومیدوزین ومیخواین ما هم ,بی‌حرف بکنیم تنمان؟!!زری را نمیدونم, اما من که مثل دم پشت سر علیرضام خواهم رفت.... علیرضا سری تکان داد ودرحالیکه بشقاب غذاش را عقب میزد گفت: _زبله...تو غذا میخوردی یا کسب اطلاعات و استراق سمع میکردی؟!!بعدشم مگه ما قراره کجا بریم, نهایتش یه نصف روز طول میکشه, قرار نیست که همسران گرام را در ماه عسل تنها بزاریم ویوسف هم درتایید حرفهای علیرضا روبه من گفت: _اره دیگه ما صبح بعداز نمازصبح که شما در خواب ناز هستید یه سر میپریم به طرف حلب و یه سرکی به لشکر میزنیم و عصرهم برمیگردیم,تا شما یه زیارت برین وبیاین ماهم اومدیم... حالا فهمیدم که سمیه چرا اینهمه غیرتی شده, انگار حلب عملیات داشتند وبه قول خودشان میخواستند سرکی بزنند...پس منم سرم را تکان دادم وگفتم: _این که مسئله ای نیست چشمکی به سمیه زدم وادامه دادم: _اقایون میخوان برن با دواعش یه تجدید دیدار کنن,خوب ما مانع خیر که نمیشیم بفرمایید... علیرضا که انگار حرفهای من به مذاقش خوش امده بود پرید توحرفم وگفت: _احسنت به این درک وفهم ,سمیه خانم از ایشون یاد بگیر... یوسف که تک تک حرکات من را حفظ بود و گویا تا اخر نطق من را خونده بود رو به علیرضا گفت: _صبرکن برادر,فکر کنم زود قضاوت کردی و حرفهای زری خانم ادامه داشته باشه وروبه من گفت: _بفرمایید بانو...لپ کلام؟؟ لبخندی زدم وگفتم: _افرین به ادم چیز فهمم,همانطور که گفتم ما اصلا مانع خیر نمیشیم اما از انجایی که اومدیم ماه عسل, برما واجب است که همسران عزیزتراز جانمان را همراهی کنیم... خلاصه از ما اصرار واز اقایون انکار که انجا منطقه جنگی هست و جای زن نیست و... ولی از پس زبان من وسمیه نتونستند بر بیان... و عاقبت با کمال استیصال وبا زور و اجبار پذیرفتند که ما همراهیشان کنیم...باز هم حسهای مبهمی به سراغم امده بود اما پررنگ ترین حس,حس بی قراری بود,اخه قرار بود تا ساعتی دیگر به حرم خانوم زینب کبری س مشرف شوم.... دست در دست یوزارسیف روبه روی حرم خانوم زینب کبری س ایستادم ,چشمهام را بستم وبا تمام وجود ریه‌هایم را از عطرحرم زینبی پر کردم, دست روی سینه گذاشتم و گفتم: _السلام علیک یا بنت رسول الله...السلام علیک یا بنت علی مرتضی,السلام علیک یا بنت فاطمه الزهرا...سلام بر بانوی قصه‌های پرغصه,سلام بر نقش‌افرین, میدان‌های سخت ونفس گیر,سلام بر صبورترین پرستار عالم,سلامم را که از قلبی که مالامال عشق به شما وال علی ع ست بپذیر.. عمه جانم, زینب, به قربان دل غریبت و غربت عظیمت بشوم که روزگاری اشک بر فراق مادر ریختی وهمسنگر پدر مظلوم و تنهایت شدی, روزگاری پاره های جگر را در تشت به نظاره نشستی وخون دل خوردی, روزگاری تیر بر تابوت حسنت زدند وجگرت را سوزاندند, زمانی پرپر شدن فرزندات را دیدی, پیکر ارباً اربای علی اکبر,تیر در چشمان عباس و دستان بریده ی برادر را دیدی اما هنوز هم قصه‌ی غصه ات به نیمه نرسیده بود,اخر چه صبری داشتی بانو ,توکه شرط ازدواجت را همراهی همیشه با حسین ع قرار دادی,چگونه از بالای تل بریده شدن سر عشقت حسین ع را دیدی وباز هم صبوری کردی,اتش زدن خیمه ها را به چشم خویشتن نظاره کردی وخود را فدایی امام زمانت کردی,یتیم بچه های کربلا را از زیر بوته‌های خار در تاریکی بیابان گرد هم جمع کردی وناله هایشان را با ناز و نوازش‌هایت التیام دادی وباز هم خم به ابرو نیاوردی,به اسارت در امدی ودرهمین شام,همین جا, کربلایی دیگر شکل گرفت ورقیه پرکشید و داغ دل داغدیده ات تازه شد و وقتی ناکسی از شما پرسید دیدی خدا با شما چه کرد؟؟! فرمودی:ما رأیت الا جمیلا....هرچه دیدم زیبایی بود... اری انان که دلشان را به متاع ناچیز,دنیا خوش کرده اند چه میفهمند که عشق الهی چیست ومقربان درگاهش چگونه برگزیده میشوند وبارها وبارها مورد ابتلا قرارمیگیرند, چه زیبا فرموده ان زیبا سخن که: در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زدقدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.. بانویم زینب س,الان دراین هنگام سعی میکنم ,شاگرد مکتبی باشم که معلمه‌اش شمایی و در ناملایمات آن کنم ,که شما کردی... وتا پای جان ,مانند شما در مسیر امام زمانم وفدایی وجود نازنینش باشم.... ناگاه با فشار دست یوزارسیف که دستم را گرفته بود به خود امدم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۷ و ۸۸ یوزارسیف‌باعلیرضا از سفر حرف میزدند,من که
ناگاه با فشار دست یوزارسیف که دستم را گرفته بود به خود امدم... واز اشکهای روان یوسف که برچهره اش نقش بسته بود, فهمیدم ,هرچه گفتم,او شنیده... یوسف دست ادب بر,سینه نهاد وسلام دادوروبه گنبد گفت: _سلام عمه جان,این غلام حلقه به گوشت دوباره امد و این‌بار با هدیه‌ای امد که داشتنش را از آستان و درگاه و کرم شما میدانم واشاره کرد به من وادامه داد: _زری بانویم...قرار است مانندبانویش زینب س صبوری کند... پشتم لرزید از,حرف یوسف... این حرف معنایی عمیق داشت که اصلا دوست نداشتم به آن معنا حتی لحظه ای, فکر کنم.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۷ و ۸۸ یوزارسیف‌باعلیرضا از سفر حرف میزدند,من که
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۹ و ۹۰ با دلی سرشار از مهر علوی و مملو از عشق زینبی, سحرگاه وبلافاصله پس از نماز صبح همراه بقیه ی کاروان که برای جهاد در راه خدا وپاسداری از حریم زینبی,امده بودند به سمت حلب حرکت کردیم....یکساعتی از روز گذشته بود, که به حلب رسیدیم,... ابتدا, علیرضا و یوسف مارا به منطقه ای که امن تر از بقیه ی مناطق بود بردند,...جایی که پر بود از,زنان ودختران وکودکانی که یا همراه مجاهدان امده بودند و یا جنگ زده بودند,که البته اغلب قریب به اتفاقشان ,زنان و دختران و کودکانی بودند که روزگار بی رحم و داعشیان نامرد, انها از خانه و زندگیشان اواره کرده بودند و خیلی‌هایشان را در داغ عزیزانشان نشانده بودند.... یوسف اتاقی کوچک را به من سمیه نشان داد تا برگشتشان درانجا کمی استراحت کنیم,... اخر چه بیراه میگفت شوهر من, کدام استراحت؟؟کجا؟؟در زیر جنگ واتش وخون وبا دلنگرانی برای عزیزت مگر استراحت کردن ممکن است؟؟ و من میدانستم از این جلوتر هرچه لج کنیم وزور بزنیم,زوری الکی خواهد بود ومحال است جلوتر از,این مارا ببرند,... یوسف قبل از خداحافظی چند دقیقه ای,غیب شد و وقتی امد و قامتش را در لباس مدافعین حرم لشکر دیدم, به خود بالیدم, یوزارسیفم به معنای واقعی خوردنی شده بود, دراین لباس مقدس چهره‌ی ملکوتی اش, ملکوتی‌تر نشان میداد و من همان حسی را داشتم که زمانی نه چندان دور او را در لباس علمدار کربلا,حضرت عباس ع در تعزیه روز عاشورا دیده بودم... بارها وبارها چهارقل را خواندم به جانش, فوت کردم,دل در سینه ام به تلاطمی ناجور افتاده بود,میترسیدم این اخرین نگاهی باشد که از قدوقامت زیبای یوزارسیفم میچینم طاقت خداحافظی نداشتم وبنابراین چادر را سپر صورتم کردم تا کسی اشکهای روان بر روی گونه هایم را نبیند,... به سمت در اتاق رفتم,نزدیک اتاق بودم که پسرکی,سه چهار ساله به طرفم امد و با لهجه‌ی زیبای افغانی من را صدا زد... پسرک صدا میزد : _خاله...خاله..شما همون خانومی هستید که با عمویوسف عروسی کرده؟ با تعجب برگشتم طرفش,نیم خیز,نشستم روبه روش تا صورتم نزدیک صورتش باشه, نگاهش کردم,...اون پسر, این‌بار به طرف یوسف اشاره کرد,برگشتم دوباره قامت رعنای همسرم را به نظاره نشستم و این‌بار, یوسف بی‌صدا وبا حرکت دست خداحافظی کرد... ومن هم ناخوداگاه به همون روش با او خداحافظی کردم,....پسرک رد رفتن یوزارسیف را گرفت وگفت: _اون اقا عمویوسف من هست ,شما باهاش عروسی کردین؟ با دستهام دو طرف شانه های نحیف پسرک را گرفتم وگفتم: _اره عزیزم ,تو کی هستی که اقای من را میشناسی و اما من تو را نمیشناسم؟ پسرک با حالت خجالتی کودکانه گفت: _من..من...عباس هستم,با عمویوسف رفیقیم هااا من خیلی,عمویوسف,را دوست دارم, من که منتظر بهانه ای برای گریه بودم, محکم عباس را چسپوندم به اغوشم و همانطور که اشکها گلوله گلوله از چشمام میریخت گفتم: _منم عمو یوسف را دوست دارم,اخه ما هم باهم رفیقیم... عباس که انگار منتظر,یک اغوش برای شیرین زبانی, بودخودش را بیشتر جا کردو گفت: _عه...من فکر کردم شما زن عمو هستید, مگه میشه رفیقش باشید؟ در حین گریه,از سادگی بچه لبخندی به لبم اومد وگفتم: _نه...یعنی هم زن عمو هستم وهم رفیق عمو هستم,مگه خودت نگفتی که یوسف عموت هست ورفیقتم هستم وبا,این حرف,عباس را بغل کردم و بطرف اتاق‌رفتم, همانطور که در را باز میکردم, صورت عباس که روبه‌روی من قرارگرفته بود و راحت اشک‌هام را میدید,با انگشتان کوچکش اشک چشمام را گرفت وگفت: _زن عمو خوب نیست گریه کنی,عمو رفته ادم بدا را بکشه وزود هم میاد,بعدشم عمو یوسف اینقددد قوی هست که هیچ کس زورش به عمو نمیرسه... از اینهمه هوش ودرک این بچه متعجب شده بودم, اخه نه تنها فهمید که من برای چی گریه کردم بلکه با کلام کودکانه اش داشت من را دلداری میداد...بوسه ی محکمی از لپش گرفتم و وارد اتاق شدم... سمیه که همیشه یک دنیا,از دست شیطنت‌هاش در امان نبود وهیچ وقت ارام وقرار,نداشت,...گوشه ی اتاق غمبرک زده بود وچشمای قرمزش نشان از,گریه کردنش میداد,...حال خود منم دست کمی,از,سمیه نداشت.... اما برای اینکه ,حال وهوای سمیه را عوض کنم,مجبور بودم نقش بازی کنم,....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۹ و ۹۰ با دلی سرشار از مهر علوی و مملو از عشق زین
مجبور بودم نقش بازی کنم,....پس به طرف سمیه چشمکی زدم وگفتم: _چیه دختر خوب چرا ناراحتی؟؟ناز نازی... بیا ببین یه اعجوبه مثل خودت پیدا کردم,بیا با عباس اشنابشو... سمیه مثل بچه ها بینیش را,بالا کشید وبا پشت دست صورتش,را پاک کرد وگفت: _ول کن بابا,دلت خوشه,ما توچه وادی سیر میکنیم وتو ,غرق چه چیزی هستی .... عباس که محو حرکات ما شده بود روی پتو بغل دیوار نشست,منم زانو به زانوش نشستم وگفتم: _ببین اون خانم خانما را میبینی,ایشون سمیه‌خانم دوست من هستند امروز به اقاشون گفتن براش, عروسک بخره, اما اقاش نخریده, الانم به خاطر,همین ناراحته.. عباس که مشخص بود بچه ای زجر کشیده ومهربان وفوق العاده باهوش هست,از جاش بلند شد ورفت طرف سمیه وباهمون زبان شیرینش گفت: _ناراحت نباش خاله,به عمو یوسف بگو برات میخره, اخه اون‌دفعه منم ماشین جنگی میخواستم, عمو یوسف برام خرید... شیرین‌زبانی‌های‌عباس‌کارخودش‌راکردوسمیه را سر ذوق اورد,سمیه مثل همیشه که چشمش,به بچه ها می‌افتاد,محکم بغلشون میکرد و میچلاندشون,عباس را محکم بغل کرد ودرحالیکه بوسش میکرد گفت: _ای داد بر من,هرچی میکشم از دست همین عمو یوسفته... درهمین حال بودیم که در اتاق را زدند... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۹ و ۹۰ با دلی سرشار از مهر علوی و مملو از عشق زین
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۹۱ و ۹۲ سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت در رفت وگفت: _بفرمایید ,مااینجا مهمانیم,صاحبخانه شمایید.. پشت در زنی جوان بالباس افغانی بود وبا شرمی در صدایش گفت: _ببخشید ,این عباس اقای ما اینجاست؟ کل محوطه را زیر پا گذاشتم تا پیداش کنم و وقتی یکی از خانمها گفت که حاج‌اقا سبحانی امده, فهمیدم که عباس را باید دور و بر ایشون پیدا کنم... لبخندی زدم ودستش را گرفتم وبا زور اوردمش داخل وگفتم: _پسرتون عباس خیلی شیرین زبانن,خدا براتون نگهش داره,بفرمایین بشینین تا یه کم با هم اشنا بشیم و بدونیم اینجاها چه خبره؟ هنوز خانومه لب,به سخن نگشوده بود که عباس به حرف در امد وگفت: _زن عمو,خاله راحله مامانم که نیست,من پسر مامان سلیمه وبابا غفار هستم که خاله راحله میگه بابا ومامان باهم رفتن پیش خدا و من میدونم که بالاخره یه روز برمیگردن و منم قول دادم تا اونروز پسر خوب وحرف گوش کنی, باشم ,اینجوری شاید زودتر بیان... خلاصه ی زندگی عباس را که با خیالاتش عجین شده بود را از زبانش شنیدم ,لرزه به اندامم افتاد,اخه چرا؟؟این بچه با این سن کم,چرا؟؟به چه گناهی باید اینچنین تنها باشه...توهمین خیالات بودم که با صدای راحله که روبه عباس حرف میزد به خود امدم: _هااا طفلک برا همین که طفل خوبی,بودی یک ساعته من دنبالت همه جا را زیر ورو کردم؟؟؟ سمیه که هنوز,تو بهت حرفهای ساده ومملو از حقیقت تلخ,عباس بود یه بوسه از گونه ی,عباس گرفت وگفت: _راحله خانم ,عباس را به خاطر ما ببخش خصوصا اشاره به من کرد , _به خاطر عروس حاجی سبحانی که فکر میکنم اینجا محبوبیتی خاص داره,ببخشید وبه طرف کیفش رفت که همیشه مملو از, خورامی وهله هوله های رنگارنگ بود رفت و کلی, خوراکی جلوی عباس,گذاشت,پسرک همانطور که با دهان اب افتاده به خوراکیها نگاه میکرد.... اما بازهم از راحله چشم میزد وگفت: _خاله راحله اجازه هست ازاینا بردارم؟ راحله خانم در حالیکه آه میکشید وبا تعارف‌های ما میخواست بشنه ,با تکان دادن سرش به عباس اجازه خوردن داد..راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت: _ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبحانی ازدواج کردید؟بعدش به نظر میاد افغانی نباشید یا شایدم بزرگ شده ی ایرانید چون اصلا لهجه تان شبیهه افغانی‌ها نیست,البته شباهت ظاهری هم ندارید.. لبخندی زدم وگفتم: _درسته من ایرانی هستم وبا حاج اقا ازدواج کردم واین سفر هم ماه عسل ازدواجمان است واشاره کردم به سمیه که حالا غرق بازی با عباس بود وادامه دادم: _ایشون هم دوستم سمیه,خانم علیرضامحمدی, همون دوست حاج اقا, است.. عباس که از شیرین زبانی وبازی با سمیه لذت میبرد رو به سمیه گفت:_خاله...خاله,میشه با من بیاید بیرون,یه جا خوب بلدم....میخوام نشونتون بدم... خنده ای کردم ورو به سمیه گفتم: _برو سمیه جان ,تا من گپی با راحله جان میزنم, تو هم با رفیقت برو ددر و چشمکی زدم وادامه دادم _اخه قدیمیا گفتن کبوتر با کبوتر.... سمیه که حسابی از کارهاوحرفهای بامزه عباس سرذوق امده بود,روبه راحله گفت:_پس با اجازه وعباس را بغل کرداز من خداحافظی کرد ورفتند بیرون...حالا که تنها شده بودم , دوست داشتم سراز زندگی عباس دربیارم, برا همین گفتم: _شما چندوقته اینجا هستید؟عباس و خانواده‌اش را از کی میشناسین؟خانواده اش چی شدند و... راحله لبخند تلخی زد وگفت: _من یک ساله که ازدواج کردم,شوهرم از, لشکرفاطمییون هست هرازگاهی باایشون میام مناطق جنگی سوریه,پدرومادر عباس هم همین وضع را داشتند,همه‌ی ما از اهالی بامیان افغانستانیم,همین جا با هم اشنا شدیم,حتی میگفتند عباس همین سوریه به دنیا امده متاسفانه چهارماه پیش, عباس پهلوی من بود وپدرمادرش باهم سوار ماشین بودند که مثل اینکه,ماشینشان خمپاره میخوره وباهم شهید میشن.. به اینجای حرفش که رسید انگار یاداوری اون خاطرات براش خیلی تلخ بود,اشک از چشماش سرازیر شد..خیلی ناراحت شدم وگفتم: _خوب پس الان تکلیف عباس چی میشه؟اصلا چرا اینجا,تومناطق جنگی نگهش داشتین؟؟ سرپرستیش با شماست؟؟ راحله همانطور که اشک چشماش را باشال زر دوزی شده افغانیش پاک میکرد گفت... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۹۱ و ۹۲ سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۹۳ و ۹۴ راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت: _راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش, حیران وسرگردان شده و هروقت پیش یکی از خانم‌های مدافع حرمی ست که همراه همسراشون میان منطقه عملیات الانم پیش من هست وقراره,اخر ماه اگه ما رفتیم بامیان,عباس هم ببریم جستجو کنیم وببینیم از اشناهاشون کسی را میتونیم پیدا کنیم که عباس را بسپریم دستشون... خیلی خیلی از وضعیت عباس ناراحت شدم وگفتم: _آخه تا اخر ماه هم خیلی راهه,اخه بچه تو این منطقه خوف وخطر, روحش لطمه میبینه, الان شما حتما اخر ماه میرین؟ راحله که انگار از,این سوال من یه شرم زنانه رو صورتش نشست ,گفت: _رفتن که میریم,اخه...اخه من تازه متوجه شدم باردارم وخانواده ام اصرار دارن برگردم اونجا چون شرایط,زندگی اونجا خیلی بهتر از, اینجاست.. راحله تازه گرم صحبت شده بود که با صدای,انفجار مهیبی که از,بیرون به گوشمان رسید زهره‌ام ترکید ومثل فنر از جا پریدم.. راحله خیلی باطمانینه نگاهم کرد وگفت: _برای ما دیگه این صداها عادی شده,شما هم چندروز بمانید عادت میکنید دلم گرفته بود اخر این جا,جای خوبی,برای ماندن کودکی به سن عباس حتی برای,یک ساعت, نبود...اما من خبر از اینده وچرخ روزگار دوار نداشتم و هرگز نمیتوانستم حدس, بزنم که سرنوشت عباس با زندگی من گره میخورد....از اینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم و میخواستم دوباره برجای خود بنشینم ناگاه صدای انفجاری مهیب تر برخاست, انگار از فاصله ی بسیارنزدیکی بود, با بهت به راحله نگاه کردم که بلافاصله بعداز انفجار صدای همهمه‌ای شدید به گوش رسید,... راحله درحالیکه رنگش پریده بود از جا بلند شد,انگار واقعا این صدای دوم ,آژیر خطری را درگوشش به صدا دراورده بود ,به سمتش رفتم,حالا که میدانستم بارداراست, دستش را گرفتم وگفتم: _ارام تر عزیزم,استرس نداشته باش برات خوب نیست,خودت میگفتی این چیزا اینجا عادیست وهر روز بارها وبارها صدای انفجار و تیر و تفنگ اینجا طنین انداز میشود. راحله همانطور که با دستهای سردش دستهام را فشار میداد گفت: _درسته,اما نه اینقدر نزدیک حتما داخل اردوگاه را زدند... باید بریم ببینیم چی شده...خدا کنه نزدیک اردوگاه را نشانه نرفته باشند. تااین حرف را زد ,بی‌اختیار دستش را رها کردم وبا عجله ای بیشتر,از راحله در راباز کردم وخودم را به محوطه رساندم...تعداد زیادی زن به سمت نقطه‌ای دورتر حرکت میکردند,... یکی از انها با لهجه افغانی فریاد زد: _کثافتها زمین بازی بچه ها ,پشت اردوگاه را زدند... بااین حرف,مو برتنم سیخ شد ,اخه بچه ها چه گناهی کردند,اخه ظلم وجنایت تا کی و کجا,... یکدفعه یاد عباس وسمیه افتادم...وای خدای من نکنه....نکنه....حالم دست خودم نبود ,همراه بقیه ی زنها شدم وبا سرعت خودم را به سمتی که جمعیت روان بود رساندم که... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷