eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۳ و ‌۶۴ بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶۵ و ۶۶ همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ وبه دنبالش خنده ی ریزی توجهم را جلب کرد,گوشهام را تیز کردم,اره درست میشنیدم ,... صدای علیرضا بود که میگفت: _داماد عزیز پاشو بگردیم یه کبریتی,فندکی پیدا کنیم و این روشناییهای گازی را با اعجازمان روشن کنیم وخانه ی پدر زن اینده تان را منور بفرمایید وزد زیر خنده... یوزارسیف: _وای زشته علیرضا,خوبیت نداره... و صدای,علیرضا درحالیکه مشخص بود یوزارسیف را از جای خودش,بلند میکرد گفت: _زشت پیرزنه ,تازه اونم اگه یه دور به تور دخترای این دوره بخوره واز وسایل داخل کیفشان استفاده کند ,زیبا میشه مثل شب چهارده... و با این حرف, دوتاشون ارام زدند زیرخنده و صدای حرکت ارامشان به طرف اشپزخانه, لرزه بر اندامم میانداخت نمیدونستم واقعا وارد اشپزخانه میشن یا نه؟..وبدتر از اون نمیدانستم از جام حرکت کنم ,نکنم؟یه جا دیگه پنهان بشم نشم؟...که ناگهان تو تاریک‌روشن هال سایه‌ی قامت هردوتاشون را که روسرامیکها افتاده بود, دیدم که جلو در اشپزخانه رسیده بودند و علیرضا میگفت: _معلوم عروس خانم کجاست؟نکنه اعتصابی, چیزی کرده؟ که یوزارسیف با حالتی که خالی از شوق نبود گفت: _سپردم که تا اخرین لحظه نگن, خواستگارش کی هست,میخواستم ایشون را غافلگیرشون کنم که علیرضا زد روی شانه اش وهمینطور که وارد اشپزخانه میشد گفت: _وای حاج اقا تودیگه کی هستی؟من فکر میکردم فقط خودم خرده شیشه دارم,نگو که شما خرابتر از مایی... تا دیدم که وارد اشپزخانه شدن تا یه فندک وکبریتی پیدا کنند,ارام نیم خیز شدم... که علیرضا گوشیش را دراورد وچراغ قوه اش را روشن کرد...ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخل چشمای یوزارسیف میانداخت گفت: _عه چرا از اول به فکر این نیافتادیم,حالا تو دامادی وهنگ کردی ,معلوم چرا من هلم؟؟!! وبااین حرف خنده ی ریزی کرد... و یوزارسیف گفت: _علیرضا بااین خونه تاریک وتنهایی خودمون واین نور گوشیت,احساس دزدی را دارم که میخواد برای اولین بار دزدی کند.... علیرضا خنده ای زد وهمانطور که نور موبایل را به اطراف میانداخت تا اجاق گاز را پیدا کند گفت: _اره اونم چه دزدی؟؟دزد کبریتی خخخخ وناگهان نور موبایلش روی صورت من که حالا تمام قد ایستاده بودم افتاد وادامه داد: _یا بسم الله....جنی جنی زادی,پری پری زادی؟! منم هول شده بودم وحالا دیگه سنگینی نگاه یوزارسیف را روی خودم حس میکردم, گفتم: _س س سلام.... با سلام من علیرضا زد زیر خنده و همانطور که جواب,سلام من را میداد رو کرد به یوزارسیف وگفت: _به به.....عجب عروس خانم را غافلگیر کردین حاج‌اقاااا...معلومه اصلا خبر نداشته شما خواستگارشین...من تنهاتون میذارم گویا داخل کوچه یه اتفاق خاص افتاده به وجود من احتیاج هست.... با رفتن علیرضا یه نفس راحت کشیدم,اخه این پسر,عین سمیه ,بمب شیطنت وخنده بود... و حالا با نبود اون, تازه متوجه گر گرفتگی صورت ولرزش تمام بدنم شدم... اخه الان من روبه روی یوزارسیف و یوزارسیف روبه روی من بود.... یوزارسیف نور گوشی خودش را روشن کرد و درحالیکه سرشار از شوق بود وتو اون نور کم, من میدیدم که کل صورتش میخنده صندلی اشپزخانه را تعارفم کرد... و خودش نشست روی صندلی روبه رویم... من هنوز شوکه از رفتن برق و ترک‌ پناهگاهم بودم,اما یوزارسیف لبریز از مهر و اماده‌ی سخن گفتن بود,... میخواست حرفهایی را که تو دلش تلنبار شده برزبان اورد... که ناگاه با صدای یاالله یاالله علیرضا و همهمه‌ی جمعی که داخل حیاط بودن و به سمت در هال میامدند وصدالبته با روشن شدن برقهای,خانه ما به خود امدیم... من هول ودست پاچه میخواستم به سمت اتاقم برم که با اشاره یوزارسیف برجای خود نشستم... ویوزارسیف درحالیکه به سمت هال میرفت گفت: _اگه امکان داره همینجا بشین وخودشم رفت رومبل رو به روی من نشست, میهمانها و پدرومادر و برادرام وارد هال شدند, صحبتشان پیرامون برخورد موتورسیکلت با تیر برق و تصادفی بود که باعث این خاموشی شده بود... وهیچ کس جز علیرضا متوجه جابه جایی حاج اقا و رنگ و روی گل انداخته اش نشد.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۵ و ۶۶ همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ و
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶۷ و ۶۸ هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند... که حاج محمد رو به بابام گفت: _اقای قادری قرار نیست عروس خانم چای بیارن؟ بااین حرف بابا اشاره به مادرم کرد وگفت: _حتما...حاج خانم بفرمایید زری جان بیان و مادرم از جا پاشد و اومد اشپزخانه,یه سینی چای برام ریخت چند تا صلوات به جونم فوت کرد.. ویه بوسه به گونه‌ام زد... و ارام سرش را اورد کنار گوشم وگفت: _با ارامش,بسم الله بگو وسینی را بردار..... بسم اللهی گفتم ووارد هال شدم از لرزش دستام,استکانهای داخل سینی به لرزه افتاده بود,..جراتم نمیشد به کسی نگاه کنم, همینجور که سرم پایین بود ,از حاج محمد شروع کردم وباسلام ارامی چای را تعارف کردم....حاج خانم,همسر حاجی درست مثل اینکه مادر داماد باشه ,مدام از قد وبالام تعریف میکرد,.. سینی به جلوی یوزارسیف رسید و لرزش دستام بیشتر شد ,تا تعارف کردم و زیر چشمی ,نگاهم به نگاه یوزارسیف افتاد ناگهان سینی چای سرنگون شد ,... اما لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد و گفت: _هرچه از دوست رسد نکوست و علیرضا ارام گفت: _حتی اگر چای داغ به داغی اتش سوزان باشد... خیلی شرمنده شده بودم وبهمن برای تغییر جو صلواتی فرستاد...وبابا لبخندی زد و گفت: _ان شاالله که این حادثه بعدها خاطره ای, شیرین برای فرزندانتان خواهد شد واین حرف یعنی که بابا سعید رضایت خودش را برای این ازدواج اعلام کرد.. وانگار تمام جمع منتظر این بله ی بابا بودند و بار دیگر صلوات جمع بلند شد... وخلاصه شبی به یاد ماندی شد,شبی که حکم دامادی یوزارسیف برای اقاسعید زرگر اعلام شد... اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج محمد از جواب مثبت خانواده ما به یوزارسیف مطمین شد,بدون اینکه فکر کند عروس داماد باید باهم حرف بزنند ,مجلس را پایان داد وهیچ کس هم حواسش به این موضوع نبود ,میدونستم که دل یوزارسیف هم مثل دل من به شدت میتپه و من خیلی بیشتر مشتاق گفتگو بودم که هنگام رفتن با اخرین حرف یوزارسیف دلم قرار گرفت.... حاج اقا رو به بابا کرد وگفت: _اقای قادری اگر اجازه بدهید من فردا عصر مزاحم خانواده تان بشوم وبا لبخند پدر و اینکه گفت منزل خودته پسرم....دلم ارام ارام شد ,اما از طرفی شرم از دیدار دوباره واحساسات عاشقانه‌ی دخترانه به جانم افتاد.. برخورد بهمن خوب بود اما برخورد بهرام طوری بود که بازهم ناراضی به نظر میرسید و انگار کسر شأنش میشد که یک افغانی دامادشان باشد اما با وجود اتفاقاتی که افتاده بود, جایی برای عرض اندام و ابراز وجود پیدا نکرد و مهرسکوت بر لب زده بود... امروز میهمان ویژه من, پا به خانه‌مان گذاشت وانگار دل من همراه قدم‌هایش میتپید و وقتی که شنیدم از پدرم اجازه میگیرد تا محرمیتی بخواند واخر هفته هم عقد رسمی کنیم,... قلبم بیشتر به تپش افتاد باورم نمیشد ,ازدواجی که برایم رؤیا شده بود اینچنین اسان صورت گیرد... بابا که اجازه را صادر کرد,روی مبل دونفره هال کنار یوزارسیف نشستم درحالیکه بابا و مامان وبهرام وبهمن حضور داشتند,خطبه‌ی جاری شد...وبا کلمه‌کلمه‌ی خطبه انگار خروار خروار مهر و عطوفت برای من سرازیر شده بود در خلصه ای شیرین فرو رفته بودم... که با صدای مادرم به خود امدم: _زری جان ,حاج اقا را راهنمایی کن اتاقت... وای...مامان چی میگفت؟...اتاق؟؟من؟؟یوزارسیف؟؟ سخت دست پاچه شدم وتمام بدنم گر گرفته بود انگار اتشی سوزان ولذت بخش در وجودم روشن کرده بودند...اری تمام تن وجانم غرق عشقی زمینی شده بود,عشقی که نمیدانستم در تندباد حوادث مرا به کجا خواهد کشانید....عشقی که برای من مقدس بود وبرای دیگران باورنکردنی وشاید مسخره مینمود...اما من خواه ناخواه غریق این دریا شده بودم ,با پاهای لرزان بلندشدم به طرف اتاقم راه افتادم و یوزارسیف با گفتن با اجازه ای به دنبالم روان شد... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۷ و ۶۸ هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند... که
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۶۹ و ۷۰ دراتاق راباز کردم و منتظرشدم تا یوزارسیف وارد بشه اما ,یوزارسیف با لحن پراز محبتی گفتند: _اول خانمها وچشمکی زدند وادامه دادند ,... _درضمن اول صابخونه,شما مالک تمام ملک این اتاقید پس اول شما... با خجالت وارد شدم,هاج وواج وسط اتاق ایستادم,احساس میکردم یه جای غریبه هستم,..نمیدونستم چکار کنم که یوزارسیف نزدیکم شد,به ارامی چادر را از سرم برداشت وگفت: _دیگه لازم نیست پیش من بپوشیش ودرحالیکه خیلی با سلیقه تلاش میکرد و گاهی مثل پر گلی به دماغش نزدیکش میکرد و نفسش را داخل میکشید اشاره کرد به طرف تخت و انگار که اتاق خودشه مبل کنار تخت را تعارفم کرد,... مثل میهمانی سربه زیر, با گونه هایی گل انداخته روی مبل نشستم ویوزارسیف,هم با کمال پررویی روی تخت من چسپیده به مبل نشست,... اصلا باورم نمیشد,این حاج اقا بااون حاج اقایی که مدتها میشناختم خیلی فرق داشت, اون حاج‌اقا خیلی باحجب‌وحیا و سربه زیر بود که نگاهش فقط زمین را سیر میکرد...اما این حاج اقا مثل جوانهای امروزی که با کمال پررویی خیره توچشمات میشن, بود اما نگاهش مثل نگاه اون جوانا اذیتم نمیکرد,بلکه یه جور گرما داخل وجودم میریخت... چند دقیقه ای بود که در سکوتی مطلق نشسته بودیم ,تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای نفس کشیدن وتپش قلب خودم بود,... کم کم شک کردم اصلا یوزارسیف داخل اتاق هست یا نه؟اهسته سرم را بالا اوردم و ناگاه در نگاه خیره و مهربانش غرق شدم, میخواستم سرم را دوباره پایین بیاندازم که با برخورد دست یوزازسیف با پوست صورتم که چانه ام را,به بالا میداد دوباره هول ودست پاچه شدم... یوزارسیف سرم را گرفت بالا وگفت: _بانو....زری بانو.....بانوی زندگیم....اومدیم حرف بزنیم مگه نه؟؟؟ وخنده ای زد وادامه داد: _یا به قول شما ایرانیها سنگامون را وا بکنیم...نه اینکه همش خجالت بکشیم و سرخ وسفید بشیم...حالا مثل یه دختر خوب یه حرفی بزن تا صدای خانمم را بشنوم.... بااین حرفش دوباره تمام تنم غرق عرق شد و ناخوداگاه گفتم: _اخه...میدونی...یوزارسیف... تا این حرف از دهنم پرید ,کل صورت یوزارسیف پراز خنده شد....و با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفت: _خداراشکر....پس من یوزارسیف شدم... چشمکی زد وگفت : _حتما شما هم زلیخا هستی؟؟ان شاالله جگرت مثل جگر زلیخا نباشه... خندم گرفت,ریز خندیدم واینجوری بود که کم کم حال طبیعی ام را به دست اوردم.. یوزارسیف حرفهای اصلی و جدی اش را شروع کرد, هرچه که بیشتر حرف میزد, بیشتر به روح بزرگ وباطن پاکش پی می‌بردم....یوزارسیف پاک پاک بود مثل اینه, باطنش سفید سفید بود مثل برف...از من خواست هرخواسته وشرط وشروطی دارم براش بگم و خودشم یه سری شرایطی داشت که هرچه بیشتر میگفت ,بیشتر اشک توچشام حلقه میزد....وقتی به خودم امدم که دستهای گرم یوزارسیف دستهای سرد مرا در برگرفته بود,... یوزارسیف خیره به نقطه ای روی شال صورتی من حرف میزد: _زری بانو به زندگی غریبانه ی یوسف سبحانی خوش امدی...امیدوارم با آمدنت تنهایی یوسف را وسکوت زندگی اش را بشکنی,بانوی زیبایم, من در بست غلامت هستم اما موضوع مهمی بود که البته برای من مهم است ,باید برات میگفتم,اخه من به خاطر که با خدایم بستم هراز گاهی باید کوله بار سفر ببندم و روزهایی را در میدان جنگ سرکنم,این موضوع ،اصلی ترین دغدغه من است ،گفتم تا همین اول راهی نظرت را بدانم تا اگر مخالفتی نداشته باشی با دلی شاد همسفر زندگی‌ام شوی واگر هم خدای ناکرده موافق نباشی,یا طرحش را به نوعی تغییر دهیم که موافقت بانو در آن باشد و یا به گونه ای متقاعدتان کنیم... خندم گرفت اهسته گفتم: _یعنی لپ کلامتان این هست که آش خالته بخوری پاته ونخوری هم پاته درسته؟؟یا قبول کنم یا به زور می‌قبولانیمان؟؟پس سنگین ترم که مخالفتی ننمایم.. بااین حرفم ,صدای خنده ی زیبای یوزارسیف بر هوا رفت وگفت: _عجب زبلی هستی هااا تا عمق مطلب را دریک ثانیه گرفتی...ما چاکریم بانو... دربست نوکرتیم.. و این‌چنین بود که من حکم چشم انتظاری و دلهره‌ی یک عمر را با همسفری یوزازسیف مدافع حرمم, پذیرفتم...یوزارسیف که حالا از تصمیم وبله من مطمین شده بود گفت: _حال که مهم ترین دغدغه ذهنی مرا با کلام ارامش بخشت, ارام کردی ,هرشرط وشروطی که داری بگذار که بر روی تخم دوچشمانم بنهم... ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۹ و ۷۰ دراتاق راباز کردم و منتظرشدم تا یوزارسیف
من که قبلا خیلی به این مسایل فکر کرده بودم گفتم: _شرط وشروطی ندارم اما دوست دارم بعداز ازدواجمان اگر شرایطش را داشتیم سری به کشورتان بزنیم شاید ردی از خانواده‌تان بدست اوریم و دومین ارزویم این است از حالا تا هروقت زنده ایم ,من وتو باهم ,خواه فرزند داشته باشیم وخواه نداشته باشیم,هر باهم سفری عشقی پیاده از نجف تا کربلا داشته باشیم.... بااین حرف انگار انرژیم تمام شده بود سرم را دوباره پایین انداختم...یوزارسیف دستان سردم که حالا با حرارت دستان او گرم شده بود به لبهایش نزدیک کرد... وهمانطور که محجوبانه بوسه ای برمیچید گفت: _سمعا وطاعتا...پس سفر ماه عسلمان‌مشخص شد,من به رسم‌ایرانیان تو را به ماه عسل خواهم برد, دوتا کشور خارجی... اول سرزمین خودم,افغانستان ودوم سرزمینی که عشق شیعه...عمه ی سادات درانجا ساکن است,سوریه ...خواهم برد و برای مهریه ات,هرچه پدر تعیین کردند روی چشمم وعلاوه بر ان سفر پیاده‌روی هر ساله‌ی اربعین از نجف تا کربلا را از جانب خودم وبه خواسته ی بانویم ,اضافه خواهم کرد.... اشک در چشمانم حلقه زده بود,باورم نمیشد اینگونه خوشبخت باشم,... باورم نمیشد که در بیداری اینچنین گل و گوهری نصیبم شده باشد..... اما غافل از روزگار بی رحم بودم که شاعر چه زیبا درباره اش گفته: گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۹ و ۷۰ دراتاق راباز کردم و منتظرشدم تا یوزارسیف
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۷۱ و ۷۲ تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,..یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که انگار روی دور تند بود وبه چشم بهم زدنی دقایق میشد روز وروز میشد هفته.. مجلس عروسی ام برخلاف انتظارم که فکر میکردم یوزارسیف کسی را ندارد,شلوغ ترین مجلس عروسی بود که تابه حال شرکت کرده بودم... وصدالبته باشکوهترین پیوندی بود که به خود میدیدم,خیلی از هموطنان یوزارسیف دعوت داشتند,دوستان دانشگاهی وهمکاران شرکتشان وکل محله ی قدیمی ما گرد هم امده بودند تا یکی شدن مارا به تماشا بنشینند....انقدر مجلس شلوغ بود که انگار دو کشور افغانستان وایران گرد هم امده بودند,گرچه خیلی از اقوام ما با دیده ی تحقیر نگاهم میکردند و پچ و پچ‌های گوش ازارشان گاهی به گوشم میرسید... اما تمام دلشکستنهایشان را با یک نیم نگاه به صورت ملکوتی همسرم, یوزارسیف از یاد میبردم,...هرچه میخواستند بگویند,بگویند,هر نیش وزخم زبانی که میخواهند بزنند ,بزنند, وقتی غرق دنیای پاک و صادقانه ی یوزارسیفم هستم ,مرا با دنیای انان چکار..... مراسم به خوبی انجام شد واخرشب بود و وقت رفتن به خانه ی خودم بود ,یوزارسیف برای راحتی من,واحد خالی بالای خانه ی بابا وکنار واحد بهرام را ظاهرا از صاحبش که نمیدانستیم کیست ,اجاره کرده بود تا من درکنار خانواده ام باشم... وپدرومادرم از این عملکرد یوزارسیف خیلی خوشحال شدند ومدام قربان صدقه اش میرفتند... اما وقت ورود به خانه ام با نیش وکنایه های بهرام مواجه شدم,... مثلا با همسرش صحبت میکرد اما طوری میگفت که من بشنوم با کمال پررویی انگار که صاحبخانه ,بهرام است گفت: _بله کسی که راضی بشه دختر یکی یکدانه اش را یه جوان اسمان جل افغانی بگیرد باید عادت کند که داماد سرخانه اورده و حتی کرایه خانه‌اش را هم پدر زن محترم بدهد.... دلم بدجور شکست,درست است درطول مراسم از دوست و آشنا بابت این ازدواج, طعنه ومتلکهای فراوان شنیدم,...اما شنیدن ان حرفها از زبان برادرم,انهم برادری که خودش طعم بیچارگی ونداری وشکست را چشیده وسربار خانواده است دردناک بود.... یوزارسیف در واحدمان راباز کرد وزمانی که میخواست تعارفم کند داخل با دیدن اشک چشمانم ,انگار کل روح وروانش بهم ریخت... با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدمان شدیم... واز مادرو بقیه ی خانمها که پشت سرمان بودند ,خواست چند دقیقه مارا تنها بگذراند,...تعجب کردم اخه این حرکت یوزازسیف برام جای تعجب داشت, اخه یوزارسیف همیشه به بقیه احترام میگذاشت وسربه زیر بودوحرف گوش کن... اما الان درسته بی احترامی نکرد امانگذاشت بقیه مطابق رسم ورسوم همراه عروس و داماد وارد خانه بشوند... خیلی با طمانینه مرا روی مبل دونفره ی هال ,مبلی سفید با پایه های طلایی که پسند خودم بود نشاند ... با سرانگشتان مهربانش اشک چشمانم را گرفت وگفت: _زری بانو,همسفر یوسف یا به قول خودت, یوزازسیف,بدان در این دنیا اگر میخواهی سریع روح وروان یوزازسیفت را بهم بریزی, گریه کن...عزیزم من طاقت دیدن اشک تورا ندارم, تمام حرفهای داداشت را شنیدم... نمیخوام توهین کنم اما ظرفیت ما انسانها با هم متفاوت است ,یکی بلند نظر ویکی کوتاه بین است ,اما ما برای ارامش خودمان نباید به نظریات دیگران وحرفهای سبکسرانه شان توجه کنیم...بی خیال باش,شتر دیدی ندیدی...اینجور هم خودمان راحتیم وهم طرف مقابل ضایع میشود وبااین حرف به سمت تک اتاق واحدمان رفت وصدای باز شدن در کمد امد.. یوزازسیف با پاکتی در دست درحالیکه لبخند میزد امد به طرفم وپاکت را گذاشت روی دامن سفید عروسیم وگفت: _زری بانو فقط برای اینکه دل نازنینت را شاد کنم این را الان نشانت میدم اما بدان تا زنده ام راضی نیستم کلامی از این موضوع را به خانواده ات بگویی و سپس در پاکت را بازکرد وادامه داد: _ما افغانی ها رسم داریم مهریه ای که برای همسرمان تعیین میکنیم همان بدو ورود به خانه به خانم خانه مان بدهیم تا دینی به گردنمان نباشد و این هم شش دانگ خانه ای که مهریه‌ی زری بانویم بود.... سند را گرفتم ,نگاه کردم....خدای من باورم نمیشد,سند خانه....همین خانه ای که ساکنش بودیم....شش دانگ به اسم من بود...این یعنی...یعنی.....عجب بزرگ است روح بزرگ مردان وچه خردند سخنان ادمیان دنیا طلب.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۱ و ۷۲ تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,..ی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چیز انچنان خوب بود,خوب خوب,خوب که گاهی میترسیدم این آرامشی قبل از طوفان باشد...گرچه طعنه ومتلکهای اقوام و نگاه‌های ریشخندانه‌ی همسایه ها واشنایان تمامی نداشت اما من فرشته اسمانی به تمام معنایی در روی زمین خاکی بدست اورده بودم... وگاهی,فکر میکردم من یوزارسیف را از همان گریه های بر حضرت عباس ع دارم وگاهی ترس از نبودن یوزارسیف واز دست دادنش سراسر وجودم را فرا میگرفت... اما در این چند وقته که با یوزارسیفم زیریک سقف بودیم بیش از پیش به خدا توکل و اعتماد پیدا کرده بودم, روزم را همراه و همقدم با یوسفم پیش به سوی مسجد و نماز جماعت صبح شروع میکردم... و بعد با یوزارسیف زمانی که همه ی شهر در خواب بودند ,پشت ترک موتورش سیر شهری خلوت میکردیم واز,زندگی لذتی میبردم که تا به حال نچشیده بودم...امروز که بعداز,نماز صبح وشهرگردی یوزارسیف به شرکتشان رفت و نیمه های روز با شور و شوقی وصف ناپذیر مثل روزهای گذشته زنگ زد اما از هیجان صدایش میلرزید ,انگار حامل خبرهایی خوش بود,هرچه اصرار کردم چه شده,نم پس نداد و وعده کرد که زمانی به خانه رسید سورپرایزم میکند,یک لحظه شک کردم نکند نتایج کنکور امده,اما نه هنوز, تا اعلام نتایج چند روز مانده بود...از کنجکاوی به رسم بچگیهایم بادندان به جان ناخنهای دستم افتادم وتا این حرکتم را در ایینه روبه روی تخت دیدم ,از خودم خجالت کشیدم,تصمیم گرفتم با تدارک نهاری خوشمزه سرخودم را گرم کنم تا هم وقت بگذرد وهم نهار جشن مهیا شود گرچه اشپزیم انچنان تعریفی نبود اما یوزارسیف برنجهای شله شده وته دیگهای سوخته را با روی باز میخورد انگار که کباب کبک به دندان میکشد و من از این‌همه بزرگواری همسرم شرمنده میشدم....همانطور که داشتم اشپزی میکردم وخورش الو اسفناج که یوزارسیف انگار عاشق این خورش بود را درست میکردم ,دوباره گوشیم زنگ خورد واز اهنگ زینب زینبش متوجه شدم ,شماره یوسفم هست,... بدددو خودم را به گوشی رساندم وبدون اینکه اجازه بدم که طرف مقابل حرف بزنه ,گفتم: _سلام یوزارسیفم....چی شده؟تغییر عقیده دادی؟میخوای تلفنی سورپرایزم کنی؟قربونت بشم من, که اینهمه روحیات من را میشناسی ومیدونی که صبر نشستن وانتظار کشیدن را ندارم... که یکدفعه صدای خنده یوسف از پشت گوشی بلند شد وگفت: _قربون اون دل کم صبرت بشم‌من,اما کور خواندی, سورپرایز را حضوری خدمتتان ابراز میکنم,غرض از مزاحمت عرضی دیگر بود... بااینکه تو پرم خورده بود ,اما باهمون لحن همیشگی گفتم: _عرض که نی,امر بفرمایید اقا... یوسف بدون حاشیه روی رفت سر اصل مطلب وگفت: _زری جان حاضری,از اموالت انفاق کنی؟ من فکر کردم یه چی میخواد بپرونه وسر کارم بزاره,گفتم: _در راه دوست هرچه رود نکوست... یوسف: _اولا این مثل را اشتباه گفتی ودرثانی چه خوش ان دوست که خدا باشد,زری بانو الان ما تو خونه چند تا فرش اضافی داریم؟ نگاهم از ظرف غذا کشیده شد به گوشه ی هال که یه تخته فرش از جهازم لوله شده بود وگفتم : _خوب معلوم ,همون فرشهای مجردی شما که داخل انبار پایین هست,اضافه اند ... یوسف: _نه بانو.....ادم در راه دوست بهترین ها را میده, منظور چیز دیگری بود.. من که از اولشم فهمیدم منظورش چیه با یه دل نخواهانی گفتم: _همین فرش نو که توهال هست وگذاشتم برا وقتی که به یه خونه دوخوابه اسباب‌کشی کردیم ,این فرش مال اتاق خواب بچه هامونه... یوسف: _حالا کوتا بچه بیاد,بعدشم اون دوست که میگی, بهترش را میده اگر تو در راهش از بهترینهات دل بکنی.... بااین حرفش لرزه بر اندامم افتاد,..نه به خاطر اون تخته فرش که میدونستم یوسف براش نقشه داره وحتما قراره به یه مستحق بده,بلکه بهترین چیزی که توعمرم داشتم, وجود یوزارسیفم بود...از این میترسیدم که ان دوست, روزی بهترین گوهر زندگی ام را طلب کند...خدااا مرا با جان خودم امتحان کن و با دوری یوزارسیفم نه...با هماهنگی یوزارسیف,هنوز او از سرکار نیامده بود که قالی جهازم را امدند وبردند,نوعروس بودم ودلم به جهاز نو ونوارم خوش بود اما چون, یوزارسیف گفته بود ,توانایی نه گفتن وندادن را در خود نمیدیدم وخداییش ته قلبم میگفتم هزار هزار جهاز سربسته, فدای یک تار موی همسرم,همسری که هنوز از خانواده ما دختر نگرفته بود ,انها را درخانه ی خودش که با هزار زحمت وبدبختی خریده بود ساکن کرد.. بدون اینکه خانواده من بدانند صاحبخانه ی واقعیشان کیست وبعد هم این خانه را که تمام مالمیکش بود به نام من زد وبه عنوان مهریه پیش کشم کرد...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چ
خلاصه لحظه ها گذشت,هرچند به کندی,نزدیکیهای امدن یوزازسیف بود که تصمیم گرفتم به استقبالش بروم ,اخه یه جورایی یوزارسیف عشق میکرد بااین حرکتم...از پله ها گذشتم وجلوی راهرو به یوسف رسیدم.... دست دردست هم وارد خانه شدیم و یوزارسیف خود را به حال غش روی مبل انداخت وگفت: _بانوجان ,عجب بویی راه انداختی,فکر قلب ما گشنگان را بکن ,ببین از شوق غش کردم... با خنده وشوخی غذا را کشیدم اما بشقاب یوزازسیف را خالی نگه داشتم وگرو گرفتم وگفتم: _تا خبر خوشت را نگی نمیزارم بخوری... یوزارسیف گفت: _کدوم خبر خوش؟؟؟وای یادم نمیاد, میگن ادم گشنه ایمان ندارد,حافظه که جای خودش را دارد زود از دست میره... باطمانینه ظرف خورش را برداشتم وبه سمت قابلمه بردم تا مثلا خالیش کنم که بین راه دست یوزارسیف دستم را چسپید وگفت: _نه...نه.....نکن بانو...تهدیدت مؤثر بود حافظه ام برگشت, مژده بدم که میخوای صاحب جاری بشی.... خندم گرفت,بشقاب را لبریز از پلو کردم,... میدانستم که منظورش از جاری,زن گرفتن علیرضاست,..درسته خوشحال بودم اما ته دلم یه کم ناراحت شدم,.‌‌.اخه تواین مدت کاملا مطمین شده بودم که سمیه سخت خاطرخواه علیرضا شده بود.... با همون لبخند گفتم: _به به ,مبارکه,حالا کیه این عروس خوشبخت؟؟ یوزارسیف درحالیکه با ملچ ملوچ غذاش را میخورد چشمکی زد وگفت: _یعنی نمیدونی؟یه حدس بزن؟؟ با بی خیالی شانه هام را انداختم بالا گفتم: _چم فهمم,این علیرضا اینقد شیطون ودر عین حال تودار هست ادم نمیدونه از کی خوشش میاد واز کی نه... یوسف خنده ای زد وگفت: _یه راهنمایی,طرف هم مثل خودش زلزله است وچند وقت پیش برای,شفای یه بنده خدا, پارچه اورده بود تا من براش دعا بخوانم... دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم ,با صدای بلند زدم زیر خنده,غذا پرید توگلوم و یوزارسیف درحالیکه یه لیوان اب برام میریخت وبا دست پشت گردنم میزد گفت: _ارام جانم,ارام تر.....تازه خبر خوش اصلی هنوز مونده ... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چ
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۷۶ و ۷۷ درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود گفتم: _عه عه بلانگرفته ,چقد منو حرص میدی ,زود بگو ببینم چی چی شده؟خبر اصلی چیه؟ یوسف لقمه اش را فرو داد وگفت: _سر وقتش زری خانم الان گفتم که در جریان باشی یه خبرایی در راهه... و بعدشم اعلی‌حضرت باید زیر زبون رفیق عزیزتان را برید ببینید مزه دهنش چیه,بعدش داماد جان, از طریق خانواده وارد بشن وبرن خواستگاری و... گفتم: _حالا چرا من؟مرضیه خانمشان که با طرف دوست شش دانگه.... یوسف : _نه جانم...اینجوری بهتره....اخه رفیق شما با زری بانو شش دانگ تره ,بعدشم علیرضا از من خواسته تا بهت بگم واین کار را تو انجام بدی ,نظرش این بود که اگر دختره جوابش منفی بود ,دیگه علیرضا جلوی خانواده اش ضایع نشه.... سرم را تکان دادم وگفتم: _بااینکه از جوابش خبر دارم اما باش,عصر یه کم زودتر از اذان مغرب بریم اونجا ,من با سمیه صحبتی میکنم و بعدش باهم میام مسجد درخدمتتان هستیم و با این حرف و ترسیم چهره‌ی سمیه بعداز شنیدن این خواستگاری لبخندی روی لبم اومد... همانطور که با یوسف ,ظرفهای غذا را جمع میکردیم و میبردم طرف ظرفشویی گفتم: _خوب اون خبر خوشت چی چی بود؟ یوسف چشمکی زد ودرحالیکه خیره به اجاق گاز شده بود گفت: _حالا بعدا میگم ,اول بگو ببینم این اجاق گاز فر داره؟ که شما که یه فر جدا هم داری, پس این الکی اینجاست هااا ,به نظرت اون اجاق سه شعله مجردیهای من را جاش بذاریم بهتر نیست؟تازه من کلی خاطره بااون اجاق گاز دارم... تا این حرف از دهان یوزارسیف درامد,قصه ی قالی جهاز که چند ساعتی از بذل و بخشش بیشتر نمیگذشت به ذهنم اومد وتا ته حرف یوزارسیف را خواندم...سریع خودم را سپر بلای اجاق گاز کردم ,انگاری که همین الان میخوان ببرنش وگفتم: _اولا اون ماکروفر هست وکاراییش کمتره, بعدشم من اجاق گاز خودم را دوست دارم و ان شاالله بااین هم خاطره ها میسازیم... و یوزارسیف که انگار به هدفش رسیده بود و ذهن من را از قضیه ی خبر خوب دوم منحرف کرده بود,... زد زیر خنده وگفت: _گریه نکن بانوی سرای یوزازسیف افغان... شوخی کردم وهمچنین تشکر خاص خاص بابت اون انفاق صبحتان ان شاالله فردای قیامت ثوابش ,دستگیریتان کند ودست بدبخت بیچاره هایی مثل ما را هم بگیرید.... از اینهمه کوته بینی خودم شرمنده شدم... واز انهمه بزرگواری یوزارسیفم سرشار از شوقی اسمانی درپوست خود نمیگنجیدم... یک ساعت به اذان مغرب مانده که یوزارسیف طبق قولی که به من داده بود به خانه امد... ومن هم اماده ی اماده برای رفتن به خانه ی سمیه بودم,...میدانستم یوزارسیف از سر کاری سخت میاید اما یوزارسیف مرد کارهای سخت بود,...البته شرکتشان عصرها کار نمیکرد اما طبق توافقی که یوسف قبل از ازدواج با من کرده بود.. بعضی عصرها که کاری برایش جور میشد سرکار میرفت,...یوسفم همان روز اول گفت که درامد کاردر شرکت کفاف زندگی مارا خواهد داد و در معذوریت نخواهیم بود... ویوسف تعهد کرد ,ریالی از پول شرکت را بیرون خانه خرج نمیکند اما در عوض عصرها کارهای برقی خارج از شرکت برمیدارد.‌. که درامدش را دوست دارد تمام وکمال انفاق کند وصدقه دهد, بااینکه نوعروس بودم وتاب دوری همسرم را نداشتم اما به خاطر دل پاک وعقیده‌ی پاکتر و ایمان راسخ یوزازسیفم ,پذیرفتم... و خداییش او هم رعایت حال مرا میکرد و سعیش براین بود اوقاتی را که خارج از,خانه میگذراند زمانی باشد که من استراحت میکنم یا به مادرم سر میزنم و... یوزارسیف با لبخندی ملیح دست در دستم انداخت وگفت: _دیگر اسب سواری بس است,امروز به خاطر کاری که برای,علیرضا میخواهی انجام دهی,مرکبش را دودستی تقدیمم کرده تا زودتر دل بی قرارش قرار گیرد.... لبخندی زدم وگفتم : _اما سوار اسب خودمان مزه اش بیشتر است... وبااین خوش وبش سوار سمند علیرضا شدیم وپیش به سوی خانه بابای سمیه حرکت کردیم,...میدانستم که الان سمیه بی صبرانه منتظر است ,چون اینقدر شیطنت به خرج داده بودم وحسابی کنجکاوش کرده بودم... به طوریکه سمیه اصلا به مخیله اش نمیگنجید قاصد ازدواجش هستم ,بلکه فکر میکرد اتفاق خارق‌العاده‌ای در زندگی خودم افتاده که باید سنگ صبورم باشد...یوسف راهش را کج کرد ومیخواست از میانبر کوچه ی قدیمی ما به خانه سمیه برسد....به اول کوچه رسیدیم واز در نیمه باز خانه ی حاج محمد مشخص بود کسی پشت در, انتظار چیزی را میکشد...که حتی یوزارسیف هم متوجه شد و باریتم بوق ماشین عروس, جلوی خانه ی حاج محمد چند بوق زد ,باورم نمیشد علیرضا تا این حد خاطرخواه سمیه باشد, اما خداییش در و تخته باهم جور جور بود....به چهارکوچه رسیدیم
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۶ و ۷۷ درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود
به چهارکوچه رسیدیم وباید میپیچیدیم داخل چهارکوچه که نگاهم به در خانه‌مان که روزگاری درانجا زندگی میکردم افتاد و ناخوداگاه اهی کوتاه کشیدم... که ناگاه دست یوزارسیف روی دستم قرار گرفت وگفت: _ناراحت نباش زری بانو,دنیاست ,بی‌وفاست میگذرد وخاطره ها میماند...من که حتی در کشورخودم نیستم چه کنم؟؟ چقدر این مرد حواسش به من بود وتک تک حرکاتم را میدید وعمق افکارم را میخواند.. بغض گلویم را گرفت...بمیرم برای‌یوزارسیفم که آواره‌ی کشوری دیگر شد...کشوری که داعیه‌ی عدالت دارد اما بی‌عدالتی را در برخورد وحتی در نگاه به یک افغانی کاملا, احساس میشود....آخر کی میفهمند که ارزش انسانها نه به ملیتشان بلکه به ایمان واعتقادشان به خداست... جلوی خانه ی سمیه پیاده شدم,هنوزماشین حرکت نکرده بود ومن در نزده بودم که‌سمیه پشت درخانه شان داخل کوچه ظاهرشد... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۶ و ۷۷ درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۷۸ و ۷۹ سمیه با سلامی انرژی بخش دستم را گرفت و داخل حیاط خانه شان کشاند و مثل همیشه خودش را انداخت توبغلم ,از همون بدو ورود فیلمم را شروع کردم وبا حالی نزار گفتم: _سلام دختر ولم کن,حال ندارم وحالت عق زدن به خودم گرفتم وبه سرعت خودم را رسوندم لب باغچه که مثلا حالم خوش نیست و...سمیه سریع اومد بالا سرم در حالیکه شانه هام را ماساژ میداد گفت: _وای خدا مرگم بده,چت شده؟ظهر که زنگ زدی همچی دلخوش بودی ,نکنه مسموم شدی؟ دستم را گرفت و بلندم کرد همانطور که دستم تو دستش بود چادرم را مرتب کردم, آخه خوبیت نداشت جلو بابا ومامان سمیه فیلم بیام,... باید حالت عادی داشته باشم وبا گفتن یاالله کوتاهی وارد هال شدیم... سمیه چادرم را از سرم کشید وگفت: _راحت باش زر زری جان, حاکم مطلق این مملکت الان خودمم وخودتی , بابا ومامانم رفتن ددر... پس دوباره خودم را به بی حالی زدم ورومبل هال ولو شدم وگفتم: _سمیه جان ,دل وروده ام داره بالا میاد ... سمیه با دستپاچگی گفت: _شربت,شربت ابلیمو برات درست کنم و بیارم؟؟ گفتم: _اره ,اره ترش‌مزه خوبه…… سمیه با تعجب برگشت طرفم کنارم نشست وخودش را چسپوند بهم ودرحالیکه دستم را محکم گرفته بود گفت: _شیطون بلا...نکنه دارم خاله میشم؟؟.. با شیطنت وخیلی قبراق زدمش عقب وگفتم: _اه برو کنار بابا....خیار پلو نپز برا خودت,برو شربت ابلیمو را بیار که دلم شربت میخواد... بااین حرکتم سمیه فهمید که فیلمش کردم, همانطور که دستم را میکشید وبلندم میکرد گفت: _بلا گرفته حالا منو سرکار میزاری؟!!پاشو خودت قدم رنجه کن درمعییت هم شربتی بسازیم وباهم وارد اشپزخانه شدیم,من رو صندلی نهارخوری نشستم وسمیه مشغول تدارک شربت شد,...دل تو دلم نبود,میخواستم یهو همه چی رابگم وسمیه را سورپرایز کنم,اما ته دلم میگفت به جبران شیطنت‌های,قبل سمیه ,یه کم اذیتش کنم,... برا همین درحالیکه تمام حرکات سمیه را زیر نظر گرفته بودم گفتم: _هنوز چند ماه نیست که یوزارسیف ازدواج کرده ,انگار زندگی یوسف از دید دوستاش خیلی ایده‌ال بوده که اونها هم هوس زن گرفتن کردن,یکی از دوستاش میخواد زن بگیره…… سمیه همانطور که لیوان شربت را بهم میزد گفت: _این که خوبه,خواستگاری رفتن هم شادی داره وهم هیجان,من عاشق این هیجانها هستم. وبا لحن شوخی ادامه داد _اگه راه داره منم ببر با خودت,حالا این داماد خوشبخت کیه؟؟از افاغنه بزرگواره؟عروس کیه؟؟ یه لبخند زدم وگفتم: _نه بابا,افغانی نیست,یوزارسیف بهش میگه داداش... سمیه یکدفعه نگاهش را از شربت گرفت و متعجبانه به من دوخت وگفت: _برادر؟؟نکنه...نکنه...علیرضاست؟ با بی خیالی گفتم _کدوم علیرضا؟ سمیه با حرصی زیاد شربت رابهم زد و گفت: _حالا دیگه دوست جون جونی وبرادر ایمانی همسرت را نمیشناسی هاااا.... خنده ریزی زدم وگفتم: _اره سمیه,,خودشه...ماهم دعوتیم...به نظرت چی بپوشم؟؟ لرزش دستهای سمیه کاملا مشهود بود, رنگش هم یه جورایی پرید وناگهانی ساکت شد و...با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفتم: _چیه ماتت برده؟اگه دختر خوبی باشی قول میدم که تو هم تومراسم خواستگاری حضور داشته باشی,تازه خودتم که میگی هیجان انگیزه وسرشار از هیجان میشی,هااا البته با وجود من وصدالبته رفیقت مرضیه خوش میگذره... با صدایی عصبانی لیوان شربت را محکم کوبید روی میز جلوم ,خودش را انداخت رو صندلی کنارم وگفت: _هیجان بخوره تو سر من واون داماد یالغوز..... خندم گرفت وگفتم: _از کی تا حالا علیرضا شده یالغوز وماخبر نداشتیم, من که میدونم توهمچی بگی نگی ازش خوشت میامد,من توچشات اون عشقه را میدیدم هااا... با دستای لرزون لیوان شربتی را که برا من درست کرده بود برداشت ویک نفس بالا کشید وگفت: _حرف تو دهن من نزار من کی از این پسره ی سبک سر خوشم اومده وزد زیر گریه...دلم براش سوخت وگفتم: _پس حیف ,من فکر میکردم دوسش داری, اخه به من سپرده بودن زیر زبونت را برم اگه مزه دهنت خوب بود,بیان خواستگاریت... سمیه با دهان باز ,خیره نگاهم میکرد و باورش نمیشد من مامور بودم ازش خواستگاری کنم.... اولش پلک نمیزد اما یکباره مثل ادمهایی که برق میگرتشان از جاش بلند شد وبه طرفم حمله کرد... ومنم ناخوداگاه مثل دزدی که از دست پلیس فرار میکنه ,پا به فرار گذاشتم...سمیه همینطور به دنبالم میومد گفت: _دختره ی ور پریده من را سرکار میزاری؟!اره من علیرضا را دوست دارم همون طور که تو یوزارسیف را دوست داشتی,آی خدا بنازم به تقدیرت.... زدم زیر خنده وسرجام ایستادم .... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۸ و ۷۹ سمیه با سلامی انرژی بخش دستم را گرفت و داخل
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۰ زدم زیر خنده وسرجام ایستادم وهمونطور که نفس نفس میزدم گفتم: _دختر یه کم سنگین باش,یه کم پخته تر رفتار کن,یه کم نازی افاده ای بیا ,واخ واخ دختر واینهمه سبببککک..... سمیه امد طرفم دست انداخت گردنم و سر و صورتم را غرق بوسه کرد و همینطور که تو آغوش هم از,خنده ریسه میرفتیم... باصدای مرجان خانم ,مادر سمیه که میگفت: _عه چه خبرتونه شما همین دیروز پیش هم بودین, چه خبرتونه که مثل کسایی که صد ساله همدیگه را ندیدن رفتار میکنید...به خود امدیم... زندگیم روی چرخ خوش‌بیاری ,حداقل برای من بود,... بهرام خبرهایی از ساسان گیر آورده بود و به قول خودش عنقریب به دامش میانداخت و با وصول پولش از فلاکت درمیامد,...گرچه دعا میکردم زودتر به پولش برسد اما بازهم دعا میکردم خدا ظرفیت دارندگی را بهش بدهد اخه ترسم از این بود با دارا شدن دوباره بهرام,نیش و زخم وکنایه هایی که الان کمتر شده بود و گاهی به فراموشی سپرده بود,... دوباره جان بگیرد وبرای من ویوزارسیف دغدغه ذهنی ایجاد کند,هرچند یوزارسیف گوشش به این حرفها بدهکار نبود و اگر هم میشنید انگار نمیشنید,اخر یک عمر درمملکتی غریب هزاران تبعیض دیده بود وبارها طعنه هایی نیشدار نوش جان کرده بود و دربرابر این ناملایمات خواه ناخواه مقاوم شده بود... سمیه وعلیرضا در مراسمی ساده وخیلی زود به عقد هم درامدند..‌. وقرار است هفته‌ی اینده عروسیشان را برپا کنند... و درضمن ,زیر زبان یوزارسیف هم رفتم و بالاخره خبر خوش را ازش بیرون کشیدم... وچه خبری خوش تر از جور شدن سفر ماه عسلمان, آن‌هم نه به تنهایی,بلکه دوتا برادر ایمانی که سالها پیش عقد اخوت خوانده بودند,...سفر ماه عسلشان را باهم قرار داده بودند,اری من وسمیه ,باهم سفر عشق میرفتیم,انهم به کجا؟؟به جایی که روزگاری دور اسارت ال طه را به خود دیده بود واینک فرزندان شیعه برای پاسداری حریم عمه جانشان, انجا راست قامت ایستاده بودند, اری سفر ماه عسل ما جور شده بود برای سوریه.....امروز نتایج کنکور اعلام میشد ,به توصیه ی یوزارسیف ,خودم برای دانستن نتیجه هیچ اقدامی نکردم, قرارشده بود یوزارسیف وعلیرضا,نتایج تلاش‌همسرانشان را ببیند وقاصد این میدان نفس گیرباشند... ذهنم از سوریه به سمت تسبیح دستم و ختم صلواتی که نذر کرده بودم کشید و درانتظار خبری از جانب یوزارسیفم.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا