رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۵۹ و ۶۰ با پدرومادرم رفتیم خانه را دیدیدم ,چند تا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۶۱ و ۶۲
بعداز مدتها یک نهار بیدغدغه خوردم ,امروز امتحان کنکور هم دادم وتمام...به نظرخودم بدکی نبود حالا پزشکی اگر نشد شاید یه زیست شناسی یا شیمی قبول بشم... احساس ارامش و سبکبالی میکردم و میخواستم یه خواب عصرانه هم با خیال راحت برم...
که پدر درحینی ته بشقابش را با تکه نانی پاک میکرد گفت:
_خوب حالا به سلامتی زر زری خانم هم امتحانش را داد,دوست داشتم به همین مناسبت همهتان را دسته جمعی ببرم یه پارک وبعدشم یه رستوران ...
بعدش خنده ریزی کرد وادامه داد:
_اما مثل اینکه به ما نیامده ولخرجی کنیم
و رو کرد به مامان وگفت:
_یه امادگی داشته باشید ,امشب میهمان داریم, البته نه برای شام,یه دورهمی معمولی باصرف میوه وشیرینی همین
و با گفتن این حرف از جا بلندشد وبه سمت حیاط رفت تا طبق معمول هرروزه سرش را با گل وگیاه باغچه گرم کند وروحش را,صفا بدهد وعصر هم بره هایپر,...اخه از وقتی این هایپرمارکت را راه انداخته,ظهرها بابا نهار میاد خونه.. وبهرام وچندتا شاگرد مغازه, داخل هایپرمارکت هستند وبابا فقط طرف صبح ویک ساعت عصر میره سر میزنه...
ذهنم درگیر حرف بابا بود ونگاهم افتاد به مامان اونم انگار حال من را داشت,اخه این چند وقت که زندگی ما کن فیکون شده بود وبه قول بابا از,عرش به فرش افتادیم,هیچ کدام از اقوام واشنایان احوالی از ما نگرفتند... و مامان میگه از ترس اینکه نکنه ازشون کمک مالی,بخواهیم هیچکس به سمت ما نیامد... وبابا میگه,یکی از محسنات این شکست همین بود که اطرافیانت خصوصا مگسان گرد شیرینی را بهتر بشناسیم, و واقعا هم همینطور بود, تا وقتی که وضعمان خوب بود ,محال بود یه روزبگذرد یکی از اقوام واشنایان سر نزنه یازنگ نزنه خبر نگیره ,حال احوال نکنه ,اما از وقتی که همه چیزمان دگرگون شد,گویا این سرزدنها هم از,بین رفت,...حالا کیه امشب میخواد بیاد مهمانی ,الله اعلم... و میدونم که باباسعید بیشترازاین چیزی نمیگه چون اگه میخواست بگه ,همین الان میگفت....
با کمک مامان ظرفها را شستیم وخانه را جم وجور کردیم ,زن داداشم با پسر اتیش پاره اش امدن پایین ومن چون خسته بودم رفتم تا لااقل یک ساعتی استراحت کنم...
با کشیده شدن چیزی روی صورتم از خواب پریدم,وقتی چشام را باز کردم,...دوتا زن داداشام بالا سرم با حالتی شیطنت امیز ایستاده بودند,
عروس بزرگه گفت:
_پاشو پاشو وقت غروبه ,چقد میخوابی تنبل خانم؟؟
عروس کوچکه همانطور که لبخندش پررنگ تر میشد گفت:
_واخ واخ دختر به این بی خیالی نوبره والاااا یعنی تا یه ساعت دیگه خواستگارات قرار بیان و هنوز خانم خانمها خواب تشریف دارند...
با شنیدن این حرفها مثل مجسمه بلند شدم و رو تخت نشستم با حالت بی خبری گفتم:
_سلام چی؟؟خواستگار؟؟
وبا قهقه ی دوتا زن داداشم خواب از سرم پرید و تازه فهمیدم منظور بابا از مهمان, همون خواستگار بوده...
انگار بابا هم واهمه داشت که بگه دوباره قراره برام خواستگار بیاد,اخه همهی خانواده کاملا متوجه علاقهی من به یوزارسیف شده بودند...وای وای واقعا غیر منتظره بود برام وصدالبته ناراحت کننده,اخه من بعداز خواستگاری یوزارسیف وجواب رد خانواده ام دیگه تصمیم گرفته بودم فعلا دور ازدواج را خط بکشم ,اخه هروقت صحبت از تشکیل خانواده وخواستگار و...میشد فقط وفقط تصویر یوزارسیف جلوی چشمام رژه میرفت واین یعنی که تمام وجودم سرشار از مهر اوست وخواستگاری کسی دیگه ای برام قابل قبول نبود..
بنابراین بدون میل به دانستن اینکه کی قراره بیاد از روتختم بلند شدم وگفتم:
_برام مهم نیست,من قصدازدواج ندارم,اونم تواین شرایط خانواده,کاش بابا سعید اصلا اجازه نمیداد کسی بیاد
و به سرعت دراتاق را بازکردم وخودم را به دسشویی رسوندم,یه ابی,به سروصورتم زدم,وضوگرفتم وچون نزدیک اذان مغرب بود دوباره بدون اینکه به سمت هال واشپزخانه و مامان برم ,وارد اتاقم شدم,...
دوتا زن داداشم که الان صداشون از داخل اشپزخانه میامد,ناامیدانه داشتند اخبار حرفهای من را به مادرم میدادند,...دراتاق را بستم وسجاده ام را باز کردم ,با تمام شدن اذان به نماز,ایستادم وطولانی تر از,همیشه نمازم را خواندم,بعد از نماز به سجده رفتم وبدون کلامی شروع به گریه کردم,به یاد یوزارسیف افتاده بودم ودلم از تقدیری که خدا برام رقم زده بود ودر ان هجران بود وهجران, گرفته بود ,زار زدم, اشک ریختم ,بدون حرفی,حرفهام را به خدا گفتم نمیدونم چه مدت درسجده بودم که باصدای باز شدن در اتاق,منم ارام سر از سجده برداشتم واز پشت پرده ای که چادرنماز سفیدم جلوی چشمام ایجاد کرده بود,شبح مادرم را دیدم که پشت به در خیره به من ایستاده بود...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۱ و ۶۲ بعداز مدتها یک نهار بیدغدغه خوردم ,امروز
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۶۳ و ۶۴
بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم نشست دستهام را تودستاش گرفت از سردی دستام انگار تنش لرزید,.. رد نگاهم را که خیره بود به دسته گل رز سرخ که خشک شده گوشهی اتاق اویزانش کرده بودم,گرفت...
لبخندی زد وگفت:
_زری جان مگه عروسها نگفتند امشب مهمان داریم اونم چه مهمانی...خواستگار برای گل دخترم...پاشو پاشو غمبرک نزن پاشو خدا را چی دیدی شاید دوای درد دل تو هم ,به دستت رسید,پاشو یه اب به سرو روت بزن یه لباس قشنگ بپوش که الاناست مهمانها بیان...
عه مادرم چی میگفت؟؟چرا سربسته حرف میزد وچرا همه ی اعضای بدنش حتی صداش,هم انگار میخندید...نکنه؟!!...
سریع پیراهن سفیدم با پاپیونهای صورتی سر استین وپیلی های زیبا دوطرف پهلوم را پوشیدم وشال صورتیم هم سرکردم وچادر سفیدم را انداختم روش,...
با صدای ایفون در که خبراز امدن میهمانها میداد خودم را چپاندم تواشپزخونه...یه حس غریبی داشتم یه حس زیبا...
با صدای یاالله الله به خودم امدم وفوری پشت یخچال فریزر پناه گرفتم,از اینجایی که ایستاده بودم ,امدن میهمانها را میدیدم, بدون اینکه انها متوجه حضور من بشن...
اولین نفر که وارد شد پشتم یخ کرد...
حاج محمد...پشت سرشم خانمش وبعدشم علیرضا...همینجورکه تو بهت بودم یکهو قامت زیبای یوزارسیف با یه دسته گل رز سرخ پدیدار شد...
وای وای...تمام بدنم رعشه گرفت...فک کنم صورتم گر گرفته بود ومثل دسته گل سرخ دست یوزارسیف سرخ سرخ بود...
عروسها برای راحتی ما رفته بودند بالا خونه بهرام,اما بهمن وبهرام وپدر ایستاده بودند و بااحترام خانواده حاج محمد ویوزارسیف را تعارف به نشستن میکردند...
دل توی دلم نبود از برخورد بهرام میترسیدم وای اگر این بار هم یوزارسیف را با حرفهای صدمن یه غازش خرد کنه خیلی بد میشه اخه اینبار تنها نیست که....دلم مثل گنجشک میلرزید...
من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بنشینم,...میهمانها جاگیر شده بودند ومن بیچاره با کوچکترین حرکتی دیده میشدم, خصوصا دیگه نمیدونستم کی, کجا نشسته, پس اروم بغل یخچال چمپاته زدم تا مامان بیاد و بتونم در پناه مامان پاشم و یه جا درست بشینم... که انتظارم به درازا کشید و بعداز تعارف وتکلف های معمول صحبت پیرامون همه چیز دور زد الا خواستگاری و از حاجی سبحانی از همه چیز سوال میشد الا قصد وغرضش از تشریف فرمایی به خانه ما,...جو جلسه کلا با اون خواستگاری غریبانهی دفعه ی قبل فرق داشت و همه چیز,حاکی از صمیمیت بود,دیگه داشت حوصلهام سر میرفت ولجم در میامد انگار مامان هم من را فراموش کرده بود که با حرف علیرضا,همه متوجه قصد اصلی این مهمانی شدند...اخه بهمن از علیرضا ویوزارسیف درباره ی شرکتشان وکار شرکت سوال کرد...
که علیرضا پیش دستی کرد وبحث را به خواستگاری کشاند وگفت:
_به به چه عجب یکی از کار داماد پرسید... مثل اینکه همه دور همیم تا یه امرخیر صورت بگیره اخه یه نفر بغل دست من هست که بس نطق غیرضروری کرده از نفس افتاده و قلبش برا اون نطق اصلی تاپ تاپ میکنه...
بااین حرف علیرضا همه زدند زیر خنده,...با خودم گفتم.... اگر سمیه را برا علیرضا خواستگاری کنن ,انصافا دروتخته باهم جورند...
که درهمین حین کلام حاج محمد افکارم را از هم پاره کرد وگفت:
_حقیقتش اقای قربانی همونطور که قبلا به اطلاع رساندیم ,حاج اقا سبحانی خاطرخواه دخترخانم شما شدند ,خداییش خودتون بهتر از من میدونید,این جوان پاک وصادق و مومن وصدالبته مرد زندگی ست ,خداشاهده اگر حاجی ,دخترمن را خواستگاری میکرد من سجده ی شکر به جا میاوردم ,حالا بااین تفاسیر نظر شما چیه؟؟
بااین حرف حاج محمد,لرزه به تنم افتاد, میترسیدم بهرام به قول معروف پابرهنه بپره وسط,یه حرفی بزنه که بی احترامی بشه,... ولی درکمال تعجب همه ساکت بودند و سکوت بود وسکوت ,...
بابا سعید سینه ای صاف کرد وگفت:
_راستش رابخوایین...
که یکدفعه باصدای بسیاربلندی که از,برخورد دو شی باهم از توکوچه امد,همزمان صحبت بابا ناتمام ماند وبرقها هم قطع شدند وهمه جا تاریک تاریک شد...اووووف چه شانسی... کم کم همهمه از داخل هال بلند شد,احتمالا اتفاق ناگواری افتاده بود ,انگار همه از جاشون بلند شده بودند وبه سمت حیاط میرفتند تا ببینند توکوچه چه خبر شده....
کم کم صداهای داخل خونه خوابید و از بیرون حیاط وتوکوچه صداهایی میامد,.. بااینکه برق رفته بود همه جا تاریک بود و انگار کسی هم داخل هال نبود بازم جراتم نمیشد پاشم که یکدفعه....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۳ و ۶۴ بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنا
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۶۵ و ۶۶
همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ وبه دنبالش خنده ی ریزی توجهم را جلب کرد,گوشهام را تیز کردم,اره درست میشنیدم ,...
صدای علیرضا بود که میگفت:
_داماد عزیز پاشو بگردیم یه کبریتی,فندکی پیدا کنیم و این روشناییهای گازی را با اعجازمان روشن کنیم وخانه ی پدر زن اینده تان را منور بفرمایید
وزد زیر خنده...
یوزارسیف:
_وای زشته علیرضا,خوبیت نداره...
و صدای,علیرضا درحالیکه مشخص بود یوزارسیف را از جای خودش,بلند میکرد گفت:
_زشت پیرزنه ,تازه اونم اگه یه دور به تور دخترای این دوره بخوره واز وسایل داخل کیفشان استفاده کند ,زیبا میشه مثل شب چهارده...
و با این حرف, دوتاشون ارام زدند زیرخنده و صدای حرکت ارامشان به طرف اشپزخانه, لرزه بر اندامم میانداخت نمیدونستم واقعا وارد اشپزخانه میشن یا نه؟..وبدتر از اون نمیدانستم از جام حرکت کنم ,نکنم؟یه جا دیگه پنهان بشم نشم؟...که ناگهان تو تاریکروشن هال سایهی قامت هردوتاشون را که روسرامیکها افتاده بود, دیدم که جلو در اشپزخانه رسیده بودند و
علیرضا میگفت:
_معلوم عروس خانم کجاست؟نکنه اعتصابی, چیزی کرده؟
که یوزارسیف با حالتی که خالی از شوق نبود گفت:
_سپردم که تا اخرین لحظه نگن, خواستگارش کی هست,میخواستم ایشون را غافلگیرشون کنم
که علیرضا زد روی شانه اش وهمینطور که وارد اشپزخانه میشد گفت:
_وای حاج اقا تودیگه کی هستی؟من فکر میکردم فقط خودم خرده شیشه دارم,نگو که شما خرابتر از مایی...
تا دیدم که وارد اشپزخانه شدن تا یه فندک وکبریتی پیدا کنند,ارام نیم خیز شدم... که علیرضا گوشیش را دراورد وچراغ قوه اش را روشن کرد...ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخل چشمای یوزارسیف میانداخت گفت:
_عه چرا از اول به فکر این نیافتادیم,حالا تو دامادی وهنگ کردی ,معلوم چرا من هلم؟؟!!
وبااین حرف خنده ی ریزی کرد...
و یوزارسیف گفت:
_علیرضا بااین خونه تاریک وتنهایی خودمون واین نور گوشیت,احساس دزدی را دارم که میخواد برای اولین بار دزدی کند....
علیرضا خنده ای زد وهمانطور که نور موبایل را به اطراف میانداخت تا اجاق گاز را پیدا کند گفت:
_اره اونم چه دزدی؟؟دزد کبریتی خخخخ
وناگهان نور موبایلش روی صورت من که حالا تمام قد ایستاده بودم افتاد وادامه داد:
_یا بسم الله....جنی جنی زادی,پری پری زادی؟!
منم هول شده بودم وحالا دیگه سنگینی نگاه یوزارسیف را روی خودم حس میکردم, گفتم:
_س س سلام....
با سلام من علیرضا زد زیر خنده و همانطور که جواب,سلام من را میداد رو کرد به یوزارسیف وگفت:
_به به.....عجب عروس خانم را غافلگیر کردین حاجاقاااا...معلومه اصلا خبر نداشته شما خواستگارشین...من تنهاتون میذارم گویا داخل کوچه یه اتفاق خاص افتاده به وجود من احتیاج هست....
با رفتن علیرضا یه نفس راحت کشیدم,اخه این پسر,عین سمیه ,بمب شیطنت وخنده بود... و حالا با نبود اون, تازه متوجه گر گرفتگی صورت ولرزش تمام بدنم شدم... اخه الان من روبه روی یوزارسیف و یوزارسیف روبه روی من بود....
یوزارسیف نور گوشی خودش را روشن کرد و درحالیکه سرشار از شوق بود وتو اون نور کم, من میدیدم که کل صورتش میخنده صندلی اشپزخانه را تعارفم کرد... و خودش نشست روی صندلی روبه رویم...
من هنوز شوکه از رفتن برق و ترک پناهگاهم بودم,اما یوزارسیف لبریز از مهر و امادهی سخن گفتن بود,... میخواست حرفهایی را که تو دلش تلنبار شده برزبان اورد...
که ناگاه با صدای یاالله یاالله علیرضا و همهمهی جمعی که داخل حیاط بودن و به سمت در هال میامدند وصدالبته با روشن شدن برقهای,خانه ما به خود امدیم... من هول ودست پاچه میخواستم به سمت اتاقم برم که با اشاره یوزارسیف برجای خود نشستم...
ویوزارسیف درحالیکه به سمت هال میرفت گفت:
_اگه امکان داره همینجا بشین
وخودشم رفت رومبل رو به روی من نشست, میهمانها و پدرومادر و برادرام وارد هال شدند, صحبتشان پیرامون برخورد موتورسیکلت با تیر برق و تصادفی بود که باعث این خاموشی شده بود... وهیچ کس جز علیرضا متوجه جابه جایی حاج اقا و رنگ و روی گل انداخته اش نشد....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۵ و ۶۶ همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ و
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۶۷ و ۶۸
هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند... که حاج محمد رو به بابام گفت:
_اقای قادری قرار نیست عروس خانم چای بیارن؟
بااین حرف بابا اشاره به مادرم کرد
وگفت:
_حتما...حاج خانم بفرمایید زری جان بیان
و مادرم از جا پاشد و اومد اشپزخانه,یه سینی چای برام ریخت چند تا صلوات به جونم فوت کرد.. ویه بوسه به گونهام زد...
و ارام سرش را اورد کنار گوشم وگفت:
_با ارامش,بسم الله بگو وسینی را بردار.....
بسم اللهی گفتم ووارد هال شدم از لرزش دستام,استکانهای داخل سینی به لرزه افتاده بود,..جراتم نمیشد به کسی نگاه کنم, همینجور که سرم پایین بود ,از حاج محمد شروع کردم وباسلام ارامی چای را تعارف کردم....حاج خانم,همسر حاجی درست مثل اینکه مادر داماد باشه ,مدام از قد وبالام تعریف میکرد,..
سینی به جلوی یوزارسیف رسید و لرزش دستام بیشتر شد ,تا تعارف کردم و زیر چشمی ,نگاهم به نگاه یوزارسیف افتاد ناگهان سینی چای سرنگون شد ,...
اما لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد و گفت:
_هرچه از دوست رسد نکوست
و علیرضا ارام گفت:
_حتی اگر چای داغ به داغی اتش سوزان باشد...
خیلی شرمنده شده بودم وبهمن برای تغییر جو صلواتی فرستاد...وبابا لبخندی زد و گفت:
_ان شاالله که این حادثه بعدها خاطره ای, شیرین برای فرزندانتان خواهد شد
واین حرف یعنی که بابا سعید رضایت خودش را برای این ازدواج اعلام کرد.. وانگار تمام جمع منتظر این بله ی بابا بودند و بار دیگر صلوات جمع بلند شد...
وخلاصه شبی به یاد ماندی شد,شبی که حکم دامادی یوزارسیف برای اقاسعید زرگر اعلام شد...
اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج محمد از جواب مثبت خانواده ما به یوزارسیف مطمین شد,بدون اینکه فکر کند عروس داماد باید باهم حرف بزنند ,مجلس را پایان داد وهیچ کس هم حواسش به این موضوع نبود ,میدونستم که دل یوزارسیف هم مثل دل من به شدت میتپه و من خیلی بیشتر مشتاق گفتگو بودم که هنگام رفتن با اخرین حرف یوزارسیف دلم قرار گرفت....
حاج اقا رو به بابا کرد وگفت:
_اقای قادری اگر اجازه بدهید من فردا عصر مزاحم خانواده تان بشوم
وبا لبخند پدر و اینکه گفت منزل خودته پسرم....دلم ارام ارام شد ,اما از طرفی شرم از دیدار دوباره واحساسات عاشقانهی دخترانه به جانم افتاد..
برخورد بهمن خوب بود اما برخورد بهرام طوری بود که بازهم ناراضی به نظر میرسید و انگار کسر شأنش میشد که یک افغانی دامادشان باشد اما با وجود اتفاقاتی که افتاده بود, جایی برای عرض اندام و ابراز وجود پیدا نکرد و مهرسکوت بر لب زده بود...
امروز میهمان ویژه من, پا به خانهمان گذاشت وانگار دل من همراه قدمهایش میتپید و وقتی که شنیدم از پدرم اجازه میگیرد تا محرمیتی بخواند واخر هفته هم عقد رسمی کنیم,... قلبم بیشتر به تپش افتاد باورم نمیشد ,ازدواجی که برایم رؤیا شده بود اینچنین اسان صورت گیرد...
بابا که اجازه را صادر کرد,روی مبل دونفره هال کنار یوزارسیف نشستم درحالیکه بابا و مامان وبهرام وبهمن حضور داشتند,خطبهی #محرمیت جاری شد...وبا کلمهکلمهی خطبه انگار خروار خروار مهر و عطوفت برای من سرازیر شده بود در خلصه ای شیرین فرو رفته بودم...
که با صدای مادرم به خود امدم:
_زری جان ,حاج اقا را راهنمایی کن اتاقت...
وای...مامان چی میگفت؟...اتاق؟؟من؟؟یوزارسیف؟؟ سخت دست پاچه شدم وتمام بدنم گر گرفته بود انگار اتشی سوزان ولذت بخش در وجودم روشن کرده بودند...اری تمام تن وجانم غرق عشقی زمینی شده بود,عشقی که نمیدانستم در تندباد حوادث مرا به کجا خواهد کشانید....عشقی که برای من مقدس بود وبرای دیگران باورنکردنی وشاید مسخره مینمود...اما من خواه ناخواه غریق این دریا شده بودم ,با پاهای لرزان بلندشدم به طرف اتاقم راه افتادم و یوزارسیف با گفتن با اجازه ای به دنبالم روان شد...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۷ و ۶۸ هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند... که
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۶۹ و ۷۰
دراتاق راباز کردم و منتظرشدم تا یوزارسیف وارد بشه اما ,یوزارسیف با لحن پراز محبتی گفتند:
_اول خانمها
وچشمکی زدند وادامه دادند ,...
_درضمن اول صابخونه,شما مالک تمام ملک این اتاقید پس اول شما...
با خجالت وارد شدم,هاج وواج وسط اتاق ایستادم,احساس میکردم یه جای غریبه هستم,..نمیدونستم چکار کنم که یوزارسیف نزدیکم شد,به ارامی چادر را از سرم برداشت وگفت:
_دیگه لازم نیست پیش من بپوشیش
ودرحالیکه خیلی با سلیقه تلاش میکرد و گاهی مثل پر گلی به دماغش نزدیکش میکرد و نفسش را داخل میکشید اشاره کرد به طرف تخت و انگار که اتاق خودشه مبل کنار تخت را تعارفم کرد,...
مثل میهمانی سربه زیر, با گونه هایی گل انداخته روی مبل نشستم ویوزارسیف,هم با کمال پررویی روی تخت من چسپیده به مبل نشست,...
اصلا باورم نمیشد,این حاج اقا بااون حاج اقایی که مدتها میشناختم خیلی فرق داشت, اون حاجاقا خیلی باحجبوحیا و سربه زیر بود که نگاهش فقط زمین را سیر میکرد...اما این حاج اقا مثل جوانهای امروزی که با کمال پررویی خیره توچشمات میشن, بود اما نگاهش مثل نگاه اون جوانا اذیتم نمیکرد,بلکه یه جور گرما داخل وجودم میریخت...
چند دقیقه ای بود که در سکوتی مطلق نشسته بودیم ,تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای نفس کشیدن وتپش قلب خودم بود,...
کم کم شک کردم اصلا یوزارسیف داخل اتاق هست یا نه؟اهسته سرم را بالا اوردم و ناگاه در نگاه خیره و مهربانش غرق شدم, میخواستم سرم را دوباره پایین بیاندازم که با برخورد دست یوزازسیف با پوست صورتم که چانه ام را,به بالا میداد دوباره هول ودست پاچه شدم...
یوزارسیف سرم را گرفت بالا وگفت:
_بانو....زری بانو.....بانوی زندگیم....اومدیم حرف بزنیم مگه نه؟؟؟
وخنده ای زد وادامه داد:
_یا به قول شما ایرانیها سنگامون را وا بکنیم...نه اینکه همش خجالت بکشیم و سرخ وسفید بشیم...حالا مثل یه دختر خوب یه حرفی بزن تا صدای خانمم را بشنوم....
بااین حرفش دوباره تمام تنم غرق عرق شد و ناخوداگاه گفتم:
_اخه...میدونی...یوزارسیف...
تا این حرف از دهنم پرید ,کل صورت یوزارسیف پراز خنده شد....و با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفت:
_خداراشکر....پس من یوزارسیف شدم...
چشمکی زد وگفت :
_حتما شما هم زلیخا هستی؟؟ان شاالله جگرت مثل جگر زلیخا نباشه...
خندم گرفت,ریز خندیدم واینجوری بود که کم کم حال طبیعی ام را به دست اوردم..
یوزارسیف حرفهای اصلی و جدی اش را شروع کرد, هرچه که بیشتر حرف میزد, بیشتر به روح بزرگ وباطن پاکش پی میبردم....یوزارسیف پاک پاک بود مثل اینه, باطنش سفید سفید بود مثل برف...از من خواست هرخواسته وشرط وشروطی دارم براش بگم و خودشم یه سری شرایطی داشت که هرچه بیشتر میگفت ,بیشتر اشک توچشام حلقه میزد....وقتی به خودم امدم که دستهای گرم یوزارسیف دستهای سرد مرا در برگرفته بود,...
یوزارسیف خیره به نقطه ای روی شال صورتی من حرف میزد:
_زری بانو به زندگی غریبانه ی یوسف سبحانی خوش امدی...امیدوارم با آمدنت تنهایی یوسف را وسکوت زندگی اش را بشکنی,بانوی زیبایم, من در بست غلامت هستم اما موضوع مهمی بود که البته برای من مهم است ,باید برات میگفتم,اخه من به خاطر #عهدی که با خدایم بستم هراز گاهی باید کوله بار سفر ببندم و روزهایی را در میدان جنگ سرکنم,این موضوع ،اصلی ترین دغدغه من است ،گفتم تا همین اول راهی نظرت را بدانم تا اگر مخالفتی نداشته باشی با دلی شاد همسفر زندگیام شوی واگر هم خدای ناکرده موافق نباشی,یا طرحش را به نوعی تغییر دهیم که موافقت بانو در آن باشد و یا به گونه ای متقاعدتان کنیم...
خندم گرفت اهسته گفتم:
_یعنی لپ کلامتان این هست که آش خالته بخوری پاته ونخوری هم پاته درسته؟؟یا قبول کنم یا به زور میقبولانیمان؟؟پس سنگین ترم که مخالفتی ننمایم..
بااین حرفم ,صدای خنده ی زیبای یوزارسیف بر هوا رفت وگفت:
_عجب زبلی هستی هااا تا عمق مطلب را دریک ثانیه گرفتی...ما چاکریم بانو... دربست نوکرتیم..
و اینچنین بود که من حکم چشم انتظاری و دلهرهی یک عمر را با همسفری یوزازسیف مدافع حرمم, پذیرفتم...یوزارسیف که حالا از تصمیم وبله من مطمین شده بود گفت:
_حال که مهم ترین دغدغه ذهنی مرا با کلام ارامش بخشت, ارام کردی ,هرشرط وشروطی که داری بگذار که بر روی تخم دوچشمانم بنهم...
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۹ و ۷۰ دراتاق راباز کردم و منتظرشدم تا یوزارسیف
من که قبلا خیلی به این مسایل فکر کرده بودم گفتم:
_شرط وشروطی ندارم اما دوست دارم بعداز ازدواجمان اگر شرایطش را داشتیم سری به کشورتان بزنیم شاید ردی از خانوادهتان بدست اوریم و دومین ارزویم این است از حالا تا هروقت زنده ایم ,من وتو باهم ,خواه فرزند داشته باشیم وخواه نداشته باشیم,هر #اربعین باهم سفری عشقی پیاده از نجف تا کربلا داشته باشیم....
بااین حرف انگار انرژیم تمام شده بود سرم را دوباره پایین انداختم...یوزارسیف دستان سردم که حالا با حرارت دستان او گرم شده بود به لبهایش نزدیک کرد...
وهمانطور که محجوبانه بوسه ای برمیچید گفت:
_سمعا وطاعتا...پس سفر ماه عسلمانمشخص شد,من به رسمایرانیان تو را به ماه عسل خواهم برد, دوتا کشور خارجی... اول سرزمین خودم,افغانستان ودوم سرزمینی که عشق شیعه...عمه ی سادات درانجا ساکن است,سوریه ...خواهم برد و برای مهریه ات,هرچه پدر تعیین کردند روی چشمم وعلاوه بر ان سفر پیادهروی هر سالهی اربعین از نجف تا کربلا را از جانب خودم وبه خواسته ی بانویم ,اضافه خواهم کرد....
اشک در چشمانم حلقه زده بود,باورم نمیشد اینگونه خوشبخت باشم,... باورم نمیشد که در بیداری اینچنین گل و گوهری نصیبم شده باشد.....
اما غافل از روزگار بی رحم بودم که شاعر چه زیبا درباره اش گفته:
گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۹ و ۷۰ دراتاق راباز کردم و منتظرشدم تا یوزارسیف
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۷۱ و ۷۲
تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,..یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که انگار روی دور تند بود وبه چشم بهم زدنی دقایق میشد روز وروز میشد هفته..
مجلس عروسی ام برخلاف انتظارم که فکر میکردم یوزارسیف کسی را ندارد,شلوغ ترین مجلس عروسی بود که تابه حال شرکت کرده بودم... وصدالبته باشکوهترین پیوندی بود که به خود میدیدم,خیلی از هموطنان یوزارسیف دعوت داشتند,دوستان دانشگاهی وهمکاران شرکتشان وکل محله ی قدیمی ما گرد هم امده بودند تا یکی شدن مارا به تماشا بنشینند....انقدر مجلس شلوغ بود که انگار دو کشور افغانستان وایران گرد هم امده بودند,گرچه خیلی از اقوام ما با دیده ی تحقیر نگاهم میکردند و پچ و پچهای گوش ازارشان گاهی به گوشم میرسید... اما تمام دلشکستنهایشان را با یک نیم نگاه به صورت ملکوتی همسرم, یوزارسیف از یاد میبردم,...هرچه میخواستند بگویند,بگویند,هر نیش وزخم زبانی که میخواهند بزنند ,بزنند, وقتی غرق دنیای پاک و صادقانه ی یوزارسیفم هستم ,مرا با دنیای انان چکار.....
مراسم به خوبی انجام شد واخرشب بود و وقت رفتن به خانه ی خودم بود ,یوزارسیف برای راحتی من,واحد خالی بالای خانه ی بابا وکنار واحد بهرام را ظاهرا از صاحبش که نمیدانستیم کیست ,اجاره کرده بود تا من درکنار خانواده ام باشم... وپدرومادرم از این عملکرد یوزارسیف خیلی خوشحال شدند ومدام قربان صدقه اش میرفتند...
اما وقت ورود به خانه ام با نیش وکنایه های بهرام مواجه شدم,...
مثلا با همسرش صحبت میکرد اما طوری میگفت که من بشنوم با کمال پررویی انگار که صاحبخانه ,بهرام است گفت:
_بله کسی که راضی بشه دختر یکی یکدانه اش را یه جوان اسمان جل افغانی بگیرد باید عادت کند که داماد سرخانه اورده و حتی کرایه خانهاش را هم پدر زن محترم بدهد....
دلم بدجور شکست,درست است درطول مراسم از دوست و آشنا بابت این ازدواج, طعنه ومتلکهای فراوان شنیدم,...اما شنیدن ان حرفها از زبان برادرم,انهم برادری که خودش طعم بیچارگی ونداری وشکست را چشیده وسربار خانواده است دردناک بود....
یوزارسیف در واحدمان راباز کرد وزمانی که میخواست تعارفم کند داخل با دیدن اشک چشمانم ,انگار کل روح وروانش بهم ریخت...
با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدمان شدیم... واز مادرو بقیه ی خانمها که پشت سرمان بودند ,خواست چند دقیقه مارا تنها بگذراند,...تعجب کردم اخه این حرکت یوزازسیف برام جای تعجب داشت, اخه یوزارسیف همیشه به بقیه احترام میگذاشت وسربه زیر بودوحرف گوش کن... اما الان درسته بی احترامی نکرد امانگذاشت بقیه مطابق رسم ورسوم همراه عروس و داماد وارد خانه بشوند...
خیلی با طمانینه مرا روی مبل دونفره ی هال ,مبلی سفید با پایه های طلایی که پسند خودم بود نشاند ...
با سرانگشتان مهربانش اشک چشمانم را گرفت وگفت:
_زری بانو,همسفر یوسف یا به قول خودت, یوزازسیف,بدان در این دنیا اگر میخواهی سریع روح وروان یوزازسیفت را بهم بریزی, گریه کن...عزیزم من طاقت دیدن اشک تورا ندارم, تمام حرفهای داداشت را شنیدم... نمیخوام توهین کنم اما ظرفیت ما انسانها با هم متفاوت است ,یکی بلند نظر ویکی کوتاه بین است ,اما ما برای ارامش خودمان نباید به نظریات دیگران وحرفهای سبکسرانه شان توجه کنیم...بی خیال باش,شتر دیدی ندیدی...اینجور هم خودمان راحتیم وهم طرف مقابل ضایع میشود
وبااین حرف به سمت تک اتاق واحدمان رفت وصدای باز شدن در کمد امد..
یوزازسیف با پاکتی در دست درحالیکه لبخند میزد امد به طرفم وپاکت را گذاشت روی دامن سفید عروسیم وگفت:
_زری بانو فقط برای اینکه دل نازنینت را شاد کنم این را الان نشانت میدم اما بدان تا زنده ام راضی نیستم کلامی از این موضوع را به خانواده ات بگویی
و سپس در پاکت را بازکرد وادامه داد:
_ما افغانی ها رسم داریم مهریه ای که برای همسرمان تعیین میکنیم همان بدو ورود به خانه به خانم خانه مان بدهیم تا دینی به گردنمان نباشد و این هم شش دانگ خانه ای که مهریهی زری بانویم بود....
سند را گرفتم ,نگاه کردم....خدای من باورم نمیشد,سند خانه....همین خانه ای که ساکنش بودیم....شش دانگ به اسم من بود...این یعنی...یعنی.....عجب بزرگ است روح بزرگ مردان وچه خردند سخنان ادمیان دنیا طلب....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۱ و ۷۲ تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,..ی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵
انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چیز انچنان خوب بود,خوب خوب,خوب که گاهی میترسیدم این آرامشی قبل از طوفان باشد...گرچه طعنه ومتلکهای اقوام و نگاههای ریشخندانهی همسایه ها واشنایان تمامی نداشت اما من فرشته اسمانی به تمام معنایی در روی زمین خاکی بدست اورده بودم... وگاهی,فکر میکردم من یوزارسیف را از همان گریه های بر حضرت عباس ع دارم وگاهی ترس از نبودن یوزارسیف واز دست دادنش سراسر وجودم را فرا میگرفت... اما در این چند وقته که با یوزارسیفم زیریک سقف بودیم بیش از پیش به خدا توکل و اعتماد پیدا کرده بودم, روزم را همراه و همقدم با یوسفم پیش به سوی مسجد و نماز جماعت صبح شروع میکردم... و بعد با یوزارسیف زمانی که همه ی شهر در خواب بودند ,پشت ترک موتورش سیر شهری خلوت میکردیم واز,زندگی لذتی میبردم که تا به حال نچشیده بودم...امروز که بعداز,نماز صبح وشهرگردی یوزارسیف به شرکتشان رفت و نیمه های روز با شور و شوقی وصف ناپذیر مثل روزهای گذشته زنگ زد اما از هیجان صدایش میلرزید ,انگار حامل خبرهایی خوش بود,هرچه اصرار کردم چه شده,نم پس نداد و وعده کرد که زمانی به خانه رسید سورپرایزم میکند,یک لحظه شک کردم نکند نتایج کنکور امده,اما نه هنوز, تا اعلام نتایج چند روز مانده بود...از کنجکاوی به رسم بچگیهایم بادندان به جان ناخنهای دستم افتادم وتا این حرکتم را در ایینه روبه روی تخت دیدم ,از خودم خجالت کشیدم,تصمیم گرفتم با تدارک نهاری خوشمزه سرخودم را گرم کنم تا هم وقت بگذرد وهم نهار جشن مهیا شود گرچه اشپزیم انچنان تعریفی نبود اما یوزارسیف برنجهای شله شده وته دیگهای سوخته را با روی باز میخورد انگار که کباب کبک به دندان میکشد و من از اینهمه بزرگواری همسرم شرمنده میشدم....همانطور که داشتم اشپزی میکردم وخورش الو اسفناج که یوزارسیف انگار عاشق این خورش بود را درست میکردم ,دوباره گوشیم زنگ خورد واز اهنگ زینب زینبش متوجه شدم ,شماره یوسفم هست,...
بدددو خودم را به گوشی رساندم وبدون اینکه اجازه بدم که طرف مقابل حرف بزنه ,گفتم:
_سلام یوزارسیفم....چی شده؟تغییر عقیده دادی؟میخوای تلفنی سورپرایزم کنی؟قربونت بشم من, که اینهمه روحیات من را میشناسی ومیدونی که صبر نشستن وانتظار کشیدن را ندارم...
که یکدفعه صدای خنده یوسف از پشت گوشی بلند شد وگفت:
_قربون اون دل کم صبرت بشممن,اما کور خواندی, سورپرایز را حضوری خدمتتان ابراز میکنم,غرض از مزاحمت عرضی دیگر بود...
بااینکه تو پرم خورده بود ,اما باهمون لحن همیشگی گفتم:
_عرض که نی,امر بفرمایید اقا...
یوسف بدون حاشیه روی رفت سر اصل مطلب وگفت:
_زری جان حاضری,از اموالت انفاق کنی؟
من فکر کردم یه چی میخواد بپرونه وسر کارم بزاره,گفتم:
_در راه دوست هرچه رود نکوست...
یوسف:
_اولا این مثل را اشتباه گفتی ودرثانی چه خوش ان دوست که خدا باشد,زری بانو الان ما تو خونه چند تا فرش اضافی داریم؟
نگاهم از ظرف غذا کشیده شد به گوشه ی هال که یه تخته فرش از جهازم لوله شده بود وگفتم :
_خوب معلوم ,همون فرشهای مجردی شما که داخل انبار پایین هست,اضافه اند ...
یوسف:
_نه بانو.....ادم در راه دوست بهترین ها را میده, منظور چیز دیگری بود..
من که از اولشم فهمیدم منظورش چیه با یه دل نخواهانی گفتم:
_همین فرش نو که توهال هست وگذاشتم برا وقتی که به یه خونه دوخوابه اسبابکشی کردیم ,این فرش مال اتاق خواب بچه هامونه...
یوسف:
_حالا کوتا بچه بیاد,بعدشم اون دوست که میگی, بهترش را میده اگر تو در راهش از بهترینهات دل بکنی....
بااین حرفش لرزه بر اندامم افتاد,..نه به خاطر اون تخته فرش که میدونستم یوسف براش نقشه داره وحتما قراره به یه مستحق بده,بلکه بهترین چیزی که توعمرم داشتم, وجود یوزارسیفم بود...از این میترسیدم که ان دوست, روزی بهترین گوهر زندگی ام را طلب کند...خدااا مرا با جان خودم امتحان کن و با دوری یوزارسیفم نه...با هماهنگی یوزارسیف,هنوز او از سرکار نیامده بود که قالی جهازم را امدند وبردند,نوعروس بودم ودلم به جهاز نو ونوارم خوش بود اما چون, یوزارسیف گفته بود ,توانایی نه گفتن وندادن را در خود نمیدیدم وخداییش ته قلبم میگفتم هزار هزار جهاز سربسته, فدای یک تار موی همسرم,همسری که هنوز از خانواده ما دختر نگرفته بود ,انها را درخانه ی خودش که با هزار زحمت وبدبختی خریده بود ساکن کرد.. بدون اینکه خانواده من بدانند صاحبخانه ی واقعیشان کیست وبعد هم این خانه را که تمام مالمیکش بود به نام من زد وبه عنوان مهریه پیش کشم کرد...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چ
خلاصه لحظه ها گذشت,هرچند به کندی,نزدیکیهای امدن یوزازسیف بود که تصمیم گرفتم به استقبالش بروم ,اخه یه جورایی یوزارسیف عشق میکرد بااین حرکتم...از پله ها گذشتم وجلوی راهرو به یوسف رسیدم....
دست دردست هم وارد خانه شدیم و یوزارسیف خود را به حال غش روی مبل انداخت وگفت:
_بانوجان ,عجب بویی راه انداختی,فکر قلب ما گشنگان را بکن ,ببین از شوق غش کردم...
با خنده وشوخی غذا را کشیدم اما بشقاب یوزازسیف را خالی نگه داشتم وگرو گرفتم وگفتم:
_تا خبر خوشت را نگی نمیزارم بخوری...
یوزارسیف گفت:
_کدوم خبر خوش؟؟؟وای یادم نمیاد, میگن ادم گشنه ایمان ندارد,حافظه که جای خودش را دارد زود از دست میره...
باطمانینه ظرف خورش را برداشتم وبه سمت قابلمه بردم تا مثلا خالیش کنم که بین راه دست یوزارسیف دستم را چسپید وگفت:
_نه...نه.....نکن بانو...تهدیدت مؤثر بود حافظه ام برگشت, مژده بدم که میخوای صاحب جاری بشی....
خندم گرفت,بشقاب را لبریز از پلو کردم,... میدانستم که منظورش از جاری,زن گرفتن علیرضاست,..درسته خوشحال بودم اما ته دلم یه کم ناراحت شدم,..اخه تواین مدت کاملا مطمین شده بودم که سمیه سخت خاطرخواه علیرضا شده بود....
با همون لبخند گفتم:
_به به ,مبارکه,حالا کیه این عروس خوشبخت؟؟
یوزارسیف درحالیکه با ملچ ملوچ غذاش را میخورد چشمکی زد وگفت:
_یعنی نمیدونی؟یه حدس بزن؟؟
با بی خیالی شانه هام را انداختم بالا گفتم:
_چم فهمم,این علیرضا اینقد شیطون ودر عین حال تودار هست ادم نمیدونه از کی خوشش میاد واز کی نه...
یوسف خنده ای زد وگفت:
_یه راهنمایی,طرف هم مثل خودش زلزله است وچند وقت پیش برای,شفای یه بنده خدا, پارچه اورده بود تا من براش دعا بخوانم...
دیگه نتونستم خودم را کنترل کنم ,با صدای بلند زدم زیر خنده,غذا پرید توگلوم و یوزارسیف درحالیکه یه لیوان اب برام میریخت وبا دست پشت گردنم میزد گفت:
_ارام جانم,ارام تر.....تازه خبر خوش اصلی هنوز مونده ...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۳ و ۷۴ و ۷۵ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چ
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۷۶ و ۷۷
درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود گفتم:
_عه عه بلانگرفته ,چقد منو حرص میدی ,زود بگو ببینم چی چی شده؟خبر اصلی چیه؟
یوسف لقمه اش را فرو داد وگفت:
_سر وقتش زری خانم الان گفتم که در جریان باشی یه خبرایی در راهه... و بعدشم اعلیحضرت باید زیر زبون رفیق عزیزتان را برید ببینید مزه دهنش چیه,بعدش داماد جان, از طریق خانواده وارد بشن وبرن خواستگاری و...
گفتم:
_حالا چرا من؟مرضیه خانمشان که با طرف دوست شش دانگه....
یوسف :
_نه جانم...اینجوری بهتره....اخه رفیق شما با زری بانو شش دانگ تره ,بعدشم علیرضا از من خواسته تا بهت بگم واین کار را تو انجام بدی ,نظرش این بود که اگر دختره جوابش منفی بود ,دیگه علیرضا جلوی خانواده اش ضایع نشه....
سرم را تکان دادم وگفتم:
_بااینکه از جوابش خبر دارم اما باش,عصر یه کم زودتر از اذان مغرب بریم اونجا ,من با سمیه صحبتی میکنم و بعدش باهم میام مسجد درخدمتتان هستیم
و با این حرف و ترسیم چهرهی سمیه بعداز شنیدن این خواستگاری لبخندی روی لبم اومد...
همانطور که با یوسف ,ظرفهای غذا را جمع میکردیم و میبردم طرف ظرفشویی گفتم:
_خوب اون خبر خوشت چی چی بود؟
یوسف چشمکی زد ودرحالیکه خیره به اجاق گاز شده بود گفت:
_حالا بعدا میگم ,اول بگو ببینم این اجاق گاز فر داره؟ که شما که یه فر جدا هم داری, پس این الکی اینجاست هااا ,به نظرت اون اجاق سه شعله مجردیهای من را جاش بذاریم بهتر نیست؟تازه من کلی خاطره بااون اجاق گاز دارم...
تا این حرف از دهان یوزارسیف درامد,قصه ی قالی جهاز که چند ساعتی از بذل و بخشش بیشتر نمیگذشت به ذهنم اومد وتا ته حرف یوزارسیف را خواندم...سریع خودم را سپر بلای اجاق گاز کردم ,انگاری که همین الان میخوان ببرنش وگفتم:
_اولا اون ماکروفر هست وکاراییش کمتره, بعدشم من اجاق گاز خودم را دوست دارم و ان شاالله بااین هم خاطره ها میسازیم...
و یوزارسیف که انگار به هدفش رسیده بود و ذهن من را از قضیه ی خبر خوب دوم منحرف کرده بود,...
زد زیر خنده وگفت:
_گریه نکن بانوی سرای یوزازسیف افغان... شوخی کردم وهمچنین تشکر خاص خاص بابت اون انفاق صبحتان ان شاالله فردای قیامت ثوابش ,دستگیریتان کند ودست بدبخت بیچاره هایی مثل ما را هم بگیرید....
از اینهمه کوته بینی خودم شرمنده شدم... واز انهمه بزرگواری یوزارسیفم سرشار از شوقی اسمانی درپوست خود نمیگنجیدم...
یک ساعت به اذان مغرب مانده که یوزارسیف طبق قولی که به من داده بود به خانه امد... ومن هم اماده ی اماده برای رفتن به خانه ی سمیه بودم,...میدانستم یوزارسیف از سر کاری سخت میاید اما یوزارسیف مرد کارهای سخت بود,...البته شرکتشان عصرها کار نمیکرد اما طبق توافقی که یوسف قبل از ازدواج با من کرده بود.. بعضی عصرها که کاری برایش جور میشد سرکار میرفت,...یوسفم همان روز اول گفت که درامد کاردر شرکت کفاف زندگی مارا خواهد داد و در معذوریت نخواهیم بود... ویوسف تعهد کرد ,ریالی از پول شرکت را بیرون خانه خرج نمیکند اما در عوض عصرها کارهای برقی خارج از شرکت برمیدارد.. که درامدش را دوست دارد تمام وکمال انفاق کند وصدقه دهد, بااینکه نوعروس بودم وتاب دوری همسرم را نداشتم اما به خاطر دل پاک وعقیدهی پاکتر و ایمان راسخ یوزازسیفم ,پذیرفتم... و خداییش او هم رعایت حال مرا میکرد و سعیش براین بود اوقاتی را که خارج از,خانه میگذراند زمانی باشد که من استراحت میکنم یا به مادرم سر میزنم و...
یوزارسیف با لبخندی ملیح دست در دستم انداخت وگفت:
_دیگر اسب سواری بس است,امروز به خاطر کاری که برای,علیرضا میخواهی انجام دهی,مرکبش را دودستی تقدیمم کرده تا زودتر دل بی قرارش قرار گیرد....
لبخندی زدم وگفتم :
_اما سوار اسب خودمان مزه اش بیشتر است...
وبااین خوش وبش سوار سمند علیرضا شدیم وپیش به سوی خانه بابای سمیه حرکت کردیم,...میدانستم که الان سمیه بی صبرانه منتظر است ,چون اینقدر شیطنت به خرج داده بودم وحسابی کنجکاوش کرده بودم... به طوریکه سمیه اصلا به مخیله اش نمیگنجید قاصد ازدواجش هستم ,بلکه فکر میکرد اتفاق خارقالعادهای در زندگی خودم افتاده که باید سنگ صبورم باشد...یوسف راهش را کج کرد ومیخواست از میانبر کوچه ی قدیمی ما به خانه سمیه برسد....به اول کوچه رسیدیم واز در نیمه باز خانه ی حاج محمد مشخص بود کسی پشت در, انتظار چیزی را میکشد...که حتی یوزارسیف هم متوجه شد و باریتم بوق ماشین عروس, جلوی خانه ی حاج محمد چند بوق زد ,باورم نمیشد علیرضا تا این حد خاطرخواه سمیه باشد, اما خداییش در و تخته باهم جور جور بود....به چهارکوچه رسیدیم