رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #پنجاه_وچهار راهی حرم میشویم... و بین الحرمین.. تو بین الحرم
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #پنجاه_وپنجم
🍀راوی زینب🍀
دو روزی از عروسی عطیه میگذره و امروز دارن میرن کربلا ، دلم بی نهایت هوای #حسینم رو کرده.😔
لباسام رو عوض میکنم و وارد پذیرایی میشم . رو به مرتضی که داشت با پلی استشن بازی میکرد گفتم :
_داداش جون من میاد با آبجیش بره بهشت زهرا؟
سریع از جا میپره میگه آخ جون الان حاضر میشم
دستای کوچولوش رو تو دستم میگیرم
مرتضی که حالا کمی از دل تنگی های ما برای حسین گمناممون پر کرده
روزی که حضرت آقا فرمودن :
_اسرائیل تا ۲۵ سال دیگه محو میشه با اون که حساب کتاب بلد نبود با کمک بابا فاصله ولی شهید آزاد سازی قدس
مرتضی : آجی گل نمیخوای بخری؟
-یادم نبود بریم بخریم
وقتی دستم تو کیفم کردم تا پول حساب کنم مرتضی با یه غرور مردانه گفت:
_یه خانم وقتی مرد پیششه دست تو جیبش نمیکنه😇
-الهی من فدای این مرد بشم😍
سر مزار رفتیم #هیچ_نشانی از #حسین توش نبود.. حتی پلاکش.. ما نمیدونیم پیکر عزیزمون چی شد ..پیکر عزیزِ من تو خاک سوریه موند مثل👇
🕊مجید قربانخانی ،
🕊مرتضی کریمی ،
🕊زکریا شیری ،
🕊الیاس چگینی
🕊محمد بلباسی ،
🕊علی بریری
و ده شهید مدافع حرم
حال جواب تمام انتظار ها چیه؟
چه میدونن از دل #خواهری که..
شب عروسیش به جای اینکه از آغوش برادرش بیاد بیرون میاد سر مزار برادرش؟😣
کجان اون جاهلانی که نیمه شب که با گریه وقتی خواب میبینی پیکر عزیزت برگشته بیدار میشی و میبینی همش خواب بوده ؟😭
کجا بودن اون لحظه ای که پیکر تفحص شده علی اصغر شیر دل برگشت؟😭
با صدای مرتضی که با ترس میگه :
_آجی خوبی ؟😰
مجبور به دل کندن از مزار خالی برادرم میشم.. و به سمت مزار شهید میردوستی میرم.
تنها تسلی دل بی قرارم تو این ۱۴ ماه گمنامی #حسین
بعد از حدود سه ساعت بر میگردیم خونه که با قیافه خندون مامان بابا رو به رو میشم
-چیزی شده؟😕
مامان : خانم چگینی زنگ زده بود برای خواستگاری طبق حرفی که تو حرم خانم حضرت زینب بهم گفتی.. گفتم فردا شب بیان😄
پیش بابا از خجالت آب میشم 🙈
فردا خیلی زود میرسه..
طبق سفارش برادر شهیدم ، همون چادر سفیدی که خودش برام خریده و بدون اینکه خودش برگرده سر میکنم
خانواده چگینی راس ساعت ۹ تو خونه ما حاضر بودن.
بعد صحبت های دو نفره که تابلو بود همو دوست داریم😅
تا ۲۵ مرداد به #محرمیت موقتی هم در میایم تا اون روز عقد و عروسیمون رو یک حا بگیریم و محسن ۱۶ شهریور اعزام بشه سوریه
با مهریه یک جلد کلام الله مجید،
یک جفت آینه و شمدان ،
۱۴ سکه بهار آزادی و
۲۵۰ شاخه گل رز هدیه به ۲۵۰ شهید گمنام به مدت ۵ ماه
به عقد موقت محسن دراومدم
با وارد شدن انگشتر نامزدی تو دستم اطمینان میکنم همه چیز واقعیه💍😍..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دهم
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.😐☝️
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.😊
💞همان جا محرم شدیم.💞
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟😟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.😳
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.😔اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون...
این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۶۵ و ۶۶ همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ و
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۶۷ و ۶۸
هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند... که حاج محمد رو به بابام گفت:
_اقای قادری قرار نیست عروس خانم چای بیارن؟
بااین حرف بابا اشاره به مادرم کرد
وگفت:
_حتما...حاج خانم بفرمایید زری جان بیان
و مادرم از جا پاشد و اومد اشپزخانه,یه سینی چای برام ریخت چند تا صلوات به جونم فوت کرد.. ویه بوسه به گونهام زد...
و ارام سرش را اورد کنار گوشم وگفت:
_با ارامش,بسم الله بگو وسینی را بردار.....
بسم اللهی گفتم ووارد هال شدم از لرزش دستام,استکانهای داخل سینی به لرزه افتاده بود,..جراتم نمیشد به کسی نگاه کنم, همینجور که سرم پایین بود ,از حاج محمد شروع کردم وباسلام ارامی چای را تعارف کردم....حاج خانم,همسر حاجی درست مثل اینکه مادر داماد باشه ,مدام از قد وبالام تعریف میکرد,..
سینی به جلوی یوزارسیف رسید و لرزش دستام بیشتر شد ,تا تعارف کردم و زیر چشمی ,نگاهم به نگاه یوزارسیف افتاد ناگهان سینی چای سرنگون شد ,...
اما لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد و گفت:
_هرچه از دوست رسد نکوست
و علیرضا ارام گفت:
_حتی اگر چای داغ به داغی اتش سوزان باشد...
خیلی شرمنده شده بودم وبهمن برای تغییر جو صلواتی فرستاد...وبابا لبخندی زد و گفت:
_ان شاالله که این حادثه بعدها خاطره ای, شیرین برای فرزندانتان خواهد شد
واین حرف یعنی که بابا سعید رضایت خودش را برای این ازدواج اعلام کرد.. وانگار تمام جمع منتظر این بله ی بابا بودند و بار دیگر صلوات جمع بلند شد...
وخلاصه شبی به یاد ماندی شد,شبی که حکم دامادی یوزارسیف برای اقاسعید زرگر اعلام شد...
اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج محمد از جواب مثبت خانواده ما به یوزارسیف مطمین شد,بدون اینکه فکر کند عروس داماد باید باهم حرف بزنند ,مجلس را پایان داد وهیچ کس هم حواسش به این موضوع نبود ,میدونستم که دل یوزارسیف هم مثل دل من به شدت میتپه و من خیلی بیشتر مشتاق گفتگو بودم که هنگام رفتن با اخرین حرف یوزارسیف دلم قرار گرفت....
حاج اقا رو به بابا کرد وگفت:
_اقای قادری اگر اجازه بدهید من فردا عصر مزاحم خانواده تان بشوم
وبا لبخند پدر و اینکه گفت منزل خودته پسرم....دلم ارام ارام شد ,اما از طرفی شرم از دیدار دوباره واحساسات عاشقانهی دخترانه به جانم افتاد..
برخورد بهمن خوب بود اما برخورد بهرام طوری بود که بازهم ناراضی به نظر میرسید و انگار کسر شأنش میشد که یک افغانی دامادشان باشد اما با وجود اتفاقاتی که افتاده بود, جایی برای عرض اندام و ابراز وجود پیدا نکرد و مهرسکوت بر لب زده بود...
امروز میهمان ویژه من, پا به خانهمان گذاشت وانگار دل من همراه قدمهایش میتپید و وقتی که شنیدم از پدرم اجازه میگیرد تا محرمیتی بخواند واخر هفته هم عقد رسمی کنیم,... قلبم بیشتر به تپش افتاد باورم نمیشد ,ازدواجی که برایم رؤیا شده بود اینچنین اسان صورت گیرد...
بابا که اجازه را صادر کرد,روی مبل دونفره هال کنار یوزارسیف نشستم درحالیکه بابا و مامان وبهرام وبهمن حضور داشتند,خطبهی #محرمیت جاری شد...وبا کلمهکلمهی خطبه انگار خروار خروار مهر و عطوفت برای من سرازیر شده بود در خلصه ای شیرین فرو رفته بودم...
که با صدای مادرم به خود امدم:
_زری جان ,حاج اقا را راهنمایی کن اتاقت...
وای...مامان چی میگفت؟...اتاق؟؟من؟؟یوزارسیف؟؟ سخت دست پاچه شدم وتمام بدنم گر گرفته بود انگار اتشی سوزان ولذت بخش در وجودم روشن کرده بودند...اری تمام تن وجانم غرق عشقی زمینی شده بود,عشقی که نمیدانستم در تندباد حوادث مرا به کجا خواهد کشانید....عشقی که برای من مقدس بود وبرای دیگران باورنکردنی وشاید مسخره مینمود...اما من خواه ناخواه غریق این دریا شده بودم ,با پاهای لرزان بلندشدم به طرف اتاقم راه افتادم و یوزارسیف با گفتن با اجازه ای به دنبالم روان شد...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ و ۱۰۳ ❤️امیرعلی تو
-در چه مورد؟
کنترل رو برداشتم و تلویزیون روخاموش کردم
-عرض میکنم خدمتتون
کمی خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشیدم
-مامان، برام میری خواستگاری؟
سرمو گرفتم بالا و باچشمای پرتعجب مامان روبه روشدم
-خواستگاری؟!
-بله دیگه
-جلالخالق، تو و خاستگاری؟
-مامان مگه من چمه
-چیزیت نیس، فقط تعجب کردم
بعد چشماشو ریزکرد و لبخند مرموزی زد و پرسید:
-حالا اون دختر خوشبخت کیه؟میشناسمش؟
-مامان خودتونو به اون راه نزنید میدونید منظورم کیه
خندیدوگفت:
-نکنه ازش نظرشو هم پرسیدی؟
-امروز باهاش حرف زدم
-خب خداروشکر
یهو صدای سارا اومد
سارا: -کی قراره بریم خاستگاری مائده جون؟
سر برگردوندم و دیدم سارا دست به کمر کنار در ایستاده
-علیک سلام
-سلام بر داداش داماااادم
-ببینم مگه تو نگفتی امروز تاساعت شیش دانشگاهی؟
مامان: -باایلیا کلاس آخری رو پیچوندن
سارا: عههههه، مامااااان
-پیچوندین؟ سارا؟!
-خب حالا کی میریم خاستگاری؟
مامان: امشب باپدرتون حرف میزنم یه قرار تعیین میکنیم میریم
.
.
.
💞دیشب رفتیم خواستگاری، همراه بابابزرگ و عزیز. وقتی بابابزرگ صیغه #محرمیت رو خوند و انگشتر نشون رو دست مائده کردن از خوشحالی نزدیک بود بال دربیارم،
امروز هم رفتیم آزمایشگاه.
حالا که دارم دقت میکنم میبینم چقدر مائده #عوض شده. اصلا این مائده کجا و اون مائدهی دوسال پیش کجا. از تمام حرکات و رفتارهاش #حیا و #وقار میریزه. الان دیگه دلم میخواد واسه این مائده #جونم رو بدم، دوست داشتنش که چیزی نیست.
جواب آزمایش که مثبت شد یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونمون، زنعمو خونمون بود.
رو کردم سمت مائده و گفتم:
-میگم مائده خانم موافقی یکم نگرانی بهشون وارد کنیم؟
-منظورت چیه؟
-یخورده بترسونیمشون
-ببخشید اینو میگم مگه دیوانه ایم؟
تک خنده ای زدم وگفتم:
-نه، ولی میخوام واکنششونو ببینم
-اووومممم، چشم هرچی شما بگی
-یکمم به قلبم رحم کن خب
خندیدمو مائده با شرم سرش انداخت پایین. از ماشین که پیاده شدیم گفتم:
-سعی کن چهرهت رو ناراحت نشون بدی
-ولی خندم میگیره
دوتایی آروم زدیم زیرخنده، وارد هال که شدیم با مامان و زن عمو روبه رو شدیم
مامان: -چیشد؟ مثبته نه؟
قیافمو ناراحت کردم و سرمو انداختم پایین، مائده هم همینکارو کرد
زنعمو: -وا شما دوتا چتون شده؟
مائده: -جواب آزمایش... منفیه
مامان:-یعنی چی منفیه مطمئنید؟
-بله مامان، منفیه
مامان و زنعمو با نگرانی به هم نگاه کردن
مامان: -آخه شمادوتا چرا اینقدر بدشانسین
زن عمو: -ناراحت نباشین دوباره میرید آزمایش میدین شاید اشتباهی شده
دیگه نتونستیم جلوی خودمونو بگیریم زدیم زیرخنده
زن عمو: -خدا مرگم بده، این دوتا چرا اینجوری شدن؟
مامان: -شمادوتا چتونه؟
مائده با ذوق گفت:
-جواب مثبتههه
قهقهه خندهم به هوا رفت
¤¤سه دقیقه بعد: ¤¤
-غلط کردمممم
مامان: -جرعت داری سرجات وایسا امیرعلی وایسا بینم
صدای خنده های مائده و زن عمو بلند شد، کنار یکی از درختای حیاط ایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم
با ناراحتی گفتم:
-مامان اخم نکن شوخی بود بخدا
مامان: -این شوخی بود؟
مائده بیطاقت گفت:
-زنعمو تقصیر من شد. واقعا ببخشید خواستیم شوخی کنیم
مامان چیزی نگفت.. بعد راه کج کرد و همراه زن عمو برگشت تو خونه، روکردم سمت مائده وگفتم:
-مگه قرار نشد صادق باشیم و دروغ نگیم
-دروغ که نگفتم. شما بخاطر من این نظر رو دادی پس تقصیر منه....
گونههاش سرخ شد
-خب اصلا راستش دلم نیومد شما رو ناراحت ببینم
باعشق نگاهش کردم و اروم گفتم:
-مگه نگفتم به فکر قلبم باش؟
لبخند محجوبی زد. جعبه شیرینی رو از ماشین برداشتم و باهم برگشتیم تو خونه
¤¤روز عقد....¤¤
❤️مائده
نگاهی به خودم تو آینه انداختم و جیغ خفیفی کشیدم و بعد محکم زدم تو سر سارا
-مائدههههه، گفتم اینقدر نزن تو سرممم
-این چیه سارا چرا اینقدر منو شبیه میمون کردی
-مگه چشههه
-گفتم آرایش ملایم باشه ملاااااایمممم
خندیدوگفت:
-خب ملایمه دیگه
با حرص گفتم:
-بنظرت این ملایمههه؟؟؟
-خیلی خب بشین الان برات درستش میکنم
بلاخره یک ساعت بعد سارا موفق شد آرایشمو ملایم تر کنه
سارا: -الان چطور شد؟
-خوبه. ممنون
-آخخیییش
در بازشد و مامان اومد تواتاق
مامان: -شمادوتا کارتون تموم نشد؟
-چرا مامان تموم شد
مامان: -الهی قربونت برم عزیزم ماه شدی
-خدانکنه مامان جون. میگم مامان مشخص نیست الان ارایشم؟
مامان:- -نه فداتشم خیلی ملیح شده دست ارایشگرت درد نکنه
همه خندیدیم. همراه سارا و مامان از اتاق رفتیم بیرون و تو پذیرایی منتظر بقیه نشستیم.
نیم ساعت بعد امیرعلی همراه عمو و زن عمو، بابابزرگ و عزیز رسیدن خونمون. سوار ماشین شدیم و.....