رمـانکـده مـذهـبـی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #سی . 💓از زبان مینا 💓 . #اعتقادات
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سی_ویک
.
💓از زبان مجید💓
.
جلوی دانشگاه رسیدم...
که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد😍 و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته..
میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...😥
قلبم تند تند میزد...💓
استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود😬
یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.😌💪
داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد
و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم:
-سلام دختر خاله😊✋
-سلام..شما اینجا؟😧
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...😎
.
راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه😳 و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊
.
.
💓از زبان مینا💓
.
بعد از کلاس منتظر #محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...😍
قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم... درباره ازدواج و خواستگاری و...🙈
رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..😟
از لحن صداش فهمیدم مجیده...
واییی خدا این اینجا چیکار میکنه😑
الان اگه محسن ببیندش چی؟😥
-سلام...شما اینجا؟😧
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و #شر درست بشه..😐
اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم😕
ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه
برگشتم بهش گفتم
_خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم... نمیخوام دوستام منو ببینن با شما.
مجید کاملا گیج شده بود😕 و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد...
-کدوم سمت بریم دختر خاله؟😊
-نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...😐
-خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...☺️
-هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...
بفرمایین.😕
.
-والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟🙁
.
-آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟😑
-بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞
-شما #نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟😏
-خب من قصدم خیره 😕
-اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ 😏سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران😏
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
#مجید_نامحرمه_ولی_محسن_نه😡😤
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دهم
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
_ #نامحرمید و #گناه دارد.😐☝️
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی #روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم:
_حاج آقا می شود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟
او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.😊
💞همان جا محرم شدیم.💞
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟😟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم:
_مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.😳
من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد #مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما #ناراحت می شوید، هم من #معذبم.
مامان گفت:
_آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
_شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.😔اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون...
این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛