eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
201 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: _ و دارد.😐☝️ اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی محلمان. همان جلوی در گفتم: _حاج آقا می شود بین ما صیغه بخوانید؟؟ او را می شناختیم.... او هم ما و آقاجون را می شناخت.😊 💞همان جا محرم شدیم.💞 یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟😟 نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان... گفتم: _مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد.😳 من_ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما می شوید، هم من . مامان گفت: _آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان _شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم.😔اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون... این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.... با قهر کردنش ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ - ملوک خانم هست! - سریع به طرف در رفتم
- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟ - سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟ - حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگر خوشبختی ام کامل شده پس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟ از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟ - ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد. - خب الحمدالله...زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟ میدانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت. متعجب گفتم: - خودمان؟ چه صحبتی؟ - خب فراموش کردی؟ من از شما بله ای گرفتم! من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟ از صدای نگرانش خنده ام گرفته بود. با دلی خوش گفتم: - بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هست.پس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت... - یعنی الان برای زندگی در مشکلی ندارید؟ من هستم نه تاجر!پس دارم! تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من ! حالا چی؟ جدی و محکم گفتم: - سخت شد!!!! حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود. ترسان ترسان گفت: - اگر در توانم باشد چشم قول می دهم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛