eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۶ و ۷۷ درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود
به چهارکوچه رسیدیم وباید میپیچیدیم داخل چهارکوچه که نگاهم به در خانه‌مان که روزگاری درانجا زندگی میکردم افتاد و ناخوداگاه اهی کوتاه کشیدم... که ناگاه دست یوزارسیف روی دستم قرار گرفت وگفت: _ناراحت نباش زری بانو,دنیاست ,بی‌وفاست میگذرد وخاطره ها میماند...من که حتی در کشورخودم نیستم چه کنم؟؟ چقدر این مرد حواسش به من بود وتک تک حرکاتم را میدید وعمق افکارم را میخواند.. بغض گلویم را گرفت...بمیرم برای‌یوزارسیفم که آواره‌ی کشوری دیگر شد...کشوری که داعیه‌ی عدالت دارد اما بی‌عدالتی را در برخورد وحتی در نگاه به یک افغانی کاملا, احساس میشود....آخر کی میفهمند که ارزش انسانها نه به ملیتشان بلکه به ایمان واعتقادشان به خداست... جلوی خانه ی سمیه پیاده شدم,هنوزماشین حرکت نکرده بود ومن در نزده بودم که‌سمیه پشت درخانه شان داخل کوچه ظاهرشد... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۶ و ۷۷ درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۷۸ و ۷۹ سمیه با سلامی انرژی بخش دستم را گرفت و داخل حیاط خانه شان کشاند و مثل همیشه خودش را انداخت توبغلم ,از همون بدو ورود فیلمم را شروع کردم وبا حالی نزار گفتم: _سلام دختر ولم کن,حال ندارم وحالت عق زدن به خودم گرفتم وبه سرعت خودم را رسوندم لب باغچه که مثلا حالم خوش نیست و...سمیه سریع اومد بالا سرم در حالیکه شانه هام را ماساژ میداد گفت: _وای خدا مرگم بده,چت شده؟ظهر که زنگ زدی همچی دلخوش بودی ,نکنه مسموم شدی؟ دستم را گرفت و بلندم کرد همانطور که دستم تو دستش بود چادرم را مرتب کردم, آخه خوبیت نداشت جلو بابا ومامان سمیه فیلم بیام,... باید حالت عادی داشته باشم وبا گفتن یاالله کوتاهی وارد هال شدیم... سمیه چادرم را از سرم کشید وگفت: _راحت باش زر زری جان, حاکم مطلق این مملکت الان خودمم وخودتی , بابا ومامانم رفتن ددر... پس دوباره خودم را به بی حالی زدم ورومبل هال ولو شدم وگفتم: _سمیه جان ,دل وروده ام داره بالا میاد ... سمیه با دستپاچگی گفت: _شربت,شربت ابلیمو برات درست کنم و بیارم؟؟ گفتم: _اره ,اره ترش‌مزه خوبه…… سمیه با تعجب برگشت طرفم کنارم نشست وخودش را چسپوند بهم ودرحالیکه دستم را محکم گرفته بود گفت: _شیطون بلا...نکنه دارم خاله میشم؟؟.. با شیطنت وخیلی قبراق زدمش عقب وگفتم: _اه برو کنار بابا....خیار پلو نپز برا خودت,برو شربت ابلیمو را بیار که دلم شربت میخواد... بااین حرکتم سمیه فهمید که فیلمش کردم, همانطور که دستم را میکشید وبلندم میکرد گفت: _بلا گرفته حالا منو سرکار میزاری؟!!پاشو خودت قدم رنجه کن درمعییت هم شربتی بسازیم وباهم وارد اشپزخانه شدیم,من رو صندلی نهارخوری نشستم وسمیه مشغول تدارک شربت شد,...دل تو دلم نبود,میخواستم یهو همه چی رابگم وسمیه را سورپرایز کنم,اما ته دلم میگفت به جبران شیطنت‌های,قبل سمیه ,یه کم اذیتش کنم,... برا همین درحالیکه تمام حرکات سمیه را زیر نظر گرفته بودم گفتم: _هنوز چند ماه نیست که یوزارسیف ازدواج کرده ,انگار زندگی یوسف از دید دوستاش خیلی ایده‌ال بوده که اونها هم هوس زن گرفتن کردن,یکی از دوستاش میخواد زن بگیره…… سمیه همانطور که لیوان شربت را بهم میزد گفت: _این که خوبه,خواستگاری رفتن هم شادی داره وهم هیجان,من عاشق این هیجانها هستم. وبا لحن شوخی ادامه داد _اگه راه داره منم ببر با خودت,حالا این داماد خوشبخت کیه؟؟از افاغنه بزرگواره؟عروس کیه؟؟ یه لبخند زدم وگفتم: _نه بابا,افغانی نیست,یوزارسیف بهش میگه داداش... سمیه یکدفعه نگاهش را از شربت گرفت و متعجبانه به من دوخت وگفت: _برادر؟؟نکنه...نکنه...علیرضاست؟ با بی خیالی گفتم _کدوم علیرضا؟ سمیه با حرصی زیاد شربت رابهم زد و گفت: _حالا دیگه دوست جون جونی وبرادر ایمانی همسرت را نمیشناسی هاااا.... خنده ریزی زدم وگفتم: _اره سمیه,,خودشه...ماهم دعوتیم...به نظرت چی بپوشم؟؟ لرزش دستهای سمیه کاملا مشهود بود, رنگش هم یه جورایی پرید وناگهانی ساکت شد و...با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفتم: _چیه ماتت برده؟اگه دختر خوبی باشی قول میدم که تو هم تومراسم خواستگاری حضور داشته باشی,تازه خودتم که میگی هیجان انگیزه وسرشار از هیجان میشی,هااا البته با وجود من وصدالبته رفیقت مرضیه خوش میگذره... با صدایی عصبانی لیوان شربت را محکم کوبید روی میز جلوم ,خودش را انداخت رو صندلی کنارم وگفت: _هیجان بخوره تو سر من واون داماد یالغوز..... خندم گرفت وگفتم: _از کی تا حالا علیرضا شده یالغوز وماخبر نداشتیم, من که میدونم توهمچی بگی نگی ازش خوشت میامد,من توچشات اون عشقه را میدیدم هااا... با دستای لرزون لیوان شربتی را که برا من درست کرده بود برداشت ویک نفس بالا کشید وگفت: _حرف تو دهن من نزار من کی از این پسره ی سبک سر خوشم اومده وزد زیر گریه...دلم براش سوخت وگفتم: _پس حیف ,من فکر میکردم دوسش داری, اخه به من سپرده بودن زیر زبونت را برم اگه مزه دهنت خوب بود,بیان خواستگاریت... سمیه با دهان باز ,خیره نگاهم میکرد و باورش نمیشد من مامور بودم ازش خواستگاری کنم.... اولش پلک نمیزد اما یکباره مثل ادمهایی که برق میگرتشان از جاش بلند شد وبه طرفم حمله کرد... ومنم ناخوداگاه مثل دزدی که از دست پلیس فرار میکنه ,پا به فرار گذاشتم...سمیه همینطور به دنبالم میومد گفت: _دختره ی ور پریده من را سرکار میزاری؟!اره من علیرضا را دوست دارم همون طور که تو یوزارسیف را دوست داشتی,آی خدا بنازم به تقدیرت.... زدم زیر خنده وسرجام ایستادم .... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۷۸ و ۷۹ سمیه با سلامی انرژی بخش دستم را گرفت و داخل
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۰ زدم زیر خنده وسرجام ایستادم وهمونطور که نفس نفس میزدم گفتم: _دختر یه کم سنگین باش,یه کم پخته تر رفتار کن,یه کم نازی افاده ای بیا ,واخ واخ دختر واینهمه سبببککک..... سمیه امد طرفم دست انداخت گردنم و سر و صورتم را غرق بوسه کرد و همینطور که تو آغوش هم از,خنده ریسه میرفتیم... باصدای مرجان خانم ,مادر سمیه که میگفت: _عه چه خبرتونه شما همین دیروز پیش هم بودین, چه خبرتونه که مثل کسایی که صد ساله همدیگه را ندیدن رفتار میکنید...به خود امدیم... زندگیم روی چرخ خوش‌بیاری ,حداقل برای من بود,... بهرام خبرهایی از ساسان گیر آورده بود و به قول خودش عنقریب به دامش میانداخت و با وصول پولش از فلاکت درمیامد,...گرچه دعا میکردم زودتر به پولش برسد اما بازهم دعا میکردم خدا ظرفیت دارندگی را بهش بدهد اخه ترسم از این بود با دارا شدن دوباره بهرام,نیش و زخم وکنایه هایی که الان کمتر شده بود و گاهی به فراموشی سپرده بود,... دوباره جان بگیرد وبرای من ویوزارسیف دغدغه ذهنی ایجاد کند,هرچند یوزارسیف گوشش به این حرفها بدهکار نبود و اگر هم میشنید انگار نمیشنید,اخر یک عمر درمملکتی غریب هزاران تبعیض دیده بود وبارها طعنه هایی نیشدار نوش جان کرده بود و دربرابر این ناملایمات خواه ناخواه مقاوم شده بود... سمیه وعلیرضا در مراسمی ساده وخیلی زود به عقد هم درامدند..‌. وقرار است هفته‌ی اینده عروسیشان را برپا کنند... و درضمن ,زیر زبان یوزارسیف هم رفتم و بالاخره خبر خوش را ازش بیرون کشیدم... وچه خبری خوش تر از جور شدن سفر ماه عسلمان, آن‌هم نه به تنهایی,بلکه دوتا برادر ایمانی که سالها پیش عقد اخوت خوانده بودند,...سفر ماه عسلشان را باهم قرار داده بودند,اری من وسمیه ,باهم سفر عشق میرفتیم,انهم به کجا؟؟به جایی که روزگاری دور اسارت ال طه را به خود دیده بود واینک فرزندان شیعه برای پاسداری حریم عمه جانشان, انجا راست قامت ایستاده بودند, اری سفر ماه عسل ما جور شده بود برای سوریه.....امروز نتایج کنکور اعلام میشد ,به توصیه ی یوزارسیف ,خودم برای دانستن نتیجه هیچ اقدامی نکردم, قرارشده بود یوزارسیف وعلیرضا,نتایج تلاش‌همسرانشان را ببیند وقاصد این میدان نفس گیرباشند... ذهنم از سوریه به سمت تسبیح دستم و ختم صلواتی که نذر کرده بودم کشید و درانتظار خبری از جانب یوزارسیفم.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۰ زدم زیر خنده وسرجام ایستادم وهمونطور که نفس ن
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۱ و ۸۲ لحظه ها برخلاف گذشته,کند میگذشت و انگار هر ده‌دقیقه یکساعت طول میکشید, همینجور که دور تسبیحم تمام میشد,صدای ویبره موبایلم شروع به وینگ وینگ کردن, کرد... به سرعت خودم را به اوپن رساندم وگوشی را برداشتم ,چشام را بستم وگفتم: _سلام یوزارسیفم...چه خبرا؟چرا زودتر زنگ نزدی؟ که باصدای پدرم ازپشت گوشی جا خوردم, پدرم که انگار خنده تو لباش بود گفت:_یوزارسیف؟!! با حالتی که حاکی از خجالت بود گفتم: _فکر کردم یوسف هست.. پدر: _بگذریم,نتیجه کنکور چی شده؟؟ من: _نمیدونم,قرار شده یوسف نگاه کنه وبه منم بگه... پدر: _که اینطور...هروقت نتیجه به دستت رسید منم بی خبر نذار,راستی امروز ساسان را گرفتن, گفتم بهت بگم که خوشحال شی... با خوشحالی گفتم: _خدا را شکررر,چشم ,به محض اینکه نتیجه را فهمیدم ,به شما زنگ میزنم. تا گوشی را قطع کردم ,هنوز زمین نگذاشته بودم که دوباره زنگ خورد و این‌بار چشم بسته جواب ندادم ودیدم اسم سمیه است, وصلش کردم: _الو سمیه,شیری یا روباه؟؟ سمیه که انگار حالش خیلی خوش بود گفت: _زر زری جون ,من تربیت معلم قبول شدم, الان شما بایه معلم مملکت صحبت میکنید... دوباره خنده ای زدم وگفتم: _خدا را شکرررر,بازم همت علیرضا,زود بهت خبر داده ,از یوزارسیف ما که خبری نشد و یکهو با یه فکر تمام تنم یخ کرد,نکنه نکنه من قبول نشدم؟..که با حرف سمیه مطمین شدم که خبرایی هست.. سمیه: _خوب دختر خوب ,حتما یه دلیل داشته که خبری به دستت نرسیده ,حالا خودت را ناراحت نکن, هنوز تو تازه دیپلم گرفتی و سالها درپیش داری به قول قدیمیا شب دراز است وقلندر بیدار,حالا فوقش الان نشد, سال دیگه... بند دلم پاره شد وبالکنت گفتم: _نکنه من قبول نشدم؟سمیه, جان علیرضا توچیزی میدونی؟ سمیه پقی زد زیر خنده وگفت: _خط قرمز من جان علیرضاست لطفا قسم نده,الانم بیا در را باز کن که پشت درخونه تان ,زیر پامون علف سبز شد... بااین حرفش کاملا فهمیدم که من چیزی‌قبول نشدم... حتما چون جایی قبول نشده بودم, یوزارسیف از سمیه خواسته بیاد کنارم تا دلداریم بده...اشکم سرازیر شد,اخه من خیلی خیلی تلاش کرده بودم...اخه جواب بابا را چی بدم؟؟ اینقدر تو بهت بودم که یادم رفت سمیه پشت دره و باصدای, ایفون به خود امدم....ایفون را برداشتم وگفتم: _ببخشید سمیه جان ,حواسم نبود الان کلید را میزنم بیا بالا... سمیه از پشت گوشی تلفنم دوباره خنده ای زدگفت: _نه خیرم ,خانم خانما ,باید خودت بیای پایین, اخه ناسلامتی معلمم هااا بپر بیا پایین... با بی حوصلگی گفتم: _داد از دست تو ورپریده وچادرم را سرم کردم,در ورودی خانه ما جدا از در ورودی واحدپایین بود,در واحدمان را که باز کردم,زن داداشم جلو در واحد خودشون بود وبه محض دیدن من گفت: _زری جان,ساسان را گرفتن,توچکار کردی کنکور را؟ با لبخند گفتم: _خدا را شکر,پول حلال گم نمیشه,تبریک میگم, کنکور هم نمیدونم ,قراره یوسف نگاه کنه وخبرش را بگه... زن داداش سری تکان داد وتعارفی کرد و رفت داخل خونه اش...با دوو خودم را به در خونه رساندم ,اخه چند دقیقه ای که با زن داداشم صحبت کرده بودم ,سمیه پشت در حیرون بود... به محض اینکه در را باز کردم,یه دسته گل رز سرخ,مثل دسته گل خواستگاریم جلو صورتم گرفته شد... دسته گل را زدم کنار وهمینطور که محو گلها بودم گفتم: _چقد خودت را تحویل میگیری دختر... وبا خنده‌ی یوزارسیف به خود امدم که گفت: _نه زر زری بانو....خانم دکتر را تحویل گرفتیم.... وبااین حرفش انگار دنیا را به من داده بودند... یعنی سمیه باز اتیش سوزونده بود و این‌باردست یوزارسیف هم بند شده بود و یا به قول معروف کمال همنشین در,او اثر کرده بود ,با شیطنت خبر خوش,قبول شدنم را به من دادند....خداراشکر....زندگی چقدر خوش میامد وخوش میگذشت...بهرام به خواسته اش رسیده بود....بابا بالاخره دخترش, پزشکی قبول شده بود ومن درکنار یوزارسیفم ,عشق دنیا را به جان‌میکشیدم... وقرار بود اول هفته,قبل از شروع کلاسهای دانشگاه به اتفاق علیرضا و سمیه ,ماه‌عسل بریم سوریه واین آرزویی بود رو دلم که داشت براورده میشد... من ...یوزارسیف وحرم بی بی.... بعضی وقتا دلم هری میریخت پایین اخه,همه چی خیلی خوب پیش میرفت,میترسیدم که همش یه خواب باشه...اما چه کنم غیر,از توکل برخدا ... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۱ و ۸۲ لحظه ها برخلاف گذشته,کند میگذشت و انگار هر
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۳ و ۸۴ دیشب تاصبح خواب به چشمام نیامد از شوق سفر ارام وقرار نداشتم ,ساعت ۸صبح پرواز به مقصد دمشق داشتیم,برا نماز که پا شدیم دیگه بیقرارتر شدم,...قرار بود صبحانه را پایین خونه بابام صرف کنیم واز همونجا بابا برسانتمان فرودگاه....بالاخره با سلام و صلوات و بین گریه‌های مادر و بغض‌های‌بابا, راهی شدیم,... هنوز باورم نمیشد الان که کنارسمیه‌نشستم و دوطرفمان را هم همسران عزیزمان اشغال کردند, بازهم برایم باورپذیر نیست که راهی سفرعشق به سرزمین عشاق هستیم, سرزمینی که خیلی از جوانان مسلمان, عباس وار خود را فدایی حریم دخت بزرگ فاطمه زهراس,عمه جانمان زینب س کردند,...از جان خویش گذشتند تا این حرامیان تکفیری ازمرزکشور ما نگذرند, سر دادند تا ناموسشان اسیر دست دیو سیرتان, انسان نما, نشوند ودرپیشگاه خدا سربلند باشند, مظلومانه پریدند تا ناجوانمردانه امنیت ما نپرد... وچه بسیارند کسانی که این جانفشانی‌ها را, نمیبینند و گاهی خود را به ندیدن میزنند وبی انصافانه, نبرد این پاک سیرتان افلاکی را برای پول ودنیای خاکی میدانند... با هواپیمایی که مدافعان حرم را به مقصد سفرشان میبرد,همراه شده بودیم ووقتی که دیدم,تنها زنهای همسفر این کاروان ,ما نیستیم تعجب کردم و یوزارسیف برایم توضیح داد که بعضی از مدافعان, همسرانشان وگاهی فرزندانشان را با خود میاورند,از قرار معلوم,یوزارسیف من ,یکی از پای ثابت‌های این کاروان بود و هروقت عملیات بزرگی,قرار بود انجام شود,ایشان حضور داشت... و اما علیرضا فقط یکبار قبل از این سفر موفق به سربازی حریم ال طه و جانبازی در راه عمه جانمان زینب س شده بود و این دفعه ی دومش بود که قسمت شده بود...این سفرماه عسل زندگیشان هم باشد... به خاطر بی‌خوابی دیشب,چندبار پلکهایم سنگین شد که باشیطنت‌های,سمیه ,یکبار هم موفق به خوابیدن نشدم و بالاخره بعد از,ساعاتی انتظار,خلبان هواپیما,فرود به سلامت ما را در فرودگاه دمشق از طریق بلندگو اعلام نمود... دلهره ای عجیب سراسر وجودم را فرا گرفت, نمیدانستم این دلهره خبراز چه میدهد و آن را گذاشتم پای شوقم به این سفر,اما انگار احساسات درونم زودتر از من آینده‌ای نه چندان دور را میدیدند... از هواپیما که پیاده شدیم,باورم نمیشد که در فرودگاه شهری مهم پیاده شدیم,اخه به بیابانی سوت و کور بیشتر شباهت داشت تا به فرودگاه...تمام مسافران را که همگی از مدافعان حرم بودند به هتلی در دمشق منتقل کردند طبقه‌ی دوم هتل دو سوییت که روبه روی هم بودند را به خانواده یوزارسیف وعلیرضا دادند.... وارد سوییت شدیم,جای راحتی به نظر میرسید و درضمن با وسایلی مجلل پوشیده شده بود و این موضوع نشانه‌ای از زمان شکوه این شهر و رونق گردشگری آن میداد, به راستی که زمانی پیش، سوریه ودمشق, انگار عروس خاورمیانه بود وهرکس هوس گردش وسیر وسیاحت وتفریح به سرش میزد, ناخوداگاه در ذهنش نام سوریه به درخشش میافتاد واین تکفیریهای بی دین که سنگ خلافت اسلامی را به سینه میزنند با وحشیگریهایشان چه به روز این کشور زیبا اورده بودند,اری انها مبلغ اسلام بودند اما,نه اسلام ناب محمدی بلکه اسلام ناب اموی که بنیانگذارش معاویه علیه العنه بود که فرسنگها با اسلام حقیقی فاصله داشت واز دین فقط نامش را یدک میکشیدند تا اغفال کنند جهانیان را و جیب خودشان را از مال دنیا سرشار نمایند وتاریخ نشان داد که دنیا,به تفی نمیارزد واز انهمه جلال وجبروت معاویه ویزید هیچ نمانده بود اما بالعکس از اسیران دمشق که روزگاری درکاخ یزید به‌ غل و زنجیر کشیده شده بودند الان جلال و جبروتی ملکوتی برجای مانده بود که هزاران هزار امثال یوزارسیف من جانها را,برای حراستش درطبق اخلاص قرار داده بودند... به ما گفتند ساعتی استراحت کنیم وپس از, آن اماده بشویم تا نمازظهر وعصرمان را در حریم عمه جان سه ساله مان ,بخوانیم... از شوق حضور در حریم بی بی رقیه خاتون دل در دلم بیقراری میکرد ... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۳ و ۸۴ دیشب تاصبح خواب به چشمام نیامد از شوق سفر
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۵ و ‌۸۶ وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض کردیم وهمراه بقیه ی کاروان راهی حرم بی بی رقیه س شدیم... یوزارسیف مثل راهنمایی کارکشته که انگار عمری را دراین کشور به سر کرده بود,جای جای شهر را با اسم ومشخصات کامل میگفت و گاهی خاطراتی,از دوران اسارت آن مکانها در چنگال داعش میگفت,...جالب, اینجا بود که نام تک تک عملیات ازادسازی, مکانهای شهر وحتی نام شهدایی که جلوی چشمانش در ان مکانها پرکشیده بودند را میدانست,... در دلم به حال یوزارسیف غبطه خوردم و آرزو کردم کاش من هم مرد بودم‌میتوانستم مثل یوزارسیف ,خدمت کنم... وبااین فکر اهی کوتاه کشیدم,... یوسف که تک تک حرکات من برایش مهم بود ,دست مردانه اش را روی دستم گذاشت وگفت: _چرا آه کشیدی؟ با من ومن گفتم: _هیچ...ارزو.میکردم کاش مثل تو مرد بودم میتوانستم مدافع حریم زینبی,باشم... بالبخندی ملیح نگاهم کرد ودست مرا به لبهایش نزدیک کرد وهمانطور که بوسه‌ای, برمیچید گفت: _تو مرا همراهی کن وهیچ وقت,هیچ وقت حتی زمانی که شاید من نبودم,ناشکری نکن, مثل بی بی زینب س صبوری کن ومن قولت میدهم اجر مجاهدتی بیش از سربازی ما, برایت بنویسند... بااین حرف یوزارسیف,پشتم لرزید ,اخر من طاقت فراق هرکه را داشته باشم ,طاقت هجران یوسف را نخواهم داشت... درهمین صحبتها بودیم که به ورودی خیابان حرم رسیدیم وگنبد فیروزه ای رنگی چشمها را مینواخت.. باید پیاده میشدیم,از ابتدای خیابان تا رسیدن به حرم دکان‌های زیادی بود اما بیشتر انها هرچه که داشتند,از خوردنی وپوشیدنی و...بازهم عروسک جز اجناسشان بود,اخه حریم روبه‌رویمان,حرم دخترکی سه‌ساله بود که با دستان کوچکش, گره های بزرگی باز میکرد...دخترکی پاک که روزگاری اسیر خفاشان خون اشام شده بود وبرای التیام داغ پدرش,نه عروسک,نه اب وغذا ,بلکه شلاق وکتک برایش,به ارمغان میاوردند... وناجوانمردانه برای پاشیدن نمک به زخم دلش,سربریده پدر را به دختر نشان دادند تا از دست بهانه‌هایش که همه به نبود پدر ختم میشد ,خلاص شوند....مگر یک دختر....مگر یک کودک...مگر یک موجود سرشار,از,مهر وعاطفه چقدر میتواند توان ناملایمات را داشته باشد....وای من....خاکم به سر....رقیه س ان شب چه کشید با مهمانی که با سر به سویش امده بود؟؟!! درحین رفتن ناخوداگاه به سمت دکانی رفتم که عطروانگشتر و...داشت وعروسکی را که زیباتر از,بقیه بود به دست گرفتم,اخر میخواستم دست خالی,به حرم نروم , یوزارسیف درحالیکه لبخندی غمگین میزد, پولش را حساب کرد... هرچه که جلوتر,میرفتم,بغض گلویم سنگین تر میشد وعروسک را بیشتر,به خود فشار میدادم... وارد حرم شدیم,حالم دست خودم نبود,با زبان بی زبان با سه ساله ی شام واگویه میکردم... شه زاده ی خیرالنسا,رقیه ی بنت الحسین دخت علی مرتضی,رقیه ی بنت الحسن اری,اینجا حریم سند مظلومیت حسین ع است, اینجا گوشه ای از,عرش اعلاست که بر زمین فرو افتاده وملایک برای دیدار دختری سه ساله ,صف کشیده اند,اینجا حریم ناموس شیعه است وما چشمان هیز, شیطان صفتان عالم را از کاسه به در خواهیم اورد اگر گوشه ی چشمی به این حریم داشته باشند,ما به این دنیا امده ایم برای,اثبات همین عشق ,برای به تصویر کشیدن همین ارادت,برای از جان گذشتن در,حریم ال طه.... بعداز نماز,از حرم حضرت رقیه س به هتل مراجعت کردیم وعجب صفایی داشت وبه قول قدیمیا ,دلی سبک کردیم...وارد سوییت مجللمان شدیم و همانطور که چادر سرم بود روی تخت نشستم,یوزارسیف هم طبق عادت این چندوقته,مثل همیشه ور دلم بود,کنارم نشست وگفت: _چطوری حاج خانم...کیف حالک؟ خنده ای زدم وگفتم: _حاجی...یه سوریه اوردیتمان وحاجیه خانم به دلمان میبندی؟اول ببرمان مکه ,بعدش حاج خانمت میشم... یوسف هم خنده ی صدا داری کرد ودستش را روی چشمش گذاشت وگفت: _ای به چشم,حج هم میبریمتان,اما تا وقتی که خانه‌ی خدا دست سعودیهای کثیف,اسیر است ,قول بردن نمیدهمت.. با ناز گفتم: _خوب پس همینطور بگو,تعارف الکی کردم چون تابوده وهست سعودیا چمبره زدن رو کعبه... یوسف خیره شد به نقطه ای روی سقف و زمزمه کرد: _نگران نباش,دیری نمیپاید که مولای غریبمان خواهد امد,نفحات ظهور به وزیدن گرفته,عطر دل انگیز گل نرگس تمام دنیا را فرا گرفته باید کمی همت کنیم,ان شاالله به زودی در لشکرمهدی‌زهراس در جوار کعبه نماز عشق به جماعت مولا میخوانیم... غرق حرفهای,شیرین یوسف بودم که در سوییتمان را زدند...یوسف در را باز کرد... و چهره ی مملواز شیطنت سمیه پدیدار شد و بااجازه‌ای گفت وداخل شد,... یوسف در را بیشتر باز کرد و دید خبری, از علیرضا نیست, برگشت طرف سمیه و گفت: _خانم محمدی...پس اقاتون کجا تشریف دارن؟ با خنده گفتم: _احتمالا یا ابشون کردن رفتن داخل زمین ویا با کارهای,عروس خانم تبخیر شدن رفتن هوا... سمیه درحالیکه خط ونشان برام میکشید گفت: _اصلانم ,من بهشششت را برا اقامون به ارمغان اوردم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۵ و ‌۸۶ وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض ک
با شیطنت گفتم: _وا خاک عالم یعنی کشتیش فرستادیش اون دنیا؟؟ سمیه: _باشه ,زر زری ,دم دراوردی هاااا....نه خیرررم اقااا رفته واسه شما تنبل‌های شاه عباس نهار بگیره و بیاره بالا تا داخل سوییت در معییت هم غذا را صرف کنیم... یوسف که از کل کل من وسمیه به وجد امده بود, به طرف میز وسط سوییت رفت وگفت,: _اینجا دوتا صندلی بیشتر نیست,پس اول من وعلیرضا میخوریم بعدش شما خانمهای بزرگوار,اخه شنیدم شما با دیدن خوردن همسرانتان عشششق میکنید خخخخ دادم دنبالش وگفتم: _عه....عه. این تجارب نغز و شنیده های گرانبها را کی به گوشتان خوانده؟؟ یوسف به طرف در رفت وتا در راباز کرد به قامت علیرضا تصادف کرد..خلاصه با خنده وشوخی مشغول خوردن شدیم,همینطور که یوسف وعلیرضا ارام با هم صحبت میکردند ومنم گرم گفتن احساساتم در حرم بی بی رقیه س ,برای سمیه بودم ,...که با اشاره های چشم وابروی سمیه ,متوجه حرفهای در گوشی یوسف وعلیرضا شدم..... وای اینا چی داشتن میگفتند؟یعنی چی؟؟مگه.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۵ و ‌۸۶ وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض ک
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه ✨قسمت ۸۷ و ۸۸ یوزارسیف‌باعلیرضا از سفر حرف میزدند,من که نمیدونستم چی به چیه,اما انگار سمیه از خیلی وقت پیش تو نخ حرفهای اقایون بود, با تحکم گفت: _عه چی چی میگن شما اقایون بزرگوار!!!دارین خودتون میبرین ومیدوزین ومیخواین ما هم ,بی‌حرف بکنیم تنمان؟!!زری را نمیدونم, اما من که مثل دم پشت سر علیرضام خواهم رفت.... علیرضا سری تکان داد ودرحالیکه بشقاب غذاش را عقب میزد گفت: _زبله...تو غذا میخوردی یا کسب اطلاعات و استراق سمع میکردی؟!!بعدشم مگه ما قراره کجا بریم, نهایتش یه نصف روز طول میکشه, قرار نیست که همسران گرام را در ماه عسل تنها بزاریم ویوسف هم درتایید حرفهای علیرضا روبه من گفت: _اره دیگه ما صبح بعداز نمازصبح که شما در خواب ناز هستید یه سر میپریم به طرف حلب و یه سرکی به لشکر میزنیم و عصرهم برمیگردیم,تا شما یه زیارت برین وبیاین ماهم اومدیم... حالا فهمیدم که سمیه چرا اینهمه غیرتی شده, انگار حلب عملیات داشتند وبه قول خودشان میخواستند سرکی بزنند...پس منم سرم را تکان دادم وگفتم: _این که مسئله ای نیست چشمکی به سمیه زدم وادامه دادم: _اقایون میخوان برن با دواعش یه تجدید دیدار کنن,خوب ما مانع خیر که نمیشیم بفرمایید... علیرضا که انگار حرفهای من به مذاقش خوش امده بود پرید توحرفم وگفت: _احسنت به این درک وفهم ,سمیه خانم از ایشون یاد بگیر... یوسف که تک تک حرکات من را حفظ بود و گویا تا اخر نطق من را خونده بود رو به علیرضا گفت: _صبرکن برادر,فکر کنم زود قضاوت کردی و حرفهای زری خانم ادامه داشته باشه وروبه من گفت: _بفرمایید بانو...لپ کلام؟؟ لبخندی زدم وگفتم: _افرین به ادم چیز فهمم,همانطور که گفتم ما اصلا مانع خیر نمیشیم اما از انجایی که اومدیم ماه عسل, برما واجب است که همسران عزیزتراز جانمان را همراهی کنیم... خلاصه از ما اصرار واز اقایون انکار که انجا منطقه جنگی هست و جای زن نیست و... ولی از پس زبان من وسمیه نتونستند بر بیان... و عاقبت با کمال استیصال وبا زور و اجبار پذیرفتند که ما همراهیشان کنیم...باز هم حسهای مبهمی به سراغم امده بود اما پررنگ ترین حس,حس بی قراری بود,اخه قرار بود تا ساعتی دیگر به حرم خانوم زینب کبری س مشرف شوم.... دست در دست یوزارسیف روبه روی حرم خانوم زینب کبری س ایستادم ,چشمهام را بستم وبا تمام وجود ریه‌هایم را از عطرحرم زینبی پر کردم, دست روی سینه گذاشتم و گفتم: _السلام علیک یا بنت رسول الله...السلام علیک یا بنت علی مرتضی,السلام علیک یا بنت فاطمه الزهرا...سلام بر بانوی قصه‌های پرغصه,سلام بر نقش‌افرین, میدان‌های سخت ونفس گیر,سلام بر صبورترین پرستار عالم,سلامم را که از قلبی که مالامال عشق به شما وال علی ع ست بپذیر.. عمه جانم, زینب, به قربان دل غریبت و غربت عظیمت بشوم که روزگاری اشک بر فراق مادر ریختی وهمسنگر پدر مظلوم و تنهایت شدی, روزگاری پاره های جگر را در تشت به نظاره نشستی وخون دل خوردی, روزگاری تیر بر تابوت حسنت زدند وجگرت را سوزاندند, زمانی پرپر شدن فرزندات را دیدی, پیکر ارباً اربای علی اکبر,تیر در چشمان عباس و دستان بریده ی برادر را دیدی اما هنوز هم قصه‌ی غصه ات به نیمه نرسیده بود,اخر چه صبری داشتی بانو ,توکه شرط ازدواجت را همراهی همیشه با حسین ع قرار دادی,چگونه از بالای تل بریده شدن سر عشقت حسین ع را دیدی وباز هم صبوری کردی,اتش زدن خیمه ها را به چشم خویشتن نظاره کردی وخود را فدایی امام زمانت کردی,یتیم بچه های کربلا را از زیر بوته‌های خار در تاریکی بیابان گرد هم جمع کردی وناله هایشان را با ناز و نوازش‌هایت التیام دادی وباز هم خم به ابرو نیاوردی,به اسارت در امدی ودرهمین شام,همین جا, کربلایی دیگر شکل گرفت ورقیه پرکشید و داغ دل داغدیده ات تازه شد و وقتی ناکسی از شما پرسید دیدی خدا با شما چه کرد؟؟! فرمودی:ما رأیت الا جمیلا....هرچه دیدم زیبایی بود... اری انان که دلشان را به متاع ناچیز,دنیا خوش کرده اند چه میفهمند که عشق الهی چیست ومقربان درگاهش چگونه برگزیده میشوند وبارها وبارها مورد ابتلا قرارمیگیرند, چه زیبا فرموده ان زیبا سخن که: در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زدقدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.. بانویم زینب س,الان دراین هنگام سعی میکنم ,شاگرد مکتبی باشم که معلمه‌اش شمایی و در ناملایمات آن کنم ,که شما کردی... وتا پای جان ,مانند شما در مسیر امام زمانم وفدایی وجود نازنینش باشم.... ناگاه با فشار دست یوزارسیف که دستم را گرفته بود به خود امدم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۸۷ و ۸۸ یوزارسیف‌باعلیرضا از سفر حرف میزدند,من که
ناگاه با فشار دست یوزارسیف که دستم را گرفته بود به خود امدم... واز اشکهای روان یوسف که برچهره اش نقش بسته بود, فهمیدم ,هرچه گفتم,او شنیده... یوسف دست ادب بر,سینه نهاد وسلام دادوروبه گنبد گفت: _سلام عمه جان,این غلام حلقه به گوشت دوباره امد و این‌بار با هدیه‌ای امد که داشتنش را از آستان و درگاه و کرم شما میدانم واشاره کرد به من وادامه داد: _زری بانویم...قرار است مانندبانویش زینب س صبوری کند... پشتم لرزید از,حرف یوسف... این حرف معنایی عمیق داشت که اصلا دوست نداشتم به آن معنا حتی لحظه ای, فکر کنم.... 🌱ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷