رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_پنجاهوچهار نامردی رو در حقم تموم کرده بود و
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_پنجاهوپنج
_سلام
نمیدونم چرا با هر کلمه ای که میشنیدم اشک هام سرازیر میشد،امیر حسین در آغوشم گرفت وگفت:
_عه حسنا خانم نداشتیما تو رو خدا گریه نکن نمیدونی با گریه چه بلایی سره این چشمات آوردی اگه خودت رو ببینی وحشت می کنی.
با بی تفاوتی و صدای گرفته گفتم:
+برام مهم نیست
امیر حسین گفت:
_میای بریم خونه؟
پوزخندی زدم وگفتم:
+کدوم خونه؟همون خونه ای که صاحب خونش با بی رحمی منو انداخت بیرون؟
دستای امیر حسین مشت شد وگفت:
_به حساب امیر علی هم بعدا میرسیم حالا بیا تا ببرمت به خونه ای که مد نظرمه.
بالاجبار همراهیش کردم و وقتی نزدیک شدیم فهمیدم داره به سمت سوئیت دوران مجردی خودم میره بخاطر همین لبخندی بر لبم نقش بست وبی اختیار گفتم:
+تنها جایی که با اون امیر علیه منحوس خاطره ندارم تو همین خونه هست.
دروغ محض گفته بودم چون تمام لحظات شیرین نامزدیمون توی این خونه سپری شده بود.
امیر حسین یا عصبانیت گفت:
_آخر سر من قاتل این امیر علی میشم،هزار بار گفتم دل زنت رو نشکون ولی به حرفم گوش نکرد خیر سرش پیر شده ولی قد یه بچه هم عقل نداره وبدون فکر حرفی رو میزنه و بعدا پشیمون میشه.
تلخندی زدم و گفتم:
+میخوای بخاطر خواهرت قاتل برادرت بشی؟
لبخندی روی لبش نشست وگفت:
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_پنجاهوپنج _سلام نمیدونم چرا با هر کلمه ای ک
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_پنجاهوشش
_اگه ببینم پشت خواهرم خالیه از تمام دنیا دست میکشم وبه خواهرم کمک می کنم و همه رو بخاطرش میکشم حتی اگه ببینم اون فرد برادرم باشه،اون میتونه از خودش دفاع کنه ولی تو نه…
یاد حرف آخر امیر علی افتادم وهق هقم درون ماشین اوج گرفت و امیر حسین بی خبر از دل آشفته ام سرم رو در آغوش گرفت.
"امیر علی گفته بود حسنا نگو تنهام نگو هیچکی رو ندارم چرا دور وبرت رو نمیبینی؟همه حاضرن برای تو جونشون رو بدن و تو حتی به فکر آدمایی که پشتت هستن هم نیستی تو یه آدم خودخواهی که کسی رو جز خودش نمیبینه نه من
سرکار خانم حسینی ما رو بخیر و شما رو بسلامت"
تازه معنای حرفش رو درک می کردم و داشت عذابم میداد.
من یه خودخواهی بودم که آدمای دور وبرم رو از همون بچگی ندیدم.مامان ماهی ومهیار و خاله زینب و خانوادش پیشم بودن ولی من نمیدیدمشون فقط میگفتم هیچ کی رو ندارم بعدش خانواده خاله زینب اینا بزرگ تر شد و عروس خانواده محمدی شدم وامیر حسین رو پیدا کردم ولی هیچ وقت ندیدمشون وهمیشه ساز تنهایی زدم حتی وقتی پدر ومادرم کنارم بودن هی میگفتم تنهام وقتی به امیر علی میگفتم تنهام میگفت نگو تنهام ببین من هستم خانوادت هستن بچه هات هستن دیگه چی میخوای؟ نمیفهمیدم چی میگه ولی وقتی پدر ومادرم فوت شدن و اون اتفاق برای زندگیمون افتاد و رفتم شهر غریب تازه مفهوم تنهایی و بی کسی رو فهمیدم.
امیر علی بهم گفته بود:"حس کردم دیگه نمی تونی یه زندگی رو مدیریت کنی،حس کردم اون اتفاق برات یه فرصت شده که دور بشی از این شهر و آدم هاش نخواستم آرامشی که می تونی در شمال دریافت کنی رو بهم بریزم شاید بدترین کار رو کردم ولی از نظر خودم بهترین کار همین بود"
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ اقا میلاد گفت: _خب مریم خ
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته... رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت:
_سلام بر خانم آینده خسته نباشید...
+سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟!
معصومه: _راستش اومدیم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون... مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم...
+ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟!
~•چه زحمتی... حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما....راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا
درس میخونه.
پرسیدم :
+کدوم سهیل؟
~•همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه...
+آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده... خیلی مظلوم بود بچگیاش.
~•اره...خنگ بود.
+نههه...پسر خوبی بود.
~•من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم.
+نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد.
در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت:
_خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون. خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگه...خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟!
من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت:
_میلاد ببرمون یه رستوران خوب...
من گفتم:
+نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه...
~•کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ...
+آخه زشته.
~•چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره...
و به سمت رستوران را افتادیم..
معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن...
خیلی خجالت میکشیدم...
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و...
🍃از زبان سهیل:🍃
رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم... صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم:
و هربار هم حق رو به اون میدادم...
شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه.
نمیدونستم چیکار باید کنم.داشتم دیوونه میشدم...
ای کاش هیچوقت نمیدیدمش...
ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم...
سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم...
_سلام آقا سهیل
سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود.
+سالم سید جان...خوبی؟!
_سهیل گریه میکردی؟!
+من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه.
_ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی.
+ای کاش با جوشونده خوب میشدم.
_حالا نگران نباش...چیزی نیست که...
+انشاالله...
_راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها... راهیان نور نزدیکه
+من؟!
_آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه...
+آخه من رو شهدا راه نمیدن که...
_این حرفها چیه...شهدا مهربونتر این حرفان... کافیه فقط یه قدم برداری براشون
+هعیییی.
_پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو.
+باشه... #توکل به خدا...
از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم... نوشتهی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد.
من رو یاد خوابم انداخت...بزرگ نوشته بود...
" محل ثبت نام #دعوتشدگان شهدا..."
🍃از زبان مریم:🍃
یهو زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم.
-سلام عروس خانم.
_سلام زهرایی...خوبی؟!
-ممنون...چه خبرا؟!
_سلامتی...تو چه خبرا؟!
-هیچی..راستی راهیان نور نمیای؟!
_خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه.
-آره... انشاالله سال دیگه با آقات میری دیگه.
_انشااالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقهای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن.
-ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه...
_انشاالله...
-آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبتنام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده...
_خب به سلامتی.
-نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش.
_کدوم پسره؟!
-بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد.
_جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا حتما گول ریشش رو خوردن.
-شاید واقعا پسر خوبی شده.
_بعید میدونم.
چند روز گذشت ....
و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم... آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه... دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم...
هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بیتوجه بودم. راستیتش از بچگی......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاه کردم دیدم آقا میلاد ه
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفت.
یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت:
_نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟!
که معصومه سریع گفت:
_واییی من عاشق جیگرم مریم جون نظر تو چیه؟!
نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم.
رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد.
_چه خبره آقا میلاد؟
+آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه. بخورین مطمئنم بازم میخواین... جیگرهای اینجا حرف نداره.
بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم...
که معصومه گفت:
_فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!
+چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسه
_احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود...
اونشب تموم شد و اومدم خونه...
تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نماز مامانم تموم بشه و صداش کردم...
-مامان...مامان...
_جانم عزیزم؟!چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟!
-نه...نه...قلبم
_یا اباالفضل...قلبت درد میکنه؟!
-اره....
دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت...
فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته.
_مامان چی شده؟!من کجام؟!
+سلام دخترم... هیچی.. نترس... بیمارستانیم... ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست.
_احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا...
+نترس دخترم...خوب میشی...
_امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه...
+نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم...
_به میلاد دیگه چرا؟!
+ناسلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها...
_اخه بیخودی الان نگران میشن...
🍃از زبان سهیل:🍃
دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبتنام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبتنام خانمها فرق داره وارد نشد...
امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن.
فک کنم به خاطر منه...خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین...دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر از شهدا دور بشن...
نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون...
در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد...بازم از اون خبری نبود...دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت.
سریع پشت سرش دویدم.
_سلام...ببخشید
+سلام...من عجله دارم...
_مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟!
+آقای محترم شما انگار ول کن نیستین... مریم گفت که علاقهای به صحبت با شما نداره...
(فهمیدم اسمش مریمه)
_خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن.
+آقای محترم...مریم حااش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا.
_چییی؟؟ چرا؟! چی شده؟؟
+نمیدونم...فعلا خداحافظ.
_لااقل آدرس بیمارستان رو بدید...
+شرمنده...نمیتونم.
و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت:
+فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه...
_چشم...
و آدرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد.
برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اون روز چجوری گذشت....
بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیذاشت آروم بشم...همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟!
شاید کمکی نیاز داشته باشن...
شاید....
دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم...از پله های بیمارستان باال رفتم...نمیدونستم تو کدوم اتاقه...ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد...
داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن...اتاق 26
خواستم جلو برم ....
ولی انگار قدم هام سست شد.
آخه برم جلو چی بگم؟
تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام...
رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان.
_سلام...ببخشید...
+بفرمایین...
_میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم...
+کدوم مریض؟؟
_مریم...
یکم من و من کردم و گفت:
+آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه... شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین....
_نگفتن حالشون چطوره؟!
+نه...ولی براش دعا کنید...
با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن...پاهام سست شد و اروم اروم......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ راستیتش از بچگی یه مشکل قل
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم...دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم...تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم.
🍃از زبان میلاد:🍃
وارد بیمارستان شدم...
از استرس داشتم میمردم. تمام بدنم انگار درد میکرد.
نفهمیدم چجوری پلههای بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم...
جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن.
_سلام...چی شده؟!
که مامان مریم با گریه گفت:
+سلام آقا میلاد کجایی؟!
_چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟
+نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟!
_آره آره...حتما...
با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم.
_سلام...بفرمایین؟!
همراهای مریم فالحی؟
+بله بله...
_چه نسبتی دارین؟!
+ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم..
_خیلی خوشبختم...بفرمایین بنشینید...
که مادر گفت:
+آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین من نصف عمر شدم.
_نگران نباشید.
+دخترم چشه؟!
_خیلی خب...روراست میگم...ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه
درصد کمی از قلبشون کار میکنه.
+یا صاحب الزمان...
_نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید...
دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم... نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید کنم...
از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و با فریاد گفتم:
_چرا زودتر کاری نکردین؟؟چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر
اقدام کنیم؟؟
+میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده!! فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد...
به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر...
_آقای دکتر ما چیکار باید کنیم؟!
+فقط دعا...دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه..
_اگه بکشه و پیدا نشه چی؟؟
+با دارو میشه مدتی سر کرد ولی...
_آقای دکتر با من روراست باشید...پای زندگی و آیندم در میونه...
+شما عقد هم کردید؟؟
_نه هنوز...ولی قرار بود چند روز دیگه...
+ببین پسرم...تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته...اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه...
_اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم...
+شاید چند سال...چند ماه...شاید چند هفته...شاید چند روز...همه چی بستگی به شما داره...به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه...
از اتاق دکتر بیرون اومدم.گیج بودم.
هیچ جا رو درست نمیدیدم...از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کردم که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند... اشکام نمیذاشت پیشش برم.
آروم اومدم تو حیاط بیمارستان...
نمیفهمیدم چیکار میکنم...فقط راه میرفتم...چند ساعتی رو تو حیاط بودم. سر درد داشت دیوونم میکرد.
پشت فرمون نشستم...
چشمام باز و بسته میشد...یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و....
🍃از زبان سهیل:🍃
تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم...تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم...دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...
صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیاننور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم..
ولی خبری نشد...
بیشتر نگران شدم...
نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه؟؟
چند روز دیگه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من
امسال نمیتونم بیام.
فرماندمون اصرار میکرد تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دلم
یه چیزی راضی نمیشد...
ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان...
هرچی شد شد.
دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله...
سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم...توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه...
به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم.
جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه...آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو...
_سلام حاج خانم...
+سلام پسرم...بفرمایین
(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد.)
_میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟
+ببخشید شما؟!
_من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟!
+بله..لطف کردین..آره مریم........
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ پاهام سست شد و اروم اروم پ
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
_بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست.. اجازه بدین برم تو و ببینم
آمادگی داره یا نه......خواهش میکنم بفرمایین.
🍃از زبان مریم:🍃
مادر: _مریم جان...بیداری؟!
+آره مامان...چیشده؟؟
_هیچی مادر جان...ملاقاتی داری
+کیه؟؟ میلاده؟!
_نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته.
+همکلاسی؟!حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟!
_نه هنوز نیومده...
+راستی مامان از میلاد خبری نشد؟!
_نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه... تا شب میاد حتما...
+آخه الان دو روزه نیومده ملاقات.
_شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن...
🍃از زبان سهیل:🍃
مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت:
_اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد.
+چشم حاج خانم...
آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم...
چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات..تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت...
_ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم... خواستم جویای احوال بشم...
بازم چیزی نگفت...
_فک کنم مزاحمم...ببخشید...فقط میخواستم حالتون رو بپرسم...یا علی...
و به سمت در اتاق حرکت کردم.
که گفت:
+آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری
در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید...
پاهام خشک شد...نمیتونستم باور کنم...
یه دیقه انگار در و دیوار رو سرم خراب شد...برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف...
نتونستم جلو اشکم رو بگیرم...
از در اتاق بیرون اومدم...دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه...رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم...
توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت:
_شما؟! اینجا؟!
چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم..صداش رو بلند تر کرد و گفت:
_مگه قول نداده بودین به من؟!
برگشتم و سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم..اشکهام رو دید و چیزی نگفت...سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم...
مثل دیوونه ها شده بودم...
به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم...از همه چی عصبانی بودم...مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم...
از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم ؛
"موقع عصبانیت «لاحول و لا قوه الا بالله»
خیلی اثر داره..."
این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم...تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد...فرماندمون بود...اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم
_بله؟!
+سلام سهیل...خوبی؟!
_نه زیاد...
+چی شده؟
_هیچی...کارتو بگو محمد.
_سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما...
+محمد من هیچ جا نمیام...
_لاالهالاالله ....چرا؟!...
+نمیدونم...فعلا خداحافظ...
یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح...وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم😭...مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود...
بلند بلند میگفتم
" مگه قرار نبود کمکم کنید...چی شد پس؟!
نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره... نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟!... ها؟!.... چی شدددد؟!...."
🍃از زبان مریم:🍃
بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه...به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه...داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق...
_سلام مریم گلی
+سلام...چه عجب...
_خوبی خانم؟؟ همه چی ردیفه...
+اره...اگه شما بزارین...
_چی شده؟!
+تو به این پسره گفتی من اینجام...
_کدوم پسره؟!
+خودتو نزن به اون راه...
_راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت... ولی قول داده بود نیاد.حالا
چی گفت مگه؟!
+مهم نیست دیگه...از میلاد خبری نشد؟!
_نه...نیومد مگه امروز؟!
+نه...به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا...
_نگران نباش...حتما باز شهرستانه برا کاراش.
+دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟
_شاید آنتن نمیده...راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها...
+گریه میکرد؟؟؟
_آره...خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم...
+واقعا گریه میکرد؟؟!
_اره...
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم... حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم...ظاهرم داد میزد که یه چی شده...
موندم تا یکم.......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ _بله...لطف کردین...آره مری
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو
خونه...هرکاری میکردم خوابم نمیبرد...
با خدا درد و دل میکردم تا صبح ؛
"خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...بفهمه که آدم بیخودی نیستم...بفهمه واقعا عوض شدم..."
نفهمیدم کی خوابم برد...
💤خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...بدو بدو رفتم پایین...
انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم...در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن...
تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:...
_به به آقا سهیل...
و بغلم کردن...شکه شده بودم.
پرسیدم:_شما؟!
گفتن:
_حالا دیگه #رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم #دعوتت کنیم... #شلمچه منتظرتیم...ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه #ما که هستیم. #بیا پیش خود ما...
از خواب پریدم...
قلبم تند تند میزد...
یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دیدمشون و بیرونم کردن از طلائیه...
یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!
صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا...
فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم...
اون عطر و بو و حسی که موقع حرفزدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ
جا دیگه حس نکرده بودم...
4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود.
شماره فرمانده رو گرفتم:
_سلام...
+سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده؟؟!
_نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما.
+لاالهالاالله...خو مرد حسابی میذاشتی صبح میگفتی دیگه...
_الان مگه صبح نیست؟!
+عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره...
_ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود.
+اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده.
صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم... اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم...
مامانم اینا بعد اینکه بیدار شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن...
_سلام سهیل...
+سلام مامان جان...
_آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحرخیز شدین و نون خریدینو؟؟!
+از سمت صورت ماه شما...
_خوبه خوبه...لوس نشو حالا راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟!
+برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان...؟!
_برا زن آیندت. نگفتی کجا بودیا؟!...
+هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور...
_خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده... کی میخوای بری؟!
+نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم.
_ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره...
+چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم.
_والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه... اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی.
+خخخ...
صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم...
نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم
میخواست زودتر برم...حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه...
🍃از زبان مریم:🍃
یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد.
داشتم نگران میشدم کم کم. نمیدونستم چی شده؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم...
خسته شده بودم...
انگار دنیا سر سازش با من نداشت...تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو
سرم.
تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت:
-دخترم گریه میکردی؟!
_آره مامان.چرا من باید اینجوری بشم...
-دخترم چیزی نیست که... انشاالله خوب میشی...
_وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از خودم خجالت میکشم... منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون...
-نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی...
_مامان از میلاد خبری نشد؟؟
-نه هنوز!!!
_خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین...
-زدم...گوشیشونو جواب نمیدن.
_یعنی چی شده؟!
-نمیدونم
_امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش.چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم
داشت.
زهرا اومد و بهش گفتم :
-زهرا جان
_جانم؟!
-میتونم یه چزی ازت بخوام؟!
_چی نفسی؟!
-الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟!
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط........
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ موندم تا یکم دیرتر بشه و
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم.
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه.
_همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست.
-باشه دیگه...
_شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی.
-انشاالله عروس شدنت...
_بلند بگو انشالله...
-ای بی حیا...
_خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟!
-نههه..فقط زود بیا...
_باشههه...نگران نباش.
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم...
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و
بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم
برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ،
ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن.
_سلام...خوبی مریم جان؟!
+سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟!
_سلامتی...آره...
+خب؟! چی شد؟!
_ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش...
+خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
_ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
+زهرا چیزی شده؟!
_نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن....
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد چند روز اردو شروع شد ،
و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود.
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث #میزبانی_شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن...
وارد دوکوهه شدیم ،
و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بیاختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل #فرق داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت ،
و من بیشتر از همیشه احساس #راحتی و #سبکی میکردم.
وقتی اونجا بودم حتی از #خونه_خودمم بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلاییه ،....
و این بار #خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به #اخلاص و #صفای شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون #دل_کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود ،
و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
🍃از زبان مریم:🍃
-زهرا جان؟!
_جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
_کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
_اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
_مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم #زیادهروی کردم در موردش
_حالا خودت رو ناراحت نکن.
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو #شکسته_شدن دل و در اومدن اشک نمیشه.
_باشه...
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: _یعنی واقعا؟!
+آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ _باشه عزیزم...مشکلی نیست..
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
+آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست...پرسیدم پس مریم چی؟!
میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده... شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم...
_پسره ی بی غیرت...
+عصمت خانم خیلی گریه میکرد...میگفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان.
_یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز؟؟ به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم...
صدای زهرا و مامانم رو شنیدم.
اصلا باورم نمیشد...
یعنی به این راحتیها از من گذشت...
یعنی همه حرفاش دروغ بود؟؟
اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه...قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن....
چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله...یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق.
-دخترم خوبی؟!
_سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟!
-هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری... نگران نباش.
_مامان؟!
-جانم؟!
_خیلی دوستت دارم...
🍃از زبان مادر مریم:🍃
دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد...
خیلی استرس داشتم...دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم...
بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم...که بهم گفت پشت سرش بیام و با هم وارد اتاق پزشکان شدیم...
_آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟!
+چرا رنگتون پریده خانم؟!
_چیزی نیست از نگرانیه.
+شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه
بگیره نه اینکه یه لشکر شکست خورده ببینه...
_آقای دکتر هرچی شده به من بگید... اینطوری بدتر دق میکنم...
+مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست...
_پیوند؟!
+بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نامنظم شده و عضله قلب ضعیف شده... انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده... فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه... فقط دعا کنید...مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم...
_یا خدااا...
🍃از زبان مریم:🍃
گریههای مامانم بیشتر شده بود و از گریههاش میفهمیدم که اوضاعم
بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد.
دیگه خسته شده بودم از این مریضی...
تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد... حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست...
" خدا جون...اینقدر بد بودم که توفیق نمازخوندن هم ازم گرفتی؟ "
روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد...
خاطرات شلمچه...
خاطرات راهیان نور...
خلطرات دانشگاه...
خاطرات اون پسر که #درکش_نکردم...
خاطرات #نقش_بازی_کردنهای میلاد...
خاطرات کلاس های دانشگاه...
خاطرات خل بازیها با زهرا...
باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت....روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد...
یه روز زهرا پیشم بود ،
و با هم داشتیم حرف میزدیم.از کلاسها برام تعریف میکرد...بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه؟؟
_نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش... نمیدونم کجاست...
+حتما سرش جای دیگه گرم شده.
_ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش #حلالیت بطلبم.
+زبونتو گاز بگیر دختر این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه...
_فعلا که هر روز دارم بدتر میشم.
+امیدت به خدا باشه...
در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق...اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست...
_چی شده مامان...
-خدایا شکرت...
_چی شده ...
-ای خدااااا...شکرت...
_مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم...
-دخترم خدا جوابمونو داد.الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ...
زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد...ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه...
باید #وصیتم رو میکردم...شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق...
🍃از زبان سهیل:🍃
شب آخر اردو بود و خبردار شدیم فردا قراره از مرز شلمچه #شهید بیارن..از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم..
نفهمیدم چجوری......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛