eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
198 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #دهم 🌟نبرد برای زندگی سارا با
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟نسل آینده هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم ... {اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی ... حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای ... حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه ... اگر اینجا عقب بکشی ... امید توی قلب های همه شون میمیره ... و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده ... باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ... امروز تو تا دبیرستان رفتی... نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن ... و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار ... اما اگر این امید بمیره چی؟ ... وسایلم رو جمع کردم، و فردا صبح رفتم مدرسه ... تصمیمم رو گرفته بودم ... به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت...باید درسم رو تموم می کردم ... . وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ... کدوم بی طرف بودن ... بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن ... بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ... بعضی ها برام دست بلند می کردن ... یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ... یه گروه هم برای اعتراض به برگشتم تف می انداختن ... به همین منوال، زمان می گذشت ... و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم ... همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم ... من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم ... دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم ... حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم ... تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود ... یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود ... شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، بود ... . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم ... اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر بشه ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام د
✨بنـــــامـ خــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨مسیحی یا یهودی یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت … به خودم گفتم… تو یه احمقی «آنیتا» …😐😠 مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش … همین کار رو هم کردم … درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم … یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم … و شروع کردم به انجام دادن شون … دائم توی پارتی و مهمونی بودم … بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم … انگار می خواستم ... از و انتقام بگیرم … از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم … اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم … سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید … دیگه نفهمیدم چی شد … چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم … سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم … دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد … حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد … تخت کنار من، یه زن جوان بود … ‼️اول فکر کردم یه راهبه است... اما حامله بود … تعجب کردم … ‼️با خودم گفتم شاید یهودیه … اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود … من هرگز، قبل از این، یه 💜مسلمان💜 رو از نزدیک ندیده بودم … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیست_و_هشتم 💖به روایت امیرحسین💖 آخیش.....چقدر آروم شدم😌 #همیشه_هئ
💖به روایت حانیه💖 چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم؟ که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا بوده و هست.👌 تق تق تق 🚪 امیرعلی_جانم؟😊 آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب 📖میخوند. _ وقت داری یکم حرف بزنیم؟😕 امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم.😊 سر خوش نشستم رو تختش😊و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت. با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. 😠 و در آخر امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... 😠 بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت. _ حالا ببخشید دیگه. 😞 امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟ امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد، 😠😔 یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟ عصبی از سر جام بلند شدم. 😠 _ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟ امیرعلی_ واه خواهر من. چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟😕 دیگه برخوردام دست خودم نبود، دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، . زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم،😭😣 درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. 😫😭 چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده . امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم. 😒 مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده؟😨 امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که. مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی.😐 امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم. مامان_ از دست شماها. خیلی خب. امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه.😕😒 _ میشه تنهام بزاری؟😣 امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟😒 _ نه.😢 امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی.😊 میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه. به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت. اونم درو بست و اومد نشست کنارم. امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری انگار اون رو داری میکنی که یه چیزی بهت بگن.فکر کردی برای چیه؟ اصلا تو میدونی باید حجاب داشته باشی ؟ سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.😕 امیرعلی_ حجاب، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای . وقتی تو باشی داری به همه قَبِلْتُم میدی که با تو برخورد کنن، داری میگی من نسبت به ندارم ، داری رو میکنی. _ خوب حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن . 🙁 امیرعلی_ تو رو میذاری میگی نیاد من در خونم رو ؟😟 _ نه خب. اون فرق داره.😕 امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من؟ 😊اون خودش رو کرده به برسه ولی تو که بگی که اون نگاه میکنه . همچین حرفی بزنی .چون تو هم .😊 _ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی پس اون رو زیبا ؟ اصلا داشته باشه؟😟 امیرعلی_ اولا که های یه فقط برای . و حجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست . در مورد سوال دوم هم هم حجاب داشته باشن ولی 👈چون باهم فرق داره.👉 با حرفاش موافق بودم تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. 😕 _ یعنی برای داشتن حتما باید باحجاب باشی؟🙁 امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری😄☝️ _ چیییی؟😊 امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی.😏 _ مسخررررره😕 امیرعلی_ نظر لطفته😉 ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ (خاله عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم.) +ااااا...به سلامتی خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟ _هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان . +به به...پس خوش خبر بودن ان‌شاءالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟همکلاسیش بود؟! _نه گفت همبازیشه... +هم‌بازی؟! _هم‌بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه... +آها...اره یه چیزایی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه‌های همسایه تو حیاطشون بودن... _خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده. +به سلامتی. _بی ذوق...الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم... راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی. +پس ای کاش اونجوری میموندم. _خدا نکنه...حرف اضافه نزن. +مادر جان بیخودی دلتون رو خوش نکنین... من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم. _وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه‌ای رو زیر سر داره؟! نکنه...؟! +مادر!!! _دختره کیه...چه شکلیه؟؟ +لااله‌الاالله _خب حالا....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان‌شاءالله بله‌برون میلاد میبینیش. -ان‌شاالله... خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت...میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم. شاید هنوز موقعش نشده... شایدم هیچوقت موقعش نشه. مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم، و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از .... 🍃از زبان مریم:🍃 اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم...رفتم عقب ماشین نشستم . و آقا میلاد گفت: +بفرمایید جلو بشینین مریم خانم. _ممنونم... فعلا عقب بشینم بهتره. +هر جور راحتین ولی اخه سختتونه تنهایی... آژانس نیست که عقب بشینین. _تنها نیستم که... +چطور؟؟ _الان مامانمم میاد. +مامانتون؟! _بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن. +درسته...هرچی شما بگین مریم خانم...ما سربازیم. چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شد و به سمت یکی از کافه‌های شهر حرکت کردیم... اولین بار بود تو همچین کافی شاپ باکلاسی میرفتم. هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم...آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد. همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکت‌های میلاد ته دلم قرص تر میشد. قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبت‌های نهایی و حرف‌های آخر بیان خونه ما. خیلی استرس داشتم... اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره...اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم... ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد... امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سر کلاسم حاضر شدم...بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه... _خب عروس خانم...تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟! +زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه...درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کم‌کم درست میشه... _ان‌شاالله...ولی خب برام عجیبه یکم...من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجی‌های سفت و سخت ازدواج کنی... اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟! +کدوم پسره؟! _بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود ... +آها...زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟! اون معلومه داره فیلم بازی میکنه... ولی میلاد رو از بچگی میشناسم من. _اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون. +چی میگفت؟! _منتظر تو بود...مثل اینکه کارت داشت. +ای بابا...این چرا ول کن نیست...آدم اینقدر سیریش...اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه. _حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات +اخه من چه کاری دارم با اون؟ _به نظرم باهاش حرف بزن...زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز بشیا خدای نکرده. +تو نگران نباش. فردا شد و آقامیلاد و خانواده اومدن خونمون. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریم تو اتاق و حرفامون روبزنیم. وارد اتاق شدیم و اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سوالی..حرفی... چیزی.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۹ و ‌۳۰ موندم تا یکم دیرتر بشه و
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ _باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم. -خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه. _همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست. -باشه دیگه... _شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی. -ان‌شاالله عروس شدنت... _بلند بگو ان‌شالله... -ای بی حیا... _خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟! -نههه..فقط زود بیا... _باشههه...نگران نباش. تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم... قلبم داشت از جاش کنده میشد... مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد... ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد... بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن... دقیق نمیشنیدم چی میگن ، ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن. _سلام...خوبی مریم جان؟! +سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟! _سلامتی...آره... +خب؟! چی شد؟! _ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش... +خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟! _ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا... +زهرا چیزی شده؟! _نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن.... 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد چند روز اردو شروع شد ، و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود. نمی‌دونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟ ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود... دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه... چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث بود... میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن... وارد دوکوهه شدیم ، و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت... توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم... یاد اولین نگاه به مریم خانم... یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب... بی‌اختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟ قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه... روزهای اردو میگذشت ، و من بیشتر از همیشه احساس و میکردم. وقتی اونجا بودم حتی از بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت... رفتیم طلاییه ،.... و این بار شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم... به و شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون و به خدا رسیدن... فردا روز آخر اردو بود ، و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید... 🍃از زبان مریم:🍃 -زهرا جان؟! _جانم؟! -راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟! _کدوم پسره؟! -همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه... _اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه... -آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه... _مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها... -آره میدونم یکم کردم در موردش _حالا خودت رو ناراحت نکن. -اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو دل و در اومدن اشک نمیشه. _باشه... چشمام رو بستم و خوابم گرفت... نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم... مامانم گفت: _یعنی واقعا؟! +آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛