رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت نود و هفتم _... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشت
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نود و هشتم
ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...
قبل عروسی وحید بهم گفت:
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
گفتم:
_جاهایی که #میتونیم بریم #بگو،تا من #انتخاب کنم...
-هر جایی که #توبخوای میتونیم بریم.
-هر جایی؟!!
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... نگران ریا شدن نبودیم.
من و وحید یکی بودیم.
کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.
اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.
فقط حسین(ع) بود و اشک.اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
_سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟
از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت:
_این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن.
-چند وقته میشناسیش؟
-چند سالی هست.
-از گذشته ش چیزی بهت گفته؟
-یه چیزایی.
-چی مثلا؟
-گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش...
حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد.
-تو کمکش کردی؟؟!!!!!
-آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟
وحید با تعجب گفت:
_تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!
-میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.
سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #نوزدهم از وقتی با ماشینم💨🚙 به د
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیستم
از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣
#سکوت کردن و #نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم :
+ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش #تصمیم بگیره. من نه ازمشروب #میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این #انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم.
عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
_ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠
گفتم :
+ اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به #اسمم میزنید #سکوت نمی کردم.😐✋
_ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠
پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند :
_"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏
عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد.
یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد...
سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت :
_"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم :
_"نمیگیریم."😐
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت :
_"بگیر! ... بخور!! "😠🍷
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم.
با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم...
بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
_"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با #خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠
آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠
حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم.
چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد.
کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧
چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔
برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد.
کوچه تاریک بود.
چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #ب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وسه
صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی #قدمهای_نامحرمی بود.
سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.😠☝️
سهیلا بود...
که با فریاد بسمت حیاط می آمد.😠😵 وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها.
سهیلا نزدیکتر آمد.روبرویش ایستاد..
_اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.😠
با دستش چادرش را گرفت و گفت:
_تو چته...؟! 😠مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟😠😵
یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به #پایین چادر برد.
اخم کرد.
_مسلما.. نه!😠
_چرا دروغ میگی..؟؟!!😠 #همه_میدونن تو زن #چادری میخای!!خب بیا اینم چادر.. #چه_فرقی داره برات..؟!😠😵
فریادهای سهیلا،😵فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند.
عصبی شد
یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه #ولی_واما هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.😠
سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت.
_ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!😠
هزاران بار به خانواده اش گفته بود...
که منتخبین شما را #نمیخواهم!😑😠
حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. #صبوری هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را.
_ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!
خاله شهین_ یوسف خاله..! 😳این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه #عروسیتون هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!😐
فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!😠
چشمانش گرد شده بود از تعجب.
یوسف_عروسی ما!!؟؟😳 چرا به خاله نمیگین..!؟؟😐 شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..!
رو به خاله شهین کرد.
_دخترای شما خوبن..😊 ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و #بهترازمن گیرتون میاد.
و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت:
_ #ببخشید اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که #هدفم خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست.
گره اخمهایش بیشتر شد.😠
_مامان خودش #میدونست.اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین!
فخری خانم، خاله شهین و سهیلا..
مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. 😳😟 باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش.
فکر میکردند...با #سماجت_هایشان او را در#عمل_انجام_شده قرار دهند، و آخر این #یوسف است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..!
خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.😡👋
_تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟😡
سیلی خاله شهین..
درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود #عصبی شد..!؟😔 سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند.
دو روز بود از عید نوروز گذشته بود..
اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. #هیچکدام دل مادر را نرم نکرد.
روز دوم عید بود..
یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش😔 را ببیند.😓گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما #عذاب_وجدان داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه #مادرش ناراحت بود انگار #بدترین_کار را مرتکب شده بود.😓
فخری خانم روی مبل نشسته بود...
به تماشای تلویزیون.#پایین_پای_مادرش نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت:
_مامان..!😔🙏مامان....!😔🙏خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! #یاشار که انتخاب کرد چرا #راضی بودین؟ به #انتخاب منم #راضی باشین!
نگاه مادرش تغییری نکرده بود.
باید #بیشتر تلاش میکرد. #غرورش ارزشی نداشت دربرابر #ناراحتی مادرش. سرش را به زیر انداخت.
_مامان..!😢🙏😓😞
این کلمه با بغض بود...
مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.😢
_مامان چرا گریه میکنی😓
_یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره😢☝️
یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست.
_شما میگی من چکار کنم..!؟😒یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!😔
باناراحتی نگاهی به مادرش کرد.
_چرا درکم نمیکنین؟!😒❣
ادامه دارد....
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد_وبیست_وشش ✨آخرین سه حدیث بعد از
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وبیست_وهفت
(قسمت آخر)
✨ قسم به خدای کعبه
✨ـ و کسي که از عمد روزه خواري مي کنه ... يعني کسيه که از عمد بعد مادي رو انتخاب مي کنه ...
و با اختیار، بخش هاي شرطي شده شيطان رو انتخاب مي کنه و بهش اجازه ورود ميده ...
براي همين هم شکستن شرط ها و پايه ريزي هاي شيطان واسش سخت تره ... چون حرکتش آگاهانه است ...
خودش به صورت کاملا آگاهانه بعد اول و دوم وجودش رو يکي کرده ... که مثل ساختن يه بزرگراه عريض و عالي براي عبور و مرور داده هاي شيطانه ...
شراب هم همين طور ...
کسي که اون رو مي خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل کرده ... وقتي روزه بگيره ... روزه فقط مي تونه تاثير مخرب عمل گذشته اون رو برطرف کنه ...
که اونم بستگي به اين داره که شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود کرده باشه ...
👈واسه همينه که روزه اش پذيرفته نميشه ...👉 اين پذيرش يعني اجازه ورود به بعد سوم ... خودش اين پذيرش و اجازه نامه رو نابود کرده ... و ظرفيت فعال کردن اين بعد رو از خودش گرفته ...
عملا همه چيز و تمام عواقب بعديش #انتخاب خود انسانه ...
خدا #رحمت خاص خودش رو توي اين ماه مي فرسته ...
چون انسان بدون هدايت خاص، قدرت درک اين بعد رو نداره ...
انسان رو مجبور مي کنه خودش رو براي 11 ماه بعد واکسينه کنه ... مثل سرپرستي که به زور بچه رو واکسينه مي کنه ...
چون اگه به زور اين واکسينه شدن انجام نشه ... ممکنه تا زماني که اون اينقدر بزرگ بشه که قدرت درک پيدا کنه ... ديگه خيلي دير شده باشه ...
خدا انسان رو در اين اجبار قرار ميده ... و از طرفي تمام منافع و چيزهايي رو که مي تونه اونها رو تشويق کنه رو توي اين ماه قرار ميده ...
مثل بچه اي که بهش قول ميدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش چيزي بخرن ...
خدا هم اين ماه رو فقط براي خودش قرار ميده ... چون فقط بعد سوم هست که مي تونه انسان رو جانشين خدا کنه ... پس تمام تشويق ها رو مثل
💫بخشش ...
💫رحمت و مغفرت ...
💫عنايت ...
💫استجابت دعا ...
در اين ماه🌙 قرار ميده ...
و چون فرد غير از تشويق ها و پاداش هايي که مي گيره .... بعد سومش رو فعال کرده ... با ارتقاي قدرت اون، در جايگاهي وراي ملائک قرار گرفته ... پس حقيقتا به بخشش و استجابت نزديک تره ... چون فاصله اش تا خدا کمتر شده ...👈 بالاتر از ملائک ... ديگه کسي براي دريافت پاسخ، نيازي به واسطه نداره ...
عملا خدا زمينه #عروج و #معراج انسان رو مهيا مي کنه ...
و کسي که به اين عظمت پشت کنه ... خودش، حکم نابودي خودش رو امضا کرده ... و اين معناي رقم زدن #سرنوشت يک ساله است ...
خدا راست گفته ...
توي رمضان، سرنوشت يک ساله انسان رقم مي خوره ... اما سرنوشتي که خودت تصميم مي گيري چطور رقم بخوره ...
و همه چيز به اين بستگي داره ... چقدر در اين تمرين يک ماهه موفق عمل مي کني؟ ...
فقط از خوردن و آشاميدن اجتناب مي کني؟ ...
يا دقيقا براساس سيره عملي اي که اسلام مقابلت گذاشته عمل مي کني؟ ... هر چقدر راه شيطان رو محکم تر ببندي و از اين فرصت براي آزاد شدن ظرفيت بهتر استفاده کني ...
سرنوشت درست تري رو مي توني رقم بزني ... و مسير شيطان رو براي 11 ماه ديگه محکم تر ببندي ...
با اصلاح عملي خودت مورد غفران و بخشش قرار مي گيري ... و با رفتار اصلاح شده، در آينده به جاي انتخاب هاي شرطي و آلوده به افکار شيطاني ... انتخاب هايي با بعد روحي و الهي انجام ميدي ...
👈 در نتيجه از آتش جهنم هم نجات پيدا مي کني ... و بقيه اش رو هم خدا کمکت مي کنه و مي بخشه ... چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ... تو حرکت مي کني ... اون کمکت مي کنه ... و نقصت رو هم مي پوشونه ...
چند قدم رفتم عقب ...
نفس عميقي کشيدم و چشم هام رو بستم ...
شادي عجيبي💖😌 بند بند سلول هاي وجودم رو پر کرده بود و آرامشي که تا اون لحظه نظيرش رو احساس نکرده بودم ...☺️ چشم هام رو که باز کردم، هنوز تصوير و منظره زيباي حرم، در برابر وسعت ديدگان من بود ...
چشم هايي که تازه داشت، حقيقت ديدن رو درک مي کرد ...
ـ تو صداي من رو شنيدي ...🕊😍😭
و اشک بي اختيار در برابر پرده نازک ديده من نقش بست ... 😭حس و اشکي که جنس ناشناخته اش، #مولودتازه وارد زندگي من مي شد ...
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیست_و_هشتم 💖به روایت امیرحسین💖 آخیش.....چقدر آروم شدم😌 #همیشه_هئ
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
💖به روایت حانیه💖
چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه
و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم؟ #برادری که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا #پشتیبانم بوده و هست.👌
تق تق تق 🚪
امیرعلی_جانم؟😊
آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب 📖میخوند.
_ وقت داری یکم حرف بزنیم؟😕
امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم.😊
سر خوش نشستم رو تختش😊و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت.
با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. 😠 و در آخر
امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... 😠
بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت.
_ حالا ببخشید دیگه. 😞 امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟
امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد، 😠😔 یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟
عصبی از سر جام بلند شدم. 😠
_ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که #محتاج نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟
امیرعلی_ واه خواهر من. چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟😕
دیگه برخوردام دست خودم نبود،
دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، #شایدبدحجاب_بودم_ولی_عقده_ای_نبودم .
زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم،😭😣
درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. 😫😭
چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده .
امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم. 😒
مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده؟😨
امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که.
مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی.😐
امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم.
مامان_ از دست شماها. خیلی خب.
امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه.😕😒
_ میشه تنهام بزاری؟😣
امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟😒
_ نه.😢
امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی.😊
میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه.
به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت.
اونم درو بست و اومد نشست کنارم.
امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری #تیپ_میزنی انگار اون #مردای #هوس_باز رو داری #تشویق میکنی که یه چیزی بهت بگن.فکر کردی #حجاب برای چیه؟ اصلا تو میدونی #چرا باید حجاب داشته باشی ؟
سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.😕
امیرعلی_ حجاب، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای #امنیت_خودته.
وقتی تو #بدحجاب باشی داری به همه قَبِلْتُم میدی که #هرجوردلشون_میخواد با تو برخورد کنن،
داری میگی من #هیچ_مالکیتی نسبت به #خودم ندارم ، داری #زیبایی_هات رو #حراج_خاص_وعام میکنی.
_ خوب #چراخانما حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن #نگاه_نکنن. 🙁
امیرعلی_ تو #درخونت رو #باز میذاری میگی #دزد نیاد #چرا من در خونم رو #ببندم؟😟
_ نه خب. اون فرق داره.😕
امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من؟ 😊اون #راه خودش رو #انتخاب کرده #دوست_نداره به #سعادت برسه ولی تو که #نباید بگی #به_من_چه که اون نگاه میکنه #مشکل_اونه. #نمیتونی همچین حرفی بزنی #چون_مشکل_تو_هم_هست.چون #امنیت تو هم #درخطره.😊
_ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی #نبینه پس #چرا اون رو زیبا #افریده؟ اصلا #چرا_مردنبایدحجاب داشته باشه؟😟
امیرعلی_ اولا که #زیبایی های یه #زن فقط برای #همسرشه. و حجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست .
در مورد سوال دوم هم #مردها هم #باید حجاب داشته باشن ولی #حدحجاب_مرد_و_زن_باهم_فرق_داره 👈چون #نوع_آفرینششون باهم فرق داره.👉
با حرفاش موافق بودم
تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. 😕
_ یعنی برای #امنیت داشتن حتما باید باحجاب باشی؟🙁
امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری😄☝️
_ چیییی؟😊
امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی.😏
_ مسخررررره😕
امیرعلی_ نظر لطفته😉
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #سی_وچهار خدا نیامد اون شب دیگه 👈قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخ
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سی_وپنجم
غرامت
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ...
افسر پلیس👮 داشت با کسی صحبت می کرد ... .
اومد داخل ...
دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ...
_آقای (استنلی بوگان،) شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ...
برگه📄 رو نگاه کردم ...
صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... .
گریه ام گرفته بود ... 😥😢
لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ... .😣
_زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ⚖ارجاع داده می شید ... .
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ...
_هنوز امضا نکردی؟ ... زود باش همه معطلن ... .😊
_شما چطور من رو پیدا کردید؟ ...😳
من پیدات نکردم ...
دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها👮👮⛓👮 ریختن توی مسجد ...
افسر پلیس که رفت ...
حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ... .
- پول غرامت رو ...
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ... .😄
با عصبانیت گفتم ...
_من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ....😠
- نه ... .😊
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم هاش رو بست ...
_می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ #انتخاب خودته ...👌
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #سی_وپنجم غرامت به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... ا
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سی_وششم
پس انداز
نمی دونستم چی بگم ...
بدجور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...😣
_ من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ... .
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ...
- 1256 دلار ..
مثل فنر از روی مبل پرید ...
_با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ ... تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ...
اعصابم خورد شد ...
_ تو چه کار به کار من داری ... اومدم بیرون، پولت رو بگیر ... .😠
خندید ...
_من نگفتم کی پول رو پس میدی ... پرسیدم چطور پسش میدی؟ ... .😄
- منظورت چیه؟ ... .😠
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ... یا اینکه پول رو پس بدی ... انتخابت چیه؟ ... .
خوشحال شدم ...
_چه کاری؟ ... .
_کار سختی نیست ...
دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست ...
_اون کتاب رو برام بخون ... .
خم شدم به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ... دوباره اعصابم بهم ریخت ... .
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم ... تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ... .😠
- پس مواد فروش شدن هم #انتخاب خودت بود؛ نه #اجبار خدا؟...😊
جا خوردم ...
دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه... نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ...
خم شدم از روی میز قرآن✨ رو برداشتم ...
_خیلی آدم مزخرفی هستی ...
خندید ...
_پسرم هم همین رو بهم میگه ...😄
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #سی_وششم پس انداز نمی دونستم چی بگم ... بدجور گیرافتاده بود
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سی_وهفتم
تمامش رو خوندم
تعجب کردم ...
_مگه پسر داری؟ ... پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ ... .😳
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت ...
_از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست ... ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان ...
خنده تلخی زد ...
_اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ... .
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم ...
همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه ... .😒
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ...
اما تمام مدت حواسم به اون بود ... حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد ...😒
من از دستش کلافه بودم ...
از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم ...
حرف هاش من رو در #دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت ... طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم ....
من بهش گفتم مزخرف ...
اما فقط عصبی بودم ... ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ...
اما پسر اون یه احمق بود ...
فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ...
یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین #نعمتی رو نداشت ...
از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام 🌇روز و شب، 🌃قرآن رو زمین نگذاشتم ...
18 ساعت طول کشید ...
نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود ...
اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم ... .
💖این #انتخاب من بود ... اما تنها انتخابم نبود ...💖
ادامه دارد...
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجاه وسوسه . حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ویک
من ترسو نیستم
.
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... #اما_یه_لحظه_به_خودم_اومدم ... حواست کجاست استنلی؟ ...
این یه #انتخابه... یه #انتخاب_غلط ... نزار #وسوسه ات کنه ... 👌
تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... .😌✌️
.
حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم🔥 کین🔥 رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ...
و بعد از ساعت ها ...
.
.
- باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ...
.
.
- به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ...من، برای زنده موندن #جنگیدم ... .فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده🔥 که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... .
احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... .
.
.
اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد😐 ... اون هم #انتخاب کرده بود ...😕
.
وقتی از کافه اومدم بیرون ...🚶
تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو #رهانمی کنه ...
🌸حنیف واسطه من بود ...
🌸 من واسطه کین ...
🌹مهم انتخاب ما بود ...🌹
.
.
آنچه در آینده خواهید دید ...
و من عاشق💓 شدم ... 🍃حسنا،🍃 دانشجوی پرستاری بود .
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ودو
و من عاشق شدم
اواخر سال 2011 بود ...
من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ☺️☝️
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .
.
چند وقتی می شد که به «باتون روژ» و محله ما اومده بودن ...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...💓😍
زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
.
.
من #رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ...
و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
☺️😍👏👌
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ...
قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ...
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ...😇
اون روز هیجان زیادی داشتم ...
قلبم آرامش نداشت ... 💓😍شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ...
دو رکعت✨ نماز ✨خوندم و به #خدا توسل کردم ...
برای خودم یه پیراهن 👕جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه🍎🍇 گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وپنج ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وشش
✨عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ...
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت،😭💛 انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_💛عقیق یمن، #متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر #پسرشهیدمه👣 ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
*افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....*
خورشید☀️ تقریبا طلوع کرده بود که با #ادای_احترام از حرم خارج شدم ..
توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم👀💛 و به خودم می گفتم:
✨این یه #نشانه است ...
✨ #هدیه از طرف یه #شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ...
✨یعنی #اهلبیت، تو رو #بخشیدن و پذیرفتن ...
✨تو دیر نرسیدی ...
✨حالا که به موقع اومدی، باید #جانانه_بجنگی ...
و مثل #حر و #صاحب این انگشتر، باید #بالباس_شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
💎این مسیری بود که #انتخاب کرده بودم ...💎
#برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
#زندگی در بین اونها و #تبلیغ_حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛
می تونه آخرین بار من باشه ...
و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ...
من #هیچ ترس و وحشتی نداشتم ...👌 خودم رو به #خدا ☝️سپرده بودم ...
در اون لحظات فقط یک چیز #اهمیت داشت ...
🤔چطور می تونستم به بهترین نحو، این #وظیفه سخت رو انجام بدم ...
🤔چطور می تونستم برای امامم، بهترین #سرباز باشم ...
💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...💖
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۲۷ و ۲۸ صدرا: _شوخی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛