رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #بیست_وشش
✨خدا هم ایرانی است
.
.
تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود💪 … .
.
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم … شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن …⁉️
.
.
من توی این سه سال،..
به اندازه کل عمرم سختی کشیدم … تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم …
⬅️اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود …
.
.
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت #نگران اخبار ایران بودم … اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود …😑😐
از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم …
.
.
«پرس تیوی» هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت …
اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد …
ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم …
و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم …💻
.
.
برای من، تک تک اون روزها …
روزهای ترس و وحشت بود …
روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه …
.
.
تا اینکه سخنرانی اون روز 💚آقای خامنه ای💚 پخش شد …
وقتی پای تریبون گریه کرد …
با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم …😭
.
.
نمی تونستم باور کنم …
حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند … #دوباره_جان_گرفت و زنده شد …
.
.
به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت …
.
.
– ما همه چیز را پیش بینی کردیم … جز اینکه خدا هم یک ایرانی است …
.
.
اون روز …
من از شدت خوشحالی … فقط گریه می کردم …😭😍
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #بیست_وپنج شب با خانم عبادیان حرف زدم.
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وشش
یه دل سیر با هم نبودیم...😔
تهران اومدنمون مشکلات خودش رو داشت همه ي زندگیمون رو برده بودیم دزفول.
خونه که نداشتیم من و علی خونه ي پدرم بودیم.
خبرا رو از رادیو میشنیدیم.
توی اون عملیات،...
عباس کریمی🌷 و ملکی🌷 شهید شدن، ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد.
خبر ها رو آقاي صالحی بهمون میداد. منوچهر تلفن نمیزد.
خبر سلامتیش رو از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل..😥
پشت تلفن صدام میلرزید...میگفت:
_"تو اینجوری میکنی، من سست می شم."
دلم گرفته بود...
دو تایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودن و گریه کردیم. قول داد زودتر یه خونه دست و پا کنه و باز ما رو ببره پیش خودش...😢💓
رزمنده کوله اش را انداخته بود روي دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت...
احساس می کردم منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد.
حتی صدایش را شنیدم...
راهم را کج کردم به طرف خانه ي پدر منوچهر. در را باز کردم. پوتین هاي منوچهر که دم در نبود.
از پله ها بالا رفتم. توي اتاق کسی نبود، اما بوي تنش را خوب می شناختم😢.
حتما می خواست غافلگیرم کند...
تا پرده ي پشت در را کنار زدم، یک دسته گل آمد بیرون، 💐از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید...
از هر گل یک شاخه....
خوشحال بودم که به دلم اعتماد کرده و آمدم آنجا...😍☺️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #بیست_وپنج ✨ساندرز مادر 🌸دنيل ساندرز
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #بیست_وشش
✨حیات وحش
گوشي📱 رو گرفت سمتم ...
شارژش تموم شده بود ... باورم نمي شد چيزي رو که ديروز اونقدر دنبالش گشتيم به اين راحتي پیدا شد ...
از 🌸آقاي ساندرز🌸 جدا شديم ... به محض ورود به آسانسور، يه لحظه ام مکث نکردم ...
- برو اتاق امنيتي بيمارستان و تمام دوربين ها رو چک کن ... مطمئن شو ديروز 🌸دنيل ساندرز🌸 تمام مدت رو اينجا بوده ...
- واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشکي قانوني، قاتل راست دسته ...😟 ولي اون ...
- منم ديدم چپ دست بود ... اما چه دليلي داشته يه نوجوان اين همه راه رو بياد اينجا ... و بدون اينکه چيزي بگه برگرده ... و گوشيش رو هم جا بزاره ...
اين داستان زيادي عجيبه ...😕 شايد خودش مستقيم کريس رو نکشته اما مي تونه شريک جرم باشه ...
اگه پخش کننده اصلي باشه يا اصلا رئيس و مغز اصلي باند باشه ... واسش کاري نداره يه قاتل حرفه اي رو اجير کنه ...
فقط بايد بتونيم انگيزه قتل رو پيدا کنيم ... و به ماجرا ربطش بديم ...☝️
مشخص بود نمي تونست باور کنه دنيل ساندرز با اون شخصيت و رفتار ... قاتل يا شريک جرم باشه ...
اما من ياد گرفته بودم هيچ وقت نميشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... يه رفتار و شخصيت به ظاهر محترم ... بهترين سرپوش براي اعمال و نيت هاي کثيف آدم هاست ...😎
هر چند طبق قانون ... تا زماني که جرم کسي اثبات نشه بي گناهه ... اما من سال ها بود که ديگه اينطوري فکر نمي کردم ... ديدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ...😑
انسان هايي که به خاطر يک طمع، وسوسه يا حتي حسادت ساده ... خوي درنده شون رو آزاد مي کردن ... و حتي يک خودخواهي ساده ...
حق زندگي و نفس کشيدن رو از انسان ديگه اي مي گرفت ...😐
جز اينکه برهنه نيستيم ... و مي تونيم وحشي گري مون رو با فضاپيما به ساير سيارات هم ارسال کنيم ...
چه فرق ديگه اي بين ما با حيوانات درنده آمازون و حيات وحش آفريقا وجود داره؟ ...🦁😕
اوبران رفت سراغ بررسي نوارهاي امنيتي ديروز و شب قبلش ...
بايد حتما کپي نوارهاي امنيتي رو با چشم هاي خودم مي ديدم و مطمئن مي شدم خود کريس، موبايلش رو جا گذاشته ... نه اينکه از راه ديگه اي به دست دنيل ساندرز رسيده باشه ... مثلا توسط قاتل ...🤔😏
موبايل📱 رو تحويل دادم
تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازيابي کنن ... مي خواستم حتي فايل ها، تصاوير و مسيج هاي پاک شده اش رو ببينم ...
معده ام به شدت مي سوخت ...😣
در اين بين، سر و کله آقاي بولتر، معاون دبيرستان هم پيدا شد ...
بعد از حرف هاي کوين ... ديد من به اون سه نفر، ديگه ديد دبير، معاون يا مدير مدرسه نبود ...
حالا پشت هر کلمه اي که قرار بود به زودي ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ...
دنبال حلقه ها و حقيقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد مي گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد 🔥مفید باشه ...
اون به اسم يه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هيچ ضبط صدايي انجام نشه ...
اما چرا بايد براي قول به شخصي که مي تونست توي قتل دست داشته باشه ... احترام قائل مي شدم؟ ...😕😟
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت ۲۵ رکاب (خانم) باد گرمی به صورتم میخورد. مایع شیرینی راهش
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #بیست_وشش
عقیق
آخرین ظرف خرما را آخر سفره گذاشت. خواست برود که صدایی دخترانه نگهش داشت:
-دستتون درد نکنه! خدا خیرتون بده آن قدر زحمت میکشید! کاری نیس از دست من بربیاد؟
عشوه و نازکی عمدی صدای دخترانه،
دلش را قلقلک داد و وسوسه شد صاحب صدا را بشناسد.
خواست سرش را بالا بیاورد،
که چشمش به انگشتر عقیق پدر افتاد که تازه اندازهاش شده بود.
از نیتی که در دلش بود خجالت کشید. شیطان را لعنت کرد و لب گزید.
خیره به زمین، خواهش میکنمی پراند و به طرف قسمت مردانه قدم تند کرد.
شاید از بخت بدش بود،
که سینی چای را دادند که بین خانمها بگرداند. خیره به سینی بود تا حواسش پرت نشود. دست جوان و ظریفی در سینی دراز شد. میلرزید.
چای برداشتنش طولانی شد؛
به خاطر لرزش دستش شاید. شاید هم چون میخواست تشکر کند. همان صدا بود، با همان کشش. پلکهایش لحظهای بالا آمد و دید دختر مستقیم به صورتش نگاه میکند. داغ شد؛ نزدیک بود سینی چای برگردد.
خیلی نگذشت تا بفهمد دختر،
خواهر دوستش سعید است؛ نگین. چون همه چیز به آن شب تمام نشد. بعد ماه رمضان که مراسم مسجد تمام شد، به بهانه نماز جماعت میآمد و مقابل در مسجد میایستاد تا ابوالفضل را ببیند.
ابوالفضل نمیتوانست رفتار نگین را درک کند؛ این که خودش را به آب و آتش میزد تا توجه ابوالفضل جلب شود؛
حتی در حد نیم نگاه.....
این رفتار را در شان یک دختر نمیدانست. برایش نه تنها جذاب و قشنگ نبود، زشت و نادرست مینمود.
از وقتی فهمیده بود نگین جلوی در مسجد منتظرش میایستد، زودتر میرفت. اما آن روز، نگین گیرش انداخت.
جلویش سبز شد و سلام کرد. ناچار جواب داد و خواست برود.
میترسید برایش حرف در بیاورند.
میترسید وسوسه شود.
نگین از ترس این که ابوالفضل در برود، سریع گفت:
-ببخشید، من توی هندسه یکم مشکل دارم. میشه کمکم کنید؟ داداشم گفته شاگرد اولید!
درخواست نگین به نظرش مسخره آمد.
خواست محترمانه جواب دهد:
-نه، شرمنده من وقت ندارم. ببخشید باید برم.
و فرار کرد.
ترسید سعید ببیندشان.
دلش برای نگین سوخت که این طور چوب حراج به غرورش میزد. کاری نمیتوانست برای نگین بکند؛ جز همین بی محلیها تا بلکه بی خیال شود.
اما نگین پشت سرش راه افتاد:
-خواهش میکنم وایسا!
ابوالفضل ناخودآگاه ایستاد.
منتظر بود ببیند نگین درباره این رفتارش چه توضیحی میدهد.
صدای نگین لرزید:
-باور کن تو فرق داری! خواهش میکنم این قدر بی محلی نکن.
-باور کنید این رفتارتون اصلا مناسب نیست. همه چیز رو فراموش کنین!
-نمیتونم!
خواست جواب بدهد که دست سعید یقهاش را گرفت. بدنش یخ زد. صدای خش دار سعید را از پشت گوشش شنید:
-چه کار داری با خواهر من؟
چشمان نگین مضطرب و بقیه صورتش زیر دستانش پنهان شده بود. ابوالفضل نمیدانست چه جوابی بدهد. دلش برای آبروی خودش بسوزد یا نگین؟
تا بیاید فکر کند،
سعید به دیوار کوبانده بودش و با خشم به چشمانش نگاه میکرد. میترسید زبان باز کند؛ میترسید به لکنت بیفتد و سعید بدبینتر شود.
حسین به دادش رسید. سعید را عقب هل داد:
-مگه نشنیدی صداشون رو؟ به ابوالفضل بیچاره چه ربطی داره؟
سعید اما شاید حاضر نبود رفتار خواهرش را باور کند که دوباره فریاد زد:
-دیگه نبینم بیای دور و برش! این بارم به خاطر حسین کاریت ندارم!
اشک نگین درآمد.
با فریاد سعید از جا پرید و پشت سرش راه افتاد که برود.
حسین جلوی ابوالفضل ایستاد:
-چی میگه دختره؟
🍀 ادامه دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست_وپنج (مصطفی) سه ترک پشت موتور میپرند. خیالشان
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وشش
(حسن)
-هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا این کار رو کردن؟
پدر مریم میپرسد.
از صدای گرفتهاش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده.
مرتضی سینی چای را از آشپزخانه میگیرد و جلویمان میگذارد. او هم عصبانی است؛ حق هم دارد.
شتاب زده میگوید:
-لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین!
عباس لبخند ریزی میزند؛ شاید به خامی مرتضی.
پدر دوباره میپرسد:
- شما که این مدت پیگیر بودید، بگید اینا کی بودن؟
عباس نفسی تازه میکند:
-مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا آنقدر احمق نیستن که اینجوری خودشون رو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم.
پدر دلش نمیآید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه میپرسد:
-مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟
-توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید...
مرتضی راهنمای عباس میشود و من هم پشت سرشان راه میافتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق میشود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند میزند و نیم خیز میشود:
-سلام.
صورتش از درد جمع میشود و عباس اجازه نمیدهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی میشکفد. عباس مینشیند و احوال پرسی میکند؛
مرتضی میرود که پذیرایی کند.
اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق میکند. صدایش را کمی پایین میآورد:
-اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتیاند.
انگار که برقم گرفته باشد:
- اینا یهو از کجا اومدن؟
مصطفی اما چندان شوکه نشده:
-احتمال میدادم؛ این شینگیلیسیا خر که نیستن اینجوری ضایع بازی دربیارن!
دستم را به پیشانی میگیرم:
-همونا کم بودن که اینام بریزن سرمون!
-حالا معلوم نشده هدفشون چی بوده؟
عباس آرامتر میگوید:
- میدونی که چقدر این روزا دارن برای حزب اللهیها خط و نشون میکشن. اینام فکر کردن خبریه، یهو زده به سرشون اومدن سراغ شما. ولی معلومه خیلی بچهتر از اونن که بفهمن جلوی اونهمه آدم، این اداها خریت محضه! اینا فقط عضله داشتن، نه مغز!
مصطفی با نگرانی میگوید:
-مطمئنی دیگه خطری نیست؟ اینا یهو نزنه به سرشون برن بقیه بچهها رو هم منهدم کنن؟!
عباس آرام است:
-نه انشالله. پلیس دنبالشونه.
-نمیدونی قرار شده با این هیئته چکار کنن؟
-نمیشه بریزن بگیرنشون. تحت نظرن؛ به موقعش عمل میکنن. بهاییهام دارن رصد میشن.
مصطفی چشمکی میزند:
- اینا رو از کجا میدونی؟ به اون بالاها وصلیا!
عباس سر به زیر میخندد:
-نه اینا رو از افسر آگاهی شنیدم. شمام برید پیشش همینا رو میگه!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_وپنج بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها ش
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وشش
من تازه دارم زندگی می کنم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... .😕
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ...
اون روز سعید تا نزدیک غروب🌄 دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ...
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ...
بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ...
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت:
_تو هم میای؟ ...☺️
_کی هست؟ ...😟
_روز جمعه ...😊✊
سری تکون دادم و گفتم:
_نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...😕
خیلی جدی گفت:
_ خوب مرخصی بگیر ... .😐
منم خیلی جدی بهش گفتم:
_واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...😐
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ...
_یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ... .😒
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم:
_یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...😕
برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ...👀
_تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... .😊☝️
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...😟
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_وشش
براى #رقیه ماجرا #متفاوت است...
او از #جنگ و #میدان و #دشمن و #شهادت ، هنوز چیزى نمى داند.
دخترى که در تمام عمر سه ساله خویش جز #مهروعطوفت ندیده است ،
دخترى که در تلاقى آغوشها، پایش به زمین نرسیده است،
چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بیند،...
سفرى که ممکن است #طولانى هم باشد. اما نمى داند که چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را مى شکند،
اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشکهایش را جارى مى کند.
نمى داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد.
فقط مى داند که باید پدر را از رفتن باز دارد.
با گریه مى شود،
با خنده مى شود،
با شیرین زبانى مى شود،
با تکرار کلامهایى که همیشه پدر دوست داشته ، مى شود،
با کرشمه هاى کودکانه مى شود،
با بوسیدن دستها مى شود،
با نوازش کردن گونه ها مى شود،
با حلقه کردن بازوهاى کوچک ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود،
با هرچه مى شود،
او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد.
با هر ترفندى که دخترى مثل رقیه مى تواند، پاى پدرى مثل حسین را سست کند، باید به میدان بیاید....
او که در تمام عمر سه سال خویش ، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است ،
بهتر مى داند که با حسین چه کند تا او را ازاین سفر باز دارد.
و این همان چیزى است که تو تاب دیدنش را ندارى...
دیدن جست و خیز ماهى کوچکى بر خاك در تحمل تو نیست.
بخصوص اگر این ماهى کوچک ، قلب تو باشد، #دردانه تو باشد، #رقیه تو باشد.
از خیمه بیرون مى زنى...
و به خیمه اى خلوت و خالى پناه مى برى تا بتوانى #بغضت را بى مهابا رها کنى
و به آسمان ابرى چشم مجال باریدن دهى.
نمى فهمى که زمان چگونه مى گذرد و تو کى از هوش مى روى
و نمى فهمى که چقدر از زمان در بیهوشى تو سپرى مى شود.
احساس مى کنى که سر بر #زانوى_خدا گذاشته اى
و با این حس ، باورت مى شود که رخت از این جهان بر بسته اى
و به دیدار خدا شتافته اى .
حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى کنى ، گمان مى کنى که این قطرات کوثر است که به پیشواز چهره تو آمده است.
با حسى آمیخته از #بیم و #امید، چشمهایت را باز مى کنى...
و #حسین را مى بینى که #سرت را به روى #زانو گرفته است و با
#اشکهایش گونه هاى تو را طراوت مى بخشد.
یک لحظه آرزو مى کنى که کاش زمان متوقف بشود
و این حضور به اندازه عمر همه کائنات ، دوام بیاورد.
حاضر نیستى هیچ بهشتى را با زانوى حسین ، عوض کنى
و حتى هیچ کوثرى را جاى سرچشمه چشم حسین بگیرى.
حسین هم این را خوب مى داند
و چه بسا از تو به این آغوش ، مشتاق تر است ، یا محتاج تر!
این شاید تقدیر شیرین خداست براى تو که وداعت را با حسین در این خلوت قرار دهد
و همه #چشمها را از این #وداع آتشناك ، بپوشاند.
هیچ کس تا ابد، جز خود خدا نمى داند که میان تو و حسین در این لحظات چه مى گذرد.
حتى فرشتگان از بیم آتش گرفتن بالهاى خویش در هرم این وداع به شما نزدیک نمى شوند.
هیچ کس نمى تواند بفهمد که #دست_حسین با قلب تو چه مى کند؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که #نگاه_حسین در جان تو چه مى ریزد؟
هیچ کس نمى تواند بفهمد که #لبهاى_حسین بر پیشانى تو چگونه تقدیر را رقم مى زند.
فقط آنچه دیگران ممکن است ببیند یا بفمند این است که #زینبى_دیگر از خیمه بیرون مى آید.
#زینبى_که_دیگرزینب_نیست ....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_وپنج نفهمید چقدر گذشت ، تا یک
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وشش
حسین لبخند زد ،
و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت:
- فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل.
کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد.
بعد زیر لب زمزمه کرد:
- دمتون گرم!
و ناگاه به خودش آمد:
- دوربینا رو چکار کنم حاجی؟
خنده حسین پررنگتر شد:
- هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه.
کمیل دیگر نمیدانست چه بگوید.
فقط با همان چشمان بهتزدهاش به حسین نگاه کرد و گفت:
- نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین!
- برو لوس نشو. وقت نداریم.
کمیل راه افتاد به سمت باغ.
دیوار باغ مثل سایر باغهای اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسمالله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ.
خودش را کمی بالا کشید.
اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه میکرد.
با خودش گفت:
- این نمیخواد بگیره بخوابه این وقت شب؟
از فکر خودش خندهاش گرفت.
از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد.
گوشت را از پلاستیک در آورد،
از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید.
با تمام وجود تمرکز کرد ،
تا ببیند صدای پای سگ را میشنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد.
کمیل پشت بیسیم گفت:
- آقا سگه خوابش برد حاجی!
- خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع میشه، برو داخل.
حسین راست میگفت،
در چشم بههم زدنی کوچهباغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود.
کمیل اول جایی را نمیدید ،
ولی کمکم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفشهایش را درآورد تا صدای قدمهایش درنیاید.
این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ میگیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند.
از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا میرود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود.
اصلا از ارتفاع نمیترسید؛
برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بیپایانش را نمیشود کنترل کرد، در کلاسهای ورزشی ثبتنامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور.
شاید برای همین بود که دورههای آموزشیاش را هم راحتتر از بقیه میگذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت.
همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد.
لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود.
پایین پرید ،
و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمیست.
آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیس
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #بیست_وشش
این هم خیلی چنگی به دلم نمیزد.
مهرههای این پرونده بیش از اندازه در دسترس بودند؛
پس حتماً حرفهای و عملیاتی نبودند.
باید میرفتم سراغ پرینت پیامها و حسابشان؛ شاید از آنها چیزی در میآمد؛
اما قبل از آن،
رفتم سراغ آخرین نفری که گفته بودم امید آمارش را در بیاورد: نامیرا.
امید نوشته بود:
خط به نام بهار رحیمی، متولد و ساکن ایران، شهر اصفهان، بیست و دو ساله، مجرد، دانشجوی دانشگاه اصفهان. فاقد سوءسابقه کیفری.
راستش را بخواهید،
این از همه برایم عجیبتر بود! فکر نمیکردم کسی که هرشب میآید و یکی دوتا سوال چالشی اما حسابشده در گروه میپرسد و بحث راه میاندازد، یک دختر باشد.
حتی احتمال دادم شاید خط به نام کس دیگری ست؛ اما بررسی سایر مطالبی که امید داده بود، نشان میداد خودش است.
از یادآوری خانم رحیمی ،
لبخند روی لبم پهن میشود؛ از آن لبخندها آدم را لو میدهد و همه میفهمند علتش چیست، از آن لبخندها که خودت هم نمیفهمی کِی روی لبت آمد و فقط وقتی به خودت میآیی که رسوا شدهای!
الان، اینجا و در تنهاییِ جاده،
هیچکس نیست که با دیدن لبخند من، به راز درونم پی ببرد و دستم بیندازد.
-اوهوی! پس من اینجا هویجم؟
صدای کمیل باعث میشود لبخندم را جمع کنم و لب بگزم.
کمیل میگوید:
-نخندی هم از رنگ و روت معلومه، از رنگ و روت هم معلوم نباشه، من رفیقمو میشناسم... حالا واقعاً دوستش داری؟
نفس در سینهام حبس میشود.
چه سوال سختی! خیلی وقت است دور این حرفها را خط کشیدهام؛ حداقل تا قبل از دیدن او.
من آدمی نیستم که در یک نگاه عاشق بشوم؛ چون اصلاً نگاه نمیکنم به نامحرم. حتی الان اگر بگویید چهره خانم رحیمی را توصیف کن، نمیتوانم؛ یادم نیست.
کمی برای دادن جواب کمیل با خودم کلنجار میروم و آخرش میرسم به یک کلمه:
-نمیدونم!
-نمیدونم که جواب نشد داداش من! وقتی داری بهش فکر میکنی یعنی...
احساس میکنم گوشهایم داغ شدهاند.
دستی روی صورتم میکشم و کلافه نفسم را بیرون میدهم.
کمیل که غریبه نیست؛
شاید اگر زنده بود زودتر از اینها بهش گفته بودم. درنتیجه از این که احساسم را فهمیده ناراحت نیستم.
دوباره تشر میزند:
-مگه الان زنده نیستم؟
به مِنمن میافتم:
-چرا...ولی...
خودش حرفم را کامل میکند:
-الان انقدر زنده هستم که شماها نمیفهمید. درجه زنده بودن من خیلی بیشتر از درجه زنده بودنِ شما زندههاست!
از حرفهایش سر در نمیآورم:
-مگه زنده بودن هم درجه داره؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وپنج ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وشش
✨عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ...
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت،😭💛 انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_💛عقیق یمن، #متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر #پسرشهیدمه👣 ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
*افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....*
خورشید☀️ تقریبا طلوع کرده بود که با #ادای_احترام از حرم خارج شدم ..
توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم👀💛 و به خودم می گفتم:
✨این یه #نشانه است ...
✨ #هدیه از طرف یه #شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ...
✨یعنی #اهلبیت، تو رو #بخشیدن و پذیرفتن ...
✨تو دیر نرسیدی ...
✨حالا که به موقع اومدی، باید #جانانه_بجنگی ...
و مثل #حر و #صاحب این انگشتر، باید #بالباس_شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
💎این مسیری بود که #انتخاب کرده بودم ...💎
#برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
#زندگی در بین اونها و #تبلیغ_حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛
می تونه آخرین بار من باشه ...
و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ...
من #هیچ ترس و وحشتی نداشتم ...👌 خودم رو به #خدا ☝️سپرده بودم ...
در اون لحظات فقط یک چیز #اهمیت داشت ...
🤔چطور می تونستم به بهترین نحو، این #وظیفه سخت رو انجام بدم ...
🤔چطور می تونستم برای امامم، بهترین #سرباز باشم ...
💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...💖
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست_وپنج صالح دیوانه
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وشش
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕
صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔
بیشتر نگران بچه بودم.
به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️
گاهی با او #حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش #قرآن می خواندم و #مداحی و #مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن.
چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد.
قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم.
"پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 "
قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد.
کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند.
دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔
ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😒
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😞
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی خانومم؟😒
آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند.
دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...😞
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.
اشک توی چشم هایش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب #حضرت_زینب(س) رو چی بدم؟😓
نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
بغضم ترکید 😭
و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #بیست_وپنج سمیه از درماندگی ام
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #بیست_وشش
برایمان شام آوردند. و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم...
از حجم مُسکّن هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید.. 😴
و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد.. 😰😱
و شانه ام از شدت درد غش می رفت.
🔥سعد🔥 هم ظاهراً #ازترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم..
که دوباره به گریه افتادم
_سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!😰😭
همانطور که سرش به دیوار بود،..
به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم
_چرا امشب تموم نمیشه؟😰😭
تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند
_آروم بخواب. عزیزم، من اینجا مراقبتم!
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد..
و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم
_من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!
و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر🌌 که صدایم زد...
هوا هنوز تاریک و روشن بود،..
🌸مصطفی 🌸ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود...
از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده😊
و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود..
سمیه محکم در آغوشم کشید🤗 و زیر گوشم آیت الکرسی خواند،..
شوهرش ما را از زیر قرآن✨ رد کرد
و نگاه مصطفی هنوز روی 🔥صورت سعد🔥 سنگینی میکرد..
که ترجیح داد...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛