eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست ✨در تقابل اندیشه ها #محرم تمام شد...
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨شفایم بده اون جمعه هم عین روزهای قبل،... بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... . حدود ساعت پنج بود ... 🕔 چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: _پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: _برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .😒 خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... . چشم باز کردم دیدم رسیدیم به ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... . . حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... _ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .😠🗣😣 . _امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو میده ...😊✨ اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_ویک ✨شفایم بده اون جمعه هم عین روزها
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... ✨🕊رفتیم توی حرم ... ✨ یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... 🌤دعای ندبه شروع شد ... .🌤 با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم🎞📽 از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین ها و ها و ها، رو پیدا می کرد ... . ضربان قلبم 💗😣هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود.... و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .😑 . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... 💎صدای قلبم💗 و فرازهای آخر ، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ...💎 کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨نبرد بزرگ چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ...😣 دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند.... اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... 😟😨😥 توی صورت شون موج می زد ... اما من ✨ بودم ... . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... . ... که در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز و پیش رفته بودم ... با یه ، توی ایستاده بودم و ... .😨😞 ✨ ... ✨ این بار نه بدون فکر و ...😨🤔 باید بین زندگی ام، ، ... و ... یکی رو انتخاب می کردم ... .😞🤔 حس می کردم 👹😈 به ستم هجوم آوردن ... اتفاق افتاده بود ... ✨⚔🔥 جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .🔥⚔✨ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وسه ✨نبرد بزرگ چشم هام رو باز کردم .
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨مرا قبول می کنی؟ همین طور که غرق فکر بودم ... همون جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ...👀🤐 وسط تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: _حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... 😔حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... 🌹به اهل بیت کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هرطور شده برای ببریمت حرم ... . هیچ مرده ای در وجود رو نداره ... ، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .😯😟 بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ...✨ تازه مفهوم رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کربلا نبرد بود ... زمانی که باید در سپاه بایستی ... تا آخرین نفس ... . 💚من هم کربلایی شده بودم ...💚 ✨وضو✨ گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل ، کفش هام رو گره زدم👞👞 و انداختم گردنم ... گریه کنان، 😭تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: _یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...😭✋ 💎من انتخابم رو کرده بودم ... 💎 از روز اول ، انتخاب من ... بود ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وچهار ✨مرا قبول می کنی؟ همین طور که
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،... دو رکعت خوندم... و وارد شدم ... 🕌🚶هر قدم که نزدیک تر می شدم ... که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های گره خورد ... .✨😭 به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ...🌍 دیگه حس غریبی نبود ... و و با که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .🌱✨ در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد😭 و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛.. 🌟 کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ...😭✨ اشهد ان محمد رسول الله ...😭✨ اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .😭✨ ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... 👥👥👥😭🗣😭😭😭👥👥 همه در حالی که بلند صلوات میفرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن😘😭😭😘😭😭 و گریه می کردن ... .😫😭😭 به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: _پسرم اسمت چیه؟ ....😊😭 سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: _ ، هویت منه ... من ، 17ساله ...😊😢✋ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وپنج ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،...
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم ... یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ... در حالی که می لرزید و اشک می ریخت،😭💛 انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: _💛عقیق یمن، به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر 👣 ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: *افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....* خورشید☀️ تقریبا طلوع کرده بود که با از حرم خارج شدم .. توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم👀💛 و به خودم می گفتم: ✨این یه است ... ✨ از طرف یه و یه مجاهد فی سبیل الله ... ✨یعنی ، تو رو و پذیرفتن ... ✨تو دیر نرسیدی ... ✨حالا که به موقع اومدی، باید ... و مثل و این انگشتر، باید ، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... . 💎این مسیری بود که کرده بودم ...💎 به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ... در بین اونها و که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... . در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه ... و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ... من ترس و وحشتی نداشتم ...👌 خودم رو به ☝️سپرده بودم ... در اون لحظات فقط یک چیز داشت ... 🤔چطور می تونستم به بهترین نحو، این سخت رو انجام بدم ... 🤔چطور می تونستم برای امامم، بهترین باشم ... 💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...💖 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وشش ✨عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨از حریمت دفاع می کنم لقمه هام رو می شمردم ... 👈اما نه برای کشتن شیعیان ... 💚این بار چون سر سفره نشسته بودم ... چون بابت این ها بودم ...😥💚 صبح و شبم شده بود.... درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز می کردم ...👉 یک وعده از غذام❌ رو نمی خوردم ... اون سفره، بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، رو زیر پا بزارم ... . غیر از درس،.... 🌙مدام این می کردم که چی کار باید انجام بدم ... 🌙از چه طریقی باید کنم تا به به و خدمت کرده باشم؟ ... 🌙چطور می تونستم باشم؟ و ... . ✍تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... . 📢خبر رسید تهدید کرده... به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ...😣😡 از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ...😤😡 مدام این فکر توی سرم💭 تکرار می شد ... 👈محاله تا من زنده باشم😡 اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .😤😡💪 صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم:😠✋ _پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: _اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .😐📃 منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: _من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .😡☝️ با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: _قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... .😊 _من دو روز 😠✌️بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ...✋ چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ...👎 دو روز بیشتر وقت نداری ... .😡😤 اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... . ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وهفت ✨از حریمت دفاع می کنم #دوباره ل
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨ترمز بریده دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ...📞👳 با خنده و حالت خاصی گفت: _سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ...😁 منم که حالم اصلا خوب نبود.... سلام کردم و گفتم: _نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... .😠 دوباره خندید و گفت: _پاشو بیا اینجا بهت بگم 😁یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ...😃😎 در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: _حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟....😊 همون طور که سرش پایین بود پرسید: _این داعشی ها اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ...😐 خیلی ناراحت شدم ...😞 اومدم برم بیرون که ادامه داد ... _کانادا،🇨🇦 آمریکا،🇺🇸 آلمان،🇧🇪 انگلیس🇬🇧و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، و و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... . منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: _انتخاب با خودته پسرم ...😊📃 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وهشت ✨ترمز بریده دو ساعت نشده بود که
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨جهاد من کشور من پر بود از و جوان هایی که.... با جون و دل، و شون رو دست اونها می دادن ... .😥 حق با حاجی بود ...😔☝️ باید✋ از پیوستن جوانان کشورم به می شدم ... باید کاری می کردم که توی سپاه بجنگن، نه سپاه ... .✌️ از اون روز،... ⚔ شد .... و 🖊 و ، 📚 سلاحم ...⚔ باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم،... ممکن بود به قیمت یک هموطنم و یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .😰😯 خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ...👌 غذا🍳 و خوابم💤 رو کمتر کردم ... و رو چند برابر ...💪 به خودم می گفتم: یه ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها ... . در مورد 🇮🇷دفاع مقدس و 🌷شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی کرده بودند ... اونها رو قرار دادم و شروع کردم ... . اما فکرش رو هم نمی کردم که با این حرکت، ... دیگه ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، رو حس می کردم ...😈 هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ...😥😨 ❌شبهه، ❌تردید، ❌خستگی، ❌یأس، ❌رخوت، ❌تنبلی و ... از طرف دیگه ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_ونه ✨جهاد من کشور من پر بود از #مبلغ
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨امواج بلا کم کم مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ...👉 اتفاق پشت اتفاق ...👉 و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد،😳 بدون حمایت خانواده ...😒 با زندگی کردم ... .👌 تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ...🙁 بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن🍳🍘 و یواشکی کنار تختم میزاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو می گرفتم ... اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... . هر وقت روم خیلی شدید می شد یاد سخن 🌷شهید آوینی🌷می افتادم ... 👣 آن است که در کشاکش دیندار بماند و گرنه در و و اهل دین بسیارند ... . به خودم می گفتم ... برای اینکه از سخت، چیز با ارزشی بسازن ...💎 🔥اول خوب ذوبش می کنن ... 🔨نرمش می کنن ... 🏠بعد میشه ستون یک ساختمان ... 💖و رو به خاطر اون فشارها و سختی ها می کردم ....💖 کم کم شروع شد ...😣 اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ...😥 نه پولی برای ویزیت و آزمایش ...😒 نه وقتی برای تلف کردن ...😔 به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز ...😧 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی ✨امواج بلا کم کم #مشکلات مختلف شروع به
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨می خواهم بمانم درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ...😣 آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... _حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... .😐 حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... 😖 بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... .🚙 بستری شدم ...🛌 جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... .😥😖 شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... 😒 یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... . وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: _مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... .😞😢 حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم ... به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... .😫😭 _آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... 😭تو رو خدا منو بیرون نکنید ... 🙏😭بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ...😫😭🙏🙏 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_ویک ✨می خواهم بمانم درد شدید شده بود .
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨یاابالفضل جواب آزمایش اومد، .... خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .🙏 روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و 💫ختم امن یجیب💫 گرفتن ... . دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... .😣 سرطان، 😥 شکم پاره، 😨 شیمی درمانی ... 😰 گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ...😣😖 کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه هم نمی تونستم بخورم ... .😖 حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام و روضه کربلا می خوند ...😭🙏 لب های تشنه کودکان ...🐎😭 حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...😭🌴 به خودم گفتم: 💭 به و نیست ... توی اون شرایط کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون می کردم ... برام از کتابخونه و حرم میاوردن ... .📚💪✌️ با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده😱😰😭 دلم خیلی سوخته بود ...😣 این همه راه و تلاش ... حالا داشتم دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ هر انسانه اما خدا رو شکر کن که نمیمیری. خدا رو شکر که علی بن ابیطالب و اهل بیت پیامبر محشور میشی ...😓😞 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛