رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست ✨در تقابل اندیشه ها #محرم تمام شد...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_ویک
✨شفایم بده
اون جمعه هم عین روزهای قبل،...
بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ...
پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
.
حدود ساعت پنج بود ... 🕔
چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت:
_پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ...
با ناراحتی گفتم:
_برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .😒
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ...
با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ...
به زور من رو با خودشون بردن ... .
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به #حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ...
می خواستم برگردم ...
دوباره جلوم رو گرفتن ... .
.
حالم خراب بود ...
دیگه هیچی برام مهم نبود ...
سرشون داد زدم که ...
_ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .😠🗣😣
.
_امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو #شفا میده ...😊✨
اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_ویک ✨شفایم بده اون جمعه هم عین روزها
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_ودو
برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ...
✨🕊رفتیم توی حرم ... ✨
یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ...
🌤دعای ندبه شروع شد ... .🌤
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ...
پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ...
تمام مطالبی که خوندم ...
توحید خدا، همزمان با حمد الهی ...
سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ...
حضرت علی ...
فاطمه زهرا ... .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم🎞📽 از مقابل چشمم عبور می کرد ...
نبوت پیامبر،
وفات پیامبر،
امام علی ،
امام حسن ،
امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ...
از بین #تناقض ها و #درگیری ها و #سردرگمی ها،
#جواب_های_صحیح رو پیدا می کرد ... .
ضربان قلبم 💗😣هر لحظه تندتر می شد ...
سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود....
و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ...
دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ...
تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .😑
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ...
اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ...
💎صدای قلبم💗 و فرازهای آخر #ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ...💎
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ...
که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وسه
✨نبرد بزرگ
چشم هام رو باز کردم ...
زمان زیادی گذشته بود ...
هنوز سرم گیج و سنگین بود ...😣
دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند....
اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ...
یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ...
#نگرانی😟😨😥 توی صورت شون موج می زد ...
اما من ✨ #آرام بودم ... .
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ...
روی تخت دراز کشیدم ...
می تونستم #همه_حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ...
هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
#گذشته_ام_رو_می_دیدم...
که #غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز #سقوط و #هلاکت پیش رفته بودم ...
با یه #نیت_خدایی، توی #لشگرشیطان ایستاده بودم و ... .😨😞
✨ #بایدانتخاب_می_کردم ... ✨
این بار نه بدون فکر و #کورکورانه ...😨🤔
باید بین زندگی #گذشته ام، #خانواده، #کشورم ... و #خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .😞🤔
حس می کردم #شیاطین👹😈 به ستم هجوم آوردن ...
#درونم #جنگ_عظیمی اتفاق افتاده بود ... ✨⚔🔥
جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .🔥⚔✨
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وسه ✨نبرد بزرگ چشم هام رو باز کردم .
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وچهار
✨مرا قبول می کنی؟
همین طور که غرق فکر بودم ...
همون #طلبه_افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ...
نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ...👀🤐
وسط #بزرگ_ترین_میدان_جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت:
_حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... 😔حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ...
🌹به اهل بیت #توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هرطور شده برای #دعای_ندبه ببریمت حرم ... .
هیچ مرده ای #قدرت_تصرف در #عالم وجود رو نداره ...
#اهلبیت_پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .😯😟
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ...✨
تازه مفهوم #کربلا رو درک کردم ...
کربلا نبرد انسان ها نبود ...
کربلا نبرد #حق_وباطل بود ...
زمانی که #به_هرقیمتی باید در سپاه #حق بایستی ...
تا آخرین نفس ... .
💚من هم کربلایی شده بودم ...💚
#به_رسم_شیعیان ✨وضو✨ گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ...
مثل #حر، کفش هام رو گره زدم👞👞 و انداختم گردنم ...
گریه کنان، 😭تا حرم پیاده رفتم ...
جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم:
_یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...😭✋
💎من انتخابم رو کرده بودم ... 💎
از روز اول ،
انتخاب من ... #فقط_خدا بود
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وچهار ✨مرا قبول می کنی؟ همین طور که
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وپنج
✨خدا، هویت من است
🕊توی صحن ،...
دو رکعت #نمازشکر خوندم...
و وارد شدم ...
🕌🚶هر قدم که نزدیک تر می شدم ...
#حس_عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ...
تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های #ضریح گره خورد ... .✨😭
به ضریح چسبیده بودم ...
انگار تمام دنیا توی بغل من بود ...🌍
دیگه حس غریبی نبود ...
#شور و #شوق و #اشتیاق با #عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .🌱✨
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد😭 و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛..
🌟 #بی_اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ...
اشهد ان لا اله الا الله ...😭✨
اشهد ان محمد رسول الله ...😭✨
اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .😭✨
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ...
👥👥👥😭🗣😭😭😭👥👥
همه در حالی که بلند صلوات میفرستادن
به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ...
صورتم رو می بوسیدن😘😭😭😘😭😭 و گریه می کردن ... .😫😭😭
#خادم_ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ...
اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ...
یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
_پسرم اسمت چیه؟ ....😊😭
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
_ #خدا، هویت منه ... من #عبدالله، #سرباز 17ساله #فاطمه_زهرام...😊😢✋
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وپنج ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وشش
✨عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ...
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت،😭💛 انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_💛عقیق یمن، #متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر #پسرشهیدمه👣 ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
*افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....*
خورشید☀️ تقریبا طلوع کرده بود که با #ادای_احترام از حرم خارج شدم ..
توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم👀💛 و به خودم می گفتم:
✨این یه #نشانه است ...
✨ #هدیه از طرف یه #شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ...
✨یعنی #اهلبیت، تو رو #بخشیدن و پذیرفتن ...
✨تو دیر نرسیدی ...
✨حالا که به موقع اومدی، باید #جانانه_بجنگی ...
و مثل #حر و #صاحب این انگشتر، باید #بالباس_شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
💎این مسیری بود که #انتخاب کرده بودم ...💎
#برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
#زندگی در بین اونها و #تبلیغ_حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛
می تونه آخرین بار من باشه ...
و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ...
من #هیچ ترس و وحشتی نداشتم ...👌 خودم رو به #خدا ☝️سپرده بودم ...
در اون لحظات فقط یک چیز #اهمیت داشت ...
🤔چطور می تونستم به بهترین نحو، این #وظیفه سخت رو انجام بدم ...
🤔چطور می تونستم برای امامم، بهترین #سرباز باشم ...
💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...💖
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وشش ✨عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وهفت
✨از حریمت دفاع می کنم
#دوباره لقمه هام رو می شمردم ...
👈اما نه برای کشتن شیعیان ...
💚این بار چون سر سفره #امام_زمان نشسته بودم ... چون بابت #تک_تک این #لقمه ها #مسئول بودم ...😥💚
صبح و شبم شده بود....
درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز #کوتاهی می کردم ...👉
یک وعده از غذام❌ رو نمی خوردم ...
اون سفره، #سفره_امام_زمان بود ...
می ترسیدم با نشستن سر سفره، #حق_امامم رو زیر پا بزارم ... .
غیر از درس،....
🌙مدام این #فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ...
🌙از چه طریقی باید #عمل کنم تا به #بهترین_نحو به #اسلام و #امامم خدمت کرده باشم؟ ...
🌙چطور می تونستم #بهترین_سرباز باشم؟ و ... .
✍تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ...
تا اینکه ... .
📢خبر رسید #داعش تهدید کرده...
به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ...
داغون شدم ...😣😡
از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ...😤😡
مدام این فکر توی سرم💭 تکرار می شد ...
👈محاله تا من زنده باشم😡 اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .😤😡💪
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ...
خیلی جدی و محکم گفتم:😠✋
_پاسپورتم رو بدید می خوام برم ...
پرسید:
_اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .😐📃
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
_من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .😡☝️
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
_قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... .😊
_من دو روز 😠✌️بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ...✋ چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ...👎 دو روز بیشتر وقت نداری ... .😡😤
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... .
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وهفت ✨از حریمت دفاع می کنم #دوباره ل
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وهشت
✨ترمز بریده
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ...📞👳
با خنده و حالت خاصی گفت:
_سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی ...😁
منم که حالم اصلا خوب نبود....
سلام کردم و گفتم:
_نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار ... .😠
دوباره خندید و گفت:
_پاشو بیا اینجا بهت بگم 😁یعنی چی ... نیای اجازه خروج بی اجازه خروج ...😃😎
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ...
پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم:
_حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟....😊
همون طور که سرش پایین بود پرسید:
_این داعشی ها #ازکجا اومدن؟ ...
فکر کردم سر کارم گذاشته ...😐
خیلی ناراحت شدم ...😞
اومدم برم بیرون که ادامه داد ...
_کانادا،🇨🇦 آمریکا،🇺🇸 آلمان،🇧🇪 انگلیس🇬🇧و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار #حقیقت_خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، #کر و #کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... #مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت ... .
منتظر جوابم نشد ...
بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت:
_انتخاب با خودته پسرم ...😊📃
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وهشت ✨ترمز بریده دو ساعت نشده بود که
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_ونه
✨جهاد من
کشور من پر بود از #مبلغ_های_وهابی و جوان هایی که....
با جون و دل، #عقل و #ایمان شون رو دست اونها می دادن ... .😥
حق با حاجی بود ...😔☝️
باید✋ #مانع از پیوستن جوانان کشورم به #داعش می شدم ...
باید کاری می کردم که توی سپاه #اسلام بجنگن، نه سپاه #کفر ... .✌️
از اون روز،...
⚔ #کلاس_جبهه_نبردمن شد ....
و #قلم🖊
و #کتاب_ها، 📚 سلاحم ...⚔
باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ...
#یک_لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم،...
ممکن بود به قیمت #گمراهی یک هموطنم و #جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .😰😯
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ...👌
غذا🍳 و خوابم💤 رو کمتر کردم ...
و #تلاشم رو چند برابر ...💪
به خودم می گفتم:
یه #مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها #بجنگی ... .
در مورد
🇮🇷دفاع مقدس
و 🌷شهدای ایران
خیلی مطالعه کرده بودم ...
خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی #ایستادگی کرده بودند ...
اونها رو #الگو قرار دادم و شروع کردم ... .
اما فکرش رو هم نمی کردم که با #آغاز این حرکت، ...
#نبردسخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ...
هر لحظه، #هجوم_شیاطین رو حس می کردم ...😈
هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر
می شد ...😥😨
❌شبهه،
❌تردید،
❌خستگی،
❌یأس،
❌رخوت،
❌تنبلی و ... از طرف دیگه ...
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_ونه ✨جهاد من کشور من پر بود از #مبلغ
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی
✨امواج بلا
کم کم #مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ...
سنگ پشت سنگ ...👉
اتفاق پشت اتفاق ...👉
و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ...
حدود 5 ماه ...
بدون منبع درآمد،😳
بدون حمایت خانواده ...😒
#چندماه با #فقر زندگی کردم ... .👌
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ...
غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ...🙁
بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ...
هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن🍳🍘 و یواشکی کنار تختم میزاشتن ...
با این وجود، بیشتر روزها رو #روزه می گرفتم ...
#شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... .
هر وقت #فشار روم خیلی شدید می شد
یاد سخن 🌷شهید آوینی🌷می افتادم ...
👣 #دیندار آن است که در کشاکش #بلا دیندار بماند و گرنه در #صلح و #آسایش و #فراغت اهل دین بسیارند ... .
به خودم می گفتم ...
برای اینکه از #فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ...💎
🔥اول خوب ذوبش می کنن ...
🔨نرمش می کنن ...
🏠بعد میشه ستون یک ساختمان ...
💖و #خدا رو به خاطر #تک_تک اون فشارها و سختی ها #شکر می کردم ....💖
کم کم #دل_دردهام شروع شد ...😣
اوایل خفیف بود ...
نه بیمه داشتم ...😥
نه پولی برای ویزیت و آزمایش ...😒
نه وقتی برای تلف کردن ...😔
به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ...
جز #سرطان ...😧
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی ✨امواج بلا کم کم #مشکلات مختلف شروع به
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_ویک
✨می خواهم بمانم
درد شدید شده بود ...
گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ...😣
آخر، صدای بچه ها در اومد ...
زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ...
_حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... .😐
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ...
دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... 😖
بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... .🚙
بستری شدم ...🛌
جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ...
زده بود به کبد ...
هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... .😥😖
شورا تشکیل شد ...
گفتن باید برگردم ... 😒
یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ...
اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... .
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ...
مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ...
گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم:
_مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... .😞😢
حاجی هم گریه اش گرفته بود ...
پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ...
از بیمارستان زدم بیرون ...
با اون حال رفتم #حرم ...
به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ...
درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... .😫😭
_آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... 😭تو رو خدا منو بیرون نکنید ... 🙏😭بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ...😫😭🙏🙏
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_ویک ✨می خواهم بمانم درد شدید شده بود .
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #سی_ودو
✨یاابالفضل
جواب آزمایش اومد، ....
خوش خیم بود ...
قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم ... .🙏
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و 💫ختم امن یجیب💫 گرفتن ... .
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ...
گفت
تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود ... .😣
سرطان، 😥
شکم پاره، 😨
شیمی درمانی ... 😰
گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ...😣😖
کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ...
دیگه #آب هم نمی تونستم بخورم ... .😖
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام #مقتل و روضه کربلا می خوند ...😭🙏
لب های تشنه کودکان ...🐎😭
حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد ...😭🌴
به خودم گفتم:
💭 #اقتداکردن به #حرف و #ادعا نیست ... توی اون شرایط #دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون #مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم #کتاب میاوردن ... .📚💪✌️
با همه چیز کنار میومدم ...
تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده😱😰😭
دلم خیلی سوخته بود ...😣
این همه راه و تلاش ...
حالا داشتم #بامرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای #خدا نکرده بودم ...
از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم:
مرگ #تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که #درگمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که #باولایت علی بن ابیطالب و #عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی ...😓😞
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛