رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #بیست_وچهار با چند تا از خانم ها رفته ب
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_وپنج
شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست سی نفری ميشدیم که خونه ي دستواره جمع شده بودیم.
گاهی چند نفری میرفتیم خونه ي آقاي عسگري یا ممقانی، ولی سخت بود.
با بقیه ي خانما هم صحبت کردیم همه راضی شدن.
فردا صبح به آقای صالحی، که برامون وسایل صبحانه آورد،
گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمون...
برامون بلیط قطار بگیرید...😊🚞
باید خداحافظی میکردم،
وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم. هرچه می گفتم باز احساسش را نگفته بودم... فقط نمیخواستم این لحظه تمام شود.😞
توي چشمهاي منوچهر خیره شدم.
هر وقت میخواستم کاری انجام دهم که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را
میکردم و رضایتش را میگرفتم.
اما حالا نمیتوانستم و نمیخواستم او را از رفتن منصرف کنم...😢
گفتم:
_"براي خودت نقشه ي شهادت نکشی ها. من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمیشوی...😌😢
منوچهر گفت:
_ "مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالا ي سرم و عمل نمیکند، موهایم را قیچی میکنند و سالم میمانم، معلوم است باز هم تو دخالت کرده اي. نمی گذاري بروم فرشته، نمی گذاري".
نفس راحتی کشیدم.
با شیطنت خندیدم و انگشتم را بالا آوردم جلوي صورتش و گفتم:
_"پس حواست را جمع کن، منوچهر خان، من آنقدر دوستت دارم که نمیتوانم با خدا از این معامله ها بکنم"!😍☝️😭
علی رو نشوند روي زانوش و سفارش کرد:
_"من که نیستم، تو مرد خونه اي. مواظب مامانی باش. بیرون که میرید، دستش رو بگیر گم نشه.."
با عل اینطوري حرف میزد.😢
از فرداش که میخواستم برم جایی، علی می گفت:
_"مامان، کجا میري؟! وایستا من دنبالت بیام."
احساس مسئولیت می کرد...!
حاج عبادیان، منوچهر و ربانی رو صدا زد و رفتن...
اون شب غمی بود بینمون. 😭جیرجیركام انگار با غم میخوندن. ما فقط عاشقی رو یاد گرفته بودیم...
هیچ وقت نتونستیم لذتش رو ببریم...
همون لحظه هایی که مینشستیم کنار هم، گوشه ي ذهنمون مشغول بود، مردا که به کارشون فکر میکردن و ما هم دلشوره داشتیم نکنه این آخرین بار باشه که میبینیمشون...😭🕊
یک دل سیر باهم نبودیم...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_وپنج
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود..
سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت
_ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته😊
مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد..
عباس از سید رخصت گرفت..
با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد..✨✋
عرق از سر و رویش میچکید..
حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد..
با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست..
_درخدمتم امر کنین..☺️✋
سید.. اسم تعدادی از..
دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..🤝👌
سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن😊
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام☺️✋
مرشد با ذوق..
به عباس نگاه میکرد..😍 این همه #ادب.. #متانت.. #آقایی.. اول از همه.. از صدقه سر
✨ #ارباب ابالفضل العباس علیه السلام✨ بود.. و بعد.. از #تداوم کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت..🌟 و استادی به نام سیدایوب..🍀
عباس از کنار آنها بلند شد..
گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد..📲 و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند..
سید به عباس نگاه میکرد..
و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس #عوض شده بود..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
که روزی.. همین عباسی.. که از #خشمش.. کسی #جرات حرف زدن نداشت.. حالا #دشمنانش هم.. #رفیق او شده بودند..
🍃چه کسی.. فکرش را میکرد..
عباسی که همه از او #میترسیدند.. از غضبش.. و به گوشه ای #پناه میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از #ضعیف_تر از خودش..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
از #اخم ها و تلخی #زبانش.. کسی در امان نبود.. حالا جز به #مهر و #ادب.. حرف نمیزد..
🍃چه کسی فکرش را میکرد..
عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. #شرمنده میکرد.. حالا مایه #افتخار و مباحات خانواده اش بود..
ساعت کم کم به ٨:٣٠ 🕣🌃رسیده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #بیست_وچهار ✨ضامن دار نظامی دوش آب
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #بیست_وپنج
✨ساندرز
مادر 🌸دنيل ساندرز🌸 توي بيمارستان بستري بود ...
واسه همين نمي تونست براي صحبت با ما به اداره پليس بياد ...
دنبالش مي گشتيم که پرستار با دست به ما نشونش داد ...
چهره جوان و غمگيني داشت ... و مهمتر از همه ايستاده بود و داشت با دست چپش، برگه هاي ترخيص رو پر مي کرد ...
با روي گشاده با ما دست داد ...😊
هر چند اندوه رو مي شد در عمق چشم هاش ديد ...
اندوهي که عميق تر از خبر مرگ يک شاگرد براي استادش بود ... انگار دوست عزيزي رو از دست داده بود ...😟🤔
هيچ کلام ناخوشايندي در مورد کريس از دهانش خارج نمي شد ...
هر چند، بيشتر اوقات حتي افرادي که مرتکب قتل شده بودن ...
در وصف و رثاي مقتول حرف مي زدن تا کسي متوجه انگيزه شون براي قتل نشه ... اما غير از چپ دست بودنش ... دليل ديگه اي هم براي اثبات بي گناهيش داشت...
در ساعت وقوع قتل ... توي بيمارستان بالاي سر مادرش بود ...
از صحبت با آقاي ساندرز هم چيز قابل توجهي نصيب ما نشد ... جز اينکه کريس ... توي آخرين شب زندگيش ... براي ديدن دبير رياضيش به بيمارستان اومده بود ...😐
- يه نوجوان ... شب براي ديدن شما اومده ... و بدون اينکه چيز خاصي بگه رفته؟ ...😕🤔
خيلي عجيب بود ...
با همه وجود مي خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد🔥 دبيرستان زير نظر توئه ...
چه جايي بهتر از اينجا براي اينکه مواد رو جا به جا کني ... جايي که به اسم مادرت اومدي و به خوبي مي توني ازش براي پوشش کارت، استفاده کني ...
خيلي آروم مکث کرد ...
- کريس خيلي آشفته بود ...😒 چند بار اومد حرف بزنه اما يه فکري يا چيزي مانع از حرف زدنش مي شد ... سعي کردم آرومش کنم ... اما فايده نداشت ... به حدي بهم ريخته بود که موبايلش رو هم جا گذاشت ...😔📱
رفت سمت کيفش و موبايل کريس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ...
- بعد از اينکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بياد و گوشيش رو ببره ... وقتي ازش خبري نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ...😔
و بغض راه گلوش رو بست ...😢
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست_وچهار (مصطفی) خانمها را با هم راهی خانه میکنیم
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وپنج
(مصطفی)
سه ترک پشت موتور میپرند.
خیالشان راحت است که جان ندارم بروم سراغشان؛ کور خواندهاند. با هر نفس، درد در قفسه سینهام میپیچد. تمام تنم درد میکند. خون صورتم را گرفته.
دستی به دیوار میگیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت میگیرد، اما الان وقت نشستن نیست.
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی...!
ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم.
صدای فریاد یا علی(ع) در حنجره و گوشم میپیچد.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
صدای بچهها نزدیکتر میشود.
صدای عباس است. این بار نمیتوانم موتور را واژگون کنم. دست میاندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم میکشمش به سمت خودم.
دوباره فریاد یا علی...!
واژگون میشود و روی زمین میخورد؛
اما عباس و بچهها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمیشوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. من هم دست انداختهام و قلچماق ترینشان را زمین زدهام!
-بچهها سید! برین کمکش... یا زهرا!
قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را میگیرم.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
انقدر میپیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت میکنم.
علی میرسد بالای سرم:
- یا زهرا! سید چی شدی؟ بچهها بیاین کمک!
فریاد میکشم:
-بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون.
چندنفر جلوتر میدوند ،
دنبال آن دونفر و من سرجایم رها میشوم. صدای آژیر میآید. لختههای خون همراه سرفه از دهانم بیرون میریزد.
علی صدایم میزند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_وچهار رمضان زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ...
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وپنج
بودن یا نبودن
رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .😟
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ...
توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .😕
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها✡ با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .😯
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ...
رفتم سراغ سعید ...
سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ...
خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...😍😊
رفتم سراغش ...
_ اینجا چه خبره سعید؟ ... .😟
همون طور که مشغول کار بود ...
_هماهنگی های #روزقدسه✊...
و با هیجان ادامه داد ...
_امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...😎
_چی هست؟ ...😟
_چی؟ ...
_همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...😟
با تعجب😳 سرش رو آورد بالا ...
_شوخی می کنی؟ ... .😳
. ... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت:
_تو هم میای؟ ... 😊
سر تکان دادم و گفتم:
_نه ...😕
ادامه دارد....
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_وچهار دنبال ارش
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیست_وپنج
💭💭💭💭💭
_حواست اینجاست؟با توام ریحانه...😠
با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت.
چطور در چند دقیقه غرق خاطره ها شده بود...
_چی؟ آره حواسم اینجاست
_شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!😐😠
_خداروشکر، این که خیلی خوبه😊
_هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!😠
خوب می دانست درد اصلی همسرش را!
ارشیا مرخص شد با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا!
رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.
اما آنطور که معلوم بود اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک تر می شد و هیچ خبری از پیدا شدن افخم نبود ...
ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش می کرد!
باید دست به کار می شد برای نگه داشتن زندگیش.
فشارخون ارشیا مدام بالا می رفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و این اصلا نشانه ی خوبی نبود!
با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود، هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی می کرد.
این روزها ارشیا سر کوچک ترین مساله ای داد و قال راه می انداخت و رگ های گردنش متورم می شد.😐
می ترسید از گفتن، اما چاره ای نبود ...
برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد.😇
اگر حالا نمی توانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
جعبه را روی پای گچ گرفته اش گذاشت و لبه تخت نشست.
سعی کرد لبخند بزند اما بیهوده بود.
ارشیا با بدخلقی گفت :
_این چیه؟😠
_جعبه ی جواهراتم☺️
_خب؟😠
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
_لازمش ندارم😊
_بنداز دور😠
_شاید به دردت بخوره😊
_که کاردستی درست کنم؟😠
باید صبوری می کرد....
در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد.
پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها، که هیچ وقت طعم خوشی را زیر دندانش نبرده بود...
و برقش فقط چشم نواز بود!
_بفروش 😊
ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده، بلند و صدا دار!
اشک های به چشم نشسته اش را پاک کرد،
سرش را تکان داد و گفت:
_ببین به کجا رسیدم...خدایا!😂😡
ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری او.
صدایش را صاف کرد و گفت:
_ارشیا جان،این روزا برای هر کسی پیش میاد، سخت هست اما گذراست.تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می کنن...😊😢
هنوز کلامش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا از کجای حرفش ناراحت شد، ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیم خیز شد..
و با دست چنان جعبه را پرت کرد که تمام محتویاتش روی تخت و زمین پخش شد...
تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟!
_شکست خوردن؟😡 تو چه می فهمی اصلا؟ 😡ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ 😡🗣نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر می گرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبه ها هم ناچیزه در مقابل بدهی های شرکت،اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وایمیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی!😡
چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد،..
اما روزها بود که برای گفتن این حرف ها با خودش کلنجار رفته بود.
نباید کوتاه می آمد
دست ارشیا را گرفت، محکم پسش زد و گفت:
_برو بیرون😡👈
دوباره کمی نزدیک تر رفت و با مهر گفت:
_ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پسانداز هم ...
ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
_بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده!چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!😡🗣
ریحانه از چهرهی سرخ و کبودش ترسیده و مغزش انگار هنگ کرده بود.
_بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته!
لرزه به جانش افتاد،..😰😥
چقدر ترسناک شده بود،
ارشیا تابحال هرگز حتی تهدید بهزدن هم نکرده بود!
صدای نفس های بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیده تر می شد.
حتما فشار خونش بالا رفته بود.
چاره ای جز رفتن هم داشت؟!😣
ادامه دارد..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_وپنج
پس خودت را مهیا کن زینب... که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.
این #حسین است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند:
_✨اى زینب! اى ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سلام جاودانه من بر شما!
از #لحن کلام و سلام در مى یابى که این،...
#مقدمه وداع با توست و کلامهاى #آخر با عزیزان دیگر:
_✨خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى #نزول_بلا و بدانید که حافظ و حامى شما #خداوند است. و هم اوست که شما را از شر #دشمنان، نجات مى بخشد و #عاقبت کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع #عذابها دچار مى سازد. و در ازاء این بلیه، انواع #نعمتها و #کرامتها را نثارتان مى کند.
پس #شکایت مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و #منزلتتان در نزد خدا بکاهد...
#سکینه هم به وضوح بوى #فراق و #شهادت را از این کلام استشمام مى کند.
اما نمى خواهد با #پدر از پشت پرده اشک وداع کند....
چرا که #جایگاه خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند که گریه او با #دل_حسین چه مى کند.
#بغض ، راه گلویش را بسته است و سیل اشک به پشت سد پلکها هجوم آورده است.
اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز
در سینه فرو مى برد،
به اسب سرکش اشک مهار مى زند و با صداى شکسته در گلو مى گوید:
_✨پدر جان ! تسلیم مرگ شدى ؟
پیداست که چنین آتشى پنهان کردنى نیست.
با همین یک کلام شرر در خرمن وجود حسین مى افکند.
حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است...
گداختگى قلب حسین ، از درون سینه پیداست اما با #آرامشى_اقیانوس_وار
پاسخ مى دهد:
_✨دخترم ! چگونه تسلیم مرگ نشود کسى که هیچ #یاور و #مددى براى او نمانده است !؟
نشترى است انگار این کلام بر بغض فرو خورده سکینه...
که اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سکینه در زیر این فشار بترکد...
و نبضش از حرکت بایستد.
سکینه صیحه مى زند،
بغضش گشوده مى شود
و سیل اشک ، سد پلکها را درهم مى شکند.
احساس مى کند که فقط با بیان آرزویى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو کند:
_✨پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان!
او خوب مى فهمد که این آرزو یعنى برگرداندن شیر به سینه مادر.
اما وقتى بیان این آرزو، نه براى محقق شدن که براى نشان دادن #عمق_جراحت است ، چه باك از گفتن آن...
حسین دوست دارد بگوید:
_✨با قلب پدرت چنین مکن سکینه جان ! دل پدرت را به آتش نکش. نمک بر این زخم طاقت سوز نریز.
اما #فقط_آه_مى_کشد و مى گوید:
_✨اگر این مرغ خسته را رها مى کردند..
نه، کلام نمى تواند، هیچ کلامى نمى تواند آرامش را به قلب سکینه برگرداند،
مگر فقط #آغوش_حسین!
وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود...
و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد،
آه و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد.
و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى
خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى...
و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه.
اما اگر هر کدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند،
این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى.
#گشودن این دو آغوش هم فقط کار توست.
دختران دیگر هم سهمى دارند.
این #دختران_مسلم_بن_عقیل ، این #فاطمه ، این #رقیه که به پهناى صورتش اشک مى ریزد....
و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد،
اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند.
اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى آورند،
اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند..
اما نگاههایشان غرق تمناست.
سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى
تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى #رقیه گشوده باشى.
براى #رقیه ماجرا #متفاوت است ....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_وچهار حانان چند جرعه از دوغ کن
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #بیست_وپنج
نفهمید چقدر گذشت ،
تا یک پراید چندمتر عقبتر از او پارک کرد. نور چراغهای پراید که خورد به چشمانش، تمام سرش تیر کشید.
دستش را جلوی چشمانش گرفت.
نتوانست بفهمد کیست؛ چون شیشههای ماشین دودی بودند.
صدای حسین را از بیسیم شنید:
- کمیل کجایی الان؟
- من ده متری باغ، پشت درختهای کنار مادیام. نشستم روی موتور. یه پرایدم الان اومده نزدیک من پارک کرده. شیشههاش دودیه، یکم بهش مشکوکم.
صدای خنده حسین را شنید:
- نمیخواد مشکوک باشی! اون منم!
کمیل متحیر ماند و با دهان باز،
برگشت و به پراید نگاه کرد. از تعجب نتوانست حرفی بزند. هنوز باورش نشده بود.
حسین گفت:
- آهان، الان دیدمت.
- شما... شما اینجا چکار میکنین؟
- بابا چرا تعجب میکنی؟ دارم بهت میگم کمبود نیرو داریم یعنی همین. امسال اوضاع با همیشه فرق داره.
هنوز از تعجب کمیل کم نشده بود.
حسین نهیب زد:
- من اینجا هستم حواسم به در باغ هست، تو برو یه دوری دورتادور باغ بزن، ببین در پشتی نداشته باشه. شاید لازم بشه داخل هم بری.
- چشم حاجی.
کمیل از موتور پیاده شد و نفس عمیقی کشید. به طرف دیوار غربی باغ قدم برداشت.
یک دور کامل باغ را دور زد و مطمئن شد در دیگری ندارد. پس بعید بود سارا از باغ خارج شده باشد.
بیسیم زد به حسین:
- حاجآقا، باغ فقط همون یه در رو داره. یکم مشکوک نیست؟ خیلی بیفکری کردن که فقط یه در گذاشتن براش!
- عجیبه. شاید یه راه درروی دیگه دارن. ببین کمیل، الان باید بری داخل، ببینی چند نفر غیر سارا داخل باغن؟ فقط قبلش بیا اینجا، میکروفون رو از من بگیر که ببری داخل نصب کنی.
کمیل دوباره نگاه گذرایی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
- خدا به خیر بگذرونه!
و به سمت پراید قدم تند کرد.
برای این که دیده نشود، از بین همان درختها حدود بیست متر پیاده رفت تا فاصلهاش از در باغ بیشتر شود و تصویرش در دوربینهایی که احتمالا جلوی باغ نصب شده بود نیفتد. رفت داخل شیب مادی و خودش را رساند به ماشین حسین. میخواست کسی متوجه ارتباطش با حسین نشود.
حسین در ماشین را باز کرد و گفت:
- خوشم اومد از زرنگیت! بیا، این رو ببر اگه جای مناسبی دیدی نصب کن!
کمیل میکروفون را گرفت و گفت:
- فقط حاجی، ببخشید میپرسم؛ ولی اینا احتمالا دوربین نصب کردن، سگ هم دارن. چه خاکی به سرم بریزم؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیس
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #بیست_وپنج
حواسش نبود؛ اصلاً نفهمید.
وقتی رسیدم بالای سرش و حکم ماموریت را گذاشتم روی میز، تازه متوجه حضورم شد و لبهایش کش آمدند:
-به! سلام عباس جون! شما کجا اینجا کجا؟ مگه قرار نبود الان سوریه باشی؟ چی شد پس؟
آخ دلم میخواست بزنم لهش کنم...
داغ دلم تازه شد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -فضولیش به تو نیومده عزیزم. شما فعلاً نیروی منی، کارت دارم. مزه هم نریز.
سعی کرد خندهاش را جمع و جور کند و نگاهی به حکم بیندازد.
خندهخنده گفت:
-آقا چرا با من این کار رو میکنین؟ من نمیام زیر دست تو، تو خطرناکی.
و بلند خندید؛
اما من انقدر ذهنم درگیر پرونده بود که فقط لبخند زدم. امید از پشت شیشه کلفت عینکش نگاهم کرد؛
چشمانش مثل همیشه قرمز بودند.
یعنی نشد من این بشر را ببینم و چشمانش به خون ننشسته باشند؛ بس که بیخوابی میکشد و در صفحه مانیتور نگاه میکند.
گفت:
-خب، فرمایش؟
کاغذی را گذاشتم روی میزش و گفتم:
-میخوام دل و قلوه این اکانتها رو برام بکشی بیرون؛ تا ظهر هم وقت داری. باشه؟
نگاهی به کاغذ انداخت و لبهایش را کج و کوله کرد:
-الان مثلاً بگم نمیشه، فایده داره؟
زدم سر شانهاش:
-آفرین پسر خوب. خوشم میاد گیراییت بالاست!
دمش گرم...
سر ظهر هرچه میخواستم را در آورده و فرستاده بود روی سیستمم.
فایل را باز کردم.
درباره اکانت سمیر نوشته بود:
-سمیر خالد آلشبیر، متولد امارات متحده، فعلاً ساکن ایران. پدرش از تجار اماراتیه و مادرش عربستانی. بیست و نُه ساله، مجرد. دانشجوی الکترونیک دانشگاه ملی اردن بوده؛ ولی وسط کار رها کرده و رفته عربستان و اونجا تحصیلات دینیش رو در حوزههای علمیه سَلَفی ادامه داده. الان دو سال هست که اومده ایران. پدر و مادرش هم امارات زندگی میکنند. سوءسابقه نداره؛ ولی قبل از ورودش به ایران، با سلفیها ارتباط داشته و ارتباط و هواداریش نسبت به جریان سلفی رو بارها به اشکال مختلف ابراز کرده.
نمیدانم چرا؛
ولی سمیر به نظرم آدم بیاهمیت و نچسبی آمد. با وجود این که داشت با حرفها و شبهههایش، جوانهای کنجکاو را میکشاند به سمت داعش و یک کانال چندهزارنفری و سوپرگروه را سر انگشتش میچرخاند،
با این که حتم داشتم در اردن و عربستان، فقط با سلفیها در ارتباط نبوده و حتماً سرویسهای امنیتی بیگانه هم دارند ساپورتش میکنند که انقدر شاد و خندان فعالیت میکند،
باز هم مطمئن بودم سمیر فقط یک ویترین و پوشش است. اصلاً اگر سمیر مهره اصلی و مهم بود که پرونده میشد هلو بپر توی گلو و لازم نبود انقدر همه چیز را امنیتی نگاه کنیم!
رفتم سراغ نفر بعدی؛
یک حساب کاربری با نام جلال که او هم مدیر گروه بود؛ ولی کمتر حرف میزد و بیشتر در نبود سمیر، کسانی که انتقاد میکردند را از گروه حذف میکرد، مطلب میگذاشت و گاهی گروه را میبست:
شماره به نام فردی به نام جلال کریمی،
متولد و ساکن ایران، شهد اصفهان. متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبلسازی و در حال حاضر بیکار، فاقد سوءسابقه کیفری.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وچهار ✨مرا قبول می کنی؟ همین طور که
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وپنج
✨خدا، هویت من است
🕊توی صحن ،...
دو رکعت #نمازشکر خوندم...
و وارد شدم ...
🕌🚶هر قدم که نزدیک تر می شدم ...
#حس_عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ...
تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های #ضریح گره خورد ... .✨😭
به ضریح چسبیده بودم ...
انگار تمام دنیا توی بغل من بود ...🌍
دیگه حس غریبی نبود ...
#شور و #شوق و #اشتیاق با #عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .🌱✨
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد😭 و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛..
🌟 #بی_اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ...
اشهد ان لا اله الا الله ...😭✨
اشهد ان محمد رسول الله ...😭✨
اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .😭✨
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ...
👥👥👥😭🗣😭😭😭👥👥
همه در حالی که بلند صلوات میفرستادن
به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ...
صورتم رو می بوسیدن😘😭😭😘😭😭 و گریه می کردن ... .😫😭😭
#خادم_ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ...
اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ...
یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
_پسرم اسمت چیه؟ ....😊😭
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
_ #خدا، هویت منه ... من #عبدالله، #سرباز 17ساله #فاطمه_زهرام...😊😢✋
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست_وچهار روی تخت، خ
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وپنج
صالح دیوانه ام کرده بود.
نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم.
دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.😔
من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم.
چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم.😣
تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید...
صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد.😠
از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. 😅در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح...
خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد.
حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود.
می گفت
«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم»
ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه😊
اخم می کرد و می گفت:
ــ #اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست.😎
یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت.
بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من
دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
ــ هنوز که خیلی زوده😟
ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.😊
دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت:
ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.😠
توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت:
ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.😁
و خطاب به شکمم گفت:
ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟😍 ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید #خوش_اخلاق باشه...😊
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #بیست_وچهار دیگر نمیخواستم 🔥دن
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #بیست_وپنج
سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده..
و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند..
که دوباره به پشتی تکیه زد،..
ولی 🌸مصطفی🌸 رگ دیوانگی 🔥را در نگاه سعد🔥 دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد،..
به سمت سعد چرخید..
و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد
_امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.😠
حرارت لحنش به حدی بود..
که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت😡 و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد...
با نگاهم التماسش میکردم..
دیگر حرفی نزند و انگار این اشک ها #دل_سنگش را نرم کرده..
و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد
_دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر
خونه زندگیمون!
باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم..
که میان گریه کودکانه خندیدم ☺️و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید
_خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم..
و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد...
دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود..
که برایمان شام آوردند..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛