رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #نهم
رختخواب برام مثل یک پناهگاه امن شده بود....
وقتی مجبور بودم اون حجم از نگاه رو هر روز تحمل کنم، طبیعی بود که زیر پتو حس بهتری داشته باشم..
اما ایندفعه .....دیگه به این چیزها فکر نمیکردم...👌
نگاه بابابزرگم سر سفره، خیلی عجیب بود...
با یک کلاه نمدی و پیرهن سبز پررنگ که روش یک جلیقه پوشیده بود و البته یه شلوار پارچه ای نسبتا گشاد..،
درست عین بابابزرگ های توی فیلم های صدا و سیما شده بود.😅
وقتی بهش فکر میکردم یه کمی خندم میگرفت...😀
انقدر این فکرها تو سرم میچرخید که نمیتونستم بخوابم...
ساعت نزدیک سه🕒🌌 بود! بابابزرگ آروم از جاش بلند شد...
جای من رو توی اتاق پهن کرده بود و خودش وسط حال خوابیده بود...
از راه رفتنش مشخص بود که سعی میکنه من رو بیدار نکنه،...
صدای باز کردن شیر آب رو شنیدم...
ولی انگار یک دستمالی زیرش گذاشته بود چون صدای ریختن آب رو نمیشنیدم...😟
✨برام جالب بود که اینقدر بهم اهمیت میداد.✨
کنار رختخوابش سجاده اش✨ رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن.
یک چیزهایی از نماز شب شنیده بودم، البته بیشتر شوخی بود ولی پدربزرگم ظاهرا داشت همین کار رو میکرد.
🍃صدای اذان صبح بلند شد. 🍃
کمتر میشد این صدا رو بشنوم.
کلا خوب میخوابیدم...
خواهرم سوگل میگفت اگه زلزله هم بیاد ارشیا از خواب پا نمیشه.
آه.... الان خواهرام چکار میکنن؟؟😒
مادرم چرا باخودم صحبت نکرد؟؟سریع فقط از بابابزرگ جویای سلامتم شد وقطع کرد؟😔
یعنی بابام امروز زودتر اومده بود؟؟؟
غرق این افکار بودم....
🍃... بابابزرگ یک نگاهی به من انداخت.
فکر کردم میخواد برای نماز بیدارم کنه من هم که خودم را بخواب زده بودم و داشتم زیرچشمی بهش نگاه میکردم...
با خودم گفتم که الان دیگه اون روی بابابزرگم رو هم میبینم!
البته باز هم ازش نمیترسیدم.👌
خیلی #حس_عجیبی نسبت بهش داشتم حتی اگه با کتک هم برای نماز بیدارم میکرد👉
بازهم فکر کنم که دوستش داشتم!
ولی بابابزرگم بود و اون خنده همیشگیش
_الله اکبر ...✨👴🏻
اداکه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #نود_ونه ✨اشتیاق اصلا نفهمیدم زمان
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد
✨مردي در آينه
توي راه، مرتضي با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...😊
ـ هيچي ...😅
با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ...😳😟
شايد باور نمي کرد اين همه اشتياق براي همراه شدن، متعلق به کسي بود که هيچ چيز نمي دونست ...😅
هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ...
من در #جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا زده بودم ...☺️
چند لحظه سکوت کرد ...
ـ اين بانوي بزرگواري که ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ...
ـ يه خانم؟ ...😳
ناخودآگاه پريدم توي حرفش ...
#تمام_وجودم غرق حيرت 😳😟شده بود ... با وجود اينکه تا اون مدت متوجه تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ...
اما چيزي که از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ... جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چیز دیگه ای نبود ... و حالا يه خانم؟ ...
اين همه راه و احترام براي يه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم🕌 هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضي کمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتي از اين فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ...
از طوفان🌊 و غوغاي درون ذهن🌊💭 من خبر نداشت و همين باعث سکوت اون شده بود ...
شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...😟
ديگه فاصله اي تا حرم نبود ... 🕌
فاصله اي که ارزش شروع يک صحبت رو داشته باشه ...
مقابل ورودي حرم ايستاده بوديم ...
چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازکي از اشک مخفي شده بود ...😢😢 و من محو تصاويري ناشناخته ...
#حس_عجيبي درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که مي گذشت قوي تر مي شد ...
#جاذبه_اي_عميق_وقوي که وجودم رو جذب خودش کرده بود ...
جاذبه اي که در ميان اون همه نور، ✨آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسيعي که نمي فهميدم، کدوم يکي منبع اين جاذبه است ...
زمين؟ ... يا آسمان؟ ...✨✨
نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ... 😍😢✋ايستاده بود و محو حرم ...
زير لب زمزمه مي کرد و قطرات اشک به آرامي از گوشه چشمش فرو مي ريخت ...👀😭
در ميان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمي شنيدم ...
صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ...
ـ اين صحن به خاطر، آينه کاري هاي مقابل ... به ايوان آينه مشهوره ...😍😢
و نگاهش برگشت روي من ...
نگاهي که مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي ...
مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ...
ـ بقيه رو که بردم داخل و جا پيدا کرديم ... برمي گردم پيش شما که تنها نباشي ...😊
تمام وجودم فرياد مي کشيد ...
فرياد مي کشيد من رو هم با خودتون ببريد ...
منم مي خوام وارد بشم ...😒😧
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود اونها رو نگاه مي کردم ...
اونها از من دور مي شدن ...
من، تکيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي 😥🙏که به اون #عظمت خيره شده بود ...👀🕌
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وچهار ✨مرا قبول می کنی؟ همین طور که
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وپنج
✨خدا، هویت من است
🕊توی صحن ،...
دو رکعت #نمازشکر خوندم...
و وارد شدم ...
🕌🚶هر قدم که نزدیک تر می شدم ...
#حس_عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ...
تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های #ضریح گره خورد ... .✨😭
به ضریح چسبیده بودم ...
انگار تمام دنیا توی بغل من بود ...🌍
دیگه حس غریبی نبود ...
#شور و #شوق و #اشتیاق با #عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .🌱✨
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد😭 و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛..
🌟 #بی_اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ...
اشهد ان لا اله الا الله ...😭✨
اشهد ان محمد رسول الله ...😭✨
اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .😭✨
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ...
👥👥👥😭🗣😭😭😭👥👥
همه در حالی که بلند صلوات میفرستادن
به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ...
صورتم رو می بوسیدن😘😭😭😘😭😭 و گریه می کردن ... .😫😭😭
#خادم_ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ...
اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ...
یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
_پسرم اسمت چیه؟ ....😊😭
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
_ #خدا، هویت منه ... من #عبدالله، #سرباز 17ساله #فاطمه_زهرام...😊😢✋
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛