eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید... و با و بر شتر مى نشانید. تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد.... سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.... هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن و چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد. فریاد مى زند: _غل و زنجیر! و همه به او نگاه مى کنند که : _براى چه ؟! اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: _ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند. عده اى .. و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند. بغض آلوده مى گویى: _✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟! آنها اما کار خودشان را مى کنند.... را به گردن مى آویزند و را باز با زنجیر از به هم قفل مى کنند. شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى... و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را. از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ، را با همه وجودت لمس مى کنى. دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید... اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن مى کند. دست سکینه را مى گیرى.. و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى: _✨سوار شو! سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان! اما شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد. اکنون مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و... کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست. نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است... چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟! شب هنگام... وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، دستور مى داد که را خاموش کنند، در ... و در ،... گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا به بیفتد.... و ، زینب على را بیازارد.... اکنون.... اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟ تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد. اما چگونه ؟! پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله پیش مى دوید، زانو مى زد و رکاب مى گرفت... و تو با تکیه بر دست و بازوى بر مى نشستى. در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،... دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، زانو بر زمین نهاده بود، پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى. آرى ،... پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست.... و اکنون ... و مانده اند تا تو را ببینند... و براى ناگزیر تو، پاسخى از یا یا بیاورند. 🌟خدا هیچ عزیزى را در طوفان قرار ندهد. 🌟خدا هیچ را دچار نکند. 🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21) چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟ هم او در گوشت زمزمه مى کند... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت زمزمه مى کنى : _✨تاب از کَفَت نبرد این مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ، دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که حکام جابرند و شهره ترند تا در زمین ، که به و این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را کنند و و این جسدهاى پاره پاره را کنند و براى پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ، بر افرازند که و یاد و خاطره اش در ، باقى بماند. و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در آن ، و آن گیرد و پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که خود به کفن و دفنشان نگران است. این کلام تو.... انگار آبى است بر آتش و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود. آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى گوید: _✨روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان! تو مرکبت را به مرکب سجاد، مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى : _✨على جان ! این حدیث را خودم از شنیدم و آن زمان که به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود: نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در همین ، دچار و شده اید و در از مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد ! ! ! شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست... از در مى یابى... که هر کلمه این حدیث ، دلش را و روحش را مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ، مى دواند. همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که : (هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !) تو خودت مى فهمى که... باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى: _✨ چنین گفت: عزیز دلم و کلام بر تمام گفته هاى او مهر زد: من آنجا بودم آن روز که به منزل دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم. رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست . سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به کرد و ابر بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به کرد. همه و به او مى نگریستیم و او . سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر، شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردن نداشتیم . این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما. فرمود: عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را و نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ، مى گفتم که ناگهان فرود آمد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت و ماءموران در مى مانند که چه باید بکنند... با این چهره هاى پنهان و گریان، با این کجاوه هاى لرزان و با این صیحه هاى ناگهان... سجاد، مرکبش را به تو نزدیکتر مى سازد و آرام در گوشت زمزمه مى کند: _✨بس است عمه جان! شما بحمدالله اید و استاد کلاس ندیده. خدا شما را به علم و الهى پرورده است. و تو با جان و دل به ، سر مى سپرى ، سکوت مى کنى و آرام مى گیرى. اما نه ، این صحنه را دیگر نمى توانى تحمل کنى. زنى از بام خانه مجلل خود، سر بر آورده است ، و به سر بر نیزه حسین ، اهانت مى کند،... زباله مى پاشد و ناسزا مى گوید. زن را مى شناسى ، از بازماندگان خبیث است. ،... دلت به سختى از این مى شکند، آنچنانکه سر به آسمان بلند مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى : _✨خدایا! خانه را بر سر این زن خراب کن! هنوز کلام تو به پایان نرسیده،... ناگهان انگار زلزله اى فقط در همان خانه واقع مى شود، ارکان ساختمان فرو مى ریزد و زن را به درون خویش مى بلعد. زن ، حتى پیدا نمى کند.... خاك و غبار به هوا بلند مى شود. رعب و وحشت بر همه جا سایه مى افکند و بیش از آن ، بر جان همگان مسلط مى شود. پس آن زن اسیر زجر کشیده مظلوم ، صاحب چنین قرب و قدرتى است ؟ بى جهت نیست که در خطابه خود، از موضع خدا، با خلق سخن مى گفت ؟ این زن مى تواند به نفرینى، کوفه را کن فیکون کند. پس چرا سکوت و تحمل مى کند؟ چه حکمتى در کار این خاندان هست ؟! کاروان ، همه را در بهت و حیرت فرو مى گذارد.... و به سمت دارالاماره پیش مى رود. به سرعت باد در کوچه پسوچه هاى مى پیچد. ماموران تا خود دارالاماره جرات نفس کشیدن پیدا نمى کنند. کاروان به آستانه دارالاماره مى رسد... هر چه کاروان به دارالاماره نزدیکتر مى شود از حضور مردم کاسته مى گردد... و بر تعداد ماموران و حاجبان افزوده مى شود. وقتى که در منظر چشمهایت قرار مى گیرد، باز به یاد مى افتى.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت «آخر» اکنون به جا نمى آورند.... باور نمى کنند که تو همان باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى.... باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض ... بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،.. بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند،... بتواند رنگ صورت را برگرداند... و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند.... تازه آنها مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است... و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است. در میان ازدحام مردم ،... از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،... براى مردم مى خواند،... خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،... آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند: _✨همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما ، بدتراز آنچه که کردند نبود. مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند.... وقتى چشم تو به مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى: _✨مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا «ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.» به حرم پیامبر که مى رسى ،... داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : _✨یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام. و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید. و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى... افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،... خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى... و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى.. و به یادش مى آورى را که او براى تو تعبیر کرد... انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند: _✨آن درخت کهنسال، توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به ، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترك این جهان مى گویند و تو را با ، تنها مى گذارند. - خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام... "پايان" ✨✨تقديم به خاك پای پيامبر كربلا، حضرت زينب سلام الله عليها✨✨ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۲۷ و ۲۸ صدرا: _شوخی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰ صدرا فکر کرد : "معصومه هم اینقدر بی‌تابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی‌اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی تابلوی «وَ إِن‌ یَکاد» خانه ماند، خانه‌ای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده‌اند... صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این‌همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه‌ای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود. _پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره. دل رها در سینه‌اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند! وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد: _من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره‌ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟ لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد. _چشم حتما... شماره‌اش را گرفت و در گوشی‌اش ذخیره کرد. صدرا رفت... رها ماند و آیه‌ی شکسته‌ی حاج علی. رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه‌ی این روزها به خودش بی‌اعتناست. میدانست آیه‌ی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیه‌ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی‌های آیه‌اش میسوخت. با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد آیه در پیچ و تاب مردش بود.... کجایی مرد روزهای تنهایی‌ام؟ کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی‌اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود و شدن. جواب مادرشوهرش را چه میداد؟ 💭به یاد آورد آن روز را: فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو! 🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم! دل در سینه‌ی آیه بی‌قراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای می‌جنگید. مردش گفته بود اگر در بودی چه میکردی؟ جزو بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست. حال چه میگوید مرد من؟ من شوم؟ من پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد:‌ " یا زینب کبری (سلام‌الله‌علیها)..." مردش زمزمه‌اش را شنید. لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت. دست‌های لرزانش را مشت کرد؛ مردش خواست: _مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره! لبخند مردش عمیق‌تر شد "راضی شدی مرد من..!؟ " مادرشوهرش ابرو در هم کشید: _اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم. چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد! _مادرش چرا نیومده؟ حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد: _حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم. آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت : "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!" -آیه! پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: +جانم؟ _تو از پسش بر میای! +برمیام؛ باید بربیام! _به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیه‌گاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره! +شما هم میگید دختره؟ _باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود. +بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه! _تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم! رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش! آیه لبخندی زد به دخترک شکسته‌ای که تازه سر پا شده بود. دختری که..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۵۹ و ۶۰ خانم زند که
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۶۱ و ۶۲ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیه‌اش بود. همه جوان بودند... بچه‌های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه‌شان دو سه بچه داشتند، بچه‌هایی که تا همیشه از شدند... مراسم برگزار شد، و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانواده‌ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده‌اش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد! آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس‌العملی نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید. +حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی زد: _خوب؟ معنای خوب را گم کردم آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود. روز بعد همکاران سیدمهدی ، برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ‌یک از همکارانش نبود. "چه کرده‌ای با این مرد سید؟ تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده‌ی شهدای رفتند. آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما... حاج علی از مهمانها تشکر میکرد، از مردانی که هنوز خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند... _شما تو عملیات با هم بودید؟ «باوی» که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه‌ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچه‌هایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقه‌ی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حمله‌ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپی‌جی رو برداشت... ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه‌ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه‌ها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه‌های آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد... َ آیه لبخند زد "یعنی میتونم ببینمت مرد من؟! " _الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه می‌دانستند که دیدن آخرین لحظه‌های مردش هم لذت‌بخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه‌ی آخر هم باهم باشند. "چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به عهدت وفا کردی! " _بله. گوشیاش را از جیبش درآورد ، و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاه‌ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ، و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشه‌ای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه‌اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن ، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه‌ی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی‌ها از همه‌ی لذت‌های دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. _آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش! ِ+جان آبجی؟ زهرا: _امروز میریم حرم؟ مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه‌اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست، محمد صادق پشت‌سرشان ایستاده بود. مرد بود دیگر! داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی می‌شوی روی خواهرهایت! مرد که باشی گرگ میشوی برای دریدن گرگ‌های دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد : " السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بی‌پناه‌ها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده‌ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمده‌ام سوی گنبدت! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! آقای خسته‌تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه ؟ آقا نگاه میکنی که مرا میزنند؟ در شهر تو روی دلم میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! که مرا هجمه کرده‌اند! و رسوای عالم و آدم نموده‌اند! آقای خستگی من و اهل خانه‌ام! دردانه‌ی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانی‌ات!" صدای نقاره‌ها بلند شد. مریم چشم‌های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر گرفت! این صدای نقاره‌ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود! " آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم‌آوایی‌ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی‌کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته‌تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!" مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد. محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر میگفت، از اشک‌ها و هق‌هق‌های زهرا میگفت! " امروز جمعه بود... جمعه‌های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه‌ای که بوی میداد؛ جمعه‌ای که بود میداد، بوی درد بی‌کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همه‌یِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! " گریه‌هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه‌هایی که با پدر می‌آمد. مثل همیشه‌هایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشه‌هایی که میآمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانه‌ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امین‌الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰ سیدمحمد سرش را تکان داد و از خاطراتش بیرون آمد: _دیگه بریم سایه جان؛ آیه نیاز به کسی نداره. خودش عاقل و بالغه! آیه روی تختش دراز کشید ، و به حرف‌های رها و سایه و سیدمحمد فکر کرد. آن‌هایی که خود را محق میدانند که برایش تعیین تکلیف کنند... ********* مریم نگاهی به خانه انداخت. از خانه بی‌بی و سید بهتر بود. همه‌ی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده‌اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق بی‌بی را میخواست.. پدری‌های سید... دلش تنگ بود برای حاجی یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختن‌هایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیک‌های نرم و لطیف را میخواست... دلش درس و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درس‌های محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند. غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه‌های که هنوز حس میکرد. به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه‌پایش می‌آمد. به مسیحی که سایه‌اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختی‌ها بود. مرد بود و مردانگی خرج تنهایی‌هایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان، کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از مایه میگذارند هم از ؛ اصلا چرا اینگونه‌اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هرکس میخواهد از دیگری بِکَند برای خودش، این جماعت چرا وصله‌ی ناجور شده‌اند؟ چرا از خود میکنند و زخم‌ها را التیام میدهند؟ صورتش می‌سوخت و نمی‌دانست ، زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهان‌اند یا این جماعت وصله‌ی ناجور زمانه؟ سایه را دوست داشت... پا به پای آن مرد، همان دکتری که شوهرش بود، می‌آمد؛ پا به پای تنهایی‌های مریم می‌آمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصه‌هایش دل می‌سوزاند؛ سایه دوست‌داشتنی‌تر از دیگران بود؛ شاید چون هم‌سن‌وسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛ سایه می‌گفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پابه‌پایش آمده... میگفت آیه‌ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سیدمهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینی‌بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه‌ها نمی‌آید؛ همانکه روزگاری در کوچه‌ها با ارابه‌اش می‌آمد و میگفت چینی‌بندزنه..چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست چینی‌بندزن بدهد، تا دوباره آیه‌ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیه‌ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود: " که بعد از رفتن منم، توئم دختر شهرآشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همه‌ی ما بسه!" به آیه میگفت دختر شهرآشوب ، و مریم به آشوبی می‌اندیشید.... ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیه‌ای که عصبانی بود... زینب‌سادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار... محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده...نه ارمیا را درک میکرد و نه آیه و نه مسیح را... این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنبال کاری باشد تا زودتر از دست این عجیب‌ها راحت شود... *********** شب دیر زمانی از راه رسیده بود. ارمیا هنوز روی شن‌زار دراز کشیده و خیره به آسمان سیاهپوش ستاره باران بود. دلتنگی برای کسی که دوستت ندارد عجیب است؟ ارمیا دلتنگ زنش بود. هرچند که هنوز آیه را امانت سیدمهدی میدید؛ هرچند که هنوز آیه دل و دل و دل . تلفن همراهش زنگ خورد... تلفنی که هیچگاه نام آیه زینت‌بخش آن‌نشد و چقدر حسرت‌های کوچک دارد دل این مرد! با بیحوصلگی تلفن را نگاه کرد... باز هم سیدمحمد بود که زنگ میزد.این چند روز از دست او و صدرا کلافه شده بود؛ از تکرار حرف‌هایشان خسته نمیشدند؟ چرا نمی‌فهمیدند ارمیا به سیدمهدی داده؟ چرا نمی‌فهمیدند آیه امانت سیدمهدی است؟ تماس که وصل شد صدای بلند سیدمحمد پیچید: _چرا جواب نمیدی؟ خوشت میاد گوشیت زنگ بخوره؟ خوب آدمو دق میدی تا جواب بدی؛ حالا چرا ساکتی؟ الو... الو... ارمیا: _تو به آدم امون میدی که حرف بزنه؟ صدای خنده آمد: _سلام برادر ارمیا: _سلام؛ چیکار داری هی هرشب هرشب مزاحم خلوت من و آسمون میشی؟ سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق شی و تو هم آسمونی بشی؛ اون‌وقت.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۵ و ۶ _....احساسات سن ش
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷ و ۸ تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.راحله دردانه پدر بود.شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقیش او را تبدیل به دختری محجوب، صبور و منطقی کرده بود.البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که بقیه را برانگیزد.به هرکدام از دخترهایش جداگانه و بطور عشق میورزید.از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد.در پدر بودن مردی بود بی نظیر. آنشب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانیهای همیشگی اش بود.راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند. خوردن صبحانه در زمستان،دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمیتوانست از آن دل بکند.در خانواده شکیبا پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن میکرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها میگفت: -به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه میاره... بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود.مادر بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت میگذاشت برای و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر می‌اورد و کنار خودش میگذاشت برای و به شوخی میگفت: -شاه بی وزیر کی دیده؟ هیچوقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه معصومه سوالش را از مادر پرسید.مادرش لبخندی زده بود و گفته بود: - مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه این جواب برای معصومه پانزده ساله آن روز، وقت لازم بود تا معنی عشق را بشناسد. همه دور کرسی مینشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود.خوبی‌اش این بود که هیچکس علاقه ای به تلویزیون‌نداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود. بعد از صبحانه،شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند. معصومه در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی. -دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود؟ -تقریبا! -با کی؟ راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت: -مهم نیست! چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت. دوباره چندتایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت: -راحله؟ دانشگاه خوبه؟ اصلا ارزش داره که ادم اینقد به خاطرش سختی بکشه؟ راحله لبخندی زد و جواب داد: -ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه! - محیطش چی؟ خوبه؟ منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه؟ آخه یجوریه آدم با پسرا سر یه کلاس بشینه! - نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین که!بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه.وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره.مث مهمونی هست دیگه.تو مهمونی هم همه هستن -خب آخه بعضی پسرا خیلی موذی‌ن!هر چقدرم تو حواست باشه بازم یه کاری میکنن که صدای آدم دربیاد! راحله کتابش را بست و گفت: - پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی. معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!! فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.دعوا با استادی سوسول و ازخودراضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخرسر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد..راحله که در حین صحبتهایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید: -حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی؟ و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد،از خنده منفجر شد و صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند: -چه خبره دخترا؟ چی شده؟ راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفسهایی منقطع گفت: -این..این...برام شوهر..پیدا کرده... اونم... چه کسی! مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که گیج بود و شرمنده لحظه‌ای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید: - شوهر پیدا کرده؟ یعنی چی؟ راحله که سعی می کرد آرام باشد گفت: -پارسا!میگه فکر کرده منو پارسا... اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد: -آره معصومه؟ معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و اینبار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده! 🍂ادامه دارد.... نویسنده:میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱ و ۲ خش خش جارو
ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است. تنها خودش در زیر زمین گوش میکند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش میداد و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین میشد آنقدر که رگهایش متورم میشد و تا چند ساعت نمیشد با او حرف زد. همگی چای را مینوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام میکند. مادر لیلا را در آغوش میگیرد و سپس به سراغ من می‌آید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر میکند. پدر قرآنش را درمی‌آورد و از لایه آن عیدی را بهمان میدهد. فاطمه که پول را به دست میگیرد روی پایش بند نمیشود و غرق شادی میشود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی! البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف میکند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست میگیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم. سفره که پهن میشود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچه‌های کوچک شروع به غذا خوردن میکند. من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن میکنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم. با دقت بیشتر قاشقی در دهانش میگذارم و قاشق بعدی را خودم میخورم. وقتی همه سیر شدند از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش میتوان فهمید. ♡از مادربزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچگاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، و متین و عفیفش عاشقش میشود. دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشت‌بام‌ها مشغول قالیبافی میشوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را میبیند و یک دل نه صد دل عاشقش میشود. پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت میکند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کم‌کم کوتاه می‌آید و این وصلت سرمیگیرد. چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد می‌آورد تا درس حوزه بخواند. ♡خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر میکند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین میشود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر میکند و خود را مدیون او میداند. مادر گالُنی را آب میکند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال می‌آورد. من و لیلا آماده شستن میشویم. در بین چندین بار فاطمه پیش ما می‌آید و شیرین زبانی میکند. مادر که دلش قنج میرود قربان صدقه‌اش میرود و به لیلا میگوید: _این بچه درست مثل بچگی‌های خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده! چشمانم گرد میشود و میگویم: _مگه من چمه؟ مادر لحن درمانده ای به خود میگیرد و میگوید: _چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو. باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم. از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود! _لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست میداد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست میداد. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: _زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از و منش خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن. من کلافه بودم از حرفهای مادر و لیلا ریز ریز میخندید.این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفته‌ام. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۳ و ۴ بدون هیچ ع
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه! با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشادتر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد. معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم‌ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم میدهند و می گویند: "تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد." ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می‌آید اما آقاجان همیشه میگوید: "کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده." کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک میکند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است. فانوس را خاموش میکنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز میکشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است. چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را میشکنند. پنجره را کمی باز میکنم اما طولی نمیکشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم. نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم. کم کم پلک هایم سنگین میشوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم. _پاشو دختر نمازت قضا میشه! گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم میکشم. مادر وارد اتاق میشود و با دیدن من هین بلندی سر میدهد.با لحن پر از غُر اش میگوید: _هنوز که خوابی! لگدی را نثار بالشتم میکند که جستی میزنم و از جا بلند میشوم. وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!نمیدانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟ دستانم را درون تشت آب میبرم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار میشوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم. آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است! بدو بدو میروم و دستانم را خشک میکنم خودم را جلوی بخاری نفتی جا میدهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا میکنیم. بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر میکنم. بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت میکنم. حمد و سوره را شمرده میخوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید. بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و... از بچگی یادم است جلویمان نماز میخواند و یادمان میداد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی میکردیم. او آقاجان میشد و منم نمازگزار... یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم. از آن وقت میتوانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم. کمی که سپیده دم بالا می‌آید مادر، محمد را برای خرید نان میفرستد. من هم آب میگذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند میشود و قوری را پر از آب میکنم و روی بخاری نفتی می گذارم. آقاجان در حال قرآن خواندن است.کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا میدهم. آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و میگوید: _میخوای تو بخونی؟ من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان میدهم و به دنبالش میگویم: _نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی میگیرم. آقاجان وقتی جوابم را میشنود، اصرار نمیکند و ادامه اش را میخواند. مادر در را می بندد و به آشپزخانه میرود. تخم‌مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه میگذارد تا آب پز شود. آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود. تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ منیرخانم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ خبرهای خوب یکی یکی از راه میرسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس میکردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامش‌مان نابود شود. آن شب هم تمام میشود و به خانه میروم. دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانه‌ی سازمان دفاع میکند. به آشپزخانه میروم و سلام میدهم.جوابم را میدهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه میگوید: _کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار میکنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی! یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه! دایی با خونسردی خاصی لب برمیچیند و میگوید: _منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خونهایی که میریزه درخت انقلابمون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خونهایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن. همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمیفهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده. حرفهای دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور میکرد. بیصدا گوشه‌ای نشسته‌ام و گوش میدهم. آقامرتضی میگوید: _من حرف‌هاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد. چای تعارف میکنم و این بار من پا به میدان سخن میگذارم. _به نظر من که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره. گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد. شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره! آقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من میکند؛ باعث میشود سکوت کند. چای میخوریم و بعد نیمرو درست میکنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا میخورد و به به میکند. صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون میزنم.چند خیابانی میروم و به چند مغازه سرک میکشم. توی بعضی از مغازه‌ها اعلامیه میگذارم و بیرون می‌آیم. وارد یک مغازه‌ی پوشاک میشوم و چرخی میزنم. اعلامیه را کنار ویترین میگذارم اما همین که سرم را بالا می‌آورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را میبینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را میبینم. چهره ام را با چادر میپوشانم و خودم را از مغازه بیرون می‌اندازم. مرد غرغر کنان دنبالم میدود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع میکنم و مثل برق و باد فرار میکنم. یک کوچه میبینم و وارد میشوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود. هر که مرا میبیند کناری میپرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر میکشد.در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد میشوم. با دیدن بن بست در بهت فرو میروم و اشکم درمی‌آید.هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند. چشمانم را میبندم و به یاد ، در لحظات سختم از (عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف) کمک میخواهم. هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را میگیرد و وارد خانه ای میکند. اضطراب و پریشان درحالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه میکنم که چشمم پیرزنی مهربان را میبیند. پیرزن سلام میکند و مرا به کنار حوض میکشاند.مشتش را از آب پر میکند و به صورتم میپاشد. نگرانی در چشمانش هویدا میشود با لحن زیبا و روستایی اش میپرسد: _چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گل‌گاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد. دستش را میگیرم و نفس زنان میگویم: _من باید برم وگرنه براتون دردسر میشم. لبخندی میزند و دهان بی دندانش باز میشود. آب دهنش را قورت میدهد و میگوید: _مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟ یکهو صدای مرد در کوچه بلند میشود و با داد نشانی مرا میگوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.پیرزن با نگاهش به من اطمینان میدهد و با خنده میگوید: