رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت چهل و هفتم گفتم: _وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهل و هشتم
رفتم تو آشپزخونه پیشش. گفت:
_زهرا جان،اگه شما به امین بگی نره،نمیره.
گفتم:
_من بهش #قول دادم #مانعش نشم.
-تو میتونی دوری شو تحمل کنی؟
هیچی نگفتم.سرمو انداختم پایین و اشکهام جاری شد. عمه زیبا چند دقیقه سکوت کرد و گفت:
_تو که اینقدر دوستش داری...برای سالم برگشتنش دعا کن.
صدای زنگ در اومد...
عمه دیبا بود.تا وارد خونه شد،اطرافشو نگاه کرد.وقتی منو دید اومد سمتم و سیلی محکمی به من زد.گفت:
_همه ش زیر سر توئه.تو تشویقش میکنی بره سوریه.
گوشم سوت کشید.چند قدم پرت شدم اون طرف تر...
تمام سعی مو کردم که نیفتم.امین سریع اومد طرف عمه دیبا که چیزی بگه،مانعش شدم.همه از ناراحتی ساکت بودن.
امین از شدت عصبانیت سرخ شده بود. رفت تو اتاقش و کت شو برداشت.جلوی در هال ایستاد و به من گفت:
_بریم.
بعد رفت بیرون.من به همه نگاه کردم.خجالت میکشیدن.رفتم سمت در و به همه گفتم:
_خداحافظ.
تو ماشین نشستم...
امین شرمنده بود. حتی نگاهم نمیکرد. بعد مدتی از جلوی بستنی فروشی رد شدیم.سریع و باهیجان گفتم:
_من میخوام.
ترمز کرد و گفت:
_چی؟
بالبخند به بستنی فروشی اشاره کردم و گفتم:
_قیفی باشه لطفا.
یه بستنی قیفی خرید و گرفت سمت من.نگرفتم ازش.گفتم:
_پس مال من کو؟
منظورمو فهمید.گفت:
_من میل ندارم.
مثلا باناراحتی گفتم:
_پس برو پسش بده.منم نمیخورم.
رفت یکی دیگه خرید و اومد.مثل بچه ها ذوق کردم و شروع کردم به خوردن.ولی امین هیچ عکس العملی نشون نمیداد.گفتم:
_بخور دیگه.آب میشه ها.
با اکراه بستنی میخورد. من تندتند خوردم و عاشقانه نگاهش میکردم.از نگاه های من شرمنده شد.خواست حرکت کنه با شوخی سویچ رو ازش گرفتم...
کلافه از ماشین پیاده شد...
یه کم تنهاش گذاشتم.بعد نیم ساعت رفتم پیشش.گفتم:
_میدونم سخته ولی اگه این #سختی ها رو بخاطر #خدا بپذیری ثواب جهادت بیشتر میشه.
باناراحتی گفت:
_تو هم بخاطر ثوابش اون حرف ها و سیلی رو تحمل کردی؟
باخنده گفتم:
_من بخاطر تو تحمل کردم.اخلاص نداشتم.خسر الدنیا و الآخرة شدم.
-پس چقدر ضرر کردی.
-آره.راست میگی..میشه منو ببری خونتون تا دوباره عمه جان بزنن تو گوشم؟
سؤالی نگاهم کرد.
-میخوام اینبار قصد قربت کنم.
لبخندی زد و گفت:
_دیوانه
-تازه منو شناختی؟...کلاه بزرگی سرت رفته.
اونقدر شوخی کردم که حالش بهتر شد...
تو خیابان ها میچرخیدیم و حرف میزدیم.یک ساعت به اذان صبح بود.
اون موقع مسجدی باز نبود.تو پارک نماز شب خوندیم. برای نماز صبح رفتیم مسجد.بعد نماز عمه زیبا باهام تماس گرفت.
-امین جواب تلفن ما رو نمیده،کجاست؟
-مسجد هستیم.حالش بهتره.نگران نباشید.
-از عمه دیبا ناراحت نباش.اون...
-ناراحت نیستم.حالشون رو میفهمم.
قرار شد با امین بریم اونجا.همه هنوز خونه خاله مهناز بودن.امین راضی نمیشد منم ببره.خونه مون پیاده م کرد و تنها رفت.
ساعت یازده صبح میخواست بره...
ساعت هفت دیگه دلم آروم نمیگرفت. میخواستم برم پیشش...
با باباومامان هماهنگ کردم ساعت ده برای خداحافظی بیان.
وقتی افراد خونه خاله مهناز منو دیدن،تعجب کردن.فکر کردن دیگه نمیرم.یعنی امین اینجوری گفته بود.ولی از حالم معلوم بود تو دلم چه خبره...
گفتن امین تو اتاقشه.رفتم پیشش.داشت نماز میخوند.
پشتش به من بود.فقط....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت هفتاد و چهارم از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیو
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و پنجم
_زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش #محرمانه ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا #دم_مرگ رفته و برگشته.
چشمهای محمدپر غم بود...
فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت:
_زهرا...زندگی با وحید پر از #تنهایی و #دلشوره و #اضطرابه برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم. زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره.
مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم:
_چرا اونطوری لباس میپوشه؟
محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم:
_گذرا دیدمش
-اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!
-کی؟
-من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!!
-من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.
محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت:
_قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.
-محمد
نگاهم کرد.
-این دنیا خیلی #کوتاهه. #سختی های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های #زودگذر این دنیا بترسم آخرت مو باختم.
دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد.
تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد.
چند وقت بعد تولد علی بود...
با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت:
_زهرا،اونجا رو ببین.
با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن.
حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت:
_برید،مزاحم نشید.
خنده م گرفته بود. محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت:
_الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی.
با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین. هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
با خودم گفتم باشه خدا، #بخاطرتو،بخاطر امر به معروف.
سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت:
_آقای موحد
آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد...
کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم:
_سلام.
با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت:
_عجله دارید؟
-نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم.
مامان گفت:
_پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم.
با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم.
آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت:
_من الان میام،ببخشید.
چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو داغ اومد.
یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست.
مامان گفت:....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و پانزدهم بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و شانزدهم
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین دل و ایمانش گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.
-وحید
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.
-میدونم،منم همینطور..ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....
با عصبانیت گفتم:
_وحید
خیلی جا خورد.
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟
-آره
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات..
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید
نگاهم کرد
اشکهام میریخت روی صورتم.خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا
*هرچی تو بخوای*
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و چهل و دوم دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا. نگ
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهل و سوم
بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟
-قابل توصیف نیست.
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟
منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟
خنده م گرفت
-بله عزیزم
-بازهم دوقلو؟
-بله
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف...
وحید گفت:
_کجایی؟
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.
خندید.
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.
-جانم؟
جدی گفت:
_خیلی خانومی.
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.
-یعنی چی؟!
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.
وحید هم خندید.جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.
-یعنی چی؟!
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
اینکه پیکرش کی برگرده،
اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.
-این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.
باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.
-ما بیشتر.
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
خدایا *هر چی تو بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...
پایان
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #چهل_وهشتم داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدا
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #چهل_ونہم
مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن
و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد
ولی #سختی اون روز این بود که بعد از مراسم سالگرد، به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میر دوستی😔💔
شب وقتی همه دوستات و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم.
۱۰۰ شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا🌹
مرتضی:آجی الان میریم پیش آقا سید؟
-آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش# حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون😊
مرتضی: آجی من با تو بیام؟
- آره عزیزم
قبل از شروع اینکه گل هامون رو هدیه کنیم ،از گلها یه عکس گرفتم
هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون.🌷
شب که برگشتیم خونه
یه پست تو صفحه اینستای #حسین گذاشتم.
" برادر شهیدم امروز اولین سالگردشهادتت بود😞
تمام ۳۶۵ روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم
امروز تمام دوستان و همرزمانت آمدن اما جای تو شدیدا خالی بود😭
ولی با تمام #سختی_ها
با تمام #انتظارها😞
با تمام #بغض_ها😢
با تمام #اشڪ_ها😭
به قول همسر شهید صدر زاده ، ما شهیدمان را تقدیم بی بی زینب کردیم🕊
مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است
برای آزادسازی قدس😊
امروز خانواده ات صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای🌷 گمنام کردن.
هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم❤️😔
*
خداروشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم؛ اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم
روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه
عطیه :
_رفتید ناحیه ؟مدارکتون دادید برای سوریه؟
-آره
عطیه:
به بهار هم گفتی؟
-وای نه😱 یادم رفت
عطیه:
حالا فردا بگو به بابا تا برن بگن به احتمال زیادے اجازه میدن🙈
-جانم چرا خجالت میکشی؟.. چی شده ؟
عطیه :
به احتمال نود و نه درصد پنجم عید عروسیمون رو بگیریم🙈😁
-واقعا؟
عطیه:آره🙈.. اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵ فروردین میره #سوریه.. برای همین میخوایم عروسیمون رو زودتر بگیریم
-پس مدرسه؟
عطیه:
این چند ماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان☺️
-اوهوم
فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار رو هم مطرح کنیم
وقتی اسم و فامیل بهار رو گفتم
آقای کرمی گفتن به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه
روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم
چون سفر ما تا ششم فروردین طول میکشید
عروسی سید محمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام😍❤️
اتفاق جالبِ سفرِ ما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم با ما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا #محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن🙈
ادامہ دارد...
نام نویسنده؛بانومینودرے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #شصت_ودوم زندگی دو نفره من و محسن شروع شد.. ولی دقیقا دو ر
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وسوم
ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد.
محسن بود از ناحیه اعزامی بهش
اورکت، سربند، بازوبند، لباس نظامی داده بودن.
تا چشمم به وسایل افتاد اشکام جاری شد😭
محسن: الان گریه ات براچیه؟😐من اینجام حالا کو تا اعزام.. محمد زنگ زده بود که فردا خانم ها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی.. الانم پاشو ناهارو بیار گشنمه😁
_میل ندارم میارم تو بخور😞
محسن:منم نمیخورم پس😒
به خاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم
ولی چه خوردنی؛ داشتیم با غذامون بازی میکردیم..😞😞
شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم.
فردا رفتیم اسممون رو ثبت نام کنیم
عطیه تا من رو دید گفت
_چی شده؟ چرا رنگ به رخ نداری؟😢
_محسن داره میره سوریه😔
عطیه: خب بره مگه بار اولشه که میخواد بره؟ از تو بعیده جمع کن خودتو😕
بالاخره روز اعزام #محسن رسید...
همه رفتیم خونه پدر شوهرم.. خواهرشوهرم، همسرش، برادر شوهرم،
خانواده خودم هم بودن
بعد از خداحافظیِ همه، من موندم و محسن...
محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دوماه شده من برگشتم😊گریه هم نکنیا خانم کوچولوی من.😉
محسن رفت و #سختی های من شروع شد..
با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم😰
باز هم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد.
قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه
داشتم تو تلگرام میچرخیدم که دیدم👇
رایزنی ها در مورد تحویل پیکر شهید #حججی🌷 ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن..
تا اومدنِ بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون
چشمم خورد به کتابی که روی میز محسن بود #اتل_متل_عشق
کتاب رو برداشتم ورق زدم
بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود
یکی رو باز کردم..
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وسه
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک 🌷برادرش، حسن، 🌷در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:😖
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمی شدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
#محمدحسین داغان شده،😞 ده روز از مدرسه اش #مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.
#محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب #می_فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
#هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
😭😣😭
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #بیست_وهشتم
حسین جان! تا قلب من هست پا بر رکاب مفشار.
تا چشم من هست پا بر زمین مگذار!
هرگز مباد که مژگان من پاى نازنین تو را بیازارد.
جان هزار زینب فداى قطره قطره خونت حسین!
صداى #هلهله_دشمن آرامش ذهنت را بر هم نزند زینب!
و زیبایى رخسار حسین ، تو را مبهوت خود نکند زینب!
دست به کار شو و با پارچه سپیدت ، پیشانى شکافته عزیزت را ببند!
آب ؟
براى شستن زخم ؟
آب اگر بود که یک قطره به شکاف کویرى لبهایش مى چکاندى.
چه باك ؟
اشک را خدا آفریده است براى همین جا. باران بى صداى اشکهاى تو این زخم را مى تواند شستشو دهد،
اگرچه شورى آن بر جگر چاك چاك او رسوب مى کند.
فرصت مغتنمى است زینب!
باز این تویى و حسین است و تنهایى.
اما...
اما نه انگار.
#بچه هابى_تاب_تر بوده اند براى این دیدار و چشم انتظارتر.
پیش از آنکه دست تو فرصت پیدا کند که زخم را مرهم بگذارد و پارچه را گرداگرد سر حسین بپیچد،
بچه ها گرداگرد او حلقه زده اند...
و هر کدام به سلام و سؤ ال و نوازش و گریه و تضرع و واکنشى نگاه او را میان خود تقسیم کرده اند.
بار سنگینى بر پشت بچه هاست...
و از آن عظیم تر کوله بار حسین است تو این هر دو را خوب مى فهمى که کوله بارى به سنگینى هر دو را یک تنه بر دوش مى کشى.
پیش روى بچه ها، محبوبترین عزیز آنهاست...
که تا دمى دیگر براى همیشه ترکشان مى گوید.
بچه ها چه باید بکنند تا بیشترین بهره را از این لحظه ، داشته باشند.
تا بعدها با خود نگویند...
که کاش چنین مى گفتیم و چنان مى شنیدیم ،
کاش چنین مى دادیم و چنان مى ستاندیم ،
کاش چنین مى کردیم و...
شرایط #سختى است که #سخت_تر از آن در جهان ممکن نیست .
حکایت تشنه و آب #نیست ،
که تشنگى به خوردن آب ، زایل مى شود.
حکایت #ظلمات و برق #نیست ، که روشنى به ظواهر عالم کار دارد.
حکایت #پروانه و شمع نیست ، که جسم شمع خود از روح پروانگى تهى است.
حکایت #غریبى است...
حکایت این لحظات که #فهم از #دریافتن آن #عاجز است چه رسد به #گفتن و پرداختن آن....
اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این کشمکش اند بپرسى ،
نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند.
به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.
یکى مات ایستاده است...
و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین داشته باشد.
یکى مدام دور حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند.
یکى پیش روى حسین زانو زده است، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است.
یکى دست حسین را بوسه گاه لبهاى خود کرده است. آن را بر چشمهاى اشکبار خود مى مالد و مدام بر آن بوسه مى زند.
یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است.
انگار که برترین گنج هستى را پیدا کرده است.
یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را
همچنان روشن ببیند.
یکى پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند.
یکى تلاش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
و #چه_سخت است_براى_حسین....
گفتن این کلام به تو که :
باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من!
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است.
با کدام دست و دلى مى خواهى این حلقه ها را جدا کنى.
چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟
این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.
این #حلقه_ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است.
#چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وپنج
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید...
و با #سختى و #تعب بر شتر مى نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد....
سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود....
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن #ضعیف و #لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
#عمرسعد فریاد مى زند:
_غل و زنجیر!
و همه #باتعجب به او نگاه مى کنند که :
_براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید:
_ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.
عده اى #مى_خندند..
و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى:
_✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!
آنها اما کار خودشان را مى کنند....
#دستها را #بازنجیر به گردن مى آویزند و #دوپا را باز با زنجیر از #زیرشکم_شتر به هم قفل مى کنند.
#سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى...
و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ،
#مفهوم_اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى.
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید...
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن #دخالت مى کند.
دست سکینه را مى گیرى..
و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى:
_✨سوار شو!
سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!
اما #اطاعت_امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اکنون #فقط_تو مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و...
یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.
نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است...
چه مى خواهى بکنى زینب ؟!
چه مى توانى بکنى ؟!
شب هنگام...
وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ،
#پدر دستور مى داد که #چراغهاى_حرم را
خاموش کنند،
#حسن در #پیش_رو...
و #حسین در #پشت_سر،...
گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا #چشم_نامحرمی به #قامت_عقیله_بنى_هاشم بیفتد....
و #سنگینى_نگاهى ، زینب على را بیازارد....
اکنون....
اى ایستاده تنها!
اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله #حسن پیش مى دوید،
#عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت...
و تو با تکیه بر دست و بازوى #حسین بر مى نشستى.
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،...
#قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود،
#عباس زانو بر زمین نهاده بود،
#على_اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود،
حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو
آنچنانکه #شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى.
آرى ،...
پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست....
و اکنون #هزاران_چشم...
#خیره و #دریده مانده اند تا #استیصال تو را ببینند...
و براى #استمداد ناگزیر تو، پاسخى از #تحقیر یا #تمسخر یا #ترحم بیاورند.
🌟خدا هیچ عزیزى را در #معرض طوفان #ذلت قرار ندهد.
🌟خدا هیچ #شکوهمندى را دچار #اضطرار نکند.
🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21)
چه کسى را صدا کردى ؟
از چه کسى مدد خواستى ؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وهشت
... که ناگهان #جبرئیل فرود آمد و گفت: (اى محمد! خداوند تبارك و تعالى از احساس تو آگاه گشت و شادمانى تو را از داشتن چنین برادر و دختر و فرزندانى دریافت و خواست که این #نعمت را بر تو #کمال ببخشد و این #عطیه را گواراى وجودت گرداند...
پس #مقرر_ساخت که ایشان و فرزندان ایشان و دوستان و شیعیان ایشان، با تو در #بهشت_جاویدان بمانند و هرگز میان تو و آنان #فاصله نیفتد.
هر چقدر تو #گرامى هستى ، آنان گرامى شوند و هر #نعمت که تو را نصیب مى شود، آنان را نیز بهره باشد آنقدر که تو #خشنود شوى و از #مقام_خشنودى رضایت هم #فراتر روى.
#اما_درعوض ، در این دنیا #مصیبت بسیار مى کشند و #سختى فراوان مى بینند، به دست #مردمى که #خود_را #مسلمان ، مى نامند و از #امت_تو مى شمارند، در حالیکه #خدا و #تو از آنها #بیزارید. آنان کمر به ایذاء عزیزان تو مى بندند و هر کدام را #در_نقطه_اى به قتل مى رسانند آنچنانکه #قتلگاه و #قبورشان از هم #فاصله مى گیرد و #پراکنده مى شود. #خداوند #تقدیر را براى آنان چنین رقم زده است و براى تو درباره آنان. پس خداوند متعال را به خاطر تقدیرى چنین سپاس گو به این #قضاى او #راضى باش.)من خداوند را #سپاس گفتم و به این #تقدیرى چنین #رضایت دادم.سپس #جبرئیل گفت : (اى محمد! #برادرت پس از تو #مقهور و #مغلوب_امت خواهد شد و از دست دشمنان تو #رنجها خواهدکشید و مصیبتها خواهد دید تا آنکه به #قتل خواهد رسید.قاتل او #بدترین و #شقى_ترین موجود روى زمین است همانند کشنده #ناقه_صالح در شهرى که به آن هجرت خواهد کرد یعنى #کوفه و آن شهر، #مرکز شیعیان او و شیعیان فرزندان اوست. و اما این فرزند تو و با دست اشاره کرد به #حسین با #جمعى_از_فرزندان و #اهلبیت و برگزیدگان امت تو به شهادت خواهد رسید در کنار #نهرفرات و در سرزمینى که #کربلا خوانده مى شود به خاطر #کثرت_اندوه_وبلا که از سوى دشمنان تو و دشمنان فرزندان تو در مى رسد در روزى که غم آن #جاودانه است و حسرت آن ماندگار. #کربلا، #پاکترین و #محترمترین بارگاه روى #زمین است و قطعه اى است از قطعات #بهشت.
و آنگاه که فرزند تو و یاورانش به شهادت مى رسند و سپاه #کفر و #ملعنت ، محاصره شان مى کنند،... زمین به لرزه در مى آید و کوههابه اضطراب و تزلزل مى افتد و دریاها خشمگین و متلاطم مى شود و اهل آسمانها، آشفته وپریشان مى شوند و اینهمه از سر خشم به دشمنان توست... یا محمد! و دشمنان فرزندان تو و عظمت حرمتى که از خاندان تو شکسته شده است و شر هولناکى که به فرزندان عترت تو رسیده است.و در آن زمان هیچ موجودى نیست که داوطلب حمایت از فرزندان تو نمى شود و از خدا براى یارى حجت خدا پس از تو، رخصت نمى طلبد.
ناگهان نداى وحى خداوند در آسمانها و زمین و کوهها و دریاها طنین مى افکند که :
''این منم #خداوند فرمانرواى قدرتمند!
کسى که هیچ #گریزنده_اى از حیطه #اقتدارش بیرون نیست و هیچ #طغیانگرى او را به عجز نمى آورد. و من #قادرترینم در امر یارى و انتقام. #سوگند به #عزت و #جلالم که قاتلان فرزند پیامبرم را و #ستمکاران به عترت رسولم را چنان عذاب کنم که هیچ کس را در عالم چنین عذاب نکرده باشم . آنان که #حرمت و #پیمان پیامبر را شکستند، #عترت او را کشتند و به خاندان او ستم کردن...''
تمام آسمان و زمین با شنیدن این کلام خداوند، ضجه مى زنند...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_وهفت
دوباره مى پرسد. باز هم پاسخى نمى شنود....
خشمگین فریاد مى زند:
_گفتم آن زن ناشناس کیست ؟
یکى مى گوید:
_زینب ، دختر على بن ابیطالب.
برقى #اهریمنى در نگاه #ابن_زیاد مى دود. رو مى کند به تو و با تمسخر و تحقیر مى گوید:
_خدا را شکر که شما را رسوا ساخت و افسانه دروغینتان را فاش کرد.
تو با #استوارى و #صلابتى که وصل به #جلال_خداست، پاسخ مى دهى:
_✨خدا را شکر که ما را به #پیامبرش محمد، #عزت و #شوکت بخشید و از هر #شبهه و #آلودگى #پاك ساخت. آنکه #رسوا مى شود، #فاسق است و آنکه #دروغش فاش مى شود #فاجر است و اینها به #یقین، ما نیستیم.
ابن زیاد از این پاسخ #قاطع و غیر منتظره جا مى خورد و لحظه اى مى ماند...
نمى تواند #شکست را در #اولین_حمله ، بر خود #هموار کند....
نگاه حیرتزده حضار نیز او را براى حمله اى دیگر تحریک مى کند.
این ضربه باید به گونه اى باشد که جز #ضعف و #سکوت پاسخى به میدان نیاورد.
_چگونه دیدى کار خدا را با برادرت حسین ؟!
و تو محکم و استوار پاسخ مى دهى :
_✨ما راءیت الا جمیلا. جز خوبى و زیبایى هیچ ندیدم.
و ادامه مى دهى :
_✨اینان قومى بودند که خداوند، #شهادت را برایشان رقم زده بود. پس به سوى #قتلگاه خویش شتافتند. به زودى #خداوند تو را و آنان را #جمع مى کند و در آنجا به #داورى مى نشیند.
و اما اى ابن زیاد! #موقفى گران و محکمه اى #سنگین پیش روى توست.
#بکوش که براى آن روز پاسخى تدارك ببینى. و چه پاسخى مى توانى داشت ؟!
ببین که در آن روز، شکست و پیروزى از آن کیست.... مادرت به عزایت بنشیند اى زاده مرجانه!
ابن زیاد از این ضربه #هولناك به خود مى پیچد،...
به #سختى زمین مى خورد و ناى برخاستن در خود نمى بیند.
تنها راهى که #درنهایت_عجز، به ذهنش مى رسد، این است که جلاد را صدا کند تا در جا سر این حریف شکست ناپذیر
را از تن جدا کند.
#عمروبن_حریث که #ننگ کشتن یک #زن را بیش از ننگ این #شکست مى شمرد و جنس این ننگ را بیش از ابن زیاد مى فهمد، به او تذکر مى دهد که دست از این تصمیم بردارد....
اما ابن زیاد #درمانده و #مستاصل شده است ، باید کارى کند و چیزى بگوید که این شکست را بپوشاند...
رو مى کند به حضرت #سجاد و مى گوید:
_تو کیستى ؟
امام پاسخ مى دهد:
_✨من على فرزند حسینم.
ابن زیاد مى گوید:
_مگر على فرزند حسین را خدا نکشت ؟
امام مى فرماید:
_✨من برادرى به همین نام داشتم که... مردم! او را کشتند؟
ابن زیاد مى گوید:
_نه ، خدا او را کشت.
امام به #کلامى از #قرآن ، این بحث را فیصله مى دهد:
_✨الله یتوفى الانفس حین موتها(27) خداوند هنگام مرگ ، جان انسانها را مى گیرد.
#خشم ابن زیاد برافروخته مى شود، فریاد مى زند:
_تو با این حال هم جرات و جسارت به خرج مى دهى و با من محاجّه مى کنى؟
و احساس مى کند که تلافى شکست در میدان تو را هم یکجا به سر او در بیاورد.
فریاد مى زند:
_ببرید و گردنش را بزنید.
پیش از آنکه ماموران پا پیش بگذارند،...
#تو از جا کنده مى شوى ،
دستهایت را چون #چترى بر سر سجاده مى گیرى...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #اول ✨سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند اکث
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #دوم
✨ایران یا عربستان؟ مساله این بود
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ...
با #مدارس_عربستان ارتباط برقرار کردیم ...
و یکی از #بزرگترین_مبلغ_ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ...
اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم:
_من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید #به_خاطرخدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به #تنهایی و #سختی عادت کنم ...
#اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ...
تنها، توی فرودگاه✈️ و سالن انتظار، نشسته بودم....
که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد...
با یک چهره جدی گفت:
_خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا #هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که #بین خودشون زندگی کنی و از #نزدیک باهاشون آشنا بشی.. اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ...
این مسیر خیلی سخت تر بود ...
اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ...
من تمام این مسیر سخت رو #به_خاطرخدا انتخاب کرده بودم...
و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست،...
من تصمیم خودم رو گرفته بودم ...
"من باید به ایران میومدم " ...
اما چطور؟..
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛