eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #چهل_وچهار من هم نمی توانستم ببخشم... ه
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر باخدا معامله کرد... حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هایش را. می گفت: _این دردها عشقبازی است باخدا و من همه زندگیم را در او می دیدم. در صداش، درنگاهش که غم ها را میشست از دلم. گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم میگذاشت... یک «عزیز من» گفتنش همه چیز را از یادم می برد.☺️ باز خانه پر از صدای شادی میشد. ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن... ماشین رو فروختیم، یه از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم. دور و برمون پر از تپه و بیابون بود... هوای تمیزی داشت... منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد... بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم. با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه. دوتایی می رفتیم پارك قیطریه... مثل دوران نامزدی...... بعضی شبا چهارتایی.. می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد.. و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت. اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...😞 زمستونای سردی داشت.... آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود. پدرم خونه ای داشت.. که رو به  راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم. فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه.... منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #چهل_وچهار ✨بازگشت از جهنم دنبالم ا
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨معامله دوباره نشستم روي صندلي ...💺 آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه اي که بتونم بيشتر از اين بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ... - من ... نمي خواستم ...😨 زبانش با لکنت باز شده بود ... - نمي خواستي يه مامور پليس رو بکشي ... همين طوري چاقو ..🔪 يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ... اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي کنم؟ ...😠 صورتش مي پريد ... دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست کنترل شون کنه ... - اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... من حاضرم باهات معامله کنم ... تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ... عضو کدوم گنگه ... پاتوق شون کجاست ... و اينکه چطور مي تونيم پيداش کنيم ... منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي کنم ... و فراموش مي کنم که خيلي بلند و واضح گفتم ... من يه کارآگاه پليسم ...😏👮 نظرت چيه؟ ... به نظر من که معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه که غذاي سگ نشدي ... اون وقت حکمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از لگدي که بهش زدي ... ترسش چند برابر شد ... - اون يکي کار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ..😰😟 از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ... - اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در کمال خونسردي ... نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ... مطمئنم دادستان که با ديدنش خيلي کيف مي کنه ...😠😏 دستش رو آورد بالا توي صورتش ... و چند لحظه سکوت کرد... - باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ... 🔥 «کيم»🔥 خيلي وقته توي نخ اون دختره است ... اسمش «سلناست» ... اما همه لالا صداش مي کنن ... يه دختر بي کس و کاره و توي کوچه ها وله ... بيشتر هم اطرافِ ... اون رو که بردن بازداشتگاه ... منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس شده بود ... چند قدم که رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روي نيمکت چوبي کنار سالن دراز کشيدم ... واقعا به چند تا دوز مورفين ديگه نياز داشتم ...😖 اوبران نيم خيز کنارم روي زمين نشست ... - تو اينجا چي کار مي کني؟ ... فکر کردي تنهايي از پسش برنميام؟ ...😐 لبخند تلخي صورتم رو پر کرد ... نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ... - نميري دنبال لالا؟ ...😣 - يه گروه رو می فرستم دنبالش ... پيداش مي کنیم ... تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي رسونمت ...😕 حس عجيبي وجودم رو پر کرده بود ... - لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي کردم پرونده شون رو حل کنم ... اما اين بار فرق داشت ... من اون حس رو درک کردم ... حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ...😔😣... اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي کنيد ... جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا بمونم ... ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم .. التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به چند ساعت خون نرسید. را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد.😨😥 بعد از آن ایوب دیگر با راه می رفت. پایی که نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد.😣😔 شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز می کند.... سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.... ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید: _ "تبر را کجا گذاشته ای؟"😖 از جایم پریدم: _ "تبر را میخواهی چه کار؟"😳😰 انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: _"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست." خوب نبود، می کردم.... یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است. + راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت ، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر چاقوی آشپزخانه🔪 را بالا برد و کوبید روی پایش😰😱 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍀🌷رمان امنیتی قسمت فیروزه خودش هم نفهمید کی افتاد. تازه از گشت برگشته بود. کمی که دور خانه چرخید و سر به سر مینا گذاشت و کمک مادر آشپزخانه را جمع کرد، رفت به اتاقش و جزوه‌های حکمت متعالیه را برداشت که بخواند. علاقه‌اش به علوم دینی باعث شده بود وقت آزادش را با مطالعه دروس حوزه پر کند. هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که پلک‌هایش روی هم افتاد. نمی‌خواست اما دست خودش نبود. -بابا، بشری جان، پاشو بابا... سرش روی زانوی پدر بود. پدر دست بین موهایش دست انداخته بود و نوازشش می‌کرد. به چشم‌هایش دست کشید: -چقدر وقته خوابم؟ -نمی‌دونم! اومدم دیدم بی‌هوشی. بیا، برات بستنی خریدم! پدر شاید تازه می‌خواست هرچه در کودکی بشری کم گذاشته جبران کند. هرچه بشری بزرگ‌تر می‌شد، از دید پدر کوچک‌تر می‌شد انگار. بشری اول خواست بگوید اینها از سنش گذشته است اما نتوانست دل پدر را بشکند. با ذوقی کودکانه بستنی را گرفت. پدر گفت: -به جای همه اون بستنیایی که بچه بودی برات نخریدم. بشری همان‌طور که بستنی می‌خورد خندید: -چیزایی که شما به من دادین خیلی بیشتر از ایناست. بستنی رو که همه باباها می‌تونن بخرن. اما شما قهرمانین. -قهرمان مداحیان و ابراهیم بودن نه من. -هرکسی که آن‌قدر راحت جونش رو کف‌ دستش بگیره قهرمانه بابا. اینو الان دارم می‌فهمم. -چطور؟ -گفتنش راحته اما هرکسی نمی‌تونه رو کف دستش بگیره، حتی اگه امنیتی باشه، نظامی باشه. خیلی باید بزرگ باشی تا با خیال راحت، حتی با ذوق و شوق بری توی دل مرگ. هرکسی به اینجا نمی‌رسه. چشمان پدر پر شد. بشری دلش نمی‌خواست گریه پدر را ببیند. برای همین پرسید: -بابا... -جان بابا؟ -این‌همه چیز یادم دادین، میشه رو هم یادم بدین؟ پدر از درون گر گرفت. منظور بشری را خوب می‌فهمید. بشری می‌خواست از همه ببرد. حتی از خودش و غرورش. می‌خواست کامل جدا شود. می‌خواست خودش هم نباشد. کسی که چنین بخواهد، یعنی می‌خواهد آماده شود برای رفتن. یعنی دیگر مال خودش نیست. پدر خود این حس را تجربه کرده بود. گفت: -یاد دادنی نیست. باید تمرین کنی. سخته اما من می‌دونم برای دختر من سخت وجود نداره. بشری بستنی را تمام کرد. پدر نگاهی به جزوه‌ها انداخت: -چی می‌خوندی بابا؟ -حکمت متعالیه. -خیلی داری سخت می‌گیری به خودت. کم می‌خوری، کم میای خونه، کم می‌خوابی، نگرانتم. -چشم. حواسم هست. اما این بدن باید حالا حالاها باهام راه بیاد. باید عادت کنه. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #چهل_وچهار (مریم) -این خودش یه تناقضه! علی محمد باب (پ
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مریم) -اصلاً صرف و نحو درست و حسابی نداره! وقتی هم ازش پرسیدن چرا تو نوشته‌هات حتی قواعد ابتدایی رو رعایت نمی‌کنی، جواب داده بود که صرف و نحو رو من ابداع می‌کنم و این صرف و نحو موجود اشتباهه و من کارم درسته! یا احکام عجیب و غریبی که از خودش درآورده، مثلا این که اگه زنی از همسرش بچه‌دار نشه، می‌تونه از یه مرد دیگه بچه‌دار بشه و احکام چندش آور دیگه‌ای که باب آورد، یا این که میگه همه کتابا غیر از کتاب باب باید سوزونده بشه یا همه اماکن مذهبی حتی مسجد الحرام باید تخریب بشه و فقط ساختمان و آرامگاه خودش سالم بمونه! البته اینا هیچکدوم عملی نشد و قرارم نبود عملی بشه. الهام سینی خالی شربت را زمین می‌گذارد و می‌گوید: -بچه‌ها از فرقه‌ای که توی دامن صهیونیسم بزرگ بشه بیشتر از این انتظار نمیره! می‌دونید هرسال بیت العدل چقدر از بهاییا پول می‌گیره و چقدر پول سرازیر میشه توی اسراییل؟ یا سفر بهاییا به مقبره بهاء چقدر برای رژیم صهیونیستی منفعت مالی داره؟ حالا کارای سیاسی پشت پرده شون و فعالیت نحس‌شون جای خود دارد. زینب می‌پرسد: - مگه فعالیت سیاسی هم دارن؟ فاطمه با اندوه سر تکان می‌دهد: -چه جورم! توی بهاییت ظاهرا دخالت در‌ سیاست حرامه ولی دراصل، بهاییا از همون اول فعالیتای سیاسی به نفع استعمار داشتن. هم طرف روسیه بودن هم انگلیس. توی دوران پهلوی هم خیلی از وزرا بهایی بودن! بعد انقلابم به جای دفاع از کشورشون، دست روی دست گذاشتن و می‌گفتن این مسلمونا هرچی بمیرن کمه! چقدر آدم می‌تونه پست باشه؟ الانم غیر از فعالیتای ضدامنیتی، دارن شدیدا کار فرهنگی می‌کنن روی جوونامون و یه تشکیلات سازمان یافته و منظم دارن و یه لحظه رو هم از دست ندادن برای نفوذ و آتیش سوزوندن! بچه‌ها آه می‌کشند. فاطمه هم. زینب می‌پرسد: -خب مگه این ادعاهاشون احمقانه نیست؟ چرا بعضیا جذبشون میشن؟ -نیاز به معنویت! نگاهی بین جمع می‌چرخاند تا تشنگی بچه‌ها را ببیند. بعد ادامه می‌دهد: -اولین آدم روی زمین پیامبر بود. چون توی بشر نیاز به دین و خداپرستی یه چیز فطریه. بذارید یکم تخصصی‌تر صحبت کنیم. اگه دقت کنید، دوران باستان اقوام مختلف یه بتی رو، یا یه قدرت ماورایی رو می‌پرستیدن. چون نیاز داشتن به پرستش یه قدرت مطلق؛ چون بشر خودش رو ناقص می‌بینه و باید به خدا تکیه کنه. اما اونایی که خدای خودشونو نمی‌شناختن، اشتباهی همون بت رو می‌پرستیدن. اگه دقت کنین، الانم بشر همین‌طوره. چون خودش رو کامل نمی‌بینه به پول و شهرت و لذت و تکنولوژی و قدرت و... متوسل میشه و در واقع، اینا میشن بت بشر مدرن! از بعد رنسانس که اروپا کلا دین رو گذاشت کنار، اصالت رو دادن به علم تجربی و ریاضی و گفتن هرچی با حواس پنجگانه می‌بینم هست، ولی غیر اون نیست! مکتب‌هایی مثل مارکسیسم، کمونیسم، اومانیسم، لیبرالیسم و انبوه‌ایسم‌ها زیر سایه این عقیده به وجود اومد. ولی بعد مدتی، دیدن اکثر سردمدارای این مکاتب و عقیده یا آخر عمر خل و چل شدن یا خودکشی کردن. کم کم آمار افسردگی و فساد و خودکشی رفت بالا توی جامعه‌شون. چون وقتی به خدا و معاد ایمان نداشته باشی حتی به اخلاق هم پایبند نمی‌مونی و دلیلی نداره پایبند باشی. غربیا فهمیدن آدم به معنویت نیاز داره، به حس پرستش. گفتن باشه، ما می‌پذیریم ماوراء الطبیعه هم هست، متافیزیکم قبول داریم، اما خدا رو نه! اصلا برید برای خودتون عبادت کنید تا جیگرتون حال بیاد! ولی پای خدا رو به جامعه باز نکنید! این شد سکولاریسم. یا سعی کردن سر مردم رو با عرفان‌های کاذب گرم کنن. مثل ارتباط با جن و کائنات و یوگا و از این حرفا... ولی اینام نمی‌تونه فطرت بشر رو ارضاء کنه. شاید نهایتا مثل یه مسکن موضعی عمل کنه؛ ولی نهایتا آدم رو به قهقرا می‌بره. بهاییت هم از همین خلاء معنوی استفاده می‌کنه. کسی که بخواد هم آزاد باشه هم برای پاسخ به نیازش یه دینی داشته باشه میاد سمت بهاییت. چون توی بهاییت روابط زن و مرد و خیلی از گناهان آزاده. طرف فکر می‌کنه هم خدا رو داره، هم خرما رو. نگاهی به ساعتش می‌کند و بعد به الهام می‌گوید: - وقت اذان نزدیکه؟ الهام با لبخند سر تکان می‌دهد. فاطمه رو به بچه‌ها می‌کند: -پاشید ببینم! من رو گرفتید به حرف! اصلا چه معنی داره، دختر بعد مغرب بیرون باشه؟ 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #چهل_وچهار مسیر آتش . مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی🔥 بود ک
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت بهم حمله کرد در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ... حمله کرد سمت من ... چند تا مشت👊✋ و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار.... با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... _چرا با من این کار رو می کنی؟ ...😭😵 . . آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ...🗣 _این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ... ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ... تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ... اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری دز پلیس... .😡🗣 . یقه اش رو ول کردم ... _می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ... جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ... . می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش ... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ... فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ... حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ... مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ... بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..😡🗣 . و اون فقط گریه می کرد .😭 ادامه دارد... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #چهل_وچهار در اتاق را
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود.😳😧 _تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟😔 تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه!😔💔 از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم! بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟!😒 چرا ارشیا؟😢 چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟😢 ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من... هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت: _بس کن ریحانه... بس کن!😠✋ دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت: _همون بار اولی که دیدمت فهمیدم و ، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا.😣 میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا!😞 ⁉️تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، ⁉️با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی ⁉️با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره ⁉️یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد... من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود...😣 حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید! هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود... اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت: _"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!" بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. 😣منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه...😣 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید... و با و بر شتر مى نشانید. تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد.... سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود.... هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن و چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد. فریاد مى زند: _غل و زنجیر! و همه به او نگاه مى کنند که : _براى چه ؟! اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید: _ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند. عده اى .. و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند. بغض آلوده مى گویى: _✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟! آنها اما کار خودشان را مى کنند.... را به گردن مى آویزند و را باز با زنجیر از به هم قفل مى کنند. شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى... و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را. از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ، را با همه وجودت لمس مى کنى. دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید... اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن مى کند. دست سکینه را مى گیرى.. و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى: _✨سوار شو! سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان! اما شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد. اکنون مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و... یک دریا دشمن و... کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست. نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است... چه مى خواهى بکنى زینب ؟! چه مى توانى بکنى ؟! شب هنگام... وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ، دستور مى داد که را خاموش کنند، در ... و در ،... گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا به بیفتد.... و ، زینب على را بیازارد.... اکنون.... اى ایستاده تنها! اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟ تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد. اما چگونه ؟! پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله پیش مى دوید، زانو مى زد و رکاب مى گرفت... و تو با تکیه بر دست و بازوى بر مى نشستى. در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،... دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود، زانو بر زمین نهاده بود، پرده کجاوه را نگاه داشته بود، حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو آنچنانکه عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى. آرى ،... پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست.... و اکنون ... و مانده اند تا تو را ببینند... و براى ناگزیر تو، پاسخى از یا یا بیاورند. 🌟خدا هیچ عزیزى را در طوفان قرار ندهد. 🌟خدا هیچ را دچار نکند. 🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21) چه کسى را صدا کردى ؟ از چه کسى مدد خواستى ؟ آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟ هم او در گوشت زمزمه مى کند... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #چهل_وچهار هیچکدام این‌ها را به زبان
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت امید: بله آقا، ولی تماس و پیام مشکوکی نداشتند. انگار شیدا از قبل توجیه شده و دیگه لازم نبوده باهاش ارتباط بگیرن. فقط پیج فیسبوک شیدا پر بود از پست‌ها و مطالب توهین‌آمیز نسبت به نظام و رهبری و طرح ادعای تقلب. که اکثرش هم متن‌هایی هست که خیلی توی سایت‌ها داره دست به دست می‌شه. معلومه که از خودش نیست. صدای عباس که از طریق میکروفون جاسازی شده در ماشینش منتقل می‌شد، باعث شد هر سه نفر سکوت کنند. عباس: بفرمایید خانوما. صدای باز شدن در آمد؛ گویا عباس در را برایشان باز کرده بود. شیدا سلام کرد اما صدف ساکت ماند. وقتی در ماشین جاگیر شدند، عباس پرسید: - کجا تشریف می‌برید؟ - ما رو ببر به این آدرس! عباس که کاغذ را از دست شیدا گرفته بود، آن را زمزمه‌وار خواند تا حسین هم بشنود و شروع به حرکت کرد. در راه، عباس تلاشی برای گفت‌وگو با دخترها نکرد؛ اما صدف سر صحبت را باز کرد و با صدایی پر از عشوه گفت: - اینطور که معلومه شما هم سبز هستیدا! منظور صدف را فهمید. نگاه صدف به تیشرت سبز تیره عباس بود. عباس لبخند زد، چند لحظه‌ای نگاه به تیشرت کرد و یقه‌اش را بین دو انگشت گرفت؛ انگار که تازه متوجه رنگ لباسش شده باشد: - آهان، اینو می‌گین؟ نه بابا... من طرفدار هیچکدومشون نیستم. الان دیدم وضعیت سبزه، دیگه منم همرنگ جماعت شدم! شیدا زیر لب و بدون این که عباس بفهمد، غر زد: - آفتاب‌پرست! و پشت چشم نازک کرد؛ اما صدف دلبرانه خندید: -چه بامزه! وضعیت سبز! تاحالا اینو نشنیده بودم. تعبیر جالبی بود! بعد رو کرد به شیدا: - ببین! قشنگ از الان معلومه که برنده انتخابات کیه. دیگه شمارش و اینا نمی‌خواد! مگه نه شیدا جون؟ شیدا که نگاهش به پنجره بود، فقط سر تکان داد و لبخند کمرنگی زد. عباس گفت: - برنده انتخابات کیه؟ صدف این بار بلندتر و رهاتر از قبل خندید: - خودتون که گفتید وضعیت سبزه! عباس شانه بالا انداخت: - چه می‌دونم والا... من که خیلی توی وادی سیاست و اینا نیستم. ولی تجربه‌ای که تاحالا دستم اومده، نشون می‌ده جامعه همیشه اونی نیست که توی خیابونا می‌بینیم. اکثریت همیشه توی دید نیستن! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #چهل
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت *** تکیه داده‌ام به در و بغض سنگینی ، به گلویم چنگ می‌زند. برعکس سیدعلی و مجید، من نرفتم هتل. با همین سر و وضع درب و داغان و خاکی‌ام، خودم را رساندم به حرم. پروازم بعد از مغرب است و دیگر فرصت ندارم برای آمدن به حرم. دلم می‌خواست می‌شد سحر بیایم حرم؛ اما دمشق مثل مشهد نیست که هر ساعتی دلت خواست، از هتل بزنی بیرون و خوشحال و خندان، پیاده تا حرم بروی. شهر شاید ظاهر عادی داشته باشد؛ اما هنوز ناامنی زیر پوست شهر می‌خزد. من هم شانس آوردم که تا رسیدیم، دیدم یک ون جلوی در هتل ایستاده تا بچه‌ها را برای زیارت صبح ببرد حرم و خودم را انداختم داخل ون. تعداد کسانی که در این حرم کوچک هستند ، به اندازه انگشتان دست هم نیست. مانند بچه‌ای شده‌ام که از دعوا برگشته، زده و خورده و حالا می‌خواهد برود در آغوش مادرش؛ اما خجالت می‌کشد. بغض سنگینی گلویم را گرفته است؛ انقدر سنگین که احساس می‌کنم نمی‌توانم نفس بکشم. انگار تمام بغض‌هایی که در این سال‌ها قورت داده‌ام و نگذاشتم اشک بشوند، یک‌جا جمع شده‌اند در گلویم. از یک طرف خجالت می‌کشم ، با که با این لباس‌های خاک‌آلود آمده‌ام، از طرفی هم انقدر پریشانم که طاقت نیاوردم. هیچ کلمه‌ای به ذهنم نمی‌رسد؛ ذهنم از هر کلمه‌ای خالی ست ، و پر شده از تصاویر چیزهایی که در سوریه دیده‌ام. سرم را می‌اندازم پایین و دستم را بر سینه‌ام می‌گذارم تا سلام بدهم. چشمانم را می‌بندم؛ یاد لحظه‌ای می‌افتم که از مادرِ صاحب این حرم کمک خواستم برای نشانه‌گیری. یک لحظه دلم عجیب هوای حرم نداشته مادرش را می‌کند. سینه‌ام می‌سوزد. قدمی به داخل می‌گذارم. مقابل جلال و جبروتی که در اوج غربت دارد کم می‌آورم. زانوهایم سست شده. چقدر این حرم کوچک است، چقدر سریع می‌توان به ضریح رسید! دوست دارم دست بکشم روی پنجره‌های ضریح؛ جایی که شهدا دست کشیده‌اند. دوست دارم سرم را بگذارم روی ضریح و همان چیزی را بگویم که شهدا گفتند؛ شاید فرجی بشود. دستم تا نزدیک ضریح می‌رود، اما آن را عقب می‌کشم. خاکی ست، نباید روی این ضریح غبار بنشیند. صدای شهدا در گوشم می‌پیچد که می‌خندند و می‌خوانند: -کلنا داغونتیم یا زینب... صدای شهید صدرزاده است. زانوهایم سست‌تر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند تاب بیاورند. خسته‌ام، کوفته‌ام، زخمی‌ام. می‌نشینم مقابل ضریح ، و چند لحظه نگاهش می‌کنم. آخرش هم آن اتفاقی که سال‌ها جلویش را می‌گرفتم می‌افتد، بغض‌های تلنبار شده خودشان را می‌ریزند بیرون و دیگر نمی‌فهمم چه می‌شود که صدای بلند هق‌هق‌ام در حرم می‌پیچد. مثل بچه‌هایی که مادر می‌خواهند. با این که مدت‌هاست نگذاشته‌ام کسی گریه کردنم را ببیند، حالا اصلا مهم نیست صدای گریه‌ام را بشنوند. اصلا برایم مهم نیست با تعجب نگاهم کنند. فقط زار می‌زنم و شانه‌هایم تکان می‌خورند. به خودم که می‌آیم، کمیل نشسته مقابلم و شانه‌هایم را فشار می‌دهد. دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم دیگر بس است، من را هم ببر. کمیل از چشمانم حرفم را می‌خواند و می‌گوید: -صبر کن داداش. صبر. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهل_وچهار تلفن منزل ز
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه طلبیده بود.🙏 همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢 حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت: ــ خیره ان شاء الله.😔 روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😢 این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که و بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. توی فرودگاه✈️ همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔 اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند.😢 لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد. ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭 ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه.😢 یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش... با همه خداحافظی کرد و به من رسید. ــ مهدیه جان😒❤️ ــ جانم عزیزم😭 ــ هر بدی ازم دیدی .😒 زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه😢 بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود. ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره.😊 پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت: ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم. دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #چهل_وچهار خیال کرد از سرما لرز
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد _نمیدونم تو چه هستی که هیچی از نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!😡👿 از گیجی نگاهم..😥😟 میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد _این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!😠👿 طوری اسم را با چندش تلفظ میکرد.. که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت _حالا همین و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن! نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند _پس چرا نمیاید بیرون؟ از وحشت نفسم بند آمد..😰 و فرصت زیادی نمانده بود که🔥بسمه🔥 دستپاچه ادامه داد _الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت _اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد..😣😣 و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛