رمـانکـده مـذهـبـی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_ونه
✨نجات یوسف
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد …
می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..
.
– آیا این دو با هم منافات داره؟ …
– دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با #یهودی_ها🕎 داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها🕋… جایی برای یه #مسلمان توی سیستم اون هست؟ ..
.
.
– پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …
.
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
.
.
– یعنی من اشتباه می کنم؟ … .
.
لبخند کوتاهی زد … .
.
– برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم … .
.
از جاش بلند شد …
رفت سمت پدرم و باهاش دست داد … .
.
– از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید … .
مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد …
از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط … .
.
من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم …
اما مثل یه آدم عادی …
نه جایی که هر لحظه، در معرض #تهمت و #سوءظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم …
و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …!!
.
چند روز بعد،
داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم…
بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم … .
.
زنگ زدم #قم …📞
ازشون خواستم برام #استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم… .
.
✨آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود…✨
” گفت:
از امروز به بعد تو #درنزدما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی #امین و #درستکار میباشی … ”✨📖
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #سی_ونه با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزی
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل
جام کنار تختش بود...
شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت....
یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم...😰
خواب دیده بود....
خیس عرق شده بود.
خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.
_"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..."
آشفته بود....
خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت:
_"تعبیرش اینه که شما از راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"😞
اون روزا خیلیا به ما #ایراد می گرفتن. حتی #تهمت می زدن.
چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود..
و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.
نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه.
تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد.
به #شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....😭🕊
حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده.
سر حال بود.
بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد.
روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه.
می گفت:
_"از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست."
نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه.
گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....
رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود.
غروب که اومد دل خور بود.
باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم.
خودش رو سرزنش می کرد که...
(حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم)
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۱۳ دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱۴
از چیزی که در دلم گذشت خنده ام میگیرد اما به روی خودم نمی آورم .
شهروز دوباره پوزخند میزند.۳ تا از پسرهای دانشگاه از کنار ما رد میشوند. یکی از آنها بادیدن ما سوت بلندی میکشد. دیگری پوزخندی حوالهام میکند و آخری هم طوری که من بشنوم میگوید
_نمیدونستم اسلام دوست پسرو حلال کرده، مثل اینکه فقط برای ما غیرمذهبیها حرامه .
و هر سه میخندند....
شهروز نگاه گذرایی به آن ها میاندازد، انگار بدش نیامده.
چقدر بیرحمانه #تهمت میزنند!!!!
چقدر راحت با دیدن ظاهر باطن را #قضاوت میکنند!!!!
میدانند که ازدواج نکردهام، به سر و وضع شهروز هم نمیخورد همسرم باشد ، با این حال بدون اینکه نسبت ما را بدانند قضاوت کردند .
با رسیدن به ماشین خودم را از افکارم بیرون میکشم . با دیدن شهریار نفس آسوده ای میکشم . لبخند شیرینی میزند و برایم دست تکان میدهد .
سوار ماشین میشوم و پشت سر شهریار، یعنی پشت صندلی کمک راننده جا میگیرم. شهروز هم در قسمت راننده مینشیند و ماشین را روشن میکند.
بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی با شهریار سکوت در ماشین حاکم میشود.انگار شهریار هم مثل من تمایل ندارد باهم جلوی شهروز گفت و گوی طولانی کنم چون قطعا شهروز چیزی از صحبت هایمان بیرون میکشد و بعدا به ما کنایه میزند.
چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشته که شهریار ضبط ماشین را روشن میکند. صدای آهنگ رپ بسیار زنندهای در ماشین میپیچد.
حتم دارم خود شهروز هم اولین بار است همچین آهنگی را میشنود و از این سبک آهنگ متنفر است، اما بخاطر آزار و اذیت دیگران حاضر است چیزهایی که از آنها تنفر دارد را تحمل کند .نمیدانم با این کار قصد اذیت کردن من را دارد یا میخواهد با شهریار لجبازی کند .
شهریار رو به شهروز با تحکم میگوید
_قطعش کن .
اما شهروز در سکوت به رانندگی اش ادامه میدهد . وقتی شهریار پاسخی نمیگیرد ، دست میبرد و صدای ضبط را کم میکند اما شهروز دوباره زیاد میکند ؛ حتی زیادتر از قبل !!!
و بعد خطاب به شهریار میگوید
_این ماشین واسه منه تو حق تعیین تکلیف واسش نداری. پاشدی یه روز اومدی تعیین تکلیف میکنی .؟
شهریار نفس عمیقی میکشد .
صورتش به سرخی میزند ؛ کارد بزنی خونش در نمی آید.با احساس سنگینی نگاهش سر بلند میکنم . شهروز از آینه نگاهم میکند و لبخند پیروزمندانهای حوالهام میکند.
بی توجه سر بر میگردانم و به بیرون خیره میشوم .دیگر سکوت را جایز نمیدانم . با آرامش و خونسردی کامل میگویم
+قدیما تغییر یه معنی دیگه داشت .
با این جمله اشاره به حرفی که لب ساحل به من زد کردم.گفته بود حاضر است بخاطر من خودش را تغییر بدهد. برای اینکه بتواند پاسخم را بدهد به اجبار صدای ضبط را کم میکند .
_تغییر وقتی ارزش داره که بتونی باهاش به خواستت برسی ، اگه نتونی برسی به هیچ دردی نمیخوره ؛ حتی یه قرونم نمیارزه .
لبم را با زبان تر میکنم
+اگه با تغییر به خواستت برسی بازم اندازه یه قرون نمیارزه، چون تغییر باید برای رضای خدا باشه ، تغییری که واسه #بنده خدا باشه و رسیدن به خواسته های فانی نه تنها لذتی نداره ، بلکه #موندگار هم نیست .
پوزخند میزند و سکوت میکند ، این سکوتش را دوست ندارم چون مطمئنم حرف هایم قانعش نکرده است .از او بعید است به همین راحتی تسلیم شود .
شهریار فقط با ابهام به شهروز و گاهی هم از آینه بغل به من نگاه میکند .کاملا معلوم است از حرف هایمان سردرنمیآورد. شهروز دوباره صدای ضبط را بلند میکند و به رانندگی اش ادامه میدهد
.
.
.
دورهمی خانه عمو محمود به سخت ترین شکل ممکن گذشت .
خاله شیرین مدام بی تابی میکرد و میگفت آخرین بار که اینجا بودا سوگل هم در کنارش بوده .
در آن روز شهریار و سجاد اعلام کردند که میخواهند یک هفته ای درس و دانشگاه را کنار بگذارند و به یکی از مناطق محروم بروند .
شهریار برای معاینه بیماران ، سجاد هم برای کمک به شهریار و کمک در درس های بچه ها . چون رشته اش ادبیات است میتواند کمک زیادی به آنها بکند .
آن یک هفته هم به کندی گذشت ، اما شهریار به تنهایی برگشت و گفت سجاد میخواهد یک ماهی آنجا بماند و درس هایش را غیر حضوری دنبال کند .
خاله شیرین وقتی فهمید زنگ زد و به سجاد اصرار کرد که برگردد ؛ گفت سوگل هم نیست و این تنهایی اذیتش میکند اما سجاد بعد از صحبت های زیاد توانست خاله شیرین را راضی کند .
بعد از یک ماه سجاد برگشت
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰
حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ!
تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاهها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود.
دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ،
و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشهای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنهاش هم شده بود.
به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد.
بعد از آسمانی شدن #پدر، قلب مادر هم ایستاد!
یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشهی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از #بنیاد_شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد.
از روزی که مشغول کار شده بود،
کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلیها از همهی لذتهای دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود.
_آبجی مریم!
صدای زهرایش بود. خواهرکش!
ِ+جان آبجی؟
زهرا: _امروز میریم حرم؟
مریم به فکر رفت.
مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید:
_مامان که خوابید میریم.
زهرا با شوق کودکانهاش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت.
مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد.
زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست،
محمد صادق پشتسرشان ایستاده بود.
مرد بود دیگر! #غیرت داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی میشوی روی خواهرهایت! مرد که باشی
گرگ میشوی برای دریدن گرگهای دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد!
نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد :
" السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بیپناهها! سلام انیس جان!
اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمدهام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمدهام سوی گنبدت! آقای شهر بیسروسامان روزگار!
آقای خستهتر ز من و همرهان من!
ای صحن تو شده سامان قلب من!
آقا نگاه میکنی که چگونه #شکستهام؟ آقا نگاه میکنی که مرا #زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم #پنجه میکشند؟
آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بیسروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم!
#حرمت_شکن_نبودهام که مرا هجمه کردهاند! #بیآبرو_نبودم و رسوای عالم و آدم نمودهاند! آقای خستگی من و اهل خانهام! دردانهی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که #حق بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانیات!"
صدای نقارهها بلند شد.
مریم چشمهای خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر #شفا گرفت! این صدای نقارهها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود!
" آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این همآواییات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟
حقم بگیر ای تو تمنای بیکسان!
حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان!
آقای خستهتر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!"
مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد.
محمدصادق اخم کرده و برای امام،
از امروز مریم میگفت،
از دردهای مادر میگفت،
از اشکها و هقهقهای زهرا میگفت!
" امروز جمعه بود... جمعههای دلگیر!
امروز جمعه بود... جمعهای که بوی #انتظار میداد؛ جمعهای که بود #درد میداد، بوی درد بیکسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر #تهمت نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همهیِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو #درمان درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! "
گریههایش که تمام شد،
به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر
از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشههایی که با پدر میآمد.
مثل همیشههایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشههایی که میآمد و میرفت.
دلش زیارتنامه میخواست.
دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانهی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امینالله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست.
اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛