رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت صد و سوم _سلام عزیزم _هدیه هات کجان؟ -تو ماشین.پیش مامان. -به ز
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهارم
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد.خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_ویک
زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، #پنهان مى سازد...
#حال_و_روزکاروان، رقت همگان را بر مى انگیزد....
آنچنانکه زنى پیش مى آید...
و به بچه هاى کوچکتر کاروان، به #تصدق، نان و خرما مى بخشد.
تو زخم خورده و خشمگین ، خود را به بچه ها مى رسانى، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فریاد مى زنى :
_✨صدقه حرام است بر ما.
پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه ، اشک در چشمهایش حلقه مى زند،... بغض، راه گلویش را مى بندد و به کنار دستى اش مى گوید:
_✨عالم و آدم از صدقه سر این خاندان ، روزى مى خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه مى دهند.
همین #معرفی هاى کوتاه و ناخواسته تو،
کم کم ولوله در میان خلق مى اندازد:...
یعنى اینان خاندان پیامبرند؟!
از روم و زنگ نیستند!؟
این زن ، همان بانوى بزرگ کوفه است !؟
اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟
این زن، دختر على است !؟
پچ پچ و ولوله اندك اندك به #بغض بدل مى شود...
و بغض به گریه مى نشیند...
و گریه، رنگ مویه مى گیرد...
و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد...
آنچنانکه #سجاد، #متعجب و #حیرتزده مى پرسد:
_✨براى ما گریه و شیون مى کنید؟پس چه کسى ما را کشته است ؟
بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست.
رو مى کنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى :
_✨خاموش !اهل کوفه ! #مردانتان ما را #مى_کشند و #زنانتان بر ما #گریه مى کنند؟ خدا میان ما و شما #قضاوت کند در روز جزا و فصل قضاء.
این کلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر مى کند،...
گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود.
دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى :
_✨ساکت!
نفسها در سینه حبس مى شود....
خجالت و حسرت و ندامت چون کلافى سردرگم ، در هم مى پیچد و به #دلهاى_مهرخورده مجال تپیدن نمى دهد....
سکوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد....
نه فقط زنان و مردان که حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد.
سکوت محض.
و تو آغاز مى کنى:...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #صد_و_پنجاه_وپنجم سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #صد_و_پنجاه_وششم
چند مرده حلاجی
حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد...
دو روز دیگه هم به همین منوال بود ...
اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ...
هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ...
شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ...
از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ...
- امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ...
بقیه حرفش رو خورد ...
- به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...
خندیدم ...
- حالا قبول شدم یا رد؟ ...
با خنده زد روی شونه ام ...
- فردا ببینمت ان شاء الله ...
از افخم دور شدم ...
در حالی که خدا رو #شکر می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش #قضاوت نکرده بودم ...
آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...
روز آخر ...
اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ...
- هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ...
یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ...
نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ...
- همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...
به افخم نگاهی کرد و خندید ...
- اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ...
از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ...
- برسونمت مهران ...
_نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ...
خندید ...
- سوار شو کارت دارم ...
حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ...
حتما باید ازش خبر دار بشی ...
سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ...
- نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟...
- هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ...
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱 🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی 💞قسمت ۱۱۳ دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری #لبخندبهشتی
💞قسمت ۱۱۴
از چیزی که در دلم گذشت خنده ام میگیرد اما به روی خودم نمی آورم .
شهروز دوباره پوزخند میزند.۳ تا از پسرهای دانشگاه از کنار ما رد میشوند. یکی از آنها بادیدن ما سوت بلندی میکشد. دیگری پوزخندی حوالهام میکند و آخری هم طوری که من بشنوم میگوید
_نمیدونستم اسلام دوست پسرو حلال کرده، مثل اینکه فقط برای ما غیرمذهبیها حرامه .
و هر سه میخندند....
شهروز نگاه گذرایی به آن ها میاندازد، انگار بدش نیامده.
چقدر بیرحمانه #تهمت میزنند!!!!
چقدر راحت با دیدن ظاهر باطن را #قضاوت میکنند!!!!
میدانند که ازدواج نکردهام، به سر و وضع شهروز هم نمیخورد همسرم باشد ، با این حال بدون اینکه نسبت ما را بدانند قضاوت کردند .
با رسیدن به ماشین خودم را از افکارم بیرون میکشم . با دیدن شهریار نفس آسوده ای میکشم . لبخند شیرینی میزند و برایم دست تکان میدهد .
سوار ماشین میشوم و پشت سر شهریار، یعنی پشت صندلی کمک راننده جا میگیرم. شهروز هم در قسمت راننده مینشیند و ماشین را روشن میکند.
بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی با شهریار سکوت در ماشین حاکم میشود.انگار شهریار هم مثل من تمایل ندارد باهم جلوی شهروز گفت و گوی طولانی کنم چون قطعا شهروز چیزی از صحبت هایمان بیرون میکشد و بعدا به ما کنایه میزند.
چند دقیقه ای از حرکتمان نگذشته که شهریار ضبط ماشین را روشن میکند. صدای آهنگ رپ بسیار زنندهای در ماشین میپیچد.
حتم دارم خود شهروز هم اولین بار است همچین آهنگی را میشنود و از این سبک آهنگ متنفر است، اما بخاطر آزار و اذیت دیگران حاضر است چیزهایی که از آنها تنفر دارد را تحمل کند .نمیدانم با این کار قصد اذیت کردن من را دارد یا میخواهد با شهریار لجبازی کند .
شهریار رو به شهروز با تحکم میگوید
_قطعش کن .
اما شهروز در سکوت به رانندگی اش ادامه میدهد . وقتی شهریار پاسخی نمیگیرد ، دست میبرد و صدای ضبط را کم میکند اما شهروز دوباره زیاد میکند ؛ حتی زیادتر از قبل !!!
و بعد خطاب به شهریار میگوید
_این ماشین واسه منه تو حق تعیین تکلیف واسش نداری. پاشدی یه روز اومدی تعیین تکلیف میکنی .؟
شهریار نفس عمیقی میکشد .
صورتش به سرخی میزند ؛ کارد بزنی خونش در نمی آید.با احساس سنگینی نگاهش سر بلند میکنم . شهروز از آینه نگاهم میکند و لبخند پیروزمندانهای حوالهام میکند.
بی توجه سر بر میگردانم و به بیرون خیره میشوم .دیگر سکوت را جایز نمیدانم . با آرامش و خونسردی کامل میگویم
+قدیما تغییر یه معنی دیگه داشت .
با این جمله اشاره به حرفی که لب ساحل به من زد کردم.گفته بود حاضر است بخاطر من خودش را تغییر بدهد. برای اینکه بتواند پاسخم را بدهد به اجبار صدای ضبط را کم میکند .
_تغییر وقتی ارزش داره که بتونی باهاش به خواستت برسی ، اگه نتونی برسی به هیچ دردی نمیخوره ؛ حتی یه قرونم نمیارزه .
لبم را با زبان تر میکنم
+اگه با تغییر به خواستت برسی بازم اندازه یه قرون نمیارزه، چون تغییر باید برای رضای خدا باشه ، تغییری که واسه #بنده خدا باشه و رسیدن به خواسته های فانی نه تنها لذتی نداره ، بلکه #موندگار هم نیست .
پوزخند میزند و سکوت میکند ، این سکوتش را دوست ندارم چون مطمئنم حرف هایم قانعش نکرده است .از او بعید است به همین راحتی تسلیم شود .
شهریار فقط با ابهام به شهروز و گاهی هم از آینه بغل به من نگاه میکند .کاملا معلوم است از حرف هایمان سردرنمیآورد. شهروز دوباره صدای ضبط را بلند میکند و به رانندگی اش ادامه میدهد
.
.
.
دورهمی خانه عمو محمود به سخت ترین شکل ممکن گذشت .
خاله شیرین مدام بی تابی میکرد و میگفت آخرین بار که اینجا بودا سوگل هم در کنارش بوده .
در آن روز شهریار و سجاد اعلام کردند که میخواهند یک هفته ای درس و دانشگاه را کنار بگذارند و به یکی از مناطق محروم بروند .
شهریار برای معاینه بیماران ، سجاد هم برای کمک به شهریار و کمک در درس های بچه ها . چون رشته اش ادبیات است میتواند کمک زیادی به آنها بکند .
آن یک هفته هم به کندی گذشت ، اما شهریار به تنهایی برگشت و گفت سجاد میخواهد یک ماهی آنجا بماند و درس هایش را غیر حضوری دنبال کند .
خاله شیرین وقتی فهمید زنگ زد و به سجاد اصرار کرد که برگردد ؛ گفت سوگل هم نیست و این تنهایی اذیتش میکند اما سجاد بعد از صحبت های زیاد توانست خاله شیرین را راضی کند .
بعد از یک ماه سجاد برگشت
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۵ و ۹۶
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که الآنم گاهی اینجوری میکنم. فکر کردم فقط من خُلم
ارمیا بلند خندید و صدایش در فضا پیچید و نگاه زینب را به دنبالش کشید:
_نترس، منم خُلم؛ چون هنوزم گاهی انجامش میدم.
آیه: _دلم براش تنگه.
ارمیا: _حق داری. منم دلم براش تنگه.
آیه: _میشناختیش؟اون دوران دانشجویی رو خدمتتون میگم.
ارمیا: _میدیدمش اما سمتش نمیرفتم.
آیه: _مرد خوبی بود!
ارمیا: _شوهر خوبی هم بود برات. تو هم زن خوبی بودی براش.
آیه: _یک سوال بی ربط بپرسم؟
ارمیا: _بپرس
آیه: _چرا اسم شما اینجوریه؟ارمیا، مسیح، یوسف؟
ارمیا خندید:
_تازه باقی بچه هارو ندیدی!ادریس، دانیال، شعیب!
آیه لبخند زد:
_چرا خب؟
ارمیا:
_مسئول پرورشگاه عشق اسمهای پیامبرا رو داشت. مارو آوردن
پرورشگاه، خیلی کوچیک بودیم، اسم نداشتیم، فامیل نداشتیم. اسم و فامیل بهمون داد. مرد خوبی بود.
آیه: _دنبال پدر مادرت نگشتی؟
ارمیا: با حاج علی گشتیم. بابات آشنا زیاد داره انگار! رسیدیم #خرمشهر. احتمالا توی #بمباران از دستشون دادم. یک جورایی منم مثل زینب ساداتم.
آیه: _خدا رحمتشون کنه.....سالگرد مهدی نزدیکه.!
ارمیا: _براش مراسم میگیریم، مثل هر سال.
آیه سرش را به چپ و راست تکان داد:
_نه! مردم بهمون میخندن؛ میگن رفته شوهر کرده و حالا برای شوهر مرحومش مراسم گرفته.
ارمیا: _مردم #حرف زیاد میزنن؛ اونا هیچ چیز از تو و زندگیت و تنهاییات #نمیدونن! اونا دنبال یه اتفاقن که دربارهش حرف بزنن. چهار ساله مهدی رفته، این مردم به ظاهر روشنفکر حالا که #نمیتونن زنها رو با شوهراشون دفن کنن، اونا رو تو تنهایی خونههاشون میپوسونن. آیه باش! #الگو باش! #مقاوم باش! بگو زندهای... بگو حق زندگی داری... بگو شوهر شهیدت رو از یاد نبردی، و براش ارزش قائلی، و دوستش داری و بهش افتخار میکنی! آیه باش برای این مردم #به_ظاهرمسلمون که #تفریحشون نقد مردمه و تو کار هم #سرک میکشن و حق خودشون میدونن #قضاوت کنن و #رای بدن. یادته قصهی مریم خانوم که #بیگناه کتک خورد و آزار دید؟ صورتش سوخت و آسیب دید؟
*********
مسجد شلوغ بود...
دوستان و همکاران و خانواده سیدمهدی و هر کس که او را میشناخت آمده بود. مراسم که تمام شد ،
صدای زینب در مسجد پیچید... دخترک چهار سالهی آیه برای پدرش شعر میخواند:
🎙مامانم گفته
واسهم از بابا
آقا گفت برو
بابا رفت به جنگ
مامان گریه کرد
بابا رفت حرم
بابا شد شهید
زینب گریه کرد
بابایی نداشت
تا برن سفر
بابایی نداشت
تا برن حرم
#حرم شد #آزاد
بابایی #نبود
زینب #تنها بود
بابایی نبود
مامان #گریه کرد
زینب نگاه کرد
عکس بابایی
با روبان #مشکی
بالای دیوار
داشت میکرد نگاه
زینب گریه کرد
مامان گریه کرد
بابا میخنده
بابا خوشحاله
آخه عزیزه
بابا شهیده
بعد گفت:
_من با دوستم محمدصادق و زهرا و مهدی اینو برای بابا درست کردیم؛ آخه دلم برای بابا تنگ شده بود، بابا ارمیا هم رفته بود جنگ... من همهش تنها بودم. دلم بابا میخواست. گریه کردم؛ دوستامم گریه کردن...بعد محمدصادق اینو گفت و یادم داد تا برای بابا مهدی بخونم
صدای هقهق آیه به گریههای بلند بلند تبدیل شد. ضجههای فخرالسادات دل زنها را به درد آورد. ارمیا دخترک یتیم سیدمهدی را به آغوش کشید و بوسید.
مراسم که تمام شد،
آیه صدای پچپچهایی از اطراف میشنید. همانطور که فکرش را میکرد،
همه او را شماتت میکردند.
بغضش سنگینتر شد.....
" چه کنم با این نامردمیها سید؟
چه کنم که راحت دل میشکنند.
گاهی سر میشکنند،
گاهی خنجر از پشت میزنند. "
بعضیها بعد از تسلیت، تبریک میگفتند... این تبریکها گاهی بیشتر شبیه تمسخر است... گاهی درد دارد. نگاه و پوزخندهایی که به اشکهای پر از دلتنگی میزدند.گاهی دل میسوزاند.
ارمیا هم سر به زیر کنار حاج علی ،
و سید محمد ایستاده بود؛ گفتنش راحت بود. راحت به آیه گفته بود حرف مردم بیاهمیت است اما حالا
وسط این مراسم که قرار گرفت، دلش برای آیه سوخت. آیهای که میان زنان گیر افتاده و حتما بیشتر از این نگاههای سنگین نصیبش میشد.
آخر مراسم بود که زنها در حیاط مسجد جمع شدند. آیه کنار فخرالسادات ایستاده بود....
که زنعموی سیدمهدی گفت:
_رسم خانوادهی ما نبود عروسمون رو به غریبه بدیم؛ پشت کردی به رسم و رسوم فخرالسادات. بیخبر عروستو عقد کردی؟شرمت نشد؟
فخرالسادات خواست حرفی بزند که صدای سیدمحمد آمد:
_چرا شرم زنعمو؟ خلاف شرع کردیم؟؟
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد:
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۵۹ و ۶۰ نگاه سریعی به م
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۱ و ۶۲
کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت دربیاید. نگاهی به ماشینش انداخت.یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود؟او ابدا قصدخودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدردانی شایستهای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد! کمی اخم کرد،نگاهی به ماشینش انداخت، مفسش را بیرون داد. سوار شد و رفت...
راحله،چادر یاسی رنگش،را کمی جابجا کرد تا پاهایش زیر چادر پنهان شود.چقدر معذب بود. در عمرش خواستگاری به این عذاب آوری نداشت.حالا که او قید ازدواج را، حداقل برای مدتی، زده بود، همه یادشان آمده که حاجآقا شکیبا دخترجوان و محجوبی دارد و برای گرفتن "بله" به خانهشان سرازیر شده بودند.
عموما هم ازآشنایانیادوستانپدر بودند.نمیشد بدون آمدن نه بگوید زیرا پای یک عمر آشنایی یا رفاقت در میان بود و نمیخواست صدمهای به روابط خانوادهها بزند.برای همین،با بیمیلی قبول میکرد حداقل به صورت صوری هم که شده بیایند و بعد جواب نه را با هزار دردسر و سلام و صلوات بهشان بدهند.
دو روز از آن جریان گذشته بود.ذهنش آرامتر شده بود.اتفاقات برخوردش با نیما هم درذهنش تکرار شد.هر دوبار پارسا او را نجات داده بود. و او، چقدر بد قدردانی کرده بود.احساس شرمندگی داشت.اما در کنار این احساس،حس دیگری هم در دلش حرکت میکرد.حسی مبهم...
چرا سیاوش این کار را کرده بود؟نکند این کار او از سر علاقه بود؟معمولا در اینجور مواقع، وقتی آدم حس میکند که شخصی به او علاقه دارد،کمی خیالپردازی و بزرگنمایی قاطی ماجرا میشود.برای یک لحظه راحله در ذهنش نگاهی خریدارانه به جناب استاد انداخت:
جوانی با چهرهای معمولی اما خوش قد و بالا، شیک پوش، تحصیلکرده و قطعا پولدار، با وجود اختلاف عقیده که با هم داشتند راحله نمیتوانست بیانصاف باشد.
او از لحاظ اخلاقی، جوانی موجه و موقر بود.راحله دورادور برخوردهایش با دخترهای لوس اطرافش را که قصد خودنمایی داشتند دیده بود. کاملا سنگین و متین.شاید استاد آدمی مذهبی نبود ولی قطعا پسری سبکسر و بی قید هم نبود. اما خب بالاخره این اختلاف عقاید چیز کمی نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت.
یک دفعه یاد آن روز سر کلاس افتاد.آن حلقه طلایی که در انگشت دوم دست چپ میدرخشید.مثلا حس عذاب وجدان؟ حس انسان دوستی؟ و یا اخلاق گرایی؟!هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد.
سری به استاد بختبرگشته میزنیم...
آخر آدم بخاطر انساندوستی دو ماه تمام ادای آدمهای بیخود را درمیآورد وجاسوس بازی راه میاندازد تا بتواند مدرک جمع کند؟یا میزند ماشینش را از قیمت میاندازد؟
سیاوش بعد از آن هندیبازی بینتیجه،به خانه برگشت.خداروشکر سید نبود.اگر میفهمید که پیشبینیاش درست از آب درآمده چه؟ اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود؟ این چه طرز رفتار با یک قهرمان است؟
هم گیج بود،هم دلخور و هم عصبانی.از حمام که آمد سید داشت سفره را میانداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد.سیاوش میل نداشت رفت توی اتاقش.دراز کشید روی تختش.باید چکار میکرد؟
احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قویتر میشد.ازطرفی تمام دوصفرهفت بازیهایش بینتیجه مانده بود و بنظر نمیآمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد؟
یعنی #اعتقادات راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند؟نکند این مذهبیها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند؟بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید؟بعد یادش آمد به نگاههای راحله به نیما.. نه،این دختر نمیتوانست بیاحساس باشد. پس مشکل کجا بود؟ اینکه سیاوش مذهبی نبود؟ داشت عصبانی میشد که به خودش #نهیب زد: اهای... زود #قضاوت نکن..در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد:
-کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم.گفتم لابد از گشنگی غش کردی
سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد.میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند.چنددقیقهای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت:
-دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی؟
سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت:
-مگه تو دامن میپوشی
و بعد صادق،با آن هیکل چهارشانه،دست و پای پهن و ریشهای انبوه را، با دامنِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت:
-به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری. اقلا تکلیفت معلوم میشه!
و چراغ را خاموش کرد..خواستگاری؟اما چطوری؟اصلا سید....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۸۱ و ۸۲ حاج خانم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۸۳ و ۸۴
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
+خب من مرتضی غیاثی، ۲۴ ساله دانشجوی رشته ادبیات فارسی و مسلط به زبان انگلیسی...
حرفش را قطع میکنم و میگویم:
_برای استخدام کار که نیومدین!
+خب چطوری بگم دیگه؟ گفتین تحصیلاتو اینا رو هم بگم.
نفسم را بیرون میدهم و در دل میگویم خدا آخر و عاقبت منو باهاش ختم به خیر کنه.
_خب هرطور دوست دارین بگین!
+من متولد تهرانم اما الان مادر و پدرم توی یه روستا اونم آذربایجان خاوری۱ زندگی می کنن. راستش من مادرمو وقتی ۱۲ سالم بود از دست دادم.
+شما که گفتین...
_نه! اون نامادریمه اما کمتر از مادر برام نزاشته. مادرم توی تظاهرات ۱۵ خرداد شهید شد.
بغض فروخفتهای که در صدای اقامرتضی وجود دارد حکایتی است از درد و رنجی که متحمل شده.
فکر نمیکردم او #پسر_یک_شهید باشد! هر چه میگذرد بیشتر به این پی میبرم که نباید زود #قضاوت کرد.
_متاسفم اگه ناراحتتون کردم.
+نبود مادر ناراحت کنندهاس اما شهادتش نه! من مادرمو خیلی خوب یادمه اون خیلی تو زندگیش سختی کشید.من آیت الله خمینی رو قبول دارم چون مادرم هم قبولشون داشت و این مادرم بود که مبارزه رو بهم نشون داد. یکی از دلایلی که من اسلحه دستم میگیرم به خاطر مادرمه! اونا با اسلحه مادره منو کشتن. من دیدمش که از دهنش خون بیرون میریخت و پهلوش رو میگرفت تا من زخمشو نبینم! مادرم جلوی چشمای خودم پرپر شد و خونش مثل بقیه توی جوبهای شهر ریخت.من از احاح کردن مردمی که اون خونا رو میدین متنفر شدم، از اون موقع تصمیم گرفتن دیگه خودمو قاطی اون تظاهراتها نکنم و عشقی که به آقای خمینی داشتمو دارمو توی قلبم پنهون کنم.
_اولا من بهتون غبطه میخورم بخاطر همچین مادری که واسهی عقایدش جونش رو فدا کرده اما مطمئن هستین اونایی که احاح میکردن مردم بودن؟ توی تظاهراتها خیلی از طرفداری شاه میان تا فکر من و شما رو نسبت به همین تظاهرات ها عوض کنن.بنظرتون مردم اونایی نبودن که واسه ی تشییع جنازه های همین شهدا حتی با اینکه مامورای شهربانی کشیک میدادن تا هیاهویی نباشه و فقط چند نفری شهدا رو به خاک بسپرن، کولاک کردن و تموم خطرات رو به جون خریدن و عزاداری کردن؟
+شاید شما راست بگین اما تا وقتی که اونا اسلحه دست بگیرن و توی تظاهرات به مردم بزنن همینه اوضاع!
_از شما بعیده! مگه یارای پیامبر همون اول بعثت شمشیر گرفتن تو دستشون؟ نخیر اونا با مراسمات و جلسات با اسلام آشنا شدن و بعدا که دستور اومدن که باید دعوت به اسلام علنی بشه. باهم یکی شدن و عقایدشون رو با یک تظاهرات به سمت کعبه آغاز کردن و حرف شون رو به مردم می زدن.
+اون زمانه پیامبر بوده! چند سال پیش؟
_حرفاتون وحشتناکه! یعنی چی؟ مگه شما نمیدونین اسلام دینی برای تمام زمانهاست؟ پس دستورات قرآن قدیمیه!
+ببخشید من منظورم این نبود. منم حرفاتون رو قبول دارم، شما راست میگین. نمیدونم چرا اون حرفو زدم.
_من میدونم، چون تو سازمان بهتون میگن با عقاید هزار و اندی ساله نمیشه مبارزه مسلحانه کرد!
+من با عقایدشون مخالفم!
_پس چرا تو سازمان هستین؟
سرش را پایین میاندازد و میگوید:
+فقط بخاطر مادرم و هزاران آدمی که بی گناه جلوی اسلحه های شاه جون دادن.
نگاهی به ساعت میکنم و میگویم:
_این بحث ها طولانیه! شما نمیخواین چیزی از من بدونین؟
+چرا خب، یه سوال دارم که باید جواب بدین!
_اگه بدونم چرا که نه...پس تا وقتی که هنوز نمیدونین بهتره خودتونو کنار بکشین.
+ولی اونا برای هر روز من برنامه میدن، نمیتونم کار نکنم.
_کار نشد نداره!
+ببینید! من همین الانشم توی سازمان کسی آنچنان روی من حساب باز نمیکنه.
خیلی از اطلاعات رو که به من نمیدن هیچ، گاهی تهدید به تصفیه هم میشم!
_تصفیه؟
سری تکان میدهد و میگوید:
+کسی که بهش شک کنن میخواد خیانت کنه رو یا شکنجه میدن یا میکشن که اسمشم گذاشتن تصفیه!
دستم را جلوی دهانم میگیرم و با صدای لرزان میگویم:
_میخوان بکشنتون؟
+فعلا که تهدیده، چون من به روش خودم کار میکنم اونا دوست ندارن.اونا میدونن که شاید با شما ازدواج کنم برای همین مخالفن و کلی پیشنهاد ازدواج تشکیلاتی بهم میدن!
ای وای را زیر لب میگویم و نیم نگاهی به صورتش میاندازم و میگویم:
_واقعا ارزششو داره؟
+چی؟
_سازمان!
سکوت میکند و کمی بعد میگوید:
+تا انتقام خون مادرمو نگرفتم توی سازمان میمونم!
نگاهی به ساعت میکنم و بلند میشوم.او هم آرام بلند میشود و به بالای سرش نگاه میکند و بعد سر به زیر میشود.
_من رو میرسونین خونه ی حمیده خانم؟
رمـانکـده مـذهـبـی
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ با نیشگونی که غزاله ا
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
صبح زود از خواب بیدار شدم، انگار نه انگار که تا چهار صبح بیدار بودم. رختخوابم را مرتب کردم و از اتاقم بیرون زدم. بابا هنوز نرفته بود و مامان خواب بود.
- سلام بابا.
نگاهی به من انداخت و خنثی گفت: _سلام.
به آشپزخانه رفتم.
- صبحونه خوردی؟
او که در حال مرتب کردن موهایش بود، گفت:
_نه هنوز.
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم، حالا فرصت مناسبی بود تا از عشوه و نازهای دخترانه ام استفاده کنم تا دوباره رضایت بابا را بدست بیاورم.
- چایی میخورین براتون بریزم؟
به سمت اتاق خواب رفت و گفت:
_نه.
دنبالش راه افتادم.
- لقمه براتون بگیرم؟
درحالیکه در کشوهای کمد دنبال چیزی میگشت، گفت:
_عجله دارم، باید برم.
فکر دیگری به سرم زد و دوباره به آشپزخانه رفتم و برایش لقمه نان وپنیر گرفتم. هنگامی که داشت از خانه خارج میشد و به سمتش رفتم و گفتم:
_بابا؛ براتون لقمه گرفتم، تو راه بخورین.
نگاهی به من انداخت، یک لبخند واقعی و از ته دل بر روی لب هایم نشست. بابا هم متقابلا خندید و لقمه را از دستم گرفت. خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
حالا باید با استفاده از همین تکنیک خوشحالی مامان را هم به دست میآوردم. سفره صبحانه را پهن کردم و پنیر و مربا و گردو آوردم، سبزی و نان را هم در سفره گذاشتم. مامان که از خواب بیدار شد، کمی به خودش رسید و سپس سر سفره نشست.
- آخر هفته ای خوب زرنگ شدی ها!
میان تعریف و تمجیدهایش اولین ضدحال صبحگاهی را از جانب مامان خوردم.
- سه هفتۀ دیگه عروسی حسینآقاست!
اشتهایم کور شد و دوباره در خودم مچاله شدم. بدجوری حالم گرفته شد، آنقدر بد که حوصلۀ خودم هم نداشتم.
به اتاق رفتم و دفتر و کتاب های مدرسه را زیربغل زدم و راه پشت بام را در پیش گرفتم. میان زمین و آسمان نشستم و با نوای باد صبحگاهی همراه شدم.
- هر دم اید غمی از نو به مبارکبادم!
از این خوشحال بودم که بالاخره حسین اقا و همسرش سر و سامان گرفته اند، اما در عروسی همه دور هم جمع میشوند و میگویند و میخندند...
این وسط هم سر زبان ها می افتد که دختر سروش به پسر حاجی نه گفته و یهو زیر تمام قول و قرارهایشان زده... دوست ندارم دیگران قضاوتم کنند، با هر #قضاوت آنها انگار یک خراش بزرگ روی قلبم می افتد و تا آخر عمر رد نحسش باقی می ماند.
زن عمویم من را قضاوت کرد، چه برسد به اهل فامیل که زیاد با اخلاقیات من آشنایی ندارند... یاد آن روزی افتادم که شبش تا خود صبح در تب سوختم و با همان حال خرابم به خانۀ عمو رفتم، بدون آنکه مامان و بابا را خبر کنم... روبه روی زن عمو نشستم و گفتم:
_من و اقا محسن به این نتیجه رسیدیم که به درد هم نمیخوریم!
زن عمو رنگش پرید؛ فکر کرد دارم شوخی میکنم. بیشتر برایش توضیح دادم، از خودم متنفر شدم که چرا دارم برای حفظ آبروی کسی که من را در خلاء بزرگ و تاریکی رها کرده، اینقدر دروغ میگویم!
زن عمو بغض کرده بود، حالش بد شد. آن روز به پسرعمو گفتم که از خانه شان برود تا من همه چیز را به گردن بگیرم و او از این مخمصه نجات پیدا کند...
مامان تا فهمید که چه حرف هایی را بر زبان می آورم، ناخودآگاه یک سیلی نثارم کرد و پیش چشم خانوادۀ عمو سرم داد زد، اما بابا برخلاف مامان صبوری کرد و در خلوتی با من صحبت کرد.
آنها هر چه اصرار کردند که دلیل حرفهایم را بگویم، طفره رفتم. محسن هم چیزی نگفت، انگار من در میدان بزرگی قرار گرفته بودم و قرار بود با چیزی به نام عشق مبارزه کنم..
تماشاچیان هم مدام بر سرم فریاد می زدند و من در نهایت با کوله باری از غم و بغض عشق را شکست دادم و پیروز میدان شدم.!!
♡ هادی ♡
روی مزار سردش دست کشیدم، سردی سنگ قبرش تا استخوان هایم نفوذ کرد. بطری آبی که همراهم آورده بودم را روی مزارش خالی کردم و با دست آن را شستم.
دوست نداشتم حالا که پیش او هستم، اشک بریزم و گلایه کنم. لبخندی زدم و پربغض گفتم:
_روزت مبارک بابا...!
خم شدم و سنگ قبرش را بوسیدم.
- قبول داری خیلی زود رفتی؟ هنوز که هنوزه زینب بهونهتو میگیره! نگران نباش بابا، نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره!
سرم را میان دستهایم گرفتم و چشمهایم را بستم.
- بابا، نمیدونم این روزها چطورمه...
لحظه ای سکوت مضحک بهشت زهرا بر همه جا حاکم شد. دوباره سر بلند کردم و به مزار بابا خیره شدم.
- به حانیه هم سلام برسون، بهش بگو ممنون که من رو تُو آمپاس بدی قرار دادی!
آرام خندیدم.
- شوخی کردم، حانیه تاج سرم ماست!
دم عمیقی گرفتم و آرام نفسم را بیرون فرستادم. با صدای زنگ موبایلم، نگاهی به صفحه اش انداختم. با دیدن نام "حاج صفا" لبخندی گوشۀ لبم نشست. تماس را برقرار کردم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ ♡ سوگند ♡ پاهایم که
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
برف های روی زمین کم کم داشتند آب میشدند، اما من همچنان به بهبودی کامل نرسیده بودم. به اصرار من یک روز با غزاله به پشت بام رفتیم و برف بازی کردیم، خیلی خوش گذشت...
چند روز بعد زینب پیام داد که میخواهم ببینمت! هنوز جرات نکرده بودم به مسجد بروم، میترسیدم دوباره با برادر زینب رو به رو شوم...!
مدام به این فکر میکردم که نکند آن لحظه چیزی به او گفته باشم... حتی فکر کردن به آن عذابم میداد! در همین فکرها بودم که صدای پیامک موبایلم بلند شد. کتاب های قطوری که روی دستم بود را روی میز گذاشتم و به جای آنها موبایلم را در دست گرفتم.
زینب پیام داده بود:
_سلام سوگند جان. بهتر شدی؟ من خونۀ عمم هستم، امروز عصر میتونی بیای اینجا؟
با دیدن پیامش، لبخندی زدم و برایش تایپ کردم:
_آره خوبم خداروشکر، ساعت چند بیام؟
جواب داد:
_پنج خوبه؟
موافقت کردم و به او خبر دادم که ساعت پنج میایم، او هم آدرس دقیق خانۀ عمه اش را برایم فرستاد. نگاهی به ساعت گوشی ام کردم، یک ساعت تا ساعت پنج مانده بود.
کمی درس خواندم و مانتو عسلی رنگم را اتو زدم. به مامان خبر دادم که به خانۀ دوستم میروم، چیزی نگفت، شاید این روزها دلش میخواست دلخوشی هایم بیشتر شوند...
- قبل از افطار خونه باش.
نگاهی به او انداختم و گفتم:
_چشم.
سپس به اتاقم برگشتم و آماده شدم. شال بلند مشکی ام را روی سر انداختم و مقابل آینه قدی ایستادم، شالم را محکم بستم و موهایم را زیر آن مخفی کردم. در آخر کش چادرم را دور سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
به مامان اطلاع دادم که میروم و با بابا خداحافظی کردم. چند خیابان آن طرف تر از خانه به گل فروشی رفتم و یک سبد کوچک پر از گل رز سفید خریدم. سبد را به دست گرفتم، بعد از پرداخت پول، از فروشند گل فروشی تشکر کردم و از آنجا بیرون زدم.
کوچه ای که زینب گفته بود را پیدا کردم و وارد آن شدم. خانه های آنجا قدیمی ولی در عین حال زیبا بود. بالاخره توانستم از روی شماره پلاک، خانۀ عمه اش را پیدا کنم.
سرم را بالا گرفتم تا بتوانم از پشت دیوارهای نسبتا کوتاه، ساختمانش را ببینم. چادرم را جلوتر کشیدم و زنگ خانه را فشردم. لحظه ای بعد صدای پای کسی شنیده شد و بعد در باز شد. زینب با چادر گل گلی زیبایی رو به رویم ظاهر شد و با لبخند گفت:
_سلام عزیزم. خوبی؟ بیا داخل.
لبخندی به لب نشاندم و نگاهم را میان چشمان زینب تقسیم کردم.
- سلام. خیلی ممنون.
بعد آرام وارد حیاط خانه شدم. زینب چادرش را در آورد و روی دستش انداخت. سبد گل را به سمتش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید، ناقابله!
سبد گل را گرفت و من را بغل کرد.
- دستت درد نکنه، خودت گلی عزیزم!
خندید و گونه ام را بوسید. نگاهم را از چشم هایش دزدیدم و خجل گفتم:
_این در برابر زحمتهای شما چیزی نیست...
سرش را کج کرد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
- این حرفا چیه قشنگم؟ کاری نکردیم که...
با هم به سمت ایوان خانه قدم برداشتیم و همچنان حرف میزدیم که صدای زنانه ای از ایوان شنیده شد.
- سلام دخترم، خوش اومدی!
سر بلند کردم و با دیدن پیرزنی که در ایوان ایستاده بود و لبخند بر لبش می درخشید، با محبت جوابش دادم.
- سلام از ماست حاج خانم، ممنون. خوبین؟
لبخندش عمیق تر شد.
- الحمدالله، شما خوبی دخترم؟
لبخند محجوبی زدم.
- خداروشکر. سلامت باشین.
- داداشم خونه نیست، چادرتو در بیار عزیزم.
زینب این را گفت و با یک بالش راحتی وارد اتاق شد. نگاهم را از قاب عکس های روی دیوار گرفتم و کش چادرم را از روی سرم انداختم. زینب کنارم نشست و بالش راحتی پشت سرم قرار داد و گفت:
_راحت تکیه بده، کمرت درد نگیره.
از او به گرمی تشکر کردم و به سمت قاب عکس ها اشاره کردم.
- اون خانم و آقا... مادر و پدرتونن؟
زینب لحظه ای برگشت و به قاب عکس نگاه کرد. ریز خندید و سر تکان داد.
- آره. هادی عکسهای مامانم رو قاب کرده زده به دیوار، میگه همش دلم میخواد حانیه جلو چشمم باشه.
با شنیدن نام "حانیه" ناخودآگاه لبخند از روی لبم محو شد. با تردید و من و من پرسیدم:
_حانیه... مادرته؟
زینب زمزمه وار گفت:
_آره.
نفسش را نامحسوس بیرون فرستاد و ادامه داد:
_در اصل بابای من دوتا زن داشته... چند وقت بعد از تولد من حانیه فوت میکنه.
با شنیدن این حرفش نگاهم روی چهرۀ زینب خشک شد.
- من مادری دارم، اسمش حانیه است...
صدای برادر زینب همچون صدای طبل زدن محکم و بلند در سرم میپیچید و لعنت به من که دوباره #قضاوت کردم! آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهم مبهوتم را از زینب گرفتم. حرف دلم را بر زبان آوردم.