eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #پنجاه مهلا خانم سینی☕️ چایی را روی میز جلوی احم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا با دیدن زهرا برایش دست😍 تکان داد و به سمتش رفت _سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟😍👏 _فردا میریم راهیان نور با مریم... گفت تو هم میتونی بیای😇 _زهرا با تو جایی نمیره😠 هردو به طرف صدا برگشتن 🔥نازی🔥 با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا را گرفت _هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری😠 و بعد به مقنعه مهیا اشاره کرد اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید... و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف😕 تکان داد با صدای موبایلش 📲به خودش آمد _جانم مری😄 _کوفت اسممو درست بگو😬 _باشه بابا _عصر بیکاری با هم بریم خرید😇 ــ باشه عصر میبینمت _باشه گلم خداحافظ _بابای عجقم ....... _ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن 🔥مهران🔥 ای بابایی گفت _بله بفرمایید _میخواستم بدونم میتونم جزوه📗 اتونو بیرم _چرا خودتون ننوشتید _سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت _خب چطور به دستتون برسونم _هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه _بسلامت خانم رضایی😏 رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد😏 و زیر لب "عقده ای " گفت مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد _مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود... احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده😊 سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت _مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد _جانم _عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا _خب _گفتم که بدونید _باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... 😊 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #پنجاه دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن ب
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت تا من آروم می شدم،...😭 علی با صدای بلند گریه می کرد.😭 علی ساکت می شد... هدی گریه می کرد.😭 منوچهر نوازشمون می کرد... زمزمه کرد: _"سال دیگه چی بکشم که نمیتونم دلداریتون بدم؟ " بلند شد رفت رو به رومون ایستاد... گفت: _ "باور کنید خسته ام"🕊 سه تایی بغلش کردیم... گفت: _"هیچ فرقی نیست بین رفتن و موندن. . فرقش اینه که من شما رو می بینم و شما منو نمی بینید. همین طوری نوازشتون می کنم. اگه روحمون به هم باشه شما هم من رو می کنید" سخت تر از این را هم می بینم؟😭 منوچهر گفت: _"هنوز روزهای سخت مانده" مگر او چه قدر توان داشتم؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق❤️ تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم. گفتم: _"اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم.😭 عربده میزنم... کولی بازی در می آورم... به خدا شکایت می کنم ."😭😩 منوچهر خندید و گفت: _"صبر می کنی" چرا این قدر سنگدل شده بود؟.. نمی توانستم جمع کنم بین اینکه... آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند... و این که باید بتوانند دل بکنند... میگفت: _"من دوستت دارم، ولی هر چیزی حد مجاز داره. نباید شد." ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #پنجاه ✨شجاع باش لالا چند لحظه با تع
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨فرصت دوباره بهم ريخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمي کار راحتي نبود ... اونم براي بچه اي که هيچ کس رو نداشت ... - چه فرصت دوباره اي؟ ...😟 - اينکه براي هميشه اينجا رو ترک کني ... توي يه ايالت ديگه ... با يه اسم و هويت جديد که ما برات درست مي کنيم يه زندگي جديد رو شروع کني ... کاري مي کنم مددکاري اجتماعي هزينه هاي زندگيت رو پرداخت کنه ...😊 بري توي يکي از خانواده هاي سرپرستي* ... جايي که بتوني شب ها رو در امنيت بخوابي ... و بري مدرسه ... اسمت هم بره توي ليست حفاظت پليس اون ايالت ...😎 براي بچه اي که حتي جاي خواب نداشت پيشنهاد وسوسه کننده اي بود ... - اما اگه توي دادگاه شهادت بدم ... زنده نمي مونم که هيچ کدوم از اينها رو ببينم ...😞 محکم تر از قبل ... با لحن آرامي ادامه دادم ... - نياز نيست لالا ... ازت نمي خوام توي دادگاه ماجراي کريس رو تعريف کني ... تنها چيزي که ازت مي خوام اينه که بگي اون روز صبح ... با کريس قرار داشته داشتي ... و از دور شاهد قتل🔥 بودي ... و چيزهايي رو که توي صحنه قتل ديدي رو بنويسي ... اما لازم نيست چيزي از فروش مواد🔥 بگي ... تو فقط شاهد قتل بودي و چيز ديگه اي نمي دوني ... اون آدم ... هر کي که باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندي بود ... خودش مستقيم دست به قتل نمي زد ... مهره هاي بزرگ هميشه يکي رو دارن که واسشون اين کارها رو بکنه ...😐 اصل کاری ها اگه ببینن پاي خودشون گير نيست دست به کاري نمي زنن ... چون اگه به کاري دست بزنن و سعي کنن بهت آسیب بزنن یا تو رو بکشن ... خوب مي دونن اين کار باعث ميشه دوباره پاي پليس وسط بياد ... اون وقت ديگه يه ماجراي کوچيک نيست ... و اونها هم کشیده میشن وسط ماجرا ... پس هرگز این کار رو نمی کنن ...😕 ريسک سر به نيست کردن شاهد فقط براي مهره مهم يا اعضاي خانواده شونه ... مهره هاي کوچيک خيلي راحت جايگزين ميشن ... تنها چيزي که من ازت مي خوام اينه ... با شهامتت ... اين فرصت رو در اختيار من و همکارهام بزاري ... که نزاريم قسر در برن ... فقط اسم اون آدم رو بگو ... که ما بدونيم کار رو بايد از کجا شروع کنيم ... و همون طور که کريس مي خواست به جاي اون بچه ها ... بريم سراغ مهره هاي اصلي ... خواهش مي کنم ... بزار کاري رو که کريس به قيمت جانش شروع کرد ... ما تمومش کنیم ... *توضیحات* * خانواده هایی که در ازای مستمری از کودکان بی سرپرست نگهداری می کنند . ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،.. اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. - "آرام باشید خانم...حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم. +"به من دروغ نگو، است دارم می بینم هر روز ایوب می شود. هر روز می کشد. می بینم که هر روز میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: _"رفته؟"😒 دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.😔👈 توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم: _ "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود... و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟ فکر می کرد از آهنم؟... فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟... چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: 💭"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، ، حجاب هایم، کسی آن ها را . مواظب باش بگیرید، به اندازه کنید." زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم. صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم.🗣 با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو... صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد. _"مامان....بابا کجاست؟" 😥😒 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #پنجاه عقیق زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جوا
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه وارد که شد، مادر داشت اسباب مهمان‌داری را جمع می‌کرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته اشک ریخت. -مهمون داشتیم؟ -آره، همین الان رفت. -بابا کجاست؟ -رفته مهمون رو برسونه خونه‌شون! -مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟ -ابوالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی. امشبم اومد، می‌خواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش. نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر! -لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجاه وسوسه . حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت من ترسو نیستم  . برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... ... حواست کجاست استنلی؟ ... این یه ... یه ... نزار ات کنه ... 👌 تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... .😌✌️ . حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم🔥 کین🔥 رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ... و بعد از ساعت ها ... . . - باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ... . . - به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ...من، برای زنده موندن ... .فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده🔥 که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... . احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... . . . اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد😐 ... اون هم کرده بود ...😕 . وقتی از کافه اومدم بیرون ...🚶 تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو کنه ... 🌸حنیف واسطه من بود ... 🌸 من واسطه کین ... 🌹مهم انتخاب ما بود ...🌹 . . آنچه در آینده خواهید دید ... و من عاشق💓 شدم ... 🍃حسنا،🍃 دانشجوی پرستاری بود . 📚 ☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت و من عاشق شدم اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ☺️☝️ شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... . . چند وقتی می شد که به «باتون روژ» و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...💓😍 زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ... . . من مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ... ☺️😍👏👌 . . حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ... پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ... . . تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ...😇 اون روز هیجان زیادی داشتم ... قلبم آرامش نداشت ... 💓😍شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت✨ نماز ✨خوندم و به توسل کردم ... برای خودم یه پیراهن 👕جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه🍎🍇 گرفتم ... و رفتم خونه شون ... ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #پنجاه با ارشیا آمده
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت دراز کشیده بود... روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود.😌🌸 حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود.. می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند. دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد... _چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟ انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت: _با منی؟😟 _اوهوم☺️ _متوجه نشدم چی گفتی😅 _هیچی میگم خوبی؟😊 _آره. شما بهتری؟😍 _خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد.☺️ لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت: _شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور😊 _دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم☺️ _مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟😊 ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد! _ممنونم _آبگوشت که دوست دارین؟😊 _وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم😍 و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد. _این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب 🕊علیرضا🕊 رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟ _آخه...😊 _ناراحتم نکن!😊 _چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون☺️ _قربون دستت جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی...😟 پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره.. و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد. _محشره ارشیا، بیا ببین پیرزن با چیزی شبیه به بقچه ازآشپزخانه بیرون آمد و گفت: _اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم _ای وای شرمنده حاج خانوم☺️ _دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود.بفرما پسرم قابل تعارف نیست. ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت: _چشم بی بی جان🙈☺️ لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت: _قربون خدا برم...😢 ریحانه پرسید: _چیزی شده؟😟 _نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه🕊 با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت،... یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت: _ببین چه شبیهن😥❤️ و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد!😳😧 دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش.... ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت زن مى گریزد و خود را میان زنان دیگر، مى سازد... ، رقت همگان را بر مى انگیزد.... آنچنانکه زنى پیش مى آید... و به بچه هاى کوچکتر کاروان، به ، نان و خرما مى بخشد. تو زخم خورده و خشمگین ، خود را به بچه ها مى رسانى، نان و خرما را از دستشان مى ستانى و بر مى گردانى و فریاد مى زنى : _✨صدقه حرام است بر ما. پیرمردى زمینگیر با دیدن این صحنه ، اشک در چشمهایش حلقه مى زند،... بغض، راه گلویش را مى بندد و به کنار دستى اش مى گوید: _✨عالم و آدم از صدقه سر این خاندان ، روزى مى خورند. ببین به کجا رسیده کار عالم که مردم به اینها صدقه مى دهند. همین هاى کوتاه و ناخواسته تو، کم کم ولوله در میان خلق مى اندازد:... یعنى اینان خاندان پیامبرند؟! از روم و زنگ نیستند!؟ این زن ، همان بانوى بزرگ کوفه است !؟ اینها بچه هاى محمد مصطفایند!؟ این زن، دختر على است !؟ پچ پچ و ولوله اندك اندك به بدل مى شود... و بغض به گریه مى نشیند... و گریه، رنگ مویه مى گیرد... و مویه ها به هم مى پیچد و تبدیل به ضجه مى گردد... آنچنانکه ، و مى پرسد: _✨براى ما گریه و شیون مى کنید؟پس چه کسى ما را کشته است ؟ بهت و حیرت تو نیز کم از سجاد نیست. رو مى کنى به مردان و زنان گریان و فریاد مى زنى : _✨خاموش !اهل کوفه ! ما را و بر ما مى کنند؟ خدا میان ما و شما کند در روز جزا و فصل قضاء. این کلام تو آتش پدید آمده را، نه خاموش که شعله ورتر مى کند،... گریه ها شدت مى گیرد و ضجه ها به صیحه بدل مى شود. دست فرا مى آرى و فریاد مى زنى : _✨ساکت! نفسها در سینه حبس مى شود.... خجالت و حسرت و ندامت چون کلافى سردرگم ، در هم مى پیچد و به مجال تپیدن نمى دهد.... سکوتى سرشار از وحشت و انفعال و عجز، همه را فرا مى گیرد.... نه فقط زنان و مردان که حتى زنگ شتران از نوا فرو مى افتد. سکوت محض. و تو آغاز مى کنى:... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #پنجاه بعد از چند لحظه مکث، کمیل دوب
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین: خدا خیرتون بده. فقط مواظب باشید لو نرید. صابری: چشم. حسین داشت با خودش فکر می‌کرد ، چطور ممکن است دو نفر ناشناس، بدون کارت دانشجویی وارد دانشگاه شوند و حراست هم اعتراضی نکند؟ امید از چهره حسین این سوال را خواند و به سوالِ نپرسیده‌اش پاسخ داد: - قربان احتمالاً کارت دانشجویی جعلی داشتن. الان هم فصل امتحاناته، چون دانشگاه از شهر دوره، خیلی از دانشجوها با این که خوابگاهی هم نیستن می‌رن خوابگاه با دوستاشون درس بخونن و همون‌جا می‌مونن. پس خیلی غیرعادی نیست که شیدا و صدف هم همچین بهونه‌ای داشته باشن. حسین سرش را بالا آورد و با چشمانی گشاد شده پرسید: - تو اینا رو از کجا می‌دونی؟ امید: خودمم توی همون دانشگاه درس خوندم حاجی! حسین سر تکان داد و خیره به نقشه دانشگاه، گفت: - اینا یه برنامه حسابی برای دانشگاه دارن و معلوم نیست تاحالا چندتا مثل شیدا و صدف رو وارد دانشگاه کردن به این بهونه. راستی از عباس خبری نشد؟ تا اسم عباس را آورد، صدای عباس را از بی‌سیمش شنید: - حاجی جان کمیل این‌جا چیکار می‌کنه؟ حسین با شنیدن این جمله، ناگهان از جایش بلند شد و ایستاد. صدایش ناخواسته کمی بالا رفت: - یعنی چی؟ کمیل چرا اون‌جاست؟ مطمئنی خودشه؟ عباس از لحن حسین جا خورده بود. دوباره نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: - مطمئنم خودشه! درسته که فاصله داره؛ ولی من می‌شناسمش! یه پسره اومد در خونه و چندتا جعبه از ماشینش درآورد و رفت تو، پشت سرش هم کمیل! حسین فهمید ، همان پسری که احتمال می‌رفت حسام باشد، باغ بهزاد را به مقصد همان خانه ترک کرده و احتمالاً چیزی که عباس باید به دانشگاه ببرد، همان جعبه‌هاست. عباس که متوجه سکوت حسین شده بود، دوباره پرسید: - جریان چیه قربان؟ حسین دوباره شقیقه‌هایش را ماساژ داد. این که معلوم نبود چه اتفاق شومی در دانشگاه صنعتی بیفتد، عذابش می‌داد. با توجه به گزارشی که کمیل ، از تجهیزات داخل خانه داده بود، می‌توانست حدس بزند اتفاق وحشتناکی در پیش است. صدایش خسته‌تر از قبل بود؛ اما محکم‌تر و بلندتر: - عباس جان، من نمی‌دونم؛ ولی اون جعبه‌ها نباید به دانشگاه صنعتی برسه. یه فکری بکن، چه می‌دونم تصادف کن... یا هرچی... 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #پنج
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛ دست به سینه و با یک لبخند اعصاب‌خوردکن. از آن‌ها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آن‌ها که هرکس روی لب‌های کمیل می‌دید، دلش می‌خواست با یک مُشت دندان‌های کمیل را بریزد کف زمین. از آن لبخندهایی که حرص همه را درمی‌آورد، مخصوصاً حرص متهم‌ها را. سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون. سمیر ماند. از چشم‌هایش خشم می‌بارید. عرق کرده بود. سرهنگ گفت: - سلام. بفرمایید بنشینید. سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت: - شما می‌دونید من کی‌ام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟ سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛ اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم: - سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید. با دستانِ دستبند خورده‌اش، یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس می‌کشید، داشت غیظ می‌خورد، به ما نگاه می‌کرد و ناخن‌هایش را می‌جوید. سرهنگ هم دمش گرم، داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه می‌رفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود. ناگاه سمیر دوباره فوران کرد: - چرا جواب نمی‌دین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمی‌شناسید؟ من سمیر خالد آل‌شبیرم! همه شماها رو می‌خرم و آزاد می‌کنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟ دستانم را گذاشتم روی میز ، و در هم قلاب کردم. با همان لبخندِ اعصاب‌خوردکن به سمیر نگاه کردم و گفتم: - جناب سمیر خالد آل‌شبیر، می‌دونید حکم استعمال مشروبات الکلی و مواد مخدر توی کشور ما چیه؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه زیر دست و پای زنانی که ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان آمده تا جانم را بگیرد.. که سراسیمه چرخیدم..😰😨 و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد _از آدمای ابوجعده ای؟😠 گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود،.. اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه شب به روشنی پیدا بود.. خط خون پیشانی ام دلش را سوزانده.. ... که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید...😳😰 چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت _شما اینجا چیکار میکنید؟ شش ماه پیش... پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد... که غریبانه ضجه زدم _من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...😰😭😩😨 و تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت... و او با این میان این خیابان خلوت چه کند.. که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه پیدا کند... میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید... از راننده خواست پیاده ، خودش ایستاد.. و چشمش را انداخت تا بی واهمه از جا بلند شوم... احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم..😖😭 و مقابل پیکرم را سمت ماشین میکشیدم... بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده.. و حضور او در چنین شبی مثل ✨ بود که گوشه ماشین.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛