رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وپنج ✨خدا، هویت من است 🕊توی صحن ،...
✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت #بیست_وشش
✨عقیق یمنی
وقتی این جمله رو گفتم ...
یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود ...
در حالی که می لرزید و اشک می ریخت،😭💛 انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_💛عقیق یمن، #متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله ... انگشتر #پسرشهیدمه👣 ... دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد ... اونم همیشه همین طور محکم، می گفت:
*افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ....*
خورشید☀️ تقریبا طلوع کرده بود که با #ادای_احترام از حرم خارج شدم ..
توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم👀💛 و به خودم می گفتم:
✨این یه #نشانه است ...
✨ #هدیه از طرف یه #شهید و یه مجاهد فی سبیل الله ...
✨یعنی #اهلبیت، تو رو #بخشیدن و پذیرفتن ...
✨تو دیر نرسیدی ...
✨حالا که به موقع اومدی، باید #جانانه_بجنگی ...
و مثل #حر و #صاحب این انگشتر، باید #بالباس_شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری ... .
💎این مسیری بود که #انتخاب کرده بودم ...💎
#برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند ...
#زندگی در بین اونها و #تبلیغ_حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... .
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛
می تونه آخرین بار من باشه ...
و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من ...
من #هیچ ترس و وحشتی نداشتم ...👌 خودم رو به #خدا ☝️سپرده بودم ...
در اون لحظات فقط یک چیز #اهمیت داشت ...
🤔چطور می تونستم به بهترین نحو، این #وظیفه سخت رو انجام بدم ...
🤔چطور می تونستم برای امامم، بهترین #سرباز باشم ...
💖و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ...💖
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 129 ❤️ 💜نام رمان : باد بر میخیزد 💜 💚نام نویسنده: میم مشکات 💚 💙تعداد قسمت : 124 💙
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱ و ۲
_اههه باز هم ماشین خاموش شد.
معصومه کلافه استارت زد.پژویی سبز رنگ که از رینگهای اسپورتش معلوم بود مال جوانکی عشق ماشین است کنارش ترمز زد.پسرک بیست و چند ساله،سرش را از پنجره بیرون اورد و گفت:
_دفترچه اموزش رانندگی بدم خدمتتون؟
و قبل از اینکه معصومه واکنشی نشان دهدراننده پژو،درمیان خنده سرنشینانش، پایش را روی پدال گاز فشرد و باسرعت دور شد.ترافیک خیابان زند، آنهم در این موقع روز، صدای رانندگان باتجربه را هم درمیآورد چه برسد به معصومه که تازه دوماهی بیشتر نبود که( به قول قدیمی ها) تصدیقش را گرفته بود.
همیشه سر اینکه چطوری هم کلاج را بگیرد و هم ترمز را که ماشین خاموش نشود مشکل داشت و حالا باید مرتب این کار را تکرار میکرد.در هرحال علاوه بر دغدغههای دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی از بزرگترین معضلات دو ماه اخیرش شده بود.خواهرش که کنارش نشسته بود به آرامی پرسید:
_خب چرا از این مسیر اومدی؟
معصومه که بالاخره ماشین را روشن کرده بود، آن را توی دنده گذاشت و درحالیکه از بوق پیکان پشت سرش خسته شده بود گاز را فشار داد و بیتوجه به سوال خواهرش غر زد:
_خدا نکنه آدم زن باشه و خاموش کنه!عالم و آدم براش شاخ و شونه میکشن..
بالاخره وارد بلوار چمران شدند و معصومه توانست نفس راحتی بکشد.در حالیکه به نظر میآمد تازه افکارش را مرتب کرده باشد پرسید:
_راستی تو چیزی پرسیدی؟
+پرسیدم چرا از فلکه ستاد اومدی؟میدونی ک این مسیر این موقع روز شلوغه
معصومه شیشه را پایین داد و گفت:
-میخواستم برم جواب ازمایش مامان رو بگیرم که بعدش یادم اومد امروز تعطیله. البته دیگه دیر شده بود و افتاده بودیم توی ترافیک.
خواهر بزرگتر به این فکر کرد که اگر سوال بیشتری بپرسد معصومه فکر میکند قصد دارد اشتباهش در رانندگی را به رخش بکشد و ناراحت شود برای همین دیگر چیزی نگفت.. هنوز به پل زرگری نرسیده بودند که باز هم ترافیک شروع شد.معصومه که حالا کمی خوشخلقتر شده بود گفت:
-امروز قطعا روز شانس من نیست..پووووف
کمی که جلوتر رفتند معلوم شد تصادف شده.نوبت انها شد که از کنار صحنه تصادف بگذرند.
- عهه نگاه کن!این همون ماشینه ست
همان پژو بود. هر دو خندهشان گرفت. معصومه پنجره را پایین داد تا مطمئن شود.پسری که راننده بود داشت با راننده ماشینی که به ماشینش زده بودند صحبت میکرد.
پسر دوم که گویا معصومه را شناخته بود اشاره ای به دوستش کرد و با سر معصومه را نشان داد. پسر که به نظر میآمد حضور ذهن خوبی دارد سعی کرد دست پیش را بگیرد که عقب نیفتد. قیافه معصومه جدی شد.بهترین موقعیت برای تلافی حرف پسر جوان، خواست چیزی بگوید اما یکدفعه فکری به ذهنش خطور کرد. احساس کرد در #شأن_او نیست که همکلام پسرکی متلک گو شود که هیچ ثمرهای نداشت.
برای همین بلافاصله روی برگرداند و درحالیکه وانمود میکرد انگار اصلا آنها را نشناخته از محل تصادف دور شد.
تا رسیدن به خانه فکرش مشغول این بود که آیا بهترین کار را کرده است؟ چرا جوابش را نداده بود؟ اگر چیزی میگفت باعث میشد پسرک دفعه بعد کسی را مسخره نکند. اما نه، #لبخند_وقیحانه پسر نشان میداد از چنین عقل و درایتی بیبهره است که بتواند نکته ظریف این ماجرا را متوجه شود. اگر جوابش را میداد پس چه فرقی با او داشت؟ یکی آن گفته بود و یکی این!
تازه برای اینکه صدایش را بشنوند باید سرش را از پنجره بیرون می برد، فریاد میزد و لابد این وسط لبخندی هم رد و بدل میشد! آیا اینها در شأن او بود؟ اصلا این موضوع آنقدر #اهمیت داشت که اینقدر راجع به آن فکر کند؟
در طول بیست دقیقه راهی که تا خانه مانده بود، مدام قضیه را در ذهنش مرور میکرد برای همین وقتی از ماشین پیاده شد یادش رفت کتابهایش را بردارد.
سلام خشکی به مادرش کرد و رفت توی اتاق. مادر که از این رفتار تعجب کرده بود پرسشگرانه به خواهرش ک پشت سر معصومه وارد خانه میشد خیره شد.خواهر هم همانطور که تقلا میکرد کتابها از دستش نیفتد سری به نشانه ارامش اوضاع تکان داد و گفت:
- هیچی!داره فکر میکنه!!
یکی از دردسرهایش همین بود که نمیتوانست آنطور که باید روی موضوعی تمرکز کند.
- معصومه؟ ۲۰ دقیقه دیگه زیر غذا رو خاموش کن!!
خب،فکر میکنم نیاز به توضیح نیست که خوشحالترین فرد در این ماجرا، صاحب رستوران سر کوچه بود که وظیفه جایگزین کردن غذای جزغاله را به عهده داشت.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛