eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت مش عیسی-به خدا توکل کن پسرجون!! 🍃خدا!!!!؟ لغتش آشناست اما...اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت... دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش تو زندگیم داشته....😒 البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی... ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم. فقط امسال یک مقدار برای کنکور🖊📚 حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم. بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد. 💥آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم... و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.... فکر کنم درسهای راهنمایی بود 💥رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم.... فقط پای تخت بیمارستان، مامانم.... 🌟اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.🌟 همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود....💎👌 وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.... 💎 وقتی قرآن میخوند.... جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت... ولی ...ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود.... چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال. حالا من چکار باید بکنم..؟🤔😟من که تو عمرم مشهد نرفتم..😕😒 اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶 🙏خدایا!!!!😥🙏 چِتِه پسر؟..😠 راستی من چِم شده بود؟ ☹️ به حال خودم خندم گرفت یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم 👈خرافاته توجه کنم.؟ از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم... اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...🙁 تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم. شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.😕 مش عیسی هم اهل کلک نبود.. سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره... 💎اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..💎 همه دائم کار میکنن ... پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😕 درمونده شدم....😣 نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟... بیچاره خیلی برام زحمت کشید...یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟😞😣 🕊🕊🕊🕊 -اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده... با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام... که احیانا خیس نشده باشه... بغض نمیذاشت جوابش رو بدم... سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ... چاره چی بود؟🤔😞 اسد شاهکار کرده بود... صدای آمبولانس اومد...💨🚑 ادامه دارد.... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #نوزدهم از وقتی با ماشینم💨🚙 به د
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت از لودگی جمع کلافه شده بودم.😣 کردن و به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم : + فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش بگیره. من نه ازمشروب و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!😐☝️ نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم 😠و تعجب😳 به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت : _ تربیت یاد بچت ندادی ؟😠 گفتم : + اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به میزنید نمی کردم.😐✋ _ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.😠 پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند : _"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده.😥 این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."😒🙏 عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب🍷 دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد... سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : _"اینو بگیر. همین الان بخور."😠🍷 بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : _"نمیگیریم."😐 دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. 👀😠بوی سیگارش🚬 داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : _"بگیر! ... بخور!! "😠🍷 چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران😧 و مستاصل😯 شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت😐 و عصبانیت😠 دستش را به شدت کنار زدم... بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای😡👋 به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم : _"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."😠 در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. 😠 آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم.😠 حالم بد بود. باران شدیدی می بارید.⛈ به سمت خانه ی محمد حرکت کردم.🚶 ماشین🚙 را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم.🌧 چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. 😒نا امید شدم. 😔 برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم... ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را ڪه باز ڪردم، آتش تیراندازی در تاریڪی شب چشمم را ڪور ڪرد. تنها چیزی ڪه میدیدم ورود وحشیانه داعشی‌ها به حیاط خانه بود و عباس ڪه تنها با یڪ میله آهنی میخواست از ما دفاع ڪند. زن عمو و دخترعموها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و ڪار دیگری از دستشان برنمی‌آمد ڪه فقط جیغ میڪشیدند. از شدت وحشت احساس میڪردم جانم به گلویم رسیده ڪه حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی ڪه به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم. چند نفری عباس را دوره ڪرده و یڪی با اسلحه به سرعمو میڪوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند ڪه عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به ڪمرش او را با صورت به زمین ڪوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود ڪه حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان ڪنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چاره‌ای جز مردن نداشت ڪه با چشمان وحشت‌زده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیڪ گلوله‌ای به سرش ساڪت ڪردند و دیگر مانعی بین آنھا و ما زن‌ها نبود. زن عمو تلاش میڪرد زینب و زهرا را در آغوشش پنھان ڪند و همگی ضجه میزدند و رحمی به دل این حیوانات نبود ڪه یڪی دست زهرا، را گرفت و دیگری بازوی زینب را، با همه قدرت میڪشید تا از آغوش زن عمو جدایشان ڪند. زن عمو دخترها را رها نمیڪرد و دنبالشان روی زمین ڪشیده میشد ڪه ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری ڪه به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند ڪه زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور ڪه نقش زمین بودم خودم را عقب میڪشیدم و با نفس‌ھای بریده‌ام جان میڪَندم ڪه هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریڪی اتاق تنھا سایه وحشتناڪی را میدیدم ڪه به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری ڪه گرمای نفسھای جهنمی‌اش را حس ڪردم و میخواست بازویم را بگیرد ڪه فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد : _گمشو ڪنار! داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض ڪرد : _این سهم منه! چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حڪم ڪرد : _از اون دوتایی ڪه تو حیاط هستن هر ڪدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه! و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را ڪور ڪند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را ڪشید ڪه ناله‌ام بلند شد. با ڪشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد : _بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی! صدای نحس عدنان بود.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت شماره ناشناس بود.نوشته بود: -پدرت چقدر برات مهمه؟ نگران شد. با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. سریع رفت پیشش.با نگرانی گفت: -بابا کجاست؟ امیررضا هم نگران شد: _مغازه..چی شده مگه؟! -بریم. -کلاست؟! -ولش کن،بریم. هردو سوار شدن.امیررضا پرسید: _چیشده؟! _نمیدونم.فقط تندتر برو. وقتی رسیدن، مغازه رو نشناختن. یه کم به اطراف نگاه کردن.همین مغازه بود. حاج محمود فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت، ولی هیچ وسیله ای توش نبود. خالی خالی بود.فقط میزکار حاج محمود وسط فروشگاه بود که اونم خالی بود. امیررضا با پدرش تماس گرفت، خاموش بود.به مغازه کناری رفت.بعد احوالپرسی گفت: _مغازه ما چیشده؟! پدرم کجاست؟! -صبح که اومدیم دیدیم مغازه شما رو خالی کردن.یعنی جارو کردن.همه چیز بردن.فقط هم مغازه شما رو خالی کردن. از هیچکدوم دیگه،هیچی کم نشده.حاج نادری الان کلانتریه. -دوربین ها چیزی نشان ندادن؟! -نه،طرف حرفه ای بوده. -بابام حالش خوب بود؟ -آره،حاج محمود آروم بود.پلیس اومد، چند تا سوال پرسید،بعد باهم رفتن کلانتری. امیررضا تشکر و خداحافظی کرد و رفت پیش فاطمه.به فاطمه گفت: _تو از کجا فهمیدی؟ -هر بلایی سر ما میاره،بهم خبر میده..بابا حالش خوب بود؟ -آره،کلانتریه..تو رو میبرم خونه،بعد میرم پیش بابا. فاطمه چیزی نگفت، و امیررضا حرکت کرد.وقتی فاطمه رفت تو خونه و در بست،حرکت کرد. حاج محمود تو راهرو کلانتری نشسته بود.وقتی امیررضا رو دید با تعجب گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟! مگه نگفتی فاطمه تا ظهر کلاس داره؟! تو دانشگاه ولش کردی؟! -نه بابا،بردمش خونه. -میدونست؟! -بله،پسره بهش گفته بود. -حالش خوب بود؟ -بله،نگران شما بود. حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #نوزدهم 🌟میدان جنگ توی دفتر،
🇮🇷برای شدن باید شد..🇮🇷 🌟رمان 🌍قسمت 🌟وکیل کاغذی چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ... با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم ... و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ... علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ... از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ... از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد ... اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ... . یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد... سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود ... اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن ... و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ... همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد ... خوب که حرف هاش رو زد ... شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن ... خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ... آخر، حوصله اش سر رفت ... - این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ ... چی توی سرته؟ ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... یه بومی سیاه به یه مرد سفید ... عزمم رو جزم کردم ... _ببین مرد ... با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت ... بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( ... ) ... میشه رای رو به نفع شما برگردوند ... حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه ... بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه ... رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... _تو اینها رو از کجا می دونی؟ ... ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد ... _من وکیلم ... البته...فقط روی کاغذ ... نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد ... _نه مرد ... تو وکیلی ... از همین الان ... . ادامه دارد.. نویسنده؛ شهید مدافع حرم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت.. و به فکر فرو رفته بود..😞 با گذاشتن دستی روی شانه اش.. به خود آمد..نگاهی کرد.. سید ایوب با لبخند نگاهش کرد.. _کجایی باباجان.. خیلی وقته دارم صدات میکنم😊 عباس_😞😓 _چرا نرفتی خونه اقا رضا..؟! _حوصله نداشتم😞 _بیا بریم ک خوب موقعی اومدی😊 _نه.. نه سید الان نه..! _خوبه که سخت میگیری به .. ولی بده.. _نه سید..!! اول باس.. تمام که.. به گردنم هس رو.. صاف کنم.. بعد بیام زورخونه..😓 _زان یار دلنوازم شکریست با شکایت.. گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت..😊 عباس معنی شعر را.. خوب متوجه شد.. اما هنوز دلش راضی به رفتن نبود.. غمگین و شرمنده.. سرش را به زیر انداخت..😓😞 سیدایوب... میشناخت عباس را.. خوشحال بود.. از تغییرات اساسی.. که حال روحی اش را.. زیر و رو کرده بود.. دست عباس را گرفت.. لبخندی زد.. و او را.. به سمت زورخانه میبرد.. چند قدمی راه رفتند.. که عباس معترضانه گفت.. _من هنوزم حرفم همونه.. نباس بیام.. جای من اونجا نی...! سید_ تو عباسی.. ..😊 ماه منیر بنی هاشم.ع... جای تو همین جاست عباس..بیا که خوب جایی اومدی..😊 به درب ورودی زورخانه رسیدند.. تعارفی به عباس کرد.. تا اول وارد شود..اما عباس، به رسم ، دستش را روی سینه گذاشت و گفت _اول سادات☺️☝️ سید ایوب با لبخند وارد شد.. مرشد به محض وارد شدن سید ایوب.. زنگ بالای سرش را.. یکبار ضرب زد🔔 _سلامتی پیر دیر.. سید ایوب خان سلطانی.. صلوات محمدی پسند بفرستید..😊🔔 همه صلوات فرستادند.. با صدای صلوات.. وارد شدند.. سیدایوب.. آرام و متین.. جواب سلام و ارادات همه را میداد.. هنوز دستش را.. از دست عباس جدا نکرده بود.. عباس کنار سید نشست.. چشم چرخاند.. و با اهالی محل سلامی میکرد.. شرمنده بود.. دست از روی سینه برنمیداشت..در دل با خود نجوا کرد.. _خدایا من کجا اینجا کجا...!! اقا با من میخای چکار کنی..!!! در باورش نمیگنجید.. که زمانی.. پا به اینجا بگذارد.. حس میکرد.. لایق اینجا و این مکان مقدس نبود..😔 آنهم با آن خراب کاری.. عجب خرابکاری کرده بود..😞 عجب گندی زده بود.. 😞 مرشد و همه ورزشکاران.. به کار خود مشغول بودند..با صدای نجوای سید، عباس به خودش آمد.. _روی کار میوندار دقت کن..😊 گرچه بار اولش بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت موقع به دنیا آمدن ، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان🏥محمد حسین که به دنیا آمد... کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.💤😊 دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،.. برای ❤️قلب ایوب❤️ برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. عمل قلب خیلی زیاد بود. آنقدر که اگر را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. گفت: " وقتی میخواستم بروم، امضا . برای هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی و هم محاصره بودید، هیچ کداممان نداده بودیم که کنیم. با خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم،.. از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت. و را فروختیم. این بار برای عمل دستش، و هم همراهش رفتیم. توی 🛫کنار ساکش🎒 نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: _"این ها خواهر برادرند" به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم. _ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمی کرد باشیم یا . همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: _"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن." لبخند زد😊 - من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی💄 و پایین پایم، مجله های آنچنانی📰 روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم... با همسفرهایمان را گرفتیم و بینش یک زدیم. فردایش توی گرفتیم. ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند. همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب. ایوب آمد.نزدیک من و گفت: _ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم." + خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟ ایوب را کرد و پیش خودمان ماند.☺️ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت انتخاب برگشتم ... 💨🚙 اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .😡☝️ گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... 🌸صدای حنیف🌸 بود ... برام ✨قرآن✨ خونده بود ...  از اون به بعد قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... . اگر با قرآن✨، شراب🔥 می خوردم 👈بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن✨، مواد🔥 تقسیم می کردم 👈حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار 🔥می کشیدم یا مواد🔥 مصرف می کردم ... اگر ...  اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... 😳🤔 دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... . من به 💫خدا، 💫بهشت و 💫جهنم و 💫ارواح اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .😡👋 از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... 😡👊😡✋ ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... 😡🗣 - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ...😡✋ ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #نوزدهم تکیه زده بر د
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟😠😵 _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه.😊☝️ _آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران _بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار هنوز مه لقا خط و نشان می کشید... که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست! زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،.. در کمال ناباوری اخمش باز شده بود..😊 شاید هم فقط خودش توهمی شده بود... زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ... _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه. و موبایل‌ را برداشت... ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود یعنی ناراحت نشد.. 😟از مکالمه ای که با مادرش داشته؟ شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌، پس این بود منظورش حتما! 💭💭💭 💭اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود. وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست، با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد! باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ... و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد! هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد.😥 اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود، اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد.😕 یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟! آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته... اما حس خوبش به سرعت خراب شد! _پس ریحانه تویی ؟😠😏 نیم ساعت از ورودش نگذشته بود وهنوز مه لقا را ندیده بود. حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده.. و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت پس چیزى بگو.... چرا مقابل بر سکوى ایستاده اى و را به دوخته اى. عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: ✨و تکون الجبال کالعهن المنفوش.(9)✨ آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : ✨یکون الناس کالفراش المبثوت.(10)✨ عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود. اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟! شیواتر از چشمهاى تو چیست ؟ بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟ تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . که براى تو مشکل نیست. و اصلا نگاه آن زمان به کار مى آید که از ، کار بر نمى آید. برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم. وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ، تا پیش خداى عشق روسپید بمانم ؛ خدایى که قرار است فقط خودش برایم بماند. اگر براى وداع هم آمده اى ، من با تو یکى دردانه خدا! تاب ندارم. مى بینمت که را به دست گرفته اى و را در دست ، یعنى که ندارى. با خودت مى اندیشى ؛ اما دشمن که الفباى را نمى داند، اگر این دست مشک دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى کنى ؛ بریده باد این دست ، در مقابل جمال یوسف من! و این شعر در ذهنت نقش مى بندد که: ✨و الله قطعتموا یمینى و عن امام صادق الیقین انى احامى ابدا عن دینى نجل النبى الطاهر الامین(11)✨ چه حال خوشى دارى با این ترنمى که براى حسینت پیدا مى کنى ... که ناگهان سایه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست تو را قطع مى کند. اما این که تو دارى غفلت نیست ، عین است . تو فقط حسین را قرار است ببینى که مى بینى ، دیگران چه جاى دیدن دارند؟! تو حتى وقتى در شریعه ، به نگاه مى کنى ، به جاى ، تمثال را مى بینى... و چه و از کناره فرات بر مى خیزى... نه فقط از اینکه آب هم آینه دار حسین توست ، بل از اینکه به رسیده اى... و هیچ از نمانده است و تمامى شده است. پس این که تو دارى غفلت نیست ، عین حضور است . دلت را پرداخته اى براى همین امروز. را به دست مى گیرى و با خودت مى اندیشى ؛ دست چپ را اگر بگیرند، مشک این رسالت من چه خواهد شد؟ و پیش از آنکه به یاد لب و دندانت بیفتى ، ناجوانمردى ، خیال تو را به واقعیت پیوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى کنى. ✨ یا نفس لا تخشى من الکفار مع النبى السید المختار و ابشرى برحمۀ الجبار قد قطعوا ببغیهم یسارى فاصلهم یا رب حر النار(12)✨ را به مى گیرى و به فکر مى کنى... عباس جان ! من که این صحنه هاى نیامده را پیش چشم دارم ، با تو را ندارم. من تماما به لحظه اى فکر مى کنم که تو ، حتى آب را مى دهى تا پیش سکینه محفوظ بماند. به لحظه اى که تو در پرهیز از تلافى نگاه سکینه ، چشمهایت را به حسین مى بخشى. جانم فداى تو! گریه نکن عباس من ! دشمن نباید چشمهاى تو را اشکبار ببیند. میان تو و سکینه فراقى نیست . سکینه از هم اکنون در آغوش رسول االله است . چشم انتظار تو. اول کسى که در آنجا به تو مى آید، سکینه است ، سکینه فقط آنچنان در غرق شده است که تمام وجودش را پیش فرستاده است. تو آنجا بى سکینه نمى مانى ، عموى وفادار! من؟! به من نیندیش عباس من ! اندیشه من پاى را نکند. تا وقتى هست ، همه چیز ممکن است . و همیشه خدا هست . خدا همینجاست که من ایستاده ام. برو آرام جانم...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 قسمت #نوزدهم چراهای بی جواب من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست
🌷 🌷 قسمت تو شاهد باش یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ... پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ... سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... - به والدین خود احسان می کنید؟ ... جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ... - لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ... بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ... - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ... چشم هام پر از اشک شده بود ... یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ... - اما ... صدام بغض داشت و می لرزید ... - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ... نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ... - شبتون بخیر ... و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ... - خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ... گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ... صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ... اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ... . . .ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نوزدهم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : چه بد ولی برگشتنی برو پیشش باور کن بابات نمیاد چون فکر میکنه شما ها ترسیدید راست می گفت باید همین کار را می کردم. مدرسه که تعطیل شد سری به همان کوچه رفتم صبر کردم دلم شور میزد و می ترسیدم ، کسی آنطرف ها نبود خیالم راحت شد. پرهام را دیدم. " سلام محسن کجاست ببین عجله دارم زنگ بزن بگو سریع بیاد حرف دارم سلام خوبی باشه الانا باید بیاد ، شماره محسن را گرفت و گوشی را دستم داد. صدایش پیچید. "سلام محسن منم رها کجایی بیا من اینجا وایسادم که سری ببینمت سلام عمرم اومدم وایسا هنوز قطع نکرده بودم و گوشی را دست پرهام دادم. داداش سریع بیا دیگه سردش میشه ، نه نیلوفر قهره باهام ، تماس را که قطع کرد محسن سرکوچه بود و داشت نزدیکمان میشد. متوجه حس پرهام به خودم شده بودم با این که نیلوفر را دوست داشت اما به من هم حس داشت اگر من حد و حدود را رعایت نمی کردم می دانستم تا الان خیلی پیشروی کرده بود و شاید پیشنهاد دوستی هم می داد. محکم بغلش گرفتم و بوسه ای روی گردنش زدم چقدر دلتنگش شده بودم مگر چند روز گذشته بود. صورتش را با شرمندگی نگاه کردم. خوبی؟ ناراحت نباش چیزی نشده بابات خیلی شکار بودا " بغض کرده گفتم نمیدونم دیگه چیکار کنم اینطوری شرایطمون سخت شد که همش دارم به سختی میندازمت مهم نیست بلاخره میبینیم هم و جای نگرانی نیست من شرایط سنجیدم که الان اینجام دیگه ولی حق نداری ازم دوری کنی سعی کن باز بیای پیشم به هر طریقی رها فقط یک ماه مونده تا عید رابطمون داره میشه تقریبا یکساله تازه میخوای پا پس بکشی؟ ما جاده صافم داشتیم ولنتاین یادته کادوهامون؟ یادته کافی شاپ رفتیم ؟ دست و تو دست هم ، کنار هم اره میدونم بعدش کلی کتک خوردی که دروغ گفتی و باشگاه نرفتی اما مگه کنار من بهت بد گذشت ؟ هیچکدوم خالی از لطف نبوده پس یادت نره تو هیچ‌وقت کم نیاوردی : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛