eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟ - سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟ - حالی برای
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴( قسمت آخر) - پس حالا باید بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی باشد. همیشه باشد حتی ...من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را قول بدهید همیشه زهرا بمانم ؛ مثل الان... چیزی نگفت.... چیزی نگفتم.... صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می داد گفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانه‌مان می شوی؟ - بعد از گرفتن مهریه ام! - چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام میکنم. امشب چمدان را ببند. بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت: - زهرا جان...خدارا...هزار هزار بار... شکر میکنم... که تو را به من داد. از این که یکی دوستت داشته باشد ؛ حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی میشود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود. دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت من نیز بی پروا گفتم: - اجازه هست؟ - زهراجان برای چه کاری؟ - برای قربان شما رفتن که این همه آقایی خندید و با خنده گفت: - من بروم بی بی صدایم می کند. فردا در مورد سفر صحبت میکنیم. من که میدانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که میخواهد زود قطع کنم. گفتم: -چشم آقا، شبت بخیر - شب شما هم بخیر زهرا جان برای گرفتن مهریه ام آماده بودم. - زهراجان... صدای نگران ملوک بود که من را به طرف خود چرخاند. - بله چیزی شده؟ 💞- دخترم اگر امروز به این سفر بروید یعنی این عقد را باید کرد . وقت برگشتن دیگر به خانه ی همسرت باید بروی.میدانم ؛ این ها را کامل میدانی ولی باید یادآوری کنم تا به تصمیمی که گرفتی و مردی که برای یک عمر انتخاب کردی مطمئن تر شوی. - هستم! هیچ وقت این همه اعتماد و اطمینان نداشتم نگران نباشید... همیشه دعای حاج بابا و کمک های شما در زندگی پشتوانه ی من بود و هست. فکر کنم ملوک کمی آرام تر شد که با لبخند گفت: - پس برو عزیزم ؛ امیدوارم هر روز خوشبختی را کنار هم حس کنید. . . . . ‌. دیدن سرزمینی که از خون لاله ها بنا شده بود ؛ دیدن ؛ کانالی که مردان بزرگی را به خود دیده ؛ یکی از آرزوهای من بود و امروز این آرزو محقق میشد. روزی که کتاب سلام بر ابراهیم را میخواندم نوشته ها مفهوم درستی برای من نداشت ولی حالا که نقطه نقطه ی این زمین پاک قدم میگذاشتم تمام آن نوشته را با چشم دل می‌فهمیدم و درک میکردم. وقتی به شهید ابراهیم هادی متوسل شده بودم هیچگاه فکر نمیکردم پا جای قدم‌هایش در کانال کمیل بگذارم. همراه سید جانم راهی سرزمین عشق شده بودم و از تک تک این لحظه ها استفاده میکردم. - زهرا جان بیا این سمت کنار هم بنشینیم از اینجا کانال کمیل بهتر دیده می شود. - چشم سید جانم با آقاسید رفتیم کمی عقب تر و با فاصله از جمعیت نشستیم. سیدجانم شروع کرد به زمزمه کردن مداحی و من هم با جان و دل گوش می کردم. تمام فکر و ذهنم رفت برای چند سال پیش... سالهایی که کنار حاج بابایم بودم و چه روزهای خوبی داشتم. دوران کودکی که با محبت های حاج بابا جان می گرفت وتمام آن لحظه ها و خاطرات برای من زنده بود. کمی بزرگتر شدم با از دست دادن پدر دنیایم را هم از دست دادم. دوستانی که داشتم به عوض شدن راهم کمک می کردند. خدا خواست و دعای پدرم بود که راه مسجد محله ی قدیمی را جلوی پای من گذاشت. شاید خاطرات ؛ شاید محبت بی بی یا شاید شیرینی نرگس بود که من را مشتاق تر می کرد برای رفت وآمد به آنجا... سفر مشهد بهترین و شیرین ترین سفر من بود سفری که باعث آشنایی من با سید جانم شد بهترین هدیه را از همسفرم گرفتم. چادری که به سر دارم همان هدیه ی سیدجانم هست... وقتی برای سفر مکه معرفی شدم
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۳۹ و ۴۰ من نیز درحالیکه زیر لب صلوات میف
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۴۱ و ۴۲ و ۴۳ در طول مسیر حرفی نمی‌زنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح می‌دهد ساکت باشد.به حوالی خانه امن که می‌رسیم یک تک بوق می‌زند و وارد پارکینگ می‌شود. سپس از بچه‌ها می‌خواهد تا کمک کنند سوژه را به داخل منتقل کنیم. به داخل اتاق پرو می‌روم و لباس‌هایم را عوض می‌کنم، سپس روبه‌روی آیینه می‌ایستم و دستی به لای موهای کوتاهم می‌زنم و تکانی می‌دهم تا آب بینش را بچکانم. به خودم نگاه می‌کنم، به چشمان خسته و گود افتاده‌ای که در حسرت یک شب خواب آسوده و آرام در کنار خانواده‌اش به سر می‌برد. آرزویی که شاید برای تمام مردم دنیا طبیعی‌ترین حق ممکن باشد؛ اما من راه متفاوتی را انتخاب کرده‌ام. ناخواسته صدای در گوشم زمزمه می‌شود که به دخترش می‌فرمود: «عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.» ناخواسته قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمانم شره می‌کنم. چقدر دلتنگ حاج قاسم هستم و چقدر این دلتنگی حال و هوای این شب بارانی را عجیب کرده است. من کلمه به کلمه وصیت نامه عزیز را از حفظ هستم و حال الان من درست مطابق آن بخشی است که می‌گفت: «دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر بخوابم. من در چشمان خود میریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه بکنم.» صدای کوبیده شدن درب اتاق باعث می‌شود تا نگاهم را آیینه بردارم و فورا با پشت دست اشک‌های نشسته بر روی گونه‌ام را پاک کنم. کمیل که هنوز که نگرانی و تشویش در چهره‌اش نمایان است، با دیدن حال و روزم به داخل اتاق می‌آید و دست‌هایش را باز می‌کند تا من را در آغوش بکشد. سپس بوسه‌ای به پیشانی‌ام می‌زند و می‌گوید: -نگران نباش داداش، ان‌شاءالله اتفاقی واسه سیدحسن نمی‌افته! ما داریم تمام تلاشمون رو می‌کنیم و امیدمون هم به خداست... نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم: -به هوش اومد؟ کمیل سرش را تکان می‌دهد: -آره شکر خدا، حالش هم خوبه... دکتر میگه می‌تونه صحبت کنه‌. لب‌هایم را تکان می‌دهم: -خوبه، خدا رو شکر... بریم سر وقتش تا دیر نشده! فقط عکسش روی برای شناسایی به مهندس دادی؟ کمیل می‌گوید: -بله آقا، احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه جواب استعلامش میاد. ناامیدانه به کمیل نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -از خط خاموش پیرمرد هم چیزی گیرمون نیومد، نه؟ کمیل با تأسف سری تکان می‌دهد و همانطور که از اتاق خارج می‌شویم، می‌پرسد: -میگم... بهتر نیست با دبورا شروع کنیم؟ اون الان چند ساعته که تو اتاق نشسته و هیچ کاری هم نکرده! چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -یعنی چی هیچ کاری نکرده؟ کمیل شانه‌ای بالا می‌اندازد: -نه اعتراضی، نه بلند شدن از روی صندلی و نه حتی راه رفتن دور اتاقی... هیچیِ هیچی! سرم را تکان می‌دهم و درحالیکه نزدیک اتاق بازجویی می‌شوم، می‌گویم: -خوبه، پس بزار همینطور بمونه تا وقتش برسه. سپس درب اتاق را باز می‌کنم و به متهمی نگاه می‌کنم که دست‌هایش را به صندلی بسته‌اند. چرخی در اتاق می‌زنم و به صورتش نگاه می‌کنم، سپس آستین پیراهن مردانه‌ام را بالا می‌زنم و ساعت و انگشترم را درمی‌آورم و درون جیب شلوارم می‌گذارم و بدون مقدمه شروع می‌کنم به فارسی حرف زدن: -الان سه روزه که درست و حسابی نخوابیدم. درست از وقتی که علیهان وارد باکو شد و اون هارد رو بهتون رسوند که اگه از اطلاعات داخل هارد خبر داشتیم محال بود بزاریم این دیدار شکل بگیره. حالا هم یه جوری بدحال و گیجم که می‌خواستم تو همون کارت رو تموم کنم. راست و پوست کنده بهم بگو میخوای حرف بزنی یا نه؟ مرد جوان با موهایی آشفته و لباسی که آغشته به خون و گِل است، به سختی چشم پف کرده‌اش را باز می‌کند و به عبری می‌گوید: -من فارسی نمی‌فهمم! گردنم را کج می‌کنم و با چشمان خون افتاده ام به صورتش خیره می‌شوم و شبیه قبل فارسی حرف می‌زنم: -پس نمی‌خوای چیزی بگی، مشکلی نیست! ضربه‌ای به روی صفحه‌ی تبلتم می‌زنم و تصویر لحظه‌ای حرکات دبورا را نشانش می‌دهم: -همین اتاق بغل دوستت نشسته، اونم اول فارسی حرف نمیزد؛ اما الان که تکالیفش رو نوشته خیلی آروم نشسته و منتظره ببینه چی در انتظارشه. مرد جوان آب دهانش را قورت می‌دهد و به فارسی صحبت می‌کند: -ولی شما نمی‌تونید ما رو مجبور کنید که فارسی حرف بزنیم! پوزخندی تمسخر آمیز می‌زنم و می‌گویم: