رمـانکـده مـذهـبـی
- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟ - سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟ - حالی برای
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴( قسمت آخر)
- پس حالا باید #قول بدهید دل زهرابانو در خانه ی قدیمی #خوش باشد. همیشه #درآمدت_حلال باشد حتی #قطرهای...من طلا ؛ ماشین و این چیز ها را #نمیخواهم قول بدهید همیشه زهرا #جانت بمانم ؛ مثل الان...
چیزی نگفت....
چیزی نگفتم....
صدای نفس های ملایمش نشان از آرامشش می داد
گفت: - تو که ساکن قلبم شدی کی ساکن خانهمان می شوی؟
- بعد از گرفتن مهریه ام!
- چشم ؛ همین فردا برای دادن مهریه اقدام میکنم. امشب چمدان را ببند.
بعد آرام ، آرام ؛ شمرده ، شمرده گفت:
- زهرا جان...خدارا...هزار هزار بار... شکر میکنم... که تو را به من #هدیه داد.
از این که یکی دوستت داشته باشد ؛
حالت خوب میشود ولی وقتی حال دل یک زن عالی میشود که از زبان همراه زندگی اش این دوست داشتن را بشنود.
دیگر جلوی این زبان را نمی شد گرفت
من نیز بی پروا گفتم:
- اجازه هست؟
- زهراجان برای چه کاری؟
- برای قربان شما رفتن که این همه آقایی
خندید و با خنده گفت:
- من بروم بی بی صدایم می کند. فردا در مورد سفر صحبت میکنیم.
من که میدانستم این ها همه از خجالت کشیدنش است که میخواهد زود قطع کنم.
گفتم:
-چشم آقا، شبت بخیر
- شب شما هم بخیر زهرا جان
برای گرفتن مهریه ام آماده بودم.
- زهراجان...
صدای نگران ملوک بود که من را به طرف خود چرخاند.
- بله چیزی شده؟
💞- دخترم اگر امروز به این سفر بروید یعنی این عقد را #دائم باید کرد . وقت برگشتن دیگر به خانه ی همسرت باید بروی.میدانم ؛ این ها را کامل میدانی ولی باید یادآوری کنم تا به تصمیمی که گرفتی و مردی که برای یک عمر انتخاب کردی مطمئن تر شوی.
- هستم! هیچ وقت این همه اعتماد و اطمینان نداشتم نگران نباشید... همیشه دعای حاج بابا و کمک های شما در زندگی پشتوانه ی من بود و هست.
فکر کنم ملوک کمی آرام تر شد که با لبخند گفت:
- پس برو عزیزم ؛ امیدوارم هر روز خوشبختی را کنار هم حس کنید.
.
.
.
.
.
دیدن سرزمینی که از خون لاله ها بنا شده بود ؛
دیدن #کانال_کمیل ؛
کانالی که مردان بزرگی را به خود دیده ؛ یکی از آرزوهای من بود و امروز این آرزو محقق میشد.
روزی که کتاب سلام بر ابراهیم را میخواندم نوشته ها مفهوم درستی برای من نداشت ولی حالا که نقطه نقطه ی این زمین پاک قدم میگذاشتم تمام آن نوشته را با چشم دل میفهمیدم و درک میکردم.
وقتی به شهید ابراهیم هادی متوسل شده بودم هیچگاه فکر نمیکردم پا جای قدمهایش در کانال کمیل بگذارم.
همراه سید جانم راهی سرزمین عشق شده بودم و از تک تک این لحظه ها استفاده میکردم.
- زهرا جان بیا این سمت کنار هم بنشینیم
از اینجا کانال کمیل بهتر دیده می شود.
- چشم سید جانم
با آقاسید رفتیم کمی عقب تر و با فاصله از جمعیت نشستیم. سیدجانم شروع کرد به زمزمه کردن مداحی و من هم با جان و دل گوش می کردم.
تمام فکر و ذهنم رفت برای چند سال پیش...
سالهایی که کنار حاج بابایم بودم و چه روزهای خوبی داشتم.
دوران کودکی که با محبت های حاج بابا جان می گرفت وتمام آن لحظه ها و خاطرات برای من زنده بود.
کمی بزرگتر شدم با از دست دادن پدر دنیایم را هم از دست دادم.
دوستانی که داشتم به عوض شدن راهم کمک می کردند.
خدا خواست و دعای پدرم بود که راه مسجد محله ی قدیمی را جلوی پای من گذاشت.
شاید خاطرات ؛ شاید محبت بی بی یا شاید شیرینی نرگس بود که من را مشتاق تر می کرد برای رفت وآمد به آنجا...
سفر مشهد بهترین و شیرین ترین سفر من بود سفری که باعث آشنایی من با سید جانم شد بهترین هدیه را از همسفرم گرفتم.
چادری که به سر دارم همان هدیه ی سیدجانم هست...
وقتی برای سفر مکه معرفی شدم