eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۱ و ۴۲ " رها " شب وقتی روی تختم دراز کشیده بودم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۴۳ و ۴۴ فردا قرار بود برویم خانه‌ی بی بی، من هرچه دنبال لباس مناسب گشتم پیدا نکردم. ناراحت یه گوشه نشسته بودم که ملوک متوجه کلافگی ام شد و پرسید: - چرا ناراحتی؟چیزی شده؟ گفتم: _آره نمی دانم فردا برای دعا چه بپوشم.اصلا لباس هام مناسب نیستند! ملوک چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر شده بود با محبت بهم گفت: - عصری برو برای خودت خرید کن، هر لباسی که فکر میکنی مناسب هست را بخر سعی کن ی برازنده ای برای پدرت باشی. احتمالا بیشتر میهمان های فردا تو را به نام پدرت، حاج آقا علوی میشناسند. خودت میدانی که مردم قدیمی آن محله روی پدرت حساب ویژه ای داشتند. پس در مرتبه ی پدرت لباس بپوش جوری که وقتی در آینه خودت را دیدی لبخند پدرت را هم احساس کنی. اگر کمک هم خواستی روی من حساب کن. شاید برای اولین بار بود که حرف های ملوک را دوست داشتم. حرفهایش شیرین بودند و برای گوش دادن عالی... درست می گفت باید خرید می کردم. منم به احترامش گفتم: - پس عصر برای خرید با من می آیید؟ - حتما عزیزم ؛ عصر کاری ندارم ماهان را به کلاسش برسانم تا موقع تمام شدن درسش برای خرید وقت داریم. جلوی پاساژ بزرگی که نزدیک کلاس ماهان بود ایستادیم. مغازه های مجلل و لباس های گران قیمت و زیبا به چشم می آمدند. ولی چیزی که من می خواستم نبود. رو کردم به ملوک و گفتم: - این ها که مثل لباس های خودم هستند. شلوار نودسانتی و مانتوی حریر جلوباز را که خودم دارم. این هارا که نمی توانم فردا بپوشم. ملوک گفت: _درسته بهتره بریم یک جای بهتر... این بار جلوی مغازه ی بزرگی ایستادیم که سر در آن تابلوی" حجاب برتر" نصب شده بود. با دیدن اسم مغازه امیدوار شدم. با حال بهتری همراه ملوک به مغازه رفتم. کلی مانتو های رنگی خوشکل داخل مغازه بود رنگ شاد مانتوهای بلند وپوشیده، روسری های گلدار و سنجاق های قشنگ نظرم راجلب کرد. بعد از کلی گشتن بین اجناس بالاخره چند دست مانتو و شلوار به رنگ های شاد همراه روسری ست برداشتم. ملوک برای هر روسری یک سنجاق خوشکل هم برداشت توی دلم گفتم: " من که بلد نیستم از اینها استفاده کنم. ولی وسوسه شدم که امتحان کنم. " با دیدن گلهای قشنگشون سر ذوق آمده بودم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۳ و ۴۴ فردا قرار بود برویم خانه‌ی بی بی، من هرچه
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. ولی خوش رنگی لباس هایم و مدلشان برای من جالب و جدید بود. دوست داشتم تک تکشان را دوباره بپوشم. مثل بچه ها برای داشتن لباس نو ذوق کرده بودم. امروز قرار بود برای دعا آماده شوم. داشتم به لباس های جدیدم نگاه می کردم که در اتاق به صدا درآمد. - رها جان هنوز آماده نشدی؟ دیر می شود! _نمی توانم انتخاب کنم. ملوک نگاهی به من کرد و گفت: - میتوانم کمکت کنم؟ _حتما... خیلی هم عالی... - به نظرم این مانتوی سورمه ای که گلهای آبی را روی آستین و پایین لباس دارد را میتوانی با یک روسری آبی آسمانی سِت کنی. رنگ آبی به چهره تو خیلی هم می آید عزیزم بااستقبال از حرفش مانتوی سورمه ای راپوشیدم و روسری آبی ام را روی سرم انداختم. ملوک آرام کنارم آمد و گفت: - خیلی خوشکل شدی! خیلی تغییر کردی! ولی این گیره ها را هم خریده ایم استفاده نمیکنی؟؟ گفتم: _آخه من تا حالا از این ها استفاده نکردم. چه جوری بزنم؟ ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت: - بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد. کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند. روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد. بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم. ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت: - بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک میتواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند . خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم. باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و و ایستاده باشد . ملوک کنار گوشم آرام گفت: - میدانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار میکند باید برای دخترم اسپند دود کنم. این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا میکرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد. رو به ملوک گفتم: - چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟ - همیشه دعا میکردم که به حق خانم فاطمه‌ی زهرا، به این نتیجه برسی که " " گرانقدری هستی و با ارزش... عزیزم پوشش مثل ست که از مروارید وجودت محافظت می کند. باید به این درک برسی. به محله ی قدیمی رسیده بودیم. محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود. به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت: - اینجاباید بریم!؟ گفتم: - بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟ هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد. _رها دخترم خوش آمدی... من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوالپرسی می کند. متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند. نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد. بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد. خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود. مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند. وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد. زن ها جور دیگری نگاهم می کردند یک نگاه پراز احترام که می دانم به خاطر حاج بابایم هست. برای کمک پیش نرگس رفتم.نرگس با ذوق رو کرد به من و گفت: - چقدر عوض شدی ! چقدر خوشکل تر شدی! محجوب کی بودی؟ خندیدم و گفتم : _فعلا هیچکس بی‌صاحب ام... نرگس دست هایش را بالا بُرد و گفت: _خدایا یک صاحب خوب ، مومن، خوشکل برایش بفرست . خداجون، رها را گفتم! اتوبوسشان دم خانه ی ما پارک نکند که ممنوع هست... با خنده گفتم: - حالا چرا ممنوع!؟ - فعلا قصد خوشبخت کردن کسی را ندارم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷ وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم. و
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم مداح مرد است. برای همین به نرگس گفتم که من کار آشپزخانه و تو کار بیرون را انجام بده. دعا که شروع شد من و نرگس کنار هم در آشپزخانه نشستیم. صدا چقدر آشناست! این صدای دعا را در مسجد هم شنیده ام چقدر دلنشین می خواند. چقدر با صدای دعایش حال دلم عوض می شود. جوری دعا را با عشق می خواند که مخاطبش را جذب می کند. دوست دارم، صدای دعا این چنین دلنشین باشد تا با دلم دعا را بخوانم. چون غریب بودم بیرون نرفتم. کارهای مربوط به آشپزخانه را انجام میدادم تا بعد از مراسم دعا که بیشتر مهمان ها هم رفته بودند. من همراه نرگس پیش بی بی و ملوک نشستم که گرم صحبت بودند و انگار برایشان سخت بود که از هم جدا شوند. بی بی رو کرد به من و گفت: - خسته شدی دخترم؟ _نه بی بی جان کاری نکردم. رنگ نگاه ملوک کامل با گذشته فرق کرده بود و این را متوجه میشدم. _دخترم! بهتره دیگر برویم. با "م" مالکیتی که ملوک به من نسبت میداد حال دلم عوض میشد. دوست داشتم مرا این چنین صدا می کرد. -من آماده ام می توانیم برویم. بعد از خداحافظی و وعده های دیدار دوباره ای که به هم دادیم راهی خانه شدیم. امروز رهایی دیگر بودم. خواسته یا ناخواسته تیپ ام، حس ام وحال ام با روزهای دیگر کاملا متفاوت بود. من امروزم را دوست داشتم. خیلی وقت بود رهای قبلی نبودم. بی اختیار دوست داشتم چــ💎ـــادری را که از بی بی هدیه گرفته بودم را بپوشم و با خدا خودم صحبت کنم احساس می کردم روزهای زیادی را از دست دادم. باید جبران کنم. تا خودم از خودم راضی باشم . امروز بعد از مدتی برای تکمیل کارهای پایان نامه ام باید به دانشگاه می رفتم. همان طور که در فکر بودم. صدای ملوک آمد، که مثل روزهای جدید زندگی‌ام، جدید صدایم میکرد. - چیزی شده دخترم؟ _امروز باید به دانشگاه بروم. -خب اشکال کار کجاست؟ _نمیدانم چه بپوشم! اگر لباس های جدیدم را بپوشم عکس العمل دوستان چگونه است. نمیتوانم مثل قبل رفتار کنم نمیدانم بچه ها این رفتارهایم را چگونه برداشت میکنند! ملوک من را به آرامش دعوت کرد و گفت: - راهی را که شروع کردی زیاد راحت نیست. از خلوت بودن راه سعادت ناراحت نباش.ببین عزیزم همیشه دوستان واقعی زمان دشواری ها مشخص میشوند. حالا به نظرت اگر که بچه های دانشگاه تو را با تیپ و رفتار جدید نخواستند دوستان واقعی تو هستند؟ ولی اگر تو را با ظاهر جدیدت بخواهد چه؟ و را داشتن صبر و استقامت میخواهد.انتخاب با خودت است هرچه فکر میکنی بهتر است بپوش. بعد از اینکه ملوک از اتاق بیرون رفت. به صحبتهایش خوب فکر کردم درست میگفت به جای فکر کردن به حرف و رفتار بچه ها،بهتربود به این فکر کنم که چگونه فاصله‌ی بین را پر کنم. به طرف کمد لباس هایم رفتم. به جای شلوار نودسانتی ام شلوار بلندی را برداشتم و مانتو های کوتاه با آستین های سه ربع را کنار زدم و مانتوی بلند و پوشیده ای را برداشتم. مانتوی خاکستری، سفید را با شال خاکستری ام سِت کردم. دیگر خبری از آزادی و شلختگی شال ام نبود. برای همین گیره ای که ملوک برای من خریده بود را برداشتم و زیرشال زدم و دوطرف آن را روی شانه ام انداختم. کیفم را برداشتم و به طرف بیرون حرکت کردم. ملوک در آشپزخانه مشغول بود. وقتی خداحافظی کردم، به طرفم چرخید و با دیدنم لبخند رضایتی بر لب داشت و گفت: - می دانستم بهترین تصمیم را میگیری. _چه طور مطمئن بودید؟ - سالها با پدرت زندگی کردم. را که سر سفره میگذاشت بود مثل ... میدانستم رهای حاج آقا برمیگردد. چون همراه توست. دخترم از در که بیرون رفتی به نباید توجه کنی و با کامل قدم بردار بدان اگر نگاه زمینیان را نداری نگاه ها را حتما داری. حرف هایش برای من پشتوانه ای محکم بود. لبخندی به رویش زدم و بعد از خدا حافظی راهی دانشگاه شدم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۸ و ۴۹ و ۵۰ با صدای یا الله گفتن مردی متوجه شدم م
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۵۱ و ۵۲ وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا در مورد پایان‌نامه‌ام تحقیق کنم. کتاب مورد نظرم را برداشتم، روی اولین صندلی نشستم و شروع کردم. در سکوت محیط غرق کار و یادداشت مطالب بودم که صدای بلندی نظرم را به خود جلب کرد. مینو و سوگل بودند که رو به من میخندیدند. مینو گفت: - رها توووووویی!!!! چه تیپی زدی؟ سوگل هم که اصلا توجهی به محیط و تذکرات نداشت با خنده‌ی بلند به مسخره گفت: _لباس‌های مادر بزرگت را پوشیدی؟... صبر کردن فایده ای نداشت وسایلم را جمع کردم و به طرفشان رفتم . و جدی گفتم : _ساکت باشید مثلا اینجا کتابخانه هست! خودم بیرون رفتم، هردویشان همراهم آمدند. به بیرون که رسیدم گفتم: _بله رها هستم این هم ظاهر جدیدام... الان رفتار شما را متوجه نمیشوم. جدی بودنم را که دیدن صدایشان را پایین آوردند. مینو گفت: - مگه چی شده که رهای مقدس شدی؟ سوگل هم گفت: _اوه اوه پس بی خیال تو باید شد با این تیپ... سکوت کردم که هردو با تمسخر از کنارم رد شدند. میدانستم ظاهرم برایشان خنده دار است ولی . از رفتار مینو و سوگل ناراحت بودم. همان جا ایستاده بودم که دختری از بچه های دانشگاه به طرفم آمد، سلام کرد و گفت: - فاطمه هستم. +خوشبختم، رها علوی. - قدم بزنیم!؟ شاید در آن لحظه فقط گذر زمان بود که حالم را عوض می کرد گفتم: +خیلی هم عالی قدم بزنیم. نیم‌ساعتی را کنارم بود دختر زیبای محجوبی که سیاهی چادرش سفیدی رویش را جلوه داده بود. دختر خوش برخوردی که چون رفتار دوستانم را دیده بود. برای دلجویی نزدیکم شده بود. با همان لحن مهربانش گفت که برای نماز به مسجد دانشگاه می رود من هم با رویی باز همراهش شدم. شاید کنارش بودن بهتر از تنهایی بود . شاید صحبت کردن باخدا برای این حال پریشان بهترین درمان بود. بچه هایی که قبلا من از نظرشان جلف‌ترین دانشجوی دانشگاه بودم و الان این رفتار و ظاهرم را می دیدن برایشان عجیب بود همین مسئله باعث میشد حرفهای نه چندان شیرینشان را خوب بشنوم. اما به قول ملوک باید بی تفاوت از کنارشان رد شد. در نمازخانه ی دانشگاه بودم که گوشی ام زنگ خورد نرگس بود سریع تماس را وصل کردم. - سلام نرگس خانم گل +سلام بر بانوی بی معرفت - شرمنده، حالا چرا بی معرفت ام.تو نباید خودت بنده را برای امشب دعوت کنی؟؟ آرام پیش خودم گفتم: مگر امشب چه خبر است! - نرگس با خنده گفت: رهاجان امشب ما منزل شما دعوتیم حالا خواستی شما هم بیا خوشحال میشویم دور هم باشیم. با خنده گفتم: - ممنون حتما خدمت میرسم... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۵۱ و ۵۲ وارد دانشگاه شدم. به طرف کتابخانه رفتم تا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۵۳ و ۵۴ بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغول انجام کارهایش بود. سلام و خسته نباشیدی گفتم، ملوک جوابم را با محبت داد و گفت: _برای شب مهمان داریم. خانواده ی بی بی را دعوت کردم اگر کاری داری انجام بده. - خانواده ی بی بی مگر چند نفراند !؟ - خب بی بی و نرگس شاید پسر بی بی هم بیاید. به اتاق ام رفتم. بهتر بود که کمی به ملوک کمک کنم ولی باید از اتاق خودم شروع میکردم مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل ام بودم. که چشمم به چند عکس افتاد که در آتلیه با لباس شب گرفته بودم. بهتر بود آنها را از دیوار برمیداشتم. آخر خیلی مزخرف بودند با آن ژست های لوس و لباس های باز...به قول ملوک جای این عکس ها در صندوقچه هست نه بر روی دیوار و جلوی دید عموم. بالاخره کارهایم تمام شد. بیرون رفتم که ملوک لیست خریدی را به من داد تا کار خرید با من باشد. بعد از خوردن چند لقمه سریع لباس پوشیدم و به فروشگاه رفتم و خریدهارا تمام و کمال انجام دادم. نزدیک غروب بود که دیگر کاری نداشتم و همه چیز به لطف سلیقه ی ملوک آماده بود. دوش گرفتم، بلوز و سارافن زیبا و پوشیده‌ای را انتخاب کردم تا جلوی عموی نرگس راحت باشم. داخل اتاق سرگرم کارهایم بودم که صدای زنگ در آمد. در را که باز کردم بی بی را دیدم، مثل همیشه با رویی باز و لبخندی دلنشین، همراه نرگس به داخل آمدند. در را باز نگه داشته بودم که نرگس با خنده گفت: - ببند در را باد می آید. - دیگر کسی نیست؟ - نه دیگر... یک عموی تنبل داشتیم. چون درسهایش را نخوانده بود ما هم تنبیه اش کردیم ودنیاوردیمش حالا نگران نباش من خودم یک لشکرام. ملوک با خوش آمدگویی به طرفشان آمد و گفت: - چرا؟.. پسرتان قابل ندانستند؟ - نه عزیزم،چون جمع خانم ها بود گفت: بهترِ نیایم تا راحت باشید. دور هم نشسته بودیم. ملوک و بی بی گرم صحبت بودند من هم با نرگس به اتاقم رفتیم. وارد اتاق که شدیم اولین چیزی که نظرش راجلب کرد عکس پدرم بود. به طرف عکس رفت و گفت: _حاج آقا را یادم آمد...تو مسجد همیشه نقل های درشتی را به بچه ها میداد. میدانی تو بچگی بابایت را توی دلم چی صدا میکردم؟ با شیطنت گفتم: - چشم ملوک روشن بابای ما تو دل شما چه اسمی داشت؟ - حاجی نقلی...تازه کلی بابایت را دوست داشتم. آخه هر موقع من را می دید برایم نقل سفارشی می آورد بین خودمان باشد حسمان دوطرفه بود... - به به نرگس خانم از بچگی دلربا بودی، رو نمیکردی؟ - بله دیگر... می بینی نصف مذکرهای محله آواره اند نصف دیگرشان هم معلول شدند آثار عشق بنده است...من ناز می کنم آقایون ناز می کشند...ولی نمی دانم چرا زود منصرف می شوند... 🤪😂 - احسنت به اعتماد به نفس بالایت😂 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۵۳ و ۵۴ بعد از رسیدن به خانه، ملوک را دیدم که مشغ
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۵۵ و ۵۶ و ‌۵۷ آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب شد. اصلا دوست داشتم این حال ناب را ذخیره کنم برای تمام عمر... قرار شد روزهایی را که می توانم به مسجد بروم تا از کارهای جهادی دخترها عقب نمانم. جالب اینجاست که ملوک چقدر استقبال کرد و خودش هم برای کارها پیش‌قدم شد. نمیدانستم روزی ملوک هم می تواند من را در کاری همراهی کند. آن شب بی بی از کاروان سفر مشهد، صحبت کرد که تحت حمایت خیریه‌ی مسجد راه اندازی شده بود. ثبت‌نام برای عموم آزاد بود و در بین کاروانی‌ها خانواده‌های محروم هم به صورت هدیه دعوت می‌شدند. با ذوق به حرفهای بی بی در خصوص مشهد گوش میکردم. مسافرت زیاد رفته بودیم ولی چند سالی بود که به مشهد نرفته بودم. آخرین بار را با حاج بابایم همراه بودم. چقدر هم از آن سفر خاطره دارم...چقدر روزهای خوبی را پشت سر گذاشته بودم... احساس می کردم..چقدر کم از وجود پدرم بهره گرفته ام ... کاش زمان به عقب برگردد و من برای ساعتی حاج بابایم را ببینم تا فقط از ته قلبم نگاهش کنم. شاید این نگاه بتواند دلتنگی و کمبودهای این روزهایم را جبران کند. نرگس آرام گفت: _رها جان از صحن انقلاب برویم بهتر است یا اسماعیل طلا!؟... متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت: _جان خودم، جوری غرق صحبت‌های بی‌بی شدی من مطمئنم که سوئیت را گرفتی و راهی حرم شدی.. برای همین گفتم از کدام صحن برویم بهتر است. بعد از زیارت هم بازار رضا را برای خرید انتخاب کردم نظر تو چیست؟☹️😄 خندیدم و گفتم: - خرید باشد برای شب...😁من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت... آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من میگفت، تجدید خاطره هم بد نیست. نرگس باشیطنت گفت: - خاطره، تا خاطره داریم. خاطره‌ی حاج بابای شما روی قلب ما جا دارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش میبریم چطوره؟😟😄 - عالیییییییی😍😁 صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت: _رها جان اگر تو هم بخواهی میتوانی با کاروان بروی مشکلی نیست. نرگس مانند رادیویی که پارازیت میدادگفت: - کاش از خدا شاهزاده ای با اسب سفید خواسته بودی...اگر می دانستم اینقدر زود دعایت مستجاب میشود میگفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند... به حرفهای نرگس میخندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم: - تنها بروم؟ شما و ماهان نمی آیید؟ - نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمیتوانم بیایم. نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت: - نگران نباش من هستم...من کل خاورمیانه را تنهایی میروم و برمیگردم. آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد - نرگسم نه چغندر! امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم. عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد. مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده و تمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس میخواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود. برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت. با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم. خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد. - سلام رهاجان اینجایی؟ - سلام بله تازه رسیدم. بچه ها نمی آیند؟ نرگس که به طرف من می آمد گفت: _الان دیگر کم کم پیدایشان می شود. امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند. چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی‌اش را بدانم. بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید. بعد از پایان کار نرگس پرسید: - همسفر مشهد هستی یا نه؟ 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۵۵ و ۵۶ و ‌۵۷ آن شب کلی با صحبت های نرگس حالم خوب
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم: - آره حتما میام. نرگس با شیطنت گفت: - تو که اسم ننوشتی! حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده! - جدی میگی؟ یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟ نرگس با خنده گفت: - حالا گریه نکن میرویم از حاج آقا میپرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم میگذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم. باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت: - اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم. به طرف اتاق رفتم. از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم، روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد. - چرا نرفتی داخل!؟ - حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم. - این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم. نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم. نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت: _سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم. پسر جوان که سرش پایین بود و احساس میکرد نرگس تنهاست گفت: - سلام بر شما تو چند بار اسم می‌نویسی دختر!؟ نرگس با خنده گفت: - دوستم میخواهد اسم بنویسد. پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت. سلام کردم. آرام جوابم را داد و گفت: - بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها را بیاورم. ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد میرفت. برای لحظه ای چشمم به کفش‌هایش افتاد. همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ... نگاهم به حاج آقا افتاد. بسیار خوش پوش و خوش چهره بود. اگر نرگس نگفته بود فکر نمیکردم این پسر جوان روحانی باشد! ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چطور با نرگس راحت بود؟ دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست. نرگس سریع پرسید: - کاروان پرشده یا نه ؟ - نه هنوز برای زائر شدن جا هست. شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟ من که تحت تأثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم: _یک نفر هستم. هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت: _لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمیتوانیم بنشینیم گفته باشم! حاج آقا گفت: _چشم، به چه نامی ثبت کنم؟ نرگس سریع گفت: -رها علوی... من هُل شده گفتم: - نه!... اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی... "سید علی" " اسم زهرا هر دهانی را معطر میکند ذکر زهرا هر جهانی را منور میکند " درسته... اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد. عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست. دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت. حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد. با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم. _وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟ +چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست. نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و میگوید: - من عاشق اسم زهرا هستم. از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم. عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟.... "زهرا بانو" عمو.... حاج آقا عموی نرگس بود؟ پس برای همین با هم راحت صحبت میکردند؟ حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت: - بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع م دهیم. تشکری کردیم و بیرون آمدیم. که نرگس گفت: - زهراجان... برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم: -بله -هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد... به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۵۸ و ۵۹ و ۶۰ یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذ
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۶۱ و ۶۲ " سیدعلی " بی بی گرم غذا درست کردن بود و اصلا متوجه من نشد کنارش رفتم و آرام سلامی کردم که بی بی جا خورد. - سید، مادر، چرا بی سر و صدا آمدی؟فکر قلب من را نمیکنی؟ - من فدای ضربانش، ببخشید شما زیاد گرم کار بودید وگرنه من با صدا آمدم....نرگس را نمیبینم؟ مشغول چه کاری شده پیدایش نیست؟ نرگس:_به به سید خدا داری غیبت بنده‌ی خدا را میکنی؟ نمیگی خدا ناجور حالت را بگیرد؟ من، دختر مظلوم، همیشه در حال کار خیر هستم و بس... سیدعلی:_ببخشید بنده‌ی خدا شما درست میگویید. حرف شما همیشه صحیح بوده. - آفرین بر عموی گلم، حالا دلتنگم بودی صدایم کردی؟ - من باید خیلی بدبخت باشم که تو را برای رفع دلتنگی ام انتخاب کنم.😁 نرگس با حرص گفت: - بی بی جان حواست باشد وقتی رفتم مشهد و عمو جان در غم دوری ام سوخت از خاکسترش برای من عکس بگیر! سید لبخند به لب رو به نرگس گفت: _من در تعجب ام تو با این اعتماد به نفس بالایت چرا در زمینی، فضا کاری نداری؟؟ +من خودم همه کاره ی کاروانم، من نباشم اتوبوس حرکت نمی کند چی فکر کردی؟ - پس رسماً مسافرت نابود شد! +بی بی جان همین جا به عمو بگو کاری به خرید کردن من نداشته باشد. بی بی سری برای نرگس تکان داد و رو کرد به سید و گفت: _جدی میگی مادر راهی شدی؟ - بله فکر کنم آقا طلبیده... آخر مشکلی برای حاج آقا خسروی پیش آمده امروز تماس گرفتند که من جای ایشان همراه کاروان بروم. - عموجان به نظرم بهتر است مشکل حاج آقا خسروی را حل کنیم که ایشان خودشان به این سفر بیایند شما هم به دردسر نیوفتید و تا ما برمیگردیم درسهای حوزه را خوب بخوانید که عالی هستید عالی تر شوید....بی بی جان چرا این شکلی نگاه میکنی؟ این عمو همیشه درس دارد. کمک به مسلمان هم ثواب دارد. من هم در طول سفر خرید دارم. این هارا که کنار هم بگذاریم نتیجه میشود: آقای خسروی... - عجب دختری تربیت کردی بی بی جان رسماً اعلام میکند که من مزاحم سفرشان هستم. داشتیم نرگس خانم؟ - عمو جان چرا ناراحت میشوی من برای خودت گفتم من جای شما در حرم نماز میخوانم زحمت کاروان گردنت نباشد که بهتر است. - لازم نکرده من خودم باید بیایم که حواسم به همه چیز باشه مخصوصاً خریدها...راستی با خانم علوی هم تماس بگیر بگو دو روز دیگر از مسجد ؛ کاروان حرکت می کند. این را گفتم و به اتاقم رفتم . ولی صدای نرگس می آمد که می گفت: - بی بی جان ببین از همین اول تمام کارهایش را من باید انجام بدهم من نمیدانم چرا عموجان احساس میکند وجودش در کاروان مفید است.😃 - با صدای بلند گفتم: شنیدم چی گفتی... حالا وقتی آخر اتوبوس نشستی مفید بودن وجودم را کامل درک میکنی.😂 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۶۱ و ۶۲ " سیدعلی " بی بی گرم غذا درست کردن بود و
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۶۳ و ۶۴ " زهرا بانو " امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم. ملوک هم لیستی نوشته بود که با خودم ببرم. توصیه های مادرانه ملوک هم خالی از لطف نبود. جوری که به این حرف ها با تمام وجود گوش می کردم. روز حرکت رسید. همه ی کارهایم راچک کرده بودم و با توصیه‌ی نرگس، که گفته بود نیم ساعتی زودتر باید در مسجد باشیم شروع به آماده شدن کردم. مانتوی بنفشم را با روسری صورتی کم رنگی ست کردم. همراه ملوک و ماهان راهی مسجد شدیم. اتوبوس و ماشین های شخصی زیادی اطراف مسجد جمع شده بودند. چمدان به دست به طرف ورودی حرکت کردیم به محض رسیدن، نرگس وبی بی را دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی نرگس چمدانم را داد تا در صندوق بگذارند فقط یک کیف دستی که برای خوراکی‌های بین راه بود، را برداشتم. بی بی و ملوک پشت سر هم توصیه میکردند... که نرگس روبه بی بی گفت: - بی بی جان خیالت راحت مگر بار اولم هست تنهایی سفر میروم چقدر نگرانی... - نرگس جان شما حواستان به رها هم باشد. - رها، نمی‌شناسم! ولی زهراخانم علوی، روی چشم ما جای دارد. خودم مثل شیر مراقبش هستم. ملوک با لبخندی برلب گفت: _درسته من هم با اسم زهرا حس بهتری دارم...دخترم نظر خودت چیست؟ سرم را پایین انداختم و چیزی که در دلم بود را به زیان آوردم. - وقتی کسی من را زهرا صدا میزند یاد حاج بابایم می افتم و این را خیلی دوست دارم . نرگس مهلت صحبت به کسی نداد و گفت: - پس از امروز دیگر همه زهرا صدایت میزنند. صدای آرام مردی می آمد که همه را به طرف اتوبوس هدایت می کرد. عموی نرگس بود که به طرفمان آمد. به احوال پرسی ملوک جوابی گرم وصمیمی داد و جواب سلام من را کوتاه و خلاصه... بی بی رو به پسرش: - سید جان حواستان به دخترها باشد. در دلم گفتم این آقاسید به جز کفش های من چیزی دیگر هم مگر میبیند که بخواد مراقبت کند اگر کفشم را عوض کنم من را گم میکند. دوباره صدای نرگس آمد - بی بی چرا حرص میخوری من خودم حواسم به عمو جان هست. خیالت راحت مثل یک مادر مراقبش هستم. سید همان طور که سرش را پایین انداخته بود نزدیک بی بی شد و گفت: - چشم بی بی جان،... نرگس خانم شما هم با خانم علوی لطفا بیایید الان اتوبوس حرکت میکند. بعد از خداحافظی از ملوک و بوسیدن دست بی بی به طرف جمعیت رفت. ما هم پشت سرشان خداحافظی کردیم و داخل اتوبوس شدیم که سید داشت جای هرکس را مشخص میکرد . من و نرگس هم تقریباً آخر اتوبوس نشستیم. برای من فرقی نمی کرد جلو باشم یا عقب ولی نرگس با کلی حرص شروع کرد به پیامک دادن. دیدم آقا سید گوشی اش را نگاه کرد و لبخندی زد ولی جوابی نداد. _نرگس جان جلو و عقب ندارد ناراحت نباش. +همیشه همینطور است هر موقع با عمو جایی بروم اصلا تخفیف نمیدهد، من را مثل بقیه میبیند به قول خودش عدالت، عدالت است. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۶۳ و ۶۴ " زهرا بانو " امروز نرگس خبر داده بود تار
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۶۵ و ۶۶ و ۶۷ سیدعلی:_زائرین محترم برای رعایت حال بزرگترهاست که جلوی اتوبوس را به پدر و مادرهای عزیز دادیم و جوان های کاروان عقب... باز هم اگر کسی اعتراضی دارد بفرمایید در خدمتم... این صحبت های سید وسط اتوبوس بود. که چه محترمانه و قاطع سخن میگفت. کسی چیزی نگفت که صلواتی فرستاده شد و اتوبوس حرکت کرد. خودشان هم به آخر اتوبوس رفتند. گرم صحبت با نرگس بودم که پیامک روی گوشیش با اسم عمو جان را دیدم. حتما پیام دلجویی بود که نرگس با لبخند جوابش را می داد. شب سر کافه ی بین راه ؛ برای نماز و شام ایستادیم بعد از خواندن نماز فرش کوچکی را پهن کردیم و با نرگس نشستیم تا شام بخوریم. - بی بی برای ما شامی درست کرده ولی عمو نمی تواند بیاید. - چرا؟ شاید چون من اینجا هستم ؟ - نه عزیزم نوشته وقت نمیکنم بنشینم و شام بخورم. - خب ساندویچ من را ببر همینطور که کارهایشان را انجام میدهند شام هم بخورند. - دستت طلا، آره بیا با من شام بخور من این ساندویچ را به عمو بدهم. " سیدعلی " با صدای آقاسید گفتن نرگس، ایستادم - نرگس خانم آرام صدا کن، جانم کارم داری!؟... - بیا عمو این ساندویچ را بگیر بخور کارهایت راهم انجام بده. - ممنون چقدر هم گرسنه ام بود. اما بی بی و ساندیچ!؟ - نه بابا بی بی سنتی کار کرده شامی گذاشته این شام زهراست. لقمه در گلویم ماند... - عه چرا شام ایشان را آوردی خودشان چی؟ - خودش گفت، نگران نباش ما با هم شام می خوریم. - باشه پس تشکر کن. "زهرا بانو " موقع نماز صبح بود که به مشهد رسیدیم. اتوبوس تا نزدیکی حرم رفته بود ولی بازهم یک مسیر کوتاه را خودمان چمدان به دست رفتیم تا به هتل رسیدیم. - زهراجان بیابنشینیم.این عموی من تا همه ی مسافرها را اتاق ندهد سراغ من و تو نمی آید پس با خیال راحت بنشین. کنار نرگس نشستم ، و به آقا سید نگاه می کردم. هماهنگ کردن چهل تا مسافر هم سخت بود. کسایی که اعتراض می کردند را با نرمی جواب می داد. اصلا فکر نمی کنم ایشان هم عصبی شود آخر صدا و رفتار ملایمی که دارد دور از خشم و غضب هست. به طرف ما می آمد. نگاه از او گرفتم و سر به پایین انداختم. باز هم صدای ملایمش - شرمنده ی شما معطل شدید بفرمایید اتاق ها طبقه ی دوم هستند. - عموجان دشمنت شرمنده ما که عادت داریم مورد لطف شما قرار بگیریم. - نرگس جان، خیلی خسته ام. این یعنی در کمال احترام نرگس جان دنبالم بیا _باشه عموجان برویم ببینیم بدترین اتاق کدام هست که برای ما گرفته ای چون احتمالا اتاق های خوب هتل برای بقیه شده است. داخل آسانسور شدیم نرگس رو کردبه من و گفت: - زهراجان احتمالا عمو به احترام شما روزه‌ی سکوت گرفته و جواب من را نمیدهد واگر نه هر حرف من را با شش حرف دیگر پاسخگو بود. سید ناخداگاه سرش را بالا آورد و گفت: - من؟ کاش بی بی بود و میگفت این نرگس خانم هست همیشه فاتح کل کل ها میشود. سهم ما فقط سکوت هست. لبخندی مهربان زدم ،که نرگس با روی باز جواب لبخندم را داد ولی سید اصلا نگاهی به من نمیکرد و سرش دوباره به کفش ها ختم شد. به این رابطه ی صمیمی حسرت می خوردم من به غیر از حاج بابایم هیچ وقت این صمیمیت را با کسی نداشتم. وارد اتاق که شدیم بر خلاف تصورات من و نرگس اتاق بزرگ و دلبازی، برای ما گرفته بود. من مشغول باز کردن چمدانم بودم. نگاهم به نرگس افتاد که گوشی به دست روی تخت نشسته بود و به نظر کلافه می‌آمد. شیطنتم گل کرد که رو به نرگس با چشم های ریز شده گفتم: - نرگس جان هنوز نیامدیم دوستان دلتنگ شدن که پشت سر هم پیام می دهند؟چشم بی بی روشن... - نه بابا شانس من طرفدارهایم همه خواب هستند. درگیر توصیه های مدیر کاروان هستم. کچل ام کرد... هرچی تلاش کردم به زندگی اش برسد و نیاید فایده نداشت که نداشت. کل پیام هایش در یک خط خلاصه میشود.‌ بدون اطلاع من آب نخوری، تمام. - حتماخیلی سختگیر هستند درسته؟ - کی؟عمو؟ - آره دیگه! - نه بابا...عمو خیلی هم پایه هست و خوش‌ذوق درک بالایی هم دارد، به قول بی بی ترمز دستی من هم هست. کلا بچه ی خوبیه خدا برای بی بی حفظش کنه. مثل بابا برقی همیشه در حال نصیحت و توصیه هست ولی کو گوش شنوا... درست متوجه نمیشدم که کدام حرف نرگس جدی هست کدام شوخی لبخندی به حرف‌هایش زدم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۶۵ و ۶۶ و ۶۷ سیدعلی:_زائرین محترم برای رعایت حال ب
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ یک خواب چند ساعته خستگی راه را کمتر کرد. کم کم آماده شدیم که با نرگس به حرم برویم. - زهراجان برای حرم چادر هم باید داشته باشی. - ای وااای من که چادر مشکی ندارم! - چادر سفید را بردار موقع ورود به حرم بپوش. چادری که بی بی به من هدیه داده بود را در کیف ام گذاشتم و آماده شدم که نرگس گفت: - زهراجان چون حرم شلوغ هست و گوشی هم داخل حرم همیشه در دسترس نیست ممکن است همدیگر را گم کنیم برای احتیاط شماره ی عمو را هم داشته باش اگر من جواب ندادم بتوانی با ایشان تماس بگیری. - نیاز نیست گم نمیکنیم... - توصیه ی عموجان هست پس باید عمل کنیم. نرگس شماره را گفت و من ذخیره کردم - حالا به چه نامی ذخیره کنم؟ - بزن مامور مخفی بی بی جان😂 - میزنم حاج آقا...😄 - الان اگر عمو، اینجا بود مخالفت میکرد و میگفت من هنوز حاجی نشدم! با خنده گفتم: - مشکل ما نیست یک حج هم بروند، من زدم حاج آقا... با نرگس راهی حرم شدیم. بازار خیلی شلوغ بود و مغازه های زیادی هم در راه بود نرگس تمام توجه اش به اطراف بود ولی من بیشتر برای رسیدن به حرم و کمی آرام شدن بی تاب بودم. وقتی به ورودی حرم رسیدیم چادرم را پوشیدم و با افتادن چشمم به گنبد بود که متوجه شدم چقدر دلتنگم... روبه گنبد عرض سلام کردم🥺✋ و با تمام وجودم در دل از آقا کمک خواستم آقا جان کمکم کنید ؛ رهای وجودم را فراموش کنم. آقا جان کمکم کنید ؛ زهرای بچگی ام را پیدا کنم. آقا جان کمکم کنید ؛ نگاه خدا را پررنگ تر از قبل روی زندگی ام حس کنم. به اطراف که نگاه کردم متوجه تغییرات زیادی شدم. صحن های زیادی درست شده بود از آخرین باری که به مشهد آمده بودم همه جا خیلی تغییر کرده بود و من کامل گیج شده بودم. ولی نرگس خوب می دانست از کجا باید برویم. وارد قسمت خانم ها که شدیم از چند صحن گذشتیم و بعد از سوال کردن از خادمین ضریح رادیدیم . دلم می خواست به ضریح امام بچسبم و ساعت ها دردو دل کنم ولی جمعیت زیادی بود. - زهراجان حرم خیلی شلوغ است. اگر خواستی برویم زیارت باید خیلی مراقب باشیم. - نه من همین عقب می ایستم و زیارتنامه می خوانم فعلا فقط میخواهم ضریح را نگاه کنم. احساس میکنم هنوز خوابم. من کمی عقب ایستادم و شروع به خواندن زیارتنامه کردم -پس من هم این قسمت هستم تا نمازِ زیارت بخوانم. دعایت تمام شد پیش من بیا تا همدیگر را گم نکنیم. - باشه عزیزم قبول باشه. - ممنون از تو هم قبول باشه بعد از مدت ها خواندن دعا و زیارت برای من حسی وصف ناپذیری داشت. من را جوری آرام کرده بود که تا کنون چنین آرامشی را حس نکرده بودم . احساس می کردم سبک شدم نه غمگینم نه دلگیرم.... دلم برای صحن های شلوغ امام رضا تنگ شده بود....دلم برای کبوترهای آقا پر میکشید... دلتنگ پنجره فولاد بودم...کنار پنجره فولاد که رسیدم تمام غم های دنیا را به آن گره زدم. مشغول دعا بودم که صدای خسته ی نرگس کنار گوشم آمد. - زهرا جان ما چند روز دیگر هم هستیم، بهتر نیست نفسی بکشیم دوباره برگردیم؟این حجم از دعا به استجابت نمی رسد! بابا ؛ کم کم طلب کن بگذار بقیه هم شانس خودشان را امتحان کنند....شما هفت پادشاه را خواب دیدید من داشتم کل ثانیه های سفر را با مدیر کاروان چک میکردم بعد هم به جناب بی بی گزارش میدادم. خیلی خسته شدم رحم کن الان اجازه ی رفتن میدهی ؟ همان طور که اشک هایم را پاک میکردم به حرفهای نرگس هم می خندیدم که چه مظلوم التماس میکرد تا برویم - حالا چرا گریه می کنی بریم ان شاالله عصر دوباره برمی گردیم. نرگس روبه گنبد کرد و گفت: - یا امام رضا ما یک مرخصی ساعتی برویم ، به امید دیدار... من هم در دل با امام‌مهربانی‌ها خداحافظی کردم و راهی هتل شدیم.. توی راه تمام حواس نرگس به مغازه ها بود. - خرید را دوست داری؟ چشمانش برقی زد و با ذوق گفت: - خیلی - خب چرا الان خرید نمی کنی؟ - نه مامور مخفی بی بی گفته موقع خرید باید خودش هم باشد. احتمالا برای گزارش به بی بی مجبوره است دنبالم بیاید.دلم برای عموجان می سوزد یک روز کلافه کننده و کلی خستگی در انتظارش است. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا