رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۷۱ و ۷۲ امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۷۳ و ۷۴
آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک کرده بود برای نرگس هم لیوان آبی پر کردم و به طرفش رفتم.
- بفرما
- خدا خیرت بده الان به آب نیاز داشتم.
- خیلی تشنه ات بود؟
- نه از دست عمو به مرز آتش گرفتن رسیده بودم.
-باخنده گفتم:
- پس به دادت رسیدم حالا چی شد؟ اجازه ندادن بریم خرید؟
- نه گفت مشکلی نیست فقط من هم خرید دارم و همراه شما می آیم! گفتم: ما حرم هستیم شما هتل؟! گفت: منم تو راه حرمام! گفتم: ما کارمان طول میکشد!
گفت: من کاری ندارم! خلاصه هرچی گفتم یک جواب داد نتیجه این شد که صبر کنیم تا عمو هم بیاید و باهم برویم.
متوجه نمی شدم رفتار و سختگیری عموی نرگس از روی دوست داشتن است یا غیرت یا خودخواهی!؟
روبه نرگس گفتم:
- چرا دوست نداری عمویت با ما بیاید؟؟
- به خاطر خودش میگویم آخر خسته میشود آخرین باری که با من به خرید آمد پایش تاول زده بود. وگرنه من که مشکلی ندارم. خیالم هم از خرید بستنی و کمک برای آوردن خرید ها هم راحت میشود
چون با عمو جانم هستم.
"سید علی "
نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرفام می آمدند.
- سلام شرمنده که معطل شدید.
- سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم!
خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم. راه افتادیم به طرف بازار با اصرار نرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن.
همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان میرفتم.
باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دختر حاج آقا علوی هستند.
لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد.
اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی میکرد.
ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند.
نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود.
وارد مغازه ی بزرگی شدیم.
شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خریدهایش را انتخاب کند.
وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم:
- ببخشید شما خرید ندارید؟
- فعلا نه با این چادر نمیتوانم!
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم
- خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سر کنید؟
متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش میداد!
- دوست داشتم بپوشم موردی هست؟
متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم:
- یک لحظه صبر کنید...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۷۳ و ۷۴ آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک ک
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۷۵ و ۷۶ و ۷۷
به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود.
- نرگس جان خانم علوی خرید دارند. شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟
- نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم.
به طرفشان برگشتم. دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود.
- خانم علوی میشود همراه من بیایید؟
- نه نمیتوانم! درست مثل بچگی اش قهر کرده بود
- خواهش میکنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود.
-پس نرگس چی؟
-تا کارش تمام شود برمیگردیم همین مغازه های اطراف هستیم.
با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرفتر چادر سرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت:
- چی لازم دارید؟
سریع گفتم:
- چادر عربی میخواستیم.
فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم.
- میشود انتخاب کنید و بعد هم امتحان؟
- بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد.
نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.همانطور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس...
نگاه مستقیمی که روی من داشت را حس می کردم. ادامه دادم
- نرگس چادر ساده میپوشد اصلا مدل دار دوست ندارد. میشود انتخاب کنید؟
صدای بلندش نشان میداد عصبی هم هست.
- آقای محترم من اگر چیزی را صلاح بدانم و نیاز داشته باشم خودم تهیه میکنم نیاز به توصیه ی شما ندارم.
خواست برود که نزدیک تر شدم و آرام و خونسرد گفتم:
- خانم علوی من پدرتان را خوب میشناختم فکر نمیکنم هرگز اجازه میداد دخترشان بدون پوشش درست بیرون برود. خوب یادم هست وقتی در بچگی از سر بازی چادر سفیدتان را کشیدم حاجی چقدر دعوایم کرد.یادتان هست وقتی شما گریه می کردید حاج بابا چی به شما گفت؟
حالا کمی شوکه شده بود.صدایش ملایم تر بود.
- شما همان پسر بچه هستید؟
- بله...حرف حاجی را یادتان هست یا من کمکتان کنم؟
- یادم نیست!
_ولی من خوب یادم مانده همان طورکه آرامتان میکرد، میگفت: احد و ناسی حق ندارد نگاه بدی به زهرابانوی من داشته باشد.
سکوتش نشان از آرام شدنش میداد.
شاید گذری در خاطرات، و دنبال خاطره ی مشترک کودکی اش میگشت. نمیدانم گفتنش درست بود یا نه ولی گاهی باید با ندای دل جلو رفت.
آرام تر جوری که خودم هم به سختی شنیدم گفتم:
- زهرابانوی حاجی میشود انتخاب کنید؟
"زهرا بانو"
وقتی خوب به حرفهایش فکر کردم یادم آمد روزی که در حیاط مسجد پسری چادرم را کشید ؛ وقتی حاج بابا کلی دعوایش کرد وقتی گریه می کردم بابا نازم می کرد و آن پسر ما را نگاه میکرد. واقعا حاج آقای مسجد محله، عموی نرگس همون پسر بچه بود!؟ یادآوری خاطره ی شیرین کودکی ام بود، که آرامشم را برگرداند.
یکی از چادرها را برداشتم فروشنده اتاق پرو را نشانم داد به طرف اتاق رفتم تا ببینم با این چادر چه شکلی میشوم.
طولی نکشید که در اتاق به صدا درآمد فروشنده بود.
- همراهتان خواستند که کمکتان کنم.
در دل خدا خیری نصیبش کردم و خوشحال گفتم ممنونم.
- خانم فروشنده خیلی ماهر و سریع روسری ام را به شکلی منظم بست ؛ رو به آینه کردم
که خودش گفت:
- چقدر با حجاب زیباتر میشوی!
و بعد هم چادر را باز کرد و روی سرم انداخت
- برای اینکه از سرتان سُر نخورد چادر با کش هست.
توی آینه به خودم یک نگاه انداختم.عالی شده بود این چادر نه می افتاد نه سخت بود گرفتنش. چون آستین داشت خیلی راحت بودم. از خانم فروشنده به خاطر کمکش تشکری کردم و چادر نرگس را برداشتم تا بیرون بروم.
به محض بیرون آمدنم سید را دیدم که از طرف ورودی می آمد لحظه ای چشمش به من افتاد ولی زود به کفش هایم ختم شد.
برای حساب کردن رفتم که خانم فروشنده گفت:
- حساب شده...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۷۵ و ۷۶ و ۷۷ به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۷۸ و ۷۹ و ۸۰
" سید علی "
وقتی چادر را برداشت و به اتاق پرو رفت خیالم راحت شد.
اول به طرف صندوق رفتم و پول چادر را حساب کردم بعد از خانم فروشنده خواهش کردم که به کمکش برود. چون فکر نمیکنم خودش زیاد وارد باشد.
احساس گرما می کردم.
توی دلم غوغایی بود حس اینکه چیزی با ارزش را پیدا کردهام را داشتم به بیرون مغازه رفتم تا هوایی تازه کنم. پیش نرگس رفتم،
گفت:
- کارش دیگر تمام است ازمن خواست تا پیش خانم علوی برگردم. خودش هم تا چند دقیقه ی دیگر می آید.
به مغازه برگشتم که به محض ورود من خانم محجبه ای با چادرعربی، بسیار با وقار از اتاق بیرون آمد. خودش بود زهرابانوی، حاج آقا علوی...
همانطور نگاهش میکردم که چشمش به من افتاد. از شرم و خجالت سرم را پایین انداختم.
به طرفم آمد و گفت:
- حاج آقا من خودم پول چادر راحساب میکردم.
- حاجی نشدم هنوز بیشتر سید صدایم میکنند. شما هم در سفر پول نیازتان میشود بعداً برمیگردانید دیر نمیشود.
صدای نرگس آمد که به ذوق می گفت:
- وااای خداااایا چقدر عوض شدی زهرا... چقدر بهت میاد... چادر عربی خریدی؟! وای من اصلا دوست ندارم از این چادرها ولی سر تو که دیدم عاشقش شدم.
با خنده ادامه داد
- عمو همیشه میگفت: چادر عربی بخرم ولی من گوش نمیکردم. فکر کنم اشتباه کردم.
کنار نرگس رسیدم و خریدهایش را گرفتم و گفتم:
- نرگس خانم آرام تر
- چشم چشم عموجان، نمیدانی چقدر ذوق کردم کنترلم را از دست دادم.
"زهرا بانو "
اینقدر نرگس تعریف کرد که دلم میخواست خودم را دوباره در آینه ببینم. از این همه ذوق نرگس تشکری کردم.
- چی شد یک دفعه خواستی چادر عربی بخری؟
هُل کردم و ناخداگاه نگاهم به طرف حاج آقا کشیده شد فکر کنم متوجه شد من جوابی ندارم ولی خودش هم چیزی نگفت!
برای اینکه سوژه ای به دست نرگس نداده باشم سریع گفتم:
- فکرکنم این چادرها پوشیدنش راحت تر هست برای همین خریدم.
حاج آقا هم به کمکم آمد و گفت:
- بهتره برگردیم هتل. امشب جلسه ای برای زائران در نظر گرفته ایم باید زودتر هماهنگ کنم.
با این صحبت ها نرگس هم کوتاه آمد و راهی هتل شدیم تمام طول راه نرگس صحبت میکرد و از خریدهایش میگفت گاهی از پوشیدن چادرم تعریف میکرد ولی در کل زیاد از صحبت هایش چیزی متوجه نشدم غرق افکار نامشخصی در ذهنم بودم.
بعد از نمازبه مناسبت ولادت امام رضا(ع) سخنرانی و جشنی برگزار میشود.
به محض رسیدنمان به اتاق ؛
نرگس مشغول جا دادن خرید هایش شد من هم برای استراحت به تختم رفتم
نرگس رو کرد به من و با تعجب پرسید:
- خوابیدی؟
- پام دردگرفته خیلی راه رفتیم من اصلا عادت به راه رفتن زیادی ندارم.
- من که اصلا خسته نشدم. پس خوب استراحت کن تا قبل از جشن برای کمک برویم.
برای جشن آماده شدیم.
مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم
پوشیدم و چادر عربی ام را روی سرم انداختم.
- به به، خانم، من ماندم موقع تقسیم خوشکلی تو حق چند نفر را گرفتی؟ اصلا من بیچاره آن موقع کجا بود؟
باخنده گفتم :
- احتمالا نرگس خانم در حال خرید کردن بودند.
- بریم، بریم که حس حسادتم را نمی توانم کنترل کنم.
به سالن همایش هتل رفتیم. بیشتر کارها انجام شده بود. با نرگس ردیف های اول نشستیم. کم کم جمعیت زیاد شد و سخنران برای سخنرانی آمد و بعد هم مولودی زیبایی خوانده شد. در آخر هم عموی نرگس بالا آمد و بعد از تشکر و تبریک شروع به صحبت کرد.
نمیدانم منی که تو دانشگاه همکلاسی های پسر داشتم، صحبت با پسرهای اقوام هم زیاد برایم سخت نبود.
حالا چرا نگاه کردن و گوش کردن به صحبت های ایشان اینقدر برایم مشکل بود.
با هر حرف و صحبتش دلم فرو میریخت حسی جدید و تازه، حسی که تا حالا با هیچ آقایی نداشتم. حتی وقتی فقط به صحبت هایش گوش هم میکردم در دل مشتاق بودم.
از خودم ناراحت بودم و سر این دل بی ظرفیت #نهیب زدم که کمی محتاط تر کمی عاقل تر باش.
نمیدانم اشتباه یا درست رفتارش برای من جدید بود رفتارش کمیاب بود لحن آرام ؛ نگاه باحیا چیزهایی بود که اطراف ام زیاد ندیده بودم و الان برای من تازگی داشت و جذاب بود.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۷۸ و ۷۹ و ۸۰ " سید علی " وقتی چادر را برداشت و به
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۸۱ و ۸۲
- زهراجان شما هم در مسابقه شرکت می کنی؟
- کدام مسابقه؟
- ای بابا مگر گوش نکردی؟! دو ساعت خاطره تعریف میکردند؟
- حواسم نبود. متوجه نشدم. حالا چه مسابقه ای هست؟
- مسابقه، از کتاب شهید ابراهیم هادی جوایز خوبی هم دارد. باید فردا کتابش را تهیه کنیم و خوب بخوانیم
- مگر تو شرکت می کنی؟
- ما شرکت میکنیم من اسم تو را هم نوشتم. حالا برویم که فردا روز آخر سفر مشهدمان هست باید کامل استفاده کنیم.
- ممنون نرگس جان که به فکر پیشرفتم هستی ؛ بهتره برویم.
امروز از صبح که بلند شدیم تمام کارهایمان را با نظم جلو بردیم. چمدانهایمان را آماده کردیم، ته مانده ی خریدهایمان را انجام دادیم.
قرار شد شب را با کاروان به حرم برویم و دعای وداع را بخوانیم و برای آخرین بار زیارت کنیم.
بعد از شام همراه دوستان راهی حرم شدیم.
در صحن انقلاب کاروانی ها دور هم جمع شده بودند و حاج آقا دعای وداع را با آرامشی از جنس نور تلاوت کرد.
حرم،دعا،جمع صمیمی دوستان همه باعث شده بود از موقعیت ام کامل استفاده کنم. کل دلتنگی ام را به حراج گذاشتم و با او وداع کردم
به آرامشی که سالها به دنبال اش بودم سلامی دوباره دادم.
تا اذان صبح در حرم بودیم انگار نیاز داشتیم برای مدتی از این ثانیه های معنوی توشه برداریم .این روزهای فراموش نشدنی را با جان ودل در حافظه ام ذخیره کردم.
حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد.
ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند. ناخودآگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود
این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس میکردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم.
من و نرگس بعد از گرفتن چمدانها پیش ملوک و بیبی رفتیم هر دو، وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم میکردند .
ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت:
- رها خیلی عزیزشدی ...نمیدانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی.
میدانستم این را با تمام وجودش به من میگوید.
بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد.
صدای اعتراض نرگس بلند شد.
- من هم هستم! جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید.
بی بی خندید و گفت:
- مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب میدرخشید.
بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر پیش عموی نرگس رفت.
همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد.
چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم
ولی باز هم #غرورم اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم.
فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۸۱ و ۸۲ - زهراجان شما هم در مسابقه شرکت می کنی؟ -
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۸۳ و ۸۴
چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد باز هم نرگس بود که یادآوری میکرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم.
من خواندن کتاب را شروع کردم.
اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم.
تا جایی که جلد اول را تمام کردم
وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم.
بیوگرافی کامل،
خاطرات از کودکی تا شهادت،
غیرت و مظلومیت #شهیدابراهیم_هادی باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم.
این کتاب توصیف کاملی از شهید بود.
همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم.
گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد.
گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد.
گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم.
کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او #عهدی_بستم.
عهد بستم که کمکم کند تا من هم #نمازشب ام را ترک نکنم.
چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم. از همان شب و برای اولین بار نماز شب را با توسل به شهدا شروع کردم.
بعد از نماز احساس سبکی می کردم این حسی بود که به تازگی زیاد، تجربه کرده بودم.
حسی ناب و آرامشی از جنس نور که فقط تنها کسی می تواند درک کند که آن را به دست آورده باشد .
امروز روز مسابقه هست.
صبح با شوری عجیب بلند شدم.
ملوک هم پشتیبان و همراهم بود و به من کلی انرژی می داد. بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم.
موقع رفتن چادرم را از جالباسی برداشتم با ذوق روی سرم انداختم توی آینه نگاه تحسین برانگیزی به خودم کردم و آرام با شیطنت زمزمه وار گفتم:
مرسی عموی نرگس، مرسی حاج آقا عجب انتخابی داشتید و کشف نشده بودید.
همان موقع صدای ملوک آمد که ساعت را یادآوری می کرد.
سریع به طرف بیرون رفتم که ملوک قرآن به دست منتظرم ایستاده بود.
با لبخند تشکری کردم وقتی از زیر قرآن رد شدم، ملوک ذکر
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»
را برایم می خواند و بدرقه ام کرد.
با نرگس که تماس گرفتم ،
قرار شد ورودی سالن همایش جایی که باید امتحان می دادیم منتظرم بماند تا باهم به سالن برویم.
جمعیت زیادی بود.
فکر نم کردم تا این اندازه شلوغ باشد نرگس را پیدا کردم داشت با گوشی صحبت می کرد خودم را به او رساندم.
- سلام ببخشید دیر شد.
- چشم، چشم، بازم چشم، برایمان دعا کنید. فعلا خدانگهدار
- با من هستی من که تازه آمدم
- سلام دختر تنبل، نه با مامور مخفی بی بی ام دارد گزارش های تکمیلی را جمع میکند تا دست پر پیش بی بی برود.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۸۳ و ۸۴ چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم.
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۸۵ و ۸۶ و ۸۷
متوجه شدم منظور نرگس عمویش هست دلم می خواست بحث ادامه پیدا کند. برای همین گفتم:
- با عمویت آمدی؟
- نه چون با او نیامده ام، کنترل از راه دور را برداشته. صبح جایی کار داشت باید زودتر میرفت. بهتر هم شد آخر اینجوری استرسم کمتر میشود.
همانطور که به سالن میرفتیم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم نرگس پرسید:
- حالا چقدر خواندی؟
- چند باری کتاب را خواندم مخصوصا خاطرات جبهه، برای من خیلی جالب و شنیدنی بود واقعا افتخار کردم به چنین شهدایی به چنین مردانی...
- به به زهرا خانم آمدی که جایزه ها را درو کنی!
- نه اینجوری هم نیست من تجربه ی این چنین مسابقات را ندارم حتما بهتر از من هستند در ضمن چقدر سنهای شرکت کننده ها متفاوت هست!
- بله همه به عشق اول شدن آمدند برای همین ردهی سنی را بالای بیست سال گذاشتند.
- مگه جایزه ی نفر اول چیست؟
-مگر نگفته بودم؟ کمک هزینه ی سفر حج هست.
- واقعا!! کاش با دقت بیشتری خوانده بودم.
- بله اول قرار بود که سفر کربلا باشد ولی خیرین تصمیم گرفتند نفر اول سفر حج باشد نفر دوم سفر کربلا
از ته دلم با صدایی دلشکسته گفتم,
خوش به سعادتشون هر کسی که برنده شود خدا خیلی دوستش داشته که بین این همه انتخابش کرده، ان شاالله ماراهم دعا کند.
- باشه عزیزم مطمئن باش یادم نمیرود و دعایت می کنم من که یک زهرا بیشتر ندارم حالا سوغاتی چی برایت بیاورم؟
متوجه شدم برای عوض شدن جو باز نرگس بساط شوخی اش را پهن کرده گفت:
_بدون من دلت می آید بروی؟
- نه برای همین به نفع بقیه کنار میروم سعی می کنم اول نشوم فقط به خاطر تو و دوستان ...
اولین صندلی خالی که پیدا کردیم،
نزدیک هم نشستیم.
آقایی برای صحبت و اعلام زمان امتحان بالای سالن ایستاده بود. بعد از همکارانش خواهش کرد که سوالات را پخش کند.
نگاهم به نرگس افتاد،
هر دو استرس داشتیم ولی باز هم به روی هم لبخندی زدیم و به هم امید دادیم. مراقبین شروع کردند به پخش کردن برگهها...
سرم را پایین انداختم و زیر لب آیه الکرسی را خواندم همان موقع بود یک جفت کفش واکس زده جلوی پایم ایستاد و برگه ای را به طرفم گرفت کفشها برایم آشنا بودند سرم را که بالا گرفتم عموی نرگس بود...
هُل شده سلامی دست و پا شکسته کردم
که با خونسردی و همانطور که نگاهش پایین بود جوابم را داد و رفت.
نگاهم را به نرگس دادم که با تعجب و آرام گفت:
_من با این عمو نیاز به دشمن ندارم
خودش مراقب هست و احتمالا طراح سوالات، بعد من را اصلا کمک نکرد،صبح هم بدون اطلاع رفت.
از حرص خوردن نرگس خنده ام گرفت.
شروع به پاسخ دادن کردیم سرم را بالا نمی آوردم احساس میکردم نگاه کسی دنبالم هست این باعث استرسم میشد.
چون کتاب را با عشق خوانده بودم سوالات برای من شیرین بودند با شوق میخواندم و جواب میدادم.
خیلی زود برگه ام را دادم و بیرون رفتم و منتظر نرگس نشستم .
آخرای امتحان بود تقریبا بیشتر شرکت کننده ها از سالن بیرون آمده بودند که نرگس هم با قیافه ای درهم از سالن خارج شد .
به طرفش رفتم به محض دیدنم و نزدیک شدنش مثل بمب منفجر شد.
- چقدر خوانده بودم! چقدر سوالات سخت بود! تو چه طور زود نوشتی؟ دیدی عمو همه کاره بود! اصلا این عمو یک راهنمایی نکرد!اصلا نگفت که از کجا بیشتر باید بخوانم! اصلا سوال می کردم جواب سربالا میداد...
حالا صبر کن شب خانه بیایید من میدانم و او...همین الان ده کیلو بادمجان میخرم از امشب تا آخر هفته باید نهار و شام بادمجان بخوریم...
دیگر نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم با خنده گفتم:
- به جان خودم الان سکته میکنی آرام باش!
حالا چرا اینقدر بادمجان قرار هست بخری؟
نکند میخواهی لیته درست کنی؟
- نه عمو حساسیت شدید دارد کهیر میزند تاوان پنهان کاری را باید پس بدهد.
- بروم برایت آب بیاورم شاید آرام تر شدی و رحم کردی...
- نه آب نمی خواهم من را به خانه میرسانی؟
- حتما، حالا چرا عجله داری؟
- می خواهم زودتر از عمو به خانه برسم تا بی بی را خوب آماده کنم دست تنها حریفش نمیشوم عمو قانون و فلسفه های پر پیچ و خمی دارد.
- پاشو، پاشو برویم خدا به عمویت رحم کند...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۸۵ و ۸۶ و ۸۷ متوجه شدم منظور نرگس عمویش هست دلم می
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۸۸ و ۸۹ و ۹۰
امروز از صبح دلم میخواهد به نرگس زنگ بزنم تا بپرسم دیروز با عمویش چه کرد ولی هم خجالتم میشد هم احساس می کردم در موردم فکر هایی بکند که دوست ندارم.
کلافه و بی حوصله جلوی تلویزیون نشسته بودم. همانطور که کانالها را بالا و پایین می کردم کانالی پیدا کردم که مشهد الرضا را نشان میداد و چه آهنگ قشنگی را میخواند دلم هوای روزهای مشهد را کرد.
گوشی ام را برداشتم تا چند عکسی را که از مشهد داشتم ببینم.
پیش خودم گفتم :
بهتره کلیپی درست کنم
ولی عکس هایم کم بود برای نرگس پیام گذاشتم بعد از احوالپرسی از او خواستم تا اگر عکسی از مشهد دارد را برای من بفرستد.
به ده دقیقه نکشید که پیام نرگس را دریافت کردم.
چند عکس را برایم فرستاد.
بازشان کردم. بیشتر از گنبد گرفته بود ولی بازهم خوب است.
دربین عکس ها ؛ عکس عمویش راهم فرستاده بود.
مثل اینکه اگر خودم هم میخواستم خوددار باشم تقدیر نمیگذاشت برای اولین بار بود که صدای تپش قلبم را میشنیدم.
یکی از عکسها از پشت سربود ولی یکی دیگر نیم رخش را نشان میداد. همین عکس کافی بود که لبخندی روی لبانم شکل بگیرد.
در دلم از این همه بی پروایی ناراحت بودم ولی خوشحال هم بودم که بی خجالت و غیر مستقیم می توانم سید را خوب ببینم. چون در حالت عادی که فقط مو هایش قابل روئیت است بس که سرش را پایین میگیرد بی توجهی او نصبت اطرافیانش واقعا کلافه کننده هست. احتمالا زندگی با این جور آدم های خشک خیلی سخت است.
کلیپ را درست کردم از قصد دوتا عکس سید را هم در کلیپ گذاشتم مطمئن بودم نرگس عکس ها را اشتباه فرستاده ولی دوست داشتم عکس همسفر عبوسی که بی دلیل و غیر ارادی به طرفش گرایش داشتم را هم در این کلیپ بگذارم.
امیدوار بودم بعد از دیدن کلیپ سر صحبت باز شود. درست هم فکر کردم بعد از چند دقیقه استیکر های خنده پشت سر هم می آمد.
- چرا می خندی نکند خوب نشده؟
- عالی شده مخصوصا که مدیر کاروان هم تو کلیپ هست این را نشانش بدهم تا صبح مجبورم می ند الهی العفو بخوانم که چرا عکسش را برای تو فرستادم.
- ای وااای خب اگر ناراحت میشوند کلیپ را پاک کن من هم یکی دیگر درست میکنم.
- نه بابا شوخی می کنم خیلی هم دلش بخواهد در جمع خصوصی ما حضور دارد.
اگر ناراحت بود جایش یک گلدان کاکتوس بگذار!
- فکر کردم الان میگویی جایش بادمجان بگذارم!
- نه عملیات های من همه با شکست روبرو میشود. بعد از مسابقه اصلا عمو خانه نیامد برای اردوی جهادی اعزام شده بود. این ها همه از نقشه های عموی سیاستمدار من است. یک هفته ای نیست وقتی هم بیاید آتش من هم خاموش شده. ولی خوبه با این کلیپ حالش راکمی میگیرم.
دوست داشتم فقط گوش کنم حرف هایی که به سید ختم میشد برای من شنیدنی بود.
- الوووو... کجاییییییی
سریع نوشتم
- هستم...سفرشون بی خطر
امروز صبح حال خوبی داشتم ،
پیش ملوک رفتم از او خواهش کردم باهم سر مزار حاج بابا برویم ملوک هم کلی استقبال کرد چون خیلی وقت بود همه باهم پیش پدر نرفته بودیم.
عصر آماده شدم.
در حال درست کردن چادرم بودم که ملوک همراه ظرف حلوایی با بوی گلاب، که با پودر نارگیل و خلال پسته تزئین شده بود آمد.
چشمم که به ظرف توی دستش افتاد لبهایم به حرکت درآمد و بدون پیش بینی گفتم:
- ممنونم.
- برای چی عزیزم
- برای همه چیز، برای اینکه هنوز هم مثل قبلا به فکر پدرم هستید...برای اینکه من را با تمام مشکلاتم تحمل کردید...برای اینکه الان همراه و پشتیبانم هستید، کنار شما احساس تنهایی نمی کنم. ممنون برای تمام زحمتاتون
ملوک جلو آمد و پیشانی ام را بوسید با لبخند رضایتی که بر لب داشت گفت:
- من جز محبت از تو و حاج آقا چیزی ندیدم. از خدا بهترین ها را برایت آرزو دارم.
میدانستم محبت زیادی به او نکردم.سرم را پایین انداختم و گفتم:
- سعی می کنم جبران کنم.
- میدانستی وقتی #حجاب گرفتی برایم #متولد شدی؟ همین که محجوب و با چادر می بینمت #شکرگزار خداوند هستم.
سر مزار حاج بابا کلی دردو دل کردم
از همه چیز برایش گفتم.
فقط از یک حس عجیبی که در دل داشتم چیزی نگفتم. فکر میکنم این حس باید سرکوب شود چون من دختر پر احساس ؛ توان بی مهری را ندارم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۸۸ و ۸۹ و ۹۰ امروز از صبح دلم میخواهد به نرگس زنگ
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۹۱ و ۹۲
به خانه که رسیدیم ،
به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم. هنوز درگیر لباسهایم بودم که گوشی ام زنگ خورد از کیف ام که بیرون آوردم اسم عموی نرگس را دیدم...
در سفر مشهد نرگس شماره ی عمویش را به من داده بود و من با نام حاج آقا ثبت کرده بودم.
یعنی بامن چه کار داشت؟
نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط شوم و تماس را وصل کردم.
- الو بفرمایید
- سلام و علیکم خانم علوی
ای خدااا من چه جور جوابش را بدهم با این صدای لرزان
- بله بفرمایید
خیلی خونسرد و با آرامش سخن می گفت مثل همیشه...مثل صدای گرمش موقع خواندن دعا
- خانم علوی امتیاز شما و خانم دیگری مساوی شده، قرار شد برای تعیین نفر اول و دوم قرعه کشی انجام دهیم. پس اگر برای شما امکان دارد امروز عصر به مسجد بیایید تا با حضور متقاضی دیگر قرعه کشی انجام شود.
درست وحسابی متوجه حرفهایش نمیشدم فقط گوش می کردم که گفتم:
- یعنی من برنده شدم!؟
- بله خانم علوی شما بدون هیچ غلطی به تمامی سوالات پاسخ صحیح دادید یا زائر خانه ی خدا هستید یا آقا امام حسین(ع)...به شما تبریک می گویم.
خیلی شوکه شده بودم فکر میکردم مسابقه را خوب دادم نه دیگر تا این حد...با تعجب پرسیدم
- جدی می گویید؟
- بله خانم علوی. عصر حدود ساعت سه دفتر مسجد باشید. التماس دعا
تشکر کردم و گوشی را قطع کردم.
شوک زده از اتاق بیرون رفتم، جلوی ملوک که روی مبل نشسته بود، نشستم و به ملوک گفتم:
- من برنده شدم...خودش زنگ زد گفت... عصر باید برم مسجد...
ملوک که چیزی از حرفهای من متوجه نشده بود لیوان آبی به دستم داد و پرسید
- خوبی زهرا؟! چی شده؟
کمی از آب را خوردم و نفس راحتی کشیدم کامل برای ملوک تعریف کردم.
ملوک تبریک گفت و من را به بغل گرفت و میبوسید. این اولین باری بود که مثل یک مادر واقعی من را درآغوشش غرق بوسه می کرد.
صدای زنگ گوشی ام آمد.
نرگس بود حتما خبر را شنیده بود.تماس را وصل کردم
- الو نرگس
صدای گریه ی نرگس می آمد
- می دانستم بنده ی خوب خدایی...خدا چه زیبا بین این همه تو را دست چین کرده، زهرا جان از ته قلبم بهت تبریک میگم من را هم دعا کن.
این اولین باری بود که نرگس جدی صحبت میکرد. تشکر کردم .
که گفت:
- من هم عصر به مسجد می آیم تا کنارت باشم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۹۱ و ۹۲ به خانه که رسیدیم ، به اتاقم رفتم تا کمی ا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۹۳ و ۹۴
عصر همراه ملوک به مسجد رفتم.
قبل از ما هم نرگس و عمویش آمده بودند. وارد دفتر مسجد شدیم مثل همیشه سید سرش را پایین انداخته بود و جواب سلام ما را داد.
طولی نکشید که خانمی حدود چهل ساله با همسرش آمدند.
بعد از آنها روحانی دیگری که سن بالایی داشت به همراه دوآقای دیگر وارد دفتر مسجد شدند..
و بعد از کمی صحبت قرعه کشی انجام شد.
اسم نفر اول، اسم خانمی بود که همراه همسرش آمده بود و قرعه ی سفر را که براشتند سفر کربلا برایش بیرون آمد.
نرگس نگاهم کردم وگفت :
_حاج زهرا شدی...
گفتم:
_یعنی چی؟
- یعنی تو برای سفر حج اعزام میشوی تبریک میگم زهرا جان
بعد همه تبریک گفتند و التماس دعا...
آن خانم بعد از تکمیل فرم رفت.
من هم فرمم را کامل کردم وبه روحانی که سید استاد صدایش می کرد دادم.
نگاهی به فرم انداخت و گفت:
- شما مجرد هستید و سنتون هم کمتر از چهل و پنج سال است. کسی هم در کاروان محرم شما نیست.
اصلا متوجه نمیشدم چه ربطی بین صحبت هایش وجود دارد.
ملوک پرسید
- مشکل کجاست؟
- اینجاست که طبق قانون عربستان، زنان مجرد زیر چهل و پنج سال باید با محارم خود به سفر حج بروند وگر نه بر اساس قانون عربستان از این سفر محروم میشوند..
دلم گرفت. آخر این چه قانونی بود...
وقتی دیدم ماندن زیاد فایده ای ندارد با دلخوری و ناراحتی ببخشیدی را گفتم و از دفتر بیرون آمدم.
نرگس هم پشت سرم آمد.
- صبر کن زهرا حتما راه حلی هست.
- الان میخواهم بروم بعد صحبت می کنیم.
دست نرگس که روی گونه ام نشست متوجه شدم این اشک ها چه بی اختیار و بی پروا سرازیر شدند.
- باشه عزیزم بعد صحبت می کنیم برو به سلامت.
از اینکه نرگس درکم کرد خوشحال بودم. راهی شدم دلم می خواست تنها باشم ولی نه بهتر بود پیش حاج بابا می رفتم تا از وعده هایی که به دلم داده بودم و چه راحت بر باد رفتند می گفتم.
دوساعتی که با پدرم دردو دل کردم خیلی آرام تر شدم.
گوشی ام را چک کردم چند باری ملوک زنگ زده بود حتما خیلی نگران شده...
سریع با او تماس گرفتم.
با صدایی که از گریه گرفته بود گفتم:
- الو سلام
- سلام دخترم بهتری
-بله خوبم الان میام...
- من خانه ی بی بی هستم بیا اینجا
- باشه خدانگهدار...
حالا چرا خانه بی بی بود.
حتما چون من آمدم و تنها بوده به اصرار نرگس پیش بی بی رفته.
بلند شدم و راهی خانه ی بی بی، هم خسته بودم و هم کلافه ولی زیاد ناراحت نبودم راضی بودم به رضایت خدا...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۹۵ و ۹۶ و ۹۷
" سید علی "
بعد از سوالاتی که استادم از خانم علوی پرسید و وقتی متوجه شد که نمیتواند به این سفر برود از شدت ناراحتی ایستادن را جایز ندانست و به بیرون رفت. نرگس هم برای همدردی به دنبالش...
دفتر را سکوتی فرا گرفته بود. که استاد این سکوت را شکست
- ما اکثر در این جور مواقع یکی از هم کاروانی ها را انتخاب میکنیم برای...
نگاه من و مادر خانم علوی به دهان استاد میخکوب شده بود.
که ادامه داد
- عقد موقت تا این مشکل پیش نیاید...
کسی چیزی نمی گفت
مادر خانم علوی شوکه و سردرگم سر پایین انداخته بود.
روبه استادم کردم و خواستم تا زمان بدهد
- خبر با خودتون...اگر موافق بودید شخص مورد اعتمادی در کاروان حضور دارد معرفی می کنم وگرنه جایگزین کنیم.
بعد از خداحافظی به دنبال استاد رفتم
- استاد ببخشید...شخص مورد اعتمادتان کی هست؟
با لبخندی گفت:
- شما رضایت خود خانم و خانواده اش را بگیرید من آدم با ایمان و مورد اعتمادم را معرفی می کنم. یاعلی سید...
_خدا نگهدارتون...
وارد دفتر شدم هنوز مادرخانم علوی نشسته بودکه آرام گفت:
- چه جوری بهش بگم...
- خانم علوی اگر صلاح بدونید با من و نرگس به خانه ی ما برویم تا بی بی این موضوع را برایش شرح دهد تصمیم را بر عهده ی خودش بگذارید بهتر است...
" زهرا بانو "
بهتر بود تماس بگیرم ،
تا ملوک سریع بیایید چون الان فقط به اتاق ام نیاز داشتم و دلم یک نقاشی میخواست همیشه موقعی که کلافه بودم کشیدن طراحی و موسیقی آرامم می کرد و آرامشم را برمی گرداند.
- سلام رسیدم ، بیایید برویم.
- سلام دخترم بیا داخل یک نیم ساعت دیگر می رویم...
صدای نرگس می آمد که بلند میگفت در را زدم.
نگاهم به در بود که باز شد.
- بیا داخل عزیزم
باشه ای را گفتم و پیاده شدم.
حیاط با صفا، درخت بزرگ انگور، تختی کنار حوض همه برای یک طراح سوژه بود.دوست داشتم ذهنم به سمتی کشیده شود تا درگیری ذهنی ام را فراموش کنم.
- یکی باید تو را نجات بدهد غرق چه شده ای دختر...
- غرق این حیاط خوشکل
- تموم شد حیاطمان ، بس نگاه کردی بیا برویم داخل الان هست که صدای داد
بی بی بلند شود.
خواستیم باهم داخل خانه شویم که بی بی را در چهارچوب در دیدم.
- سلام بی بی جان
- سلام دخترم
- بی بی داشتیم می آمدیم داخل چرا زحمت کشیدی؟
- نرگس شما به شام درست کردن ادامه بده من با زهرا حرف دارم.
با لبخند گفتم:
- بی بی خوبم
- میدانم میخواهم بهتر شوی...
نرگس غُرغُر کنان در حالی که می رفت گفت:
- بی بی هدفش این است من را دنبال نخود سیاه بفرستت.. متوجه نشدی؟؟
" سید علی "
توی اتاقم بودم که متوجه ی آمدنش شدم.
بی بی داخل شد و گفت:
- سید مادر..زهرا آمد. من الان با زهرا صحبت میکنم برای او توضیح میدم که فقط جهت رفتن به سفر هست و شرایطش بعد سفر عادی میشود. شما الان از استادتان بپرسید شخص مورد اعتماد چه کسی هست که برای صحبت هماهنگ کنیم.
- چشم الان تماس میگیرم.
بی بی رفت و من تماسم را وصل کردم...
- سلام علیکم استاد وقت بخیر
- سلام سید خدا عاقبتت بخیر
- شرمنده مزاحم شدم
-دشمنت شرمنده خیر ان شاالله
- میخواستم فرد مورد اعتمادتان جهت عقد موقت خانم علوی را بدانم، چه کسی هست؟ شاید خودشان هم خواسته باشند با ایشان صحبت کنن باید معرفی بشوند.
- خب خودت صحبت کن...
- درسته من میتوانم برایشان توضیحات اولیه را از شرایط بدهم ولی جزیئات را باید دو طرف چک کنند.
- مرد مومن کلیات و جزیئات را خودت چک کن...
- یعنی چی استاد متوجه نشدم؟...
- یعنی اینکه قرار هست شما هم در این سفر؛ کاروان را همراهی کنید پس فرد مورد اعتمادمن خودت هستی!
- شوخی میکنید من که ....
حرفم را قطع کرد و ادامه داد
- چه طور، زائر شدنت ؛ از قبل برنامه ریزی شده بود برای خیلی از خدمات بی توقعی که انجام میدهی حالا اگر با همراه شدن خانم علوی مشکلی دارد تصمیم با خودت هست.
سکوتم را که دید ادامه داد...
- من بروم نماز و برای خوشبختی جوانان دعا کنم.
- التماس دعا یا علی...
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۹۵ و ۹۶ و ۹۷ " سید علی " بعد از سوالاتی که استادم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۹۸ و ۹۹ و ۱۰۰
گوشی کنار گوشم را پایین آوردم ،
و شروع به تجزیه و تحلیل حرفهای استاد کردم. خوشحال بودم که من هم قرار بود به این سفر بروم، چه از این بهتر که سفر حج نصیب ام شده بود.
ولی متعجب از آن، که قرار بود من محرم خانم علوی شوم. شاید ته دلم قرص شد که قرار نیست با کسی غریبه همسفر و همراه شود.
از خودم می پرسیدم که من میتوانم امانتدار خوبی برای حاج آقا علوی باشم؟
درگیر افکار خودم بودم که نرگس آمد
- عموجان کجایی دوساعتِ دارم صدایت میکنم. بیا برویم همه منتظرت هستند.
همانطور که نگاهم به روبه رو بود بدون هیچ حرفی فقط پرسیدم
- قبول کرد؟
- زهرا را میگویی؟ هم آره، هم نه...
- یعنی چی؟
- خب میگه باید با طرف صحبت کند و شرایط خود را به او بگوید بعد قبول میکند.
- چه شرایطی؟
- نمی دونم! حالا برویم بیرون تا بعد...
با نرگس به سالن رفتیم با سلامی کوتاه روی اولین مبل نشستم .
که بی بی گفت:
- سیدمادر، از استادت پرسیدی که همسفر زهرا کی هست؟
- بله
- خوبه پس یک قرار بگذار تا دخترم با او صحبت کند و ان شاالله اگر قبول کردند. زهرا جانم هم زائر خانه ی خدا شود.
کمی سرم را متمایل کردم به طرف خانم علوی که کنار بی بی نشسته بود و گفتم:
- شرایطتان چی هست؟
بی بی پیش دستی کرد و گفت:
- نمیدانم مادر من، نپرسیدم، تو هم نپرس حالا به امید خداخودشان باهم به توافق می رسند.
بعد از مکث کوتاهی روبه بی بی گفتم:
- بی بی جان....همسفرشان من هستم...
با اینکه سرم را پایین انداخته بودم ولی سنگینی نگاه هر چهار نفر را روی خودم احساس میکردم.
اول از همه صدای داد نرگس آمد...
- ای خداااا....عمو جدی میگی؟ چرا زودتر نگفته بودی؟
بی بی که با صحبت های من سردرگم شده بود به نرگس گفت:
- آرام بگیر ببینم! سید چی میگی مادر؟
سکوت جمع نشان میداد من باید توضیح بیشتری بدهم.
_بی بی جان الان که با استادم تماس گرفتم تا شخص مورد اعتمادشان را برای صحبت کردن معرفی کنند ایشان گفتند که قرار هست من هم همراه کاروان باشم و منظورشان خود بنده بوده.
بی بی که حالا متوجه واقعی بودن مسئله شده بود نفس راحتی کشید و از ته دلش خدا را شکر کرد
- خدایا شکرت که دیدن چنین روزهای قشنگی را به من دادی. الهی مادر سفرت پر برکت باشد خوشحالم کردی...
نرگس که اوضاع را خوب دید شروع کرد
- عموجان لیست خریدم را برایت می نویسم موقع بازار رفتن هم آنلاین باش که در رنگ بندی لباسهایم مشکلی پیش نیایید.
هنوز خانم علوی و مادرشان چیزی نمیگفتند و من تمام حواسم به واکنش آنها بود.
بی بی به مادر خانم علوی گفت:
- نظر شما چی هست؟
ملوک خانم- نظر زهرا نظر من هم هست.
بی بی که حالا مخاطبش زهرا بود.
- خب دخترم بسم الله...قرار بود حرفهایت را بگویی بگو عزیزم..
خانم علوی همچنان سکوت کرده بود .
که نرگس گفت:
_بی بی جان کار از دستت در رفته! این چه مدل خواستگاری کردن هست؟ بعد هم برای صحبت این حرفها باید تنهایشان گذاشت! بلندشید ؛ بلند شید... که گفتن این حرفها خیلی مهم است. بزرگترها اجازه میدهید بروند و صحبت هایشان را بکنن؟...
- از دست تو نرگس جوری حرف میزند انگار صدتا خواستگار داشته
- بی بی حالا قرار نبود کلاس من را پایین بیاوری حالا ما از تجربه های نود و نه تا خواستگار شما استفاده می کنیم. چه اشکال دارد.
بی بی روبه نرگس گفت:
- نرگس یک سینی چای همراه با نُقل بیاور تا ان شاالله دهانمان را شیرین کنیم.
- چشم... زهرا جان بلند شو برویم ریختنش با من آوردنش با تو
"زهرا بانو"
نرگس که بی خیال نمیشد و حرفش را تکرار می کرد. مجبور شدم پشت سرش به آشپز خانه بروم.
- به به عروس خانم آمدی
- نرگس اینجوری نگوووو
- بابا خجالت نکش.خدایا شکرت چه عروس خوبی شکار کردیم. خدایا بهش صبر بده بتواند عموی من را تحمل کند...
نگاه متعجبم را که دید .
با خنده گفت:
- بابا شوخی کردم.
هرچه گفت که سینی چای را ببرم قبول نکردم چون میدانستم میخواد سوژه ام کند.
باهم به سالن برگشتیم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛