eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوسیزده از اول امیر علی از دمنوش بدش می اوم
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ امیر علی به ذوقم لبخندی زد وگفت: _وقتی برای اولین بار تو آغوشت گرفتیشون حست چی بود؟ از یاد آوری اونشب دلم ضعف رفت و گفتم: +واییی نمیدونی،دل تو دلم نبود وقتی محسن بیدار شد و ماهورا به سالن آوردش گفتم محسن رو بدن بغلم وقتی منو دید خیلی سریع اومد بغلم و همه تعجب کردن میگفتن محسن دوست نداره بغله کسی بره و حالا اون فرد غریبه هم اگه باشه نگاهشم نمیکنه،بهشون گفتم من غریبه نبودم و مادر بزرگش بودم از قدیم گفتن خون خون رو میکشه،خلاصه انقدر با محسن بازی کردم و باهاش حرف زدم کلی حالم خوب شد. همه میگفتن محسن اهل یکجا نشستن نیست و باید شیطنت کنه ورفتار هاش با من برای همه جای تعجب داشت... امیر علی میون کلامم پرید وگفت: _منم خیلی تعجب کردم چون محسن بشدت پسر خشک و اخمالویی هست درسته شیرینه ولی هیچ وقت نشد بیاد بغل منو نزنه زیر گریه… صدای خندم بلند شد: +نوه هاتم فهمیدن بابا بزرگشون اخموعه… با چشم غره امیر علی ساکت شدم و سعی کردم رو ادامه صحبت هام تمرکز کنم: +بعد از محسن انگار هاله از خواب بیدار شد واون رو دادن بغلم یه حس خیلی نابی داشت مثل وقتی برای اولین بار امیر احسان رو در آغوش گرفتم،یه حس مادرانه ای تو وجودم پخش شد و این حس بی ربط به مادر بزرگ بودن نبود. خودمم باورم نمیشد تو چهل وخوردی ای سال سن نوه دار بشم. امیر علی با همون لبخند بر لب گفت: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۹۸ و ۹۹ و ۱۰۰ گوشی کنار گوشم را پایین آوردم ، و شر
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ بی بی و ملوک گرم صحبت بودند .نگاهم سمت عموی نرگس افتاد سرش پایین بود و سرگرم گوشی اش... خواستم بنشینم که بی بی گفت: - ننشین مادر بهتر است به سید حرفهایت را بگویی - سید مادر اگر توضیحی خواست برایش کامل بگو تا مطمئن تصمیم بگیرد. صدای آرامی که به چشم و بفرمایید ختم شد...چشم برای بی بی بود و احتمالا بفرمایید را به من گفتند. بلند شد و به طرف قسمت خالی سالن رفت من هم نگاهی به ملوک کردم و با لبخند اجازه ام را داد. پشت سرشان رفتم . خواستیم آن طرف سالن بنشینیم که صدای نرگس بلند شد - اینجا نه... سریال الان شروع میشود و من می خواهم با صدای بلند گوش کنم صدای کلافه ی عمویش را شنیدم که زیر لب لا إله إلا الله می گفت. - خانم علوی بفرمایید اتاق بنده پشت سرش وارد اتاق شدم که صدای نرگس می آمد - حالا شد...زهرا جان موفق باشی. وارد اتاق شدم. اتاق تمیز و مرتبی که بسیار ساده چیده شده بود.‌ چفیه ی و پلاک هایی که از سقف آویزان کرده بود به نظرم جالب آمد چند عکسی که به دیوار چسبانده بود. توجه ام را کامل جلب کرد. به طرف عکس‌ها رفتم - اینجا کجاست؟ - این عکس ها یادگار سفر راهیان نور هست. شلمچه و... - من تا حالا این جاها نرفتم این را آرام گفتم یک عکس از همه بزرگتر بود اطراف عکس را از عکس هایی پر کرده بود که احتمالا همه از شهدا بودند و عکس شهید ابراهیم هادی هم در بینشان بود. - اینجا، جای خاصیه؟ آخه این عکس از همه بزرگتر چاپ شده. - اینجا کانال کمیل هست. محل شهادت شهید ابراهیم هادی و همرزم هایش. - جدی!؟ صادقانه گفتم: - خوش به حالتان شما اینجا رفتید؟ چقدر دلم میخواهد کانال کمیل را ببینم ... - خانم علوی، میشود شروع کنید؟ بیرون منتظرمان هستند. - بله ببخشید من روی مبل تک نفره ای که گوشه ی اتاق بود نشستم و خودش هم روی صندلی که جلوی میز کارش بود. همان طور مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود گفت: - بفرمایید من گوش می کنم. - حقیقت حرفهای زیادی داشتم که بگویم ولی حالا که شما قرار هست در این سفر کمکم کنید فقط یک خواهش دارم - بفرمایید - اول اینکه کسی از این محرمیت چیزی متوجه نشود بعد هم در کارهای همدیگر دخالت نکنیم. - یعنی چی!؟ - یعنی مثل الان! - خانم علوی من و شما قرار هست یک را امضا کنیم پس تا زمان لغوش باید هر دو به احترام همدیگر رعایت کنیم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ بی بی و ملوک گرم صحبت بودند .نگاهم سمت ع
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۰۳ و ‌۱۰۴ با خنده گفتم: - یعنی من الان باید بحث مهریه را هم داشته باشم؟ - بله مهریه حق شماست. - ولی این محرمیت فقط برای سفر حج هست نیاز به این کارها نیست. - در عقد موقت مهریه ضروریست. شیطنت ام گل کرده بود احساس می کردم خیلی دارد برای او سخت میگذرد نمیدانم چرا دوست داشتم کمی اذیت اش کنم. - من مهریه ام را تمام و کمال میگیرم! - بله حق شماست تعیین کنید. حالا مانده بودم چه بگویم نگاهم چرخی خورد اطراف اتاق چشمم به عکسها افتاد عکس کانال کمیل را که دیدم گفتم: - مهریه من باید سفر راهیان نور باشد. جوری گردنش را چرخاند که گمانم رگ به رگ شد...نگاه کوتاهی به من و سریع نگاهش سمت عکسها چرخید - جدی می گویید!؟ - بله کاملا... - چشم اگر اجازه دهید سکه هم باشد. - نه اصلا نیازی نیست ولی حالا اگر اصرار دارید یک شاخه گل رز هم اضافه کنید چون عاشق گل رز هستم . - قبول هست - پس میتوانیم برویم بیرون همان طور که سرش پایین بود و با پایین برگه ها بازی می کردند گفت: - فقط توجه کنید شما باید به این تعهد عمل کنید. من که مشکلی نداشتم و گفتم: - اصلا منظورتان را متوجه نمیشوم یعنی چی!؟ - خب یعنی به صحبت ها و تذکرات من عمل کنید. - یعنی هرچیزی شما گفتید من بگویم چشم!؟ - نه خانم من کی گفتم هر چیزی من گفتم؟ اگر تذکری دادم شما لطفا عمل کنید چون شما امانت هستید. - خب پس چون قرار هست شما امانتدار خوبی باشید من باید هرچه گفتید قبول کنم. - تمام حرف ها و کارهای من برای آسایش خودتان است که در کمال امنیت به سفرتان برسید. کلی عرق کرده بود... احتمالا گردن دردهم گرفته بود... من مانده ام تو این سفر قرار هست چقدر عذاب بکشد. اصلا اگر اینقدر صحبت با یک خانم برای او سخت هست چه طور حاضر شد همسفر من شود... سکوت من را که دید گفت: - ان شاالله که قبول هست؟ - بله دیگر چاره ای نداریم. من همسفر اجباری شما شدم پس باید شما من را تحمل کنید و من هم دختر حرف گوش کنی باشم. بلند شدم که همراه من بلند شد به طرف سالن رفتیم نزدیک در بودم که صدایش از پشت سرم آمد. - خانم علوی هیچ اجباری در کار نیست و من قرار نیست شما را تحمل کنم.ان شاالله خیر است و ما همسفر خوبی هستیم. خواستم برگردم تا احتمالا سرخ و سفید شدنش را ببینم ولی حیای وجودم و لبخندی که روی لبم داشتم مانع شد. داخل سالن که شدیم ، نگاه هر سه روی ما بود. جوری خجالت کشیدم انگار خواستگاری واقعی بود و من قرار هست برای یک عمر عروس این خانه باشم. سرم را پایین انداختم تا خجالت ام کمتر شود. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۰۳ و ‌۱۰۴ با خنده گفتم: - یعنی من الان باید بحث م
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و ۱۰۷ نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد... - الهی به دلخوشی، الهی خوشبخت بشید کنارگوشم گفت: - زهراجان حق طلاق را که گرفتی؟! ببین من هشدار هایم را دادم دیگر کم کاری از جانب خودت هست. صدای بی بی بلند شد - نرگس چه میگویی بگذار بنشینند تا ببینیم چی شده؟ _بی بی جان من که کاری ندارم خودشان از خجالت میخ کوب شده اند. بی بی روبه سید گفت: _سید مادر به توافق رسیدید؟ سید خیلی ملایم و آرام مثل همیشه گفت: - بی بی جان امیدوارم همسفر خوبی برایشان باشم، مشکلی نیست. نمی دانم چرا خجالت می کشیدم به بی بی و ملوک نگاه کنم دستانم یخ کرده بود آرام گفتم: - نرگس بگذار بنشینم. نرگس دستم را گرفت و با شوخی و خنده گفت: - مجلس خیلی سوت و کور هست بابا یه عکس العملی، بی بی دستی، کِلی، نقلی بپاشید... عروس برایتان آوردم. همان طورکه روی مبل می نشستم گفت: - چقدر دستت یخ کرده دختر...ای بابا تو که خجالتی نبودی بروم برایت آب قند بیاورم فشارت افتاده نرگس که رفت. ملوک نزدیکم نشست و نگران نگاهم می کرد لبخندی زدم و گفتم: - خوبم مشکلی نیست. مادرانه گفت: - عزیزم ان شاالله خیر است. نقاشی کردن را دوست داشتم و چند روز بود که به محض بیکار شدن بوم نقاشی را برمیداشتم و ادامه‌ی طرح را کار میکردم. طرح خانه ی خدا ؛ که چند روزی مهمان اتاقم بود دلم را روشن می کرد. دلگرم بودم به کشیدن کعبه، به طواف عاشقانه ای که برایش دل، دل می زدم. برای مناجاتی که قرار بود ، در کنار سیاهی کعبه بخوانم و برای تمام داشته هایم باشم. که دنیایم را داد ، باعث شد در راهی قرار بگیرم که صراط است. خدا را با تمام وجودم حس می کردم. چند روزی گذشته بود و در این مدت به کلاسهایی برای سفر حج رفتیم تا آشنایی بیشتری پیدا کنیم . قرار بود امروز برای عقد هماهنگ کنیم. توی اتاقم بودم که ملوک با اجازه واردشد - زهراجان می توانیم باهم صحبت کنیم؟ - بله حتما روی مبل کنارهم نشستیم وشروع کرد - درسته من مادرت نیستم ولی به اندازه ی ماهانم برای من ارزش داری و آینده‌ات مهم است. این را هم می دانم که تو دختر عاقلی هستی ولی مادرانه باید صحبت هایی را باتو داشته باشم. سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط شنونده باشم. - امروز که برای محرمیت میرویم. دیگر بین تو و آقاسید یک سری چیزها ت میکند. سعی کن ایشان را داشته باشی. حرفشان را کن و بهتر است فقط از سفرت لذت ببری... ملوک چیزی میخواست بگوید که نمیتوانست مشخص بود دست، دست میکرد. - چیز دیگری هم هست که بخواهید بگویید؟ - راستش حرف اصلی ام چیز دیگریست - گوش می کنم... - همیشه خانم جون می گفت: - خدا جوری مهر و محبت را در دل دو طرف قرار میدهد که ریشه اش محکم تر از هر عشقی هست. نگذاشتم بیشتر ادامه دهد با خنده گفتم: - حاج آقا و عشق و عاشقی...ملوک جان این بنده ی خدا تا ما برگردیم ده کیلویی وزن کم میکند بس که خجالت میکشد. احتمالا کل سفر را هم برای من از بهشت و جهنم میگوید، به جای زمزمه های عاشقانه...خیالت راحت از این خبرها نیست. همان طور که بلند میشدم و به طرف بیرون می رفت با لبخند گفت: - از من گفتن بود...حالا هم تماس بگیر ببین چه ساعتی برای مراسم برویم. دلم میخواست خطبه را در مسجد برای ما بخوانند همیشه حس خوبی از آن مسجد داشتم. هم در کودکی ام، هم وقتی که بی پناه بودم پناهم شد.. و چه زیبا من را به خود برگرداند. جا داشت تک تک لحظه های زندگی ام را دراین مکان مقدس رقم بزنم. حالا این عقد مصلحتی هم جزئی از زندگی ام بود. بهتر بود خودم با عموی نرگس صحبت کنم ولی نه حرف زدن با او زیاد راحت نبود. پیام بدهم بهتر است. گوشی را برداشتم و سریع تایپ کردم ... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و ۱۰۷ نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد...
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۰۸ و ۱۰۹ و ‌۱۱۰ _سلام حاج آقا..خانم علوی هستم خواستم بدانم اشکال نداره برای خواندن خطبه مسجد باشیم؟ این را نوشتم و فرستادم... مشغول کارهایم شدم هر از گاهی ؛ نگاهی به گوشی می انداختم ولی خبری نبود یعنی پیام را ندیده یا....؟!؟ یک ساعتی گذشت. از خودم دلخور بودم که چرا پیام دادم کاش به نرگس گفته بودم. همان موقع پیامی آمد پیام حاج آقا بود. _سلام علیکم..نه خیر اشکالی ندارد. چه خلاصه.... فقط از خوش خیالی ملوک خنده ام میگیرد. من را با کوهی از یخ راهی سفر میکند بعد از عشق و عاشقی میگوید..حریف هر که شود حریف ایشان نمی شود. با نرگس هماهنگ کردم که عصر باهم به مسجد برویم. لباس ساده ای را پوشیدم و چادری که هدیه ی سفر مشهدم بود را سر کردم و با ملوک راهی خانه ی بی بی شدیم و باهم به مسجد رفتیم. کسی داخل مسجد نبود ولی آب و جارو شدن حیاط مسجد، عوض شدن آب حوض حتی شمعدانی های زیبایی که داخل حیاط بود همه نشان از سرزندگی و تغییر می داد. - به به چه کرده عمو، چقدر حیاط قشنگ شده عمویش که از ورودی مسجد می آمد سر به زیر سلامی کردم و خواست به دفتر برویم تا استادش برای خواندن خطبه بیاید. نرگس رو به آقاسید گفت: - عموجان چیدی یا بیاییم کمک؟؟؟ خیلی آرام گفت: _چیدم.... بی بی گفت: - نه مادر میرویم داخل مسجد تا حاج آقا بیاید. همگی وارد مسجد شدیم. گوشه ی مسجد سفره ای کوچک و ساده پهن شده بود رنگ سبز، زیبایی دوچندانی به سفره داده بود. - ببین چه عموی باسلیقه ای دارم! - بله خدا برای بی بی حفظش کند - از امروز برای توهم حفظش کند، بد نیست. نگاهی بهش کردم که با لب و لوچه ی آویزان گفت: - خب حالا اخم نکن تو این روز شگون ندارد منظورم برای سفرت بود. صدای یا الله، بلندی که آمد با نرگس کنار بی بی و ملوک رفتیم. سه مردی که وارد شدند فقط استادش را میشناختم. بعد از سلام و احوال پرسی همگی نشسته بودیم . که بی بی صدا بلند کرد و گفت: - سید، مادر نمی آیی؟ حاج آقا منتظر است! - چشم آمدم. مردی که از روبه‌رو می‌آمد را انگار برای اولین بار میدیدم. عبای سفید، عمامه ی مشکی، شال سبز خوش رنگی که به گردن انداخته بود. همه باعث شده بود مرد رو به روی من را کامل تر کند. - دختر گل نگاه به نامحرم درست نیست ؛ صبر کن خطبه خوانده شود. سرم را به طرف نرگس چرخاندم و از خجالت دست و پایم را گم کرده بودم گفتم: - نه... من فقط... خب تعجب کردم!...الان تو حیاط لباسشان فرق داشت! ...برای اولین بار با این لباس هستند... یعنی من میبینم. نرگس با شیطنت گفت: - باشه بابا قانع شدم. زهراجان مراقب فشارت باش افتاد دوباره؟ - نرگس اذیت نکن! بی بی چادر سفیدی را روی سرم انداخت و همراهی ام کرد تا کنار سفره ؛ سید هم با اشاره ی بی بی نزدیک من نشست. فکر نمیکردم یک روز این چنین ساده با یک روحانی سر سفره ی عقد بنشینم! درسته این عقد موقت بود ولی به قول بی بی محرمیت چه یک ساعت چه صد سال یکی هست! لرزش دستانم را زیر چادرم پنهان کردم. ولی خودم که میدانستم حال الان‌ام را هیچگاه نداشتم خجالت، استرس و دلهره همه باعث شده بود به قول نرگس فشارام بی افتد. سید قرآن را برداشت. و باز کرد ، و رو به رویمان گرفت طولی نکشید که خطبه خوانده شد... 💞من هم در دل به خدا کردم و اجازه ای از حاج بابایم گرفتم و آرام بله را گفتم.💞 این بله یعنی... یعنی الان مرد کنارم، روحانی مسجد، عموی نرگس، فرد به من بود؟ قبل از عقد درک کاملی نداشتم. شاید بیشتر یک شوخی یا یک همکاری جهت رفتن من به سفر فرض می کردم... ولی الان... که بی بی من را می بوسد .. و آرزوی خوشبختی برای ما می کند و نرگس با خنده عروس گل، صدایم میزند متوجه واقعی بودن مسئله می شوم. هرچند در دل یادآوری می کنم... همه چیز مصلحتی هست و برای مدتی کوتاه! 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۰۸ و ۱۰۹ و ‌۱۱۰ _سلام حاج آقا..خانم علوی هستم خوا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ مردها که بیرون رفتند ما هم بعد از جمع کردن سفره برای نماز جماعت آماده شدیم. اولین نمازی بود که من قرار بود پشت سر محرم ترینم بخوانم. بعد از نماز و خالی شدن مسجد با ملوک همراه شدیم تا به خانه برگردیم که بی بی مانع شد و با ملوک مشغول صحبت شدند. من و نرگس هم به حیاط دوست داشتنی مسجد رفتیم حیاطی که خلوت شده بود. کنار حوض خاطراتم ایستادیم که نرگس رو به من گفت: - زهراجان امشب قرار هست یک شام درست و حسابی از عموجان بگیریم پس ندای رفتن را کنار بگذار. آمدم اعتراض یا تعارفی کنم که صدای همیشه ملایم و گرمی که این بار صمیمی تر شده بود را از پشت سرم شنیدم. - خانم ها بفرمایید برویم. - عموجان قرار هست ما را کدام رستوران خارجی ببری؟ - خارجی؟! فقط سنتی..! - قبول از املت هایی که مهمانم کردی بهتر باشد من خدا را شکر می کنم. برای اولین بار بود خنده ی سید را میدیدم. همان طور که می خندید به نرگس گفت: - نمک نشناس نباش! یادت رفته چه جوری از املت هایم تعریف می کردی؟؟ - از دوست داشتن عموی گلم بود نه از دوست داشتن املت! تعجب من بیشتر شد وقتی دستش را دور نرگس پیچید و او را به سینه اش چسباند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش نشاند. - عمو جان همیشه کارتان که به بن بست میخورد با یک بوسه جمع اش می کنید. - همان طور که خنده ی روی لب هایش را حفظ میکرد گفت: - برو، برو بی بی و ملوک خانم را صدا کن دیر شد. نرگس که رفت من گیج و سردرگم فقط نظارگر بودم. آخر هیچ وقت فکر نمی کردم حاج آقا هم شوخی و خنده بلد باشد همیشه احساس میکردم مردهای مذهبی خشک و رسمی اند. دختر با اعتماد به نفسی بودم ، ولی الان با موقعیت پیش آمده کامل دست و پایم را گم کرده بودم. سرم را پایین انداختم و با لبه ی چادرم بازی می کردم. صدایش که حالا مخاطبش من بودم را شنیدم ولی نمی دانم چرا همچنان با لبه ی چادرم درگیر بودم. - خانم علوی میتوانم از شما خواهشی داشته باشم. در دلم خدا خدا میکردم. الان چه می خواد بگوید؟ حتما هزارتا اما و اگر و فلسفه می بافد. - بله حاج آقا بفرمایید... - میشود من را حاج آقا صدا نکنید؟ ناباورانه سرم را بالا آوردم فکر نمیکردم این خواهشش باشد. برای اولین بار بود که ایشان سرش پایین نبود خدا را شکر که به گردنش رحم کرد. حواسم بود نگاه مستقیمی به من نمیکرد ولی خب احساس میکنم دیگر معذب نبود. - خب حاج آقا هستید! ولی مشکلی نیست هرچه خواستید صدا می کنم. - حاجی که نشدم پس اگر ممکن هست سید یا سید علی صدایم کنید. یا خود خداااااا من چه طور، طول سفر حاج آقا، روحانی مسجد را خلاصه صدا کنم. سکوتم را که دید گفت: _درسته ؛ اولش شاید کمی سخت باشد ولی اینجوری بهتره هست. - میتوانم یک خواهش دیگر هم داشته باشم؟ - هنوز خواهش اولتان استجابت نشده ولی بفرمایید... ریز خندید و گفت: - پس بعد از استجابت اولی به دومی میپردازیم. آمدم چیزی بگویم که بفهمم دومی چه بود نرگس و بی بی و ملوک آمدند. لعنت به دهانی که بی موقع باز شود کل حواسم پی این بود که درخواست دومی چی می توانست باشه ؟؟؟ 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ مردها که بیرون رفتند ما هم بعد از جمع کر
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۱۳ و ‌۱۱۴ به رستوران باغ باصفایی که بیرون از شهر و در دامنه ی کوه بود رفتیم. آلاچیق های کوچک نقلی، درختان بزرگ، نورهای رنگی، صدای آبشاری که احتمالا نزدیک بود همه و همه زیبا و شگفت انگیز بودند. محو تماشای محیط اطرافمان بودیم که نرگس آرام گفت: _به جان خودم فکر هم نمیکردم عمو این جور جاها را بلد باشد. پیش خودم گفتم احتمالا ما را به فلافلی سرکوچه میبرد. من هم آرام کنارگوشش گفتم: - مثل اینکه کارهای حاج آقا امشب برای تو هم جالب است. سریع گفت: - کلک کارهای عموی خوشکل من واسه تو جالب بود و هیچی نمیگفتی؟! خواستم چیزی بگویم ولی فایده ای نداشت نرگس دنبال سوژه بود.. شام را در کنار هم و در آرامش با شوخی‌های نرگس و عمویش خوردیم. صدای آب خیلی نزدیک بود که به نرگس گفتم: - صدای آب از آبشار است؟ - نمیدانم صبر کن... - عموجان زهرا میپرسد آبشار این نزدیکی هاست؟! - بله فاصله ی زیادی ندارد اگر دوست دارید با هم برویم. حالا کاملا نگاهش سمت من بود و انگار با زهرای نگون بخت حرف میزد. من که چیزی نگفتم نرگس به کمکم آمد و گفت: - آره عموجان برویم خیلی هم خوب است. بی بی و ملوک تو آلاچیق بودند که سید بلند شد و بیرون رفت. منتظر ما بود که نرگس روبه من گفت: - زهرا، دختر خوبی؟ چرا مثل شوک زده هایی!؟ جواب عموی بیچاره‌ام را چرا ندادی؟ چیزی شده؟ - نه!؛ حواسم نبود. بیرون آلاچیق بودیم نرگس سرش پایین بود و بند کفش هایش را می بست که اطرافم را نگاهی کردم و در دل از خود پرسیدم اعتماد به نفست کجا رفته؟! چند نفس عمیق حالم را بهتر کرده بود و به خود دلداری دادم که رفتار آنها تغییر کرده و باعث تعجب من شده. سید که کنارمان آمد، تمام رشته هایم برباد رفت و دلهره امان ام را بریده بود. سید کمی جلو تر از ما میرفت و من هم با نرگس راهی شدم. طولی نکشید، آبشار خیلی قشنگی که مردم زیادی را دور خود جمع کرده بود را دیدیم. کلی با نرگس عکس گرفتیم. برای خوردن بلال گوشه ای ایستادیم. حالا دیگر سنگینی نگاه سید را، هرچند کوتاه حس می کردم. این مرا معذب و هُل میکرد. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۱۳ و ‌۱۱۴ به رستوران باغ باصفایی که بیرون از شهر
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ و ۱۱۷ سید روبه من پرسید - خانم علوی فردا آخرین کلاس سفر حج هست فراموش نکنید. - نه، چشم زودتر حرکت میکنم تا به کلاس برسم. - از کجا؟ سکوت من که طولانی شد نرگس به بهانه ی آب خوردن رفت. من هم در دل میگفتم: آخر مگر این سید خدا مسئول ورود و خروج است که سوال می پرسد. گفتم: - برای تحویل برگه‌های نمونه سئوال به دوستم و یک سری کارها باید به دانشگاه بروم. همان طور که روبه رو را نگاه میکرد گفت: - مگر سوال سختی بود که این همه فکر کردید؟ - سخت نبود ولی این سئوال را شما پرسیدید برای من عجیب بود. جدی پرسید - چرا عجیب؟ - خب شما از عصر تا حالا رفتارتان تغییر کرده و این برای من عجیب هست. - میشود به من بگویید عصر چه اتفاقی افتاد؟ - خب خطبه ای مصلحتی و جهت کمک شما به بنده خوانده شد. - درسته و همان خطبه‌ی مصلحتی خواسته و یا ناخواسته مرزهای بین من و شما را . سرم را چرخاندم تا ببینم واقعا درست میبینم! سرش را به طرفم چرخاند و گفت : - میشود خواهش دوم ام را بگویم ؟ پیش خودم گفتم بگذار بگوید تا این خواب تکمیل شود. - بفرمایید - میشود من شما را مثل پدرتان زهرابانو صدا کنم؟! ای خدااااا این مرد قصد داشت من را همین امشب نابود کند؟ او نمیدانست این خواهشش چه لطف بزرگی به من است! نمیدانست تمام عمر حسرت دوباره زهرا بانو شدن را داشتم! نمی دانست با این حرف چقدر در دل با زبان بی پروای خود قربانش میرفتم. ولی ظاهرم را کامل حفظ کردم و برای اینکه خود را لو ندهم سرم را پایین انداختم. سکوتم که طولانی شده بود ؛ باعث شد خودش به حرف بیاید. - شرمنده خواهش بی جایی بود ببخشید... دلم میخواست بلند بگویم نگو خواهش بگو لطف، بزرگترین و شیرین ترین خاطره ی کودکی ام را با این صدا زدن یادآور میشوی! بلند شد و گفت: - خانم علوی بهتره برویم. - آقاسید هر دو تا خواهش شما قبول است. فقط در جمع نگویید. لبخندی زد و گفت: - به روی چشم. امشب شروع سفرمان بود . چمدانم را کامل بسته بودم. قرار بود بی بی همراه خانواده امشب مهمان ما باشند و شب از همین جا به فرودگاه برویم. ملوک همه ی کارها را مثل همیشه با سلیقه و با وسواس انجام داده بود. مهمان ها که آمدند ، در را برایشان باز کردم. اول بی بی مثل همیشه مهربان و پر محبت، بعد هم نرگس، دختری که از روز اول لبخند از لبانش کم نشده بود وارد شدند. نرگس دختری که در اوج مذهب و بود و برای من بسیار عزیز... خواستم در را ببندم که نرگس گفت: - نبند در را این بار داستان ادامه دارد. اگر عمو ماشین را پارک کند حتما می آید. بعد از تعارف کردن آنها به سالن رفتند و در همان لحظه صدای یا الله گفتن آقاسید آمد. - سلام بفرمایید...خوش آمدید - سلام علیکم نگاهی انداخت وقتی دید کسی متوجه اش نیست گفت: - ممنونم زهرابانو... فکر کنم اشتباه کردم خواهش دومش را قبول کردم. آخر مگر میشود این صدا این همه زیبا من را صدا بزند و من فقط شنونده باشم و سکوت کنم. دست و پا شکسته تشکری کردم که از هُل شدنم خنده اش گرفته بود. صدای خوش آمدگویی ملوک که آمد خودم را جمع جور کردم و به آشپزخانه رساندم. شام را زودتر خوردیم که برای رفتن آمده شویم. حواسم به آقاسید بود خوب با ماهان گرم خوش و بش بودند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ و ۱۱۷ سید روبه من پرسید - خانم علوی فردا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ ملوک رو به بی بی کرد و اجازه گرفت برای صحبت کردن. - ماهان جان میشود چند لحظه به اتاقت بروی من با آقا سید کار داشتم. ماهان که رفت سید هم به طرف ملوک چرخید و آماده ی گوش دادن شد. - بفرمایید هستم در خدمتتون - ممنونم پسرم...اول اینکه خدا خیرتون بده باعث و بانی این سفر شدید..دوم اینکه من و زهراجان کامل به شما اعتماد داشتیم و داریم که الان شرایط این هست. ولی چون زهرا امانت هست پیش من وظیفه دارم یک سری چیزها را از شما خواهش کنم. کسی چیزی نمی‌گفت چون مخاطب ملوک فقط آقاسید بود. آقاسید همان طور که سربه زیر نشسته بود گفت: - حاج خانم خواهش چرا شما امر بفرمایید. - زنده باشی پسرم...امانت حاج آقا علوی، تو این سفر همراه شماست. فقط خواهش ام این هست امانتدار خوبی باشید و همه جوره مراقب زهرا باشید تا نه من و نه شما شرمنده نشویم. - چشم گفتن آقاسید یعنی همه چیز تایید شده خیالتان راحت باشد. آماده شدیم برای رفتن به فرودگاه. دم در ملوک دست دست می کرد که در آخر گفت: _آقا سید تا آشپزخانه بیایید من با شما یه کار واجب دارم. پیش خودم گفتم مگر من بچه ام که این همه توصیه می کند. حالا تعجب من و نرگس کامل مشخص بود . ولی بی بی خونسرد نگاه می کرد و رو به سید گفت: - برو مادر و هر اطمینانی خواست به او بده دلواپسی اش قابل درک است. چند دقیقه ای را حرف زدند ؛ کنجکاو نگاهشان میکردم که نرگس گفت: _من که لب‌خوانی بلد نیستم کاش می‌فهمیدم چه میگویند که تا این حد عمو خجالت می کشد. عمویم سرخ شد، آب شد کاش ملوک خانم بیخیال شود. راست میگفت از همان فاصله هم مشخص بود آیاسید چقدر در عذاب و خجالت گیر کرده.بعد از توصیه های ملوک راهی شدیم. داخل فرودگاه هم کارهایمان را مدیر کاروان پیگیری کرده بود. زیاد طول نکشید که موقع خداحافظی شد. بعد از خداحافظی من و همسفرم همراه کاروان راهی سفر حج شدیم. داخل هواپیما نشسته بودیم و آماده ی پرواز... تمام تنم میلرزید، توی دلم چیزی فرو میریخت از بلند شدن هوایپما ترس داشتم واین را خیلی واضح داشتم نشان می دادم. دستانم را زیر چادرم قفل کردم و سعی کردم با خواندن آیه الکرسی کمی به خود آرامش بدهم انگار فشارم افتاده باشد دستانم یخ کرده بود. حال خرابم باعث شد آقاسید که حالا صندلی کنارم نشسته بود هم متوجه شود. آرام گفت: _یادت هست موقعی که ما در حیاط مسجد بازی میکردیم و تو چقدر دلت میخواست هم بازی ما شوی ؛ ولی حاج بابا اجازه نمیداد؟ چه شیرین خودمانی حرف می زد. با حرص گفتم: - من هیچ وقت نمی خواستم با شما ها بازی کنم... اصلا... - دختر خوب یادت رفته؟ من یادآوری کنم؟ همیشه کنار حوض با حسرت به ما نگاه می کردی! آخر هیچ دختر بچه ای هم نبود که هم بازی، قایق هایت شود ما هم که چون پسر بودیم با دخترها بازی نمیکردیم... از حرف هایش جوری جوش آورده بودم و حرص می خوردم. هرچه خواستم کمی خودم را کنترل کنم ولی نشد. آخر هم با لحنی شبیه به داد گفتم: - اصلا.!!!! من هیچ وقت نمی خواستم با شما بازی کنم. مگر چه بازی جالبی می کردید؟ که من مشتاق باشم؟ یادتان رفته شما چادر من را کشیدید؟ خدا را شکر که حاج بابا دعوایتان کرد. آن موقع دلم برای شما سوخت ولی الان میبینم حقتان بود. همیشه حاج بابا بهم یاد داده بود غرور داشته باشم. مخصوصا با پسرها.... حالا خنده ی ملایم همراه با رضایت روی لبش بود با همان خنده رو به من گفت: - حاج بابا نگفته بود زود حواست پرت میشود؟ گیج نگاهش میکردم که گفت: - آرام باش هواپیما بلند شد...درسته، دختر حاج آقا علوی هیچ وقت نگاهی به بازی ما نمیکرد تمام حواسش به قایق های کاغذیش بود حتی موقعی که چادرش افتاده بود در آب و من خواستم کمکش، چادرش را جمع کنم. ولی سُر خوردن چادر همان و دعوای حاج آقا همان... - داشتید الان من را سرگرم می کردید؟ خندید وچیزی نگفت که گفتم: - پس آن روز هم چادرم را نکشیدید - نه فقط بد شانس بودم. - چه خوب همه چیز را یادتان هست - بعضی روزها و بعضی رفتارها خاطره هست نمیشود از یاد برد. شکلاتی به طرفم گرفت و گفت: - بخورید با این شکلات فشارتان تنظیم میشود. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ ملوک رو به بی بی کرد و اجازه گرفت
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ اول به مدینه آمده بودیم. موقع تحویل اتاق ها شد. همه ی کاروان کلید اتاقشان را تحویل گرفتند و رفتند من بودم و آقاسید، که مدیر کاروان به طرفمان آمد و گفت: - این دوتا اتاق برای شما، بفرمایید... کلیدها را تحویل گرفتیم و راهی اتاقمان شدیم. آقاسید چمدان من را تا نزدیک اتاقم آورد و گفت: - اتاق روبه رو اتاق من است. شما هرموقع هر کاری داشتید می توانید بیایید، من مشکلی ندارم. فقط تنها خواهشی که دارم بدون اطلاع بنده از هتل خارج نشوید. - یعنی چی؟ - یعنی اصلا و به هیچ عنوان تنها بیرون نمی روید. مجبوری چشمی گفتم و رفتم داخل، که آقاسید چمدان به دست وارد اتاق شد. چمدان را که گذاشت خداحافظی کرد و رفت. من هم خیلی خسته بودم بعد از تعویض لباسم سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد. با صدای در زدن بیدارشدم اتاق تاریک بود و من گیج طول کشید تا درک کنم کجا هستم و موقعیت ام چی هست ولی شخص بیرون امان نمی داد و پشت سر هم در میزد - بله آمدم... روسری ام را سر کردم و به زور موی های پریشان شده ام را زیرش پنهان کردم. در را که باز کردم چهره ی عبوس آقاسید دیده شد. - سلام چرا دیر در را باز کردید؟ - سلام توی خواب راه نمیروم! باید بیدار شوم تا در را باز کنم. تازه متوجه شد، من خواب بودم. صدایش ملایم تر شد و گفت: - شرمنده فکر نمیکردم خواب باشید من بیرون منتظرم آماده شوید تا برای شام به رستوران هتل برویم. - چشم... زیاد طول نکشید سریع آماده شدم و به بیرون رفتم آقاسید بیرون منتظرم بود. برای یک زن شیرین بود که یکی انتظارش را بکشد. من را که دید با دست اشاره ای کرد و گفت: - بفرمایید.... همراه هم وارد سالن غذاخوری شدیم شام را که سفارش دادیم پشت میز روبه روی هم نشستیم. هردو روزه ی سکوت گرفته بودیم. شاید موضوعی برای صحبت نداشتیم. آقا سید برای شستن دست هایش رفت.همان موقع گارسون سفارش ها را آورد و روی میز چید. سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهی را حس می کردم. سرم را که بالا آورم از نگاه هیز گارسون سیاه پوست عرب دستپاچه شدم سر به زیر انداختم و خدا خدا میکردم تا آقاسید زودتر برگردد. غذا را روی میز چید ، و موقع رفتن چیزهایی را به عربی بلغور کرد که هیچ نمی‌فهمیدم فقط "ایرانی جمیل " را متوجه شدم. با آمدن آقاسید و رفتن گارسون نفس راحتی کشیدم. شام را در سکوت و آرامش خوردیم. بعد از شام برای زیارت همراه کاروان رفتیم. آقاسید من را با همسر روحانی کاروان آشنا کرد که از خودم ده سالی بزرگتر بود. ولی خوبه، هم صحبتی برای من بود تا تنها نباشم. تقریبا از بقیه ی زن های کاروان هم جوان تر بود. در راه موقع راه رفتن همش آخر بود کفشم اصلا مناسب راه رفتن نبود و پا درد امان ام را گرفته بود. برای همین آرام دنبالشان می رفتم. به هتل که رسیدیم خسته و درمانده سریع خودم را به اتاق رساندم. پاهایم را در وان حمام گذاشتم و آب را بازکردم کمی که بهترشدم خود را به تخت رساندم و از خستگی بیهوش شدم . 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ اول به مدینه آمده بودیم. موقع تحویل اتاق
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ دست سمت گوشی موبایل بردم. ملوک بود که چند پیام پشت سر هم فرستاده بود نرگس هم احوالم را پرسیده بود . بعد از جواب دادن خواستم گوشی را خاموش کنم که پیام آقاسید روی گوشی آمد سریع باز کردم. که نوشته بود: - زهرابانو...فردا ساعت هشت برای زیارت می رویم آماده باشید لطفا از زهرابانوی اولش ذوق می کنم. از لطفا آخرش صفا می کنم. ولی هشت صبح را چه کنم؟ من با این پاها چه جوری هشت صبح راهی شوم؟ به اجبار برایش تایپ کردم. - آقا سید ساعت هشت زود نیست؟ جواب داد: - بعد از نماز نخوابید که کسل شوید. چند باری خواستم بنویسم که پاهایم درد میکند گفتم شاید تصور درستی از رفتارم نکند. خواستم بنویسم اول برای خرید کفش برویم یادم آمد از خرید کردن نرگس در مشهد! پشیمان شدم. فقط نوشتم ؛؛ - من فردا نمی توانم بیاییم. ان شاالله ظهر... سریع پیام داد. - حالتان خوبه؟ مشکلی ندارید؟ نوشتم: - فقط خیلی خسته ام استراحت کنم تا ظهر، ظهر برای زیارت می آیم. بعد از پنج دقیقه ای که گذشت پیامش آمد. - باشه پس مراقب خودتان باشید. شبتون بخیر. یاعلی. یاعلی گفتن آخر صحبت هایش را دوست داشتم. با شیطنت نوشتم: - شما هم شب خوبی داشته باشید. آقاسیدعلی. حدود ساعت ده صبح بود که بیدار شدم. بعد از یک دوش حسابی حالم کلی بهتر شد. پاهایم کمی ورم داشت ولی دردش خیلی کمتر بود. سرگرم کارهایم بودم که در اتاق را یکی زد. آقاسید که نبود. پس کی می توانست باشد. بلند شدم پشت در گفتم: - بفرمایید - سلام عزیزم اکرم خانم هستم همسر روحانی کاروان... سریع به قیافه ام سر و سامانی دادم و در را با رویی خوش باز کردم. - سلام روزبخیر خوش آمدید. - سلام عزیزم آقاسید گفتند شما نرفتید زیارت من و حاج آقا هم همین الان آمدیم خواستیم تا بازار برویم گفتم اگر میخواهید با ما بیا تا تنها نباشید. دودل بودم که چه کار کنم؟ آقاسید گفته بود تنها بیرون نروم. ولی من که تنها نبودم. بهتر بود همراهشان بروم تا کفش راحتی برای خودم بخرم. گفتم: - اگر مزاحم نیستم باشه می آیم. - این چه حرفیه عزیزم ما منتظرت هستیم بیا تا با هم برویم. همراهشان به بازارهای مدینه رفتیم. من دنبال کفش راحتی بودم ولی آنها دنبال پارچه های گیپور و .... یک ساعتی چرخیدند ، منتظر موقعیتی بودم تا برای خودم کفش بخرم که با گوشی روحانی کاروان تماس گرفتند و خواستند که به جایی برود. اکرم خانم رو به من گفت: - عزیزم ما باید جایی برویم سریع گفتم : - مشکلی نیست من تنها برمیگردم ودر دل خوشحال بودم که بالاخره می توانم برای خرید کفش چرخی بزنم . که گفت: - نه اول شما را تا هتل می رسانیم بعد میرویم! هرچه گفتم خودم برمیگردم فایده نداشت ناچار قبول کردم . نه کفشی خریدم نه چیزی فقط یک ساعت الکی دنبالشان رفتم. تا دم هتل همراهم آمدند بعد خداحافظی کردند و رفتند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛