رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و ۱۰۷ نرگس به طرفمان آمد و شروع کرد...
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۱۰۸ و ۱۰۹ و ۱۱۰
_سلام حاج آقا..خانم علوی هستم خواستم بدانم اشکال نداره برای خواندن خطبه مسجد باشیم؟
این را نوشتم و فرستادم...
مشغول کارهایم شدم هر از گاهی ؛ نگاهی به گوشی می انداختم ولی خبری نبود یعنی پیام را ندیده یا....؟!؟
یک ساعتی گذشت.
از خودم دلخور بودم که چرا پیام دادم کاش به نرگس گفته بودم. همان موقع پیامی آمد پیام حاج آقا بود.
_سلام علیکم..نه خیر اشکالی ندارد.
چه خلاصه....
فقط از خوش خیالی ملوک خنده ام میگیرد. من را با کوهی از یخ راهی سفر میکند بعد از عشق و عاشقی میگوید..حریف هر که شود حریف ایشان نمی شود.
با نرگس هماهنگ کردم که عصر باهم به مسجد برویم.
لباس ساده ای را پوشیدم و چادری که هدیه ی سفر مشهدم بود را سر کردم و با ملوک راهی خانه ی بی بی شدیم و باهم به مسجد رفتیم.
کسی داخل مسجد نبود ولی آب و جارو شدن حیاط مسجد، عوض شدن آب حوض حتی شمعدانی های زیبایی که داخل حیاط بود همه نشان از سرزندگی و تغییر می داد.
- به به چه کرده عمو، چقدر حیاط قشنگ شده
عمویش که از ورودی مسجد می آمد سر به زیر سلامی کردم و خواست به دفتر برویم تا استادش برای خواندن خطبه بیاید.
نرگس رو به آقاسید گفت:
- عموجان چیدی یا بیاییم کمک؟؟؟
خیلی آرام گفت:
_چیدم....
بی بی گفت:
- نه مادر میرویم داخل مسجد تا حاج آقا بیاید.
همگی وارد مسجد شدیم.
گوشه ی مسجد سفره ای کوچک و ساده پهن شده بود رنگ سبز، زیبایی دوچندانی به سفره داده بود.
- ببین چه عموی باسلیقه ای دارم!
- بله خدا برای بی بی حفظش کند
- از امروز برای توهم حفظش کند، بد نیست.
نگاهی بهش کردم که با لب و لوچه ی آویزان گفت:
- خب حالا اخم نکن تو این روز شگون ندارد منظورم برای سفرت بود.
صدای یا الله، بلندی که آمد با نرگس کنار بی بی و ملوک رفتیم.
سه مردی که وارد شدند فقط استادش را میشناختم. بعد از سلام و احوال پرسی همگی نشسته بودیم .
که بی بی صدا بلند کرد و گفت:
- سید، مادر نمی آیی؟ حاج آقا منتظر است!
- چشم آمدم.
مردی که از روبهرو میآمد را انگار برای اولین بار میدیدم. عبای سفید، عمامه ی مشکی، شال سبز خوش رنگی که به گردن انداخته بود. همه باعث شده بود مرد رو به روی من را کامل تر کند.
- دختر گل نگاه به نامحرم درست نیست ؛ صبر کن خطبه خوانده شود.
سرم را به طرف نرگس چرخاندم و از خجالت دست و پایم را گم کرده بودم گفتم:
- نه... من فقط... خب تعجب کردم!...الان تو حیاط لباسشان فرق داشت! ...برای اولین بار با این لباس هستند... یعنی من میبینم.
نرگس با شیطنت گفت:
- باشه بابا قانع شدم. زهراجان مراقب فشارت باش افتاد دوباره؟
- نرگس اذیت نکن!
بی بی چادر سفیدی را روی سرم انداخت و همراهی ام کرد تا کنار سفره ؛ سید هم با اشاره ی بی بی نزدیک من نشست.
فکر نمیکردم یک روز این چنین ساده با یک روحانی سر سفره ی عقد بنشینم! درسته این عقد موقت بود ولی به قول بی بی محرمیت چه یک ساعت چه صد سال یکی هست!
لرزش دستانم را زیر چادرم پنهان کردم. ولی خودم که میدانستم حال الانام را هیچگاه نداشتم خجالت، استرس و دلهره همه باعث شده بود به قول نرگس فشارام بی افتد.
سید قرآن را برداشت. و باز کرد ،
و رو به رویمان گرفت طولی نکشید که خطبه خوانده شد...
💞من هم در دل #توکل به خدا کردم و اجازه ای از حاج بابایم گرفتم و آرام بله را گفتم.💞
این بله یعنی...
یعنی الان مرد کنارم،
روحانی مسجد،
عموی نرگس،
#محرم_ترین فرد به من بود؟
قبل از عقد درک کاملی نداشتم.
شاید بیشتر یک شوخی یا یک همکاری جهت رفتن من به سفر فرض می کردم...
ولی الان...
که بی بی من را می بوسد ..
و آرزوی خوشبختی برای ما می کند و نرگس با خنده عروس گل، صدایم میزند متوجه واقعی بودن مسئله می شوم.
هرچند در دل یادآوری می کنم...
همه چیز مصلحتی هست و برای مدتی کوتاه!
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛