رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم97 آخر یونس عصبانی فریاد کشید: -بتمرگین سر جاتون این جوری میخوان مت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم98
-چرا چه فرقی کرد؟ مامان که فهمید.
یک ابرویش را بالا داد و گفت:
-مطمئنی همه چیرو فهمید
بهت زده نگاهش کردم:
-چیرو یعنی؟
-میگفتن کلّی غیبت داشتی و میپیچیدی!از ترس زیردلم تیرکشید
-تو رو خدا به بابا اینا نگو.
اخم به چهره اش نمیامد:
-چه غلطی میکردی این مدت؟
-بخدا..بخدا تقصیر بچه ها بود.
سرتکان داد و ازحرص حتی جوابم را نداد.اشاره کرد که فقط دور
شوم
***
صدای اذان صبح آمد.ترسیدم.حالا می آمد تا سجاده اش را بردارد.لحاف را تا سرم کشیدم.دلهره
داشتم ببینم بیدارم میکند؟ همیشه که بحث میکردیم؛حتی اگر قهربودیم برای نماز سرسنگین
صدایم میزد.
صدای قدم هایش آمد.یعنی چمدان را میدید؟ بدون انکه چراغ را روشن کند؛آهسته کشو را باز
کرد وبست.خودم را سفت کردم،وقتش بود که سرسنگین با آن صدای بمش بگوید "پاشو نمازه"
اما نگفت!!!! این یعنی به هدفم رسیدم.یعنی دلزده اش کردم.اما دلم نازک بود،با اینکه موفق شده
بودم اما دلم شکست. نمازش راخواند و دیگر خبری نشد. به محض خوابیدنش تا زمانی که
میخواست به اداره برود؛بلند شدم وآرام وبی صدا حاضر شدم.به آژانس زنگ زدم.هیچکس درک
نمیکند حالم را...با آن همه با دست پس زدن،دلم خواست با پا پیش بکشم!! دلم نیامد به همین
سادگی روزهای خوش وکوتاه این مدت را به گند بکشم وبا یک خاطره ی بد بروم.
یاد شعر زیبایی افتادم که بسیار دوستش داشتم.تمام حرف های دل من را میزد.تمام زندگیمان را
در لفافه میفهماند کاش میفهمید چه میخواهم بگویم.قلم وکاغذی برداشتم واینطور نوشتاز کجا آمده بودی
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم
خسته خسته راه رفته بودم
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد
من اینجا تا تلاقی تمام خطوط موازی
تا پر شدن صدای قلبم به انتظارت خواهم ایستاد.....
مریم تاجیک
"عاشقان بهم میرسند اگر خطا کنند...قوانین هندسه خدا کند به عهدشان وفا کنند."
یکی از ما باید مسیرش را عوض میکرد.من که کار از کارم گذشته بود.برگشتی نداشتم.او هم که
تکلیفش مشخص بود...هیچوقت خطا نمیکرد. کاغذ را روی میزکارش گذاشتم. قبل از رسیدن
ماشین؛چمدان را آهسته کشیدم وبه پذیرایی رفتم.تشکی آن وسط انداخته بود و آرام نفس
میکشید. چقدر دلم میخواست پشت پلک های کشیده ومعصومش را ببوسم اما روی گرداندم
وبرای همیشه رفتم.حتی کلید وسوئیچ را نبردم.در را که بستم یک پیام برای نسیم فرستادم:
"دارم میام خونه مامانینا اگه بیدار شدی حواست به در باشه زودتر بازکنی"
نگهبان با دیدنم چشم گشاد کرد وایستاد:
-صبح به خیر خانوم.
دل او را هم شکسته بودم.جای پدرم بود.من که اول وآخرش بساطم این
بود.نباید اورا ناراحت میکردم:
-سلام.من بابت رفتارم معذرت میخوام.دخترم بخاطر حرف مفت من داری میذاری بری؟ به ولله من نمیخواستم اینجوری
بشه...نوچ
کلافه وناراحت بود
-نه...کلاً بحث چیز دیگه ایه...خدافظ.
-بابا جون سیدو تنها نذار..خداوکیلی خیلی آقاست ،خدا روخوش نمیاد.
لبخند تلخی زدم
وگفتم:
-میدونم اتفاقاً چون آقاست میخوام برم.
دیدم که متعجب نگاهم میکند.سرتکان دادم وخارج
شدم
تا سر کوچه رفتم ومنتظر ماشین ماندم.دویست وششی جلوی پایم ترمز زد.شیشه را پائین
داد وگفت:
-به به!
متعجب خم شدم وشاهین را دیدم،پریسا یا بهتر است بگویم همان سولماز را هم کنارش
دیدم
اصلاً نگذاشتند موقعیتم را درک کنم فقط دیدم که سولماز فوری پیاده شد وضربه ای به گردنم
زد.
روی تخت نرمی بهوش آمدم.چشمم به سقف بلند و مجللی افتاد.گردنم را گرفتم ونیم خیز
شدم.چمدان وچادرم گوشه ی اتاق بود.
روسریم تا شده کنار بالش بود.نه از زمان خبر داشتم نه مکان.روسری را برداشتم وسر کردم.با ناله
تقریباً فریاد زدم:
-یکی بیاد...
طول کشید تا در باز شد.
سولماز که درنقش پریسا بسیار خانم و دوست داشتنی
بود؛حالا با فجیع ترین حالت ممکن آرایش کرده بود و تاپ وشلوار تنگی تنش کرده بود.با بیرحمی
بالای سرم ایستاد وگفت:
-اگه به من بود میکشتمت..احمق ترسو..تو گند زدی به نقشه ی شیش ساله ی ما..تو..
با تمام
حال بدم با پررویی جواب دادم:
-خوب کردم.زنیکه دیوونه.
همینکه خواست کاری کند صدای شاهین آمد:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم98 -چرا چه فرقی کرد؟ مامان که فهمید. یک ابرویش را بالا داد و گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم99
-دست بهش زدی نزدی.
با نفرت سر کشیدم واز پشت سولماز نگاهش کردم.هان...حالا شاهین
بود.فقط موهایش کوتاه..اما لباس ها همان مدل شاهین وار بودند
-واسه چی منو اوردی اینجا؟
خونسرد روی تخت نشست ومن پاهایم را جمع کردم
-سولی برو بیرون.
-شاهین بهت گفته باشم؛عشق وعاشقیتو بذار واسه بعد و...
فریاد شاهین از امیراحسان هم بدتر
بود:
-"بیرون"
عقب عقب رفت وبرگشت و من از پشت دیدم که موهای بِلوندش را به اندازه ی یک
بند انگشت دم اسبی بسته.
...-
-بهتری؟
دستش را آورد تا به پیشانیم دست بزند!با حرص کوبیدم روی دستش وگفتم:
-بخدا قسم اگه انگشتت بهم بخوره...
-خب؟ چی میشه؟
زانوهایم را نا توان جمع کردم وسر نهاده گفتم:
-شاهین چرا انقدر اذیت میکنی.بخدا تو قلباً بدجنس نبودی...
-خر نمیشم.خب؟ آفرین...پاشو یه چیزی بخور کلی کار داریم خانوم وفادار.
دوباره سربلند کردم
و با التماس گفتم:
-منه ابله دست و پا چلفتی چه سودی واست دارم؟ چرا ولم نمیکنی؟
-خیلی سود داری..هه حالا مونده تا بفهمی.
-مثلاً فکر کردی منو گروگان میگیری و امیراحسان با این کارتون بیخیال ادامه ماجراتون میشه؟!
هه! از من میشنوی باید بگم ک اون خواهر و مادرشم تو راه کارش فدا میکنه.منو که
هیچی..مخصوصا اینکه دیشب....
میان حرفم آمد وبا خونسردی گفت:
جوجه یا کوبیده؟
با بیزاری ونفرت گفتم:
-دردبی درمون.
بلند شد وبیخیال گفت:
-شاهین همیشه مهربون نمیمونه.
-احمق اون تو رو دیده.دیگه تموم شد.فهمیدی؟ اون سولمازم دیده.امیراحسان من زرنگه
قویه،سه سوته نابودتون میکنه.
آرام وخمار نگاهم کرد:
-"خفه شو"
در را محکم کوبید...
**
هر سه به درو دیوار خانه اش نگاه میکردیم.انگار این بار که خیالمان راحت شده بود بلایی سرمان
نمیاید ریلکس تر بودیم.
فرهادی دوباره گفت:
-الان میاد...حوریه گفتی طلا چیکار کرد؟
-هیچی بابا دیوونه تو پارک جلوی همه میگه یا دوبسته بده یا الان داد بزنم جلو ملت...منو
میترسوند
بی جهت من را دخالت داد..حالا این بهار خنگ و ترسو جام بودا؛هیچی دیگه همه
چیرو لو داده بود.
همه زدند زیرخنده و من برای حال گیری غیرمستقیمش رو به فرهادی گفتم:
-دستشویی کجاست؟
باز همگی خندیدند جز حوریه ی جلز ولز کنان
-توحیاط نزدیک تره به تو..بالا هم هست.
بلند شدم وبه حیاط رفتم.دوسگ کریه المنظر نگاهم
میکردند.
به سمت دست شویی رفتم.همین که بیرون آمدم حس کردم بو های خوبی از زیرزمین می آید.با
کنجکاوی پله هارا پائین رفتم ودیدم که یک آزمایشگاه بزرگ وشیک مقابلم است.از اینکه مثلکارتون ها بود خنده ام گرفت.تجسم کردم حالا یک پیرزن جادوگر از پشت لوله های پر پیچ و خم
بیرون میاید.لبخند زدم که صدای سرد شاهین آمد:
-چی میخوای؟
با استرس برگشتم وگفتم:
-ه ه هیچی...
روپوش سفید تنش بود و دو اِرلِن محتوی مایع بی رنگ و نارنجی در دستش بود
-پس بیرون.
و به سمتی از آزمایشگاه راه افتاد.بی اراده دنبالش رفتم وگفتم:
-چیکار میکنید؟
جوابم را نداد و محلول نارنجی را روی هیتِر گذاشت
....-
-یعنی واقعاً تحصیل کرده اید؟
سرد نگاهم کرد:
-همیشه انقدر ورّاجی؟
ترسیدم وکمی عقب نشینی کردم.دوباره به کارش رسید
-چه بوی خوبی میدن...هم...
کج نگاهم کرد:
-شبیه چه بویی؟
-گل رُز.
دوباره به روبه رو نگاه کرد وآرام گفت:
-هوم..آفرین.
کیفور از توجه خاصش لبخند زدم
...-
-کلاس چندی؟
نتوانستم خودم را کنترل کنم چرا که به شدت با مزه سؤال کرده بود! مثل مرد
های سن بالا که میگویند "کلاس چندی عمو؟! "زدم زیر خنده.طبق معمول بی احساس نگاهم
کرد وچیزی نگفت
خودم را جمع و جور کردم وگفتم:
-سوم دبیرستان.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم99 -دست بهش زدی نزدی. با نفرت سر کشیدم واز پشت سولماز نگاهش کردم.ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم100
سولماز سینی را روی پایم کوبید.دستم را زیرش انداختم و بر گر داندم در صورتش.با جیغ
کوتاهی عقب کشید و فریاد زد:
-عوضی
توجه نکردم و به سمت در رفتم
شاهین جلویم ظاهر شد:
-کجا؟
-چرا ولم نمیکنی؟ حداقل تکلیفمو روشن کن.دوروزه اینجا انداختیم که چی ؟؟
-پس بلخره میخوای بشنوی
با زاری روی تخت نشستم وسرم را گرفتم
...-
-اولش کلا خواستیم نفوذی شیمو برنامه هاشونو بفهمیم.موفقم شدیم
سولماز پرحرص بین
کلامش دوید:
-که تو اومدی با تانک از,رو همش رد شدی.
-همینکه سولماز گفت.
-خب؟
-هیچی دیگه بچه ها که میگفتن از بین ببریمت اینجوری یه ضربه روحیم به آقاتون وارد میشد
خوب بود...
بازسولماز گفت:
-که آقا شاهین دید قلبش داره واست میزنه!
شاهین عصبی گفت:
-نه.نمیشد کشتش نادون نمیفهمی؟
-خب بفرمائید چرا نمیشه؟!
از,اینکه انقدر راحت از گرفتن جان من حرف میزدند متعجب بودم
-چون زندش بیشتر به درد میخوره
سولماز پشت چشم نازک کرد و جواب نداد
میشه ادامه بدی شاهین؟ من الان اینجا گروگانم؟! دیوونه اون حاضر نیست یه قدمم برام برداره.
-مطمئنی؟
سرتکان دادم و او ایستاد.به سمت پنجره رفت و پشت به من گفت:
-پس چرا کل اداررو بهم ریخته
ناباور گفتم:
-یعنی چی؟
برگشت و عمیق نگاهم کرد:
-اخلاقش شده مثل سگ نر
با عصبانیت گفتم:
-بهش توهین نکن....
تو مگه هنوز تو اداره ای؟؟
-تا هفته ی دیگه اونجا کار دارم.
با نگرانی ایستادم و به سمتش رفتم:
-حالش خوبه؟
پوزخند زد و دوباره روی گرداند:
-سولماز پاتی اومد؟
-آره
با خشم پیراهنش را به سمتم کشیدم.برگشت و به دست و پیراهن نگاه کرد
-حالش چطوره؟
نگاهش بالا آمد و در چشمانم دوخته شد
-حالش خیلی بده.
پیراهنش را رها کردم و نالان و در مانده نشستم
-شاهین...تو رو خدا....به قرآن اون سکته میکنه....
بذار یه زنگ بزنم بگم خوبم.
با سولماز بهم نگاه کردند و هردو خندیدند:
-فکر کردی خونه خالست؟ بهت رو دادیم؟ الان باید همونجوری باهات رفتار بشه که امیراحسان
توقع داره
لرزیدم و دیدم همچین بعید نیست بدبخت و بی آبرویم کنند
-خب تاکی بمونم؟
زکیه اکبری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت40 زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد اینبار دی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت41
وقتی به امیرعلی رسیدم دستام شروع به لرزش کرد و نزدیک بود که سینی از دستم بیوفته و پسر مردم کباب بشه!
صلواتی فرستادم تا آروم بشم و دستام نلرزه و بعدش چای رو به امیرعلی هم تعارف کردم که اونم چای رو برداشت و حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت!
کمکم داشتم به این مراسم خواستگاری شک میکردم.
اخه کدوم پسر شب خواستگاریش به دختر نگاه نمیکنه!
سینی رو به آشپزخانه برگردوندم و دوباره برگشتم و سرجام نشستم.
بزرگتر ها داشتن صحبت میکردن که یکدفعه خانم حقی گفت:
- اجازه میدید این دوتا جوون برن و باهم دیگه صحبت کنن؟
بابای فاطمه گفت:
- بله حتما، نیلا جان دخترم پاشو اقا امیرعلی رو راهنمایی کن.
من بلند شدم و به طرف حیاط حرکت کردم امیرعلی هم پشت سرم میومد.
فاطمه از قبل دوتا صندلی با فاصله توی حیاط گذاشته بود.
روی یکی از صندلی ها نشستم امیرعلی هم رو به روم نشست.
چند لحظه ای به سکوت گذشت اما اخر سر امیرعلی به حرف اومد و گفت:
- قبل از اینکه حرفام رو بزنم میخوام ازتون عذرخواهی کنم بابت حرفایی که میخوام بزنم و ممکنه که ناراحتتون کنه.
با تعجب بهش خیره شدم یعنی چی میخواست بگه که این مقدمه چینی هارو میکرد؟!
گفت:
- راستش این خاستگاری به اجبار مادرم بود و من واقعاً شرمندهام!
من میخوام برم جبهه و نمیتونم اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم برای همین الان شرایط ازدواج رو ندارم اما مادرم برای اینکه جلوی رفتنم رو بگیره میخواد که من ازدواج کنم.
تا قبل از اینکه مادرم شمارو ببینه هیچ دختری رو مدنظرش برای خاستگاری نداشت و من کمکم داشتم راضیش میکردم که به جبهه برم اما از وقتی شمارو دیده دوباره افتاده رو دنده لج و اجازه نمیده که من به جبهه برم و میخواد که من با شما ازدواج کنم اما من همونطور که گفتم نمیتونم کسی رو اینجا منتظر خودم بزارم و چند روز دیگه هم قراره که اعزام بشم.
فعلا به مادرم چیزی نگفتم که نگران بشه اما من تنها خواهشی که ازتون دارم این هستش که لطفاً وقتی پیش بزرگ تر ها برگشتیم جواب منفی بدید.
یه لحظه احساس کردم احساساتم به بازی گرفته شده و قلبم دوباره فشرده شد.
نتونستم ساکت بشینم و با ناراحتی گفتم:
- درسته پدر و مادر ندارم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید قلبم رو بشکنه و غرورم رو لطمه دار کنه!
شما اگه مخالف این خاستگاری بودین باید به مادرتون میگفتید نه اینکه با یه دست گل بزرگ تشریف بیارید و هم من و هم خودتون رو ضایع کنید.
شما وقتی به این خاستگاری میومدی فکرِ منم کردید؟
فکر نکردید و با خودتون نگفتید اون دختر ممکنه غرورش له بشه؟
اشکام شروع به ریختن کرد و قلبم دوباره درد گرفت که با صورتی درهم دستم رو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم صدایی ازم در نیاد.
امیرعلی با نگرانی از رو صندلی بلند شد و گفت:
- حالتون خوبه؟ من منظوری نداشتم واقعاً شرمندتونم اما این آرزوی چندسالمه که دوست دارم به جبهه برم و همش اتفاقی میوفته که نمیتونم برم.
با درد گفتم:
- اگه همش اتفاقی میوفته که نمیتونید برید بدونید که حتما لیاقتش رو ندارید.
رفتن به جبهه و شهید شدن در راه حق لیاقت میخواد که معلومه شما ندارید.
به سختی از روی صندلی بلند شدم و حرکت کردم که امیرعلی از پشت سرم گفت:
- عذرمیخوام اگه ناراحتتون کردم حلالم کنید.
با اینکه پشت سرم بود و قیافش رو نمیدیدم اما میتونستم حس کنم که ناراحته!
اما ناراحتیش به چه درد من میخورد!
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
امیرعلی هم با فاصله پشت سرم میومد.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت41 وقتی به امیرعلی رسیدم دستام شروع به لرزش کرد و نزدیک بود که سینی از دس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت42
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
امیرعلی هم پشت سرم میومد!
قلبم چند هفته ای بود که درد نمیکرد اما با اتفاقی که افتاد دوباره شروع به درد کردن کرده!
وارد خونه شدم و دیدم همه گرمه صحبتن و خوشحالن!
فاطمه که منو دید گفت:
- عروس خانوم تشریف آوردن
همه روشون رو سمت ما برگردوند که امیرعلی اینبار شرمنده تر سرش رو انداخت پایین!
خانم حقی گفت:
- چیشد دخترم؟ بله میدی؟
خواستم جواب منفیم رو اعلام کنم که فاطمه مثل غورباقه پرید وسط حرفم و گفت:
- اع نیلا از تو بعیده! چرا انقدر هُلی دختر؟ همون اول که جواب بله رو نمیدن
بعد رو کرد به سمت خانم حقی و گفت:
- ببخشید اما نیلا کمی وقت میخواد تا فکراشو کنه!
همه زدن زیر خنده و من فقط نگاهشون میکردم اخه مگه میدونست که من جوابم چیه که پیش پیش جای من جواب داد!
خانم حقی گفت:
- چشم ما به دختر گلمون فرصت هم میدیم که فکراشو بکنه فقط دیر نشه ها
به اجبار لبخند ساختگیای زدم و هیچی نگفتم.
برای جواب منفی دادن هم دیر نمیشه فردا زنگ میزنم و میگم جوابم منفیه و این قضیه رو تمومش میکنم.
بعداز چند دقیقه خانم حقی و پسرش قصد رفتن کردن و ما با خداحافظی همراهیشون کردیم.
وقتی که رفتن پدر و مادر فاطمه هم میخواستن برن که گفتم:
- میشه فاطمه اینجا بمونه؟
پدرش گفت:
- حتما دخترم، فاطمه تو اینجا بمون خواهرت بهت نیاز داره.
لبخند قدر شناسانهای زدم و گفتم:
- ممنونم!
بعدش هم با خداحافظی اوناهم راهی کردیم و اوناهم رفتن و فقط منو و فاطمه موندیم.
پدر و مادر فاطمه واقعاً برام مثل پدر و مادر خودم بودن پدرش انقدر بهم محبت داره که نمیدونم چجوری جواب خوبی هاشو بدم.
رفتم تو بغل فاطمه و زار زار اشک ریختم میدونستم مثل خواهر میشه گوش شنوا و همدمم!
فاطمه با تعجب گفت:
- چی شده؟ چرا باز داری گریه میکنی؟ مگه دکتر نگفت هرچی استرس و ناراحتیه از خودت دور کن!
گفتم:
- چجوری؟ واقعاً چجوری استرس و ناراحتی رو از خودم دور کنم در حالی که عین کنه چسبیده به زندگی من!
فاطمه تو خودت خوب میدونی چه غم سختی هایی توی زندگی کشیدم که حتی یک پیرزن پنجاه ساله هم نکشیده!
اما امروز بدتر از همیشه غرورم شکست و له شد.
فاطمه اخمی کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت:
- چی داری میگی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اون پسره چیزی بهت گفت؟
با هق هق گفتم:
- اون به بدترین شکل ممکن منو خارم کرد فاطمه!
گفت به اجبار مادرش به این خاستگاری اومده و من باید بهش جواب رد بدم گفت که میخواد بره جبهه!
امیرعلی به کنار اما مادرش نباید اونو به زور به این خاستگاری میآورد اونم وقتی که تظاهر میکرد و میگفت منو مثل مادرت بدون!
فاطمه عصبی شد و گفت:
- یعنی چی که گفته به اجبار مادرش اومده مگه شهر هرته خودم حسابش رو میرسم فقط بزار فردا بشه میدونم به خانم حقی چه جوابی بدم.
دستم و جلوی دهن فاطمه گذاشتم و گفتم:
- هیس! دیگه گذشت و منم دلم نمیخواد بهش فکر کنم.
بهتره فردا زنگ بزنیم و بگیم جوابم منفیه و این ماجرا رو تمومش کنیم.
فاطمه گفت:
- اما..
گفتم:
- اما اگر نداره همین که گفتم!
فاطمه دیگه چیزی نگفت و منم با خستگی از جا بلند شدم و به سمت تختخوابم رفتم.
کمی گذشت و چشام روی هم رفت و راهی عالم خواب شدم.
همه جا روشن بود کمی جلوتر رفتم و دیدمش! خودش بود مطمئنم اقا ابراهیم بود!
خیلی خیلی خوشحال شدم یعنی چه کار خوبی کردم که دوباره توی خوابم اومده؟
رفتم جلوتر و گفتم:
- سلام، چرا چندوقت بود که به خوابم نمیومدید خیلی دلم میخواست باهاتون درد و دل کنم چون درد و دل کردن با شما آرومم میکنه.
گفت:
- علیک سلام خواهرم!
هروقت و هرجایی که باشی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت42 چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. امیرعلی هم پشت سرم میومد! قلبم چند هفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت43
هروقت و هرجایی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده.
با تعجب گفتم:
- شما که خودت همه چی رو از این بالا تماشا کردی خودتون دیدین چطور غرورم رو شکست چطور بهش جواب مثبت بدم؟
سری تکون داد و گفت:
- بله همه چی رو دیدم اما من از دل شماهم خوب خبر دارم وقتی دوستش داری چرا باید بهش جواب رد بدی؟
باور نمیکردم از دلم هم خبر داشته باشه باز با تعجب گفتم:
- خودتون که دیدید اون حتی قبل از اینکه حس منو نسبت به خودش بدونه منو رد کرد و گفت به اجبار مادرش به خاستگاری اومده بعدش هم من میترسم بهش نزدیک بشم چون رها هم امیرعلی رو دوست داره و میدونم برای بدست آوردنش هرکاری میکنه راسش من از تقدیر و سرنوشت خودم میترسم.
آقا ابراهیم لبخندی زد و گفت:
- نترس خواهرم فقط توکلت به خدا باشه از کجا معلوم شاید اونم دوستت داره و پنهان نمیکنه؟!
با این حرفش به فکر فرو رفتم و وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم رفته!
یادم میاد دفعه قبل که خوابش رو دیدم توی سیاهی گرفتار بودم اما الان اینجام یه جای خوش آب و هوا و دلپذیر اونم با روشناییِ نور خورشید و با حضور برادر شهیدم که منو در هر حالتی هدایت میکنه.
(فردای آن روز)
بیدار شدم و دیدم همه جا مرتبه!
حتما کار فاطمه بود.
دیدم گوشهی پذیرایی خوابیده!
بیدارش کردم و با سرخوشی گفتم:
- بیدار شو که برات خبر ها دارم.
فاطمه خمیازهای کشید و با بیحالی گفت:
- من دیگه غلط بکنم شب رو خونه تو سر کنم، نمیگی من مهمونتم اونوقت بدون توجه به من میری رو تخت میگیری میخوابی بعد منم مثل کلفت باید کل شبو بیدار بمونم خونه جناب عالی رو تمیز کنم که خانوم کله سحری سر خوش از خواب بیدار بشه و منه بدبخت رو بیدار کنه!
واقعاً اینه جواب زحمتام؟
خندیدم و گفتم:
- آروم تر دختر گلوت خشک نشد؟
باشه باشه اصلا من غلط کردم خوبه؟
بعد بغلش کردم و با حالت بغضی و الکی گفتم:
- میشه باهام بداخلاق نباشی؟
فاطمه خندید و گفت:
- صد رحمت به گربه شرک
از تشبیهش خندم گرفت و گفتم:
- حالا که خندیدی اجازه میدی حرفم رو بزنم؟
فاطمه گفت:
- بگو ببینم چیه که بخاطرش منو از خواب نازم بیدار کردی
کمی دست دست کردم و گفتم:
- من میخوام به امیرعلی جواب مثبت بدم
فاطمه با تعجب و حیرت گفت:
- شوخی میکنی نه؟ کله سحری برای من امیرعلی امیرعلی نکن که اعصابم خورد میشه مگه دیشب کلی گریه نکردی که غرورت رو شکسته و فلان و فلان حالا یه شبه چیشد؟!
همه چی رو مو به مو براش تعریف کردم که با تعجب گفت:
- یعنی واقعاً خودش اینا رو بهت گفت؟
سری تکون دادم که گفت:
- حالا واقعاً میخوای جواب مثبت بدی؟
خوب فکراتو کردی؟
بعدشم مگه نگفتی اون بهت گفت که جواب منفی بدی اینجوری بیشتر غرور خودت رو له میکنی!
آهی کشیدم و گفتم:
- تو چه میدونی که توی دل من چی میگذره؟
همونطور که من نمیدونم توی دل اون چی میگذره!
بخاطر همین دوباره باید باهاش صحبت کنم.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت43 هروقت و هرجایی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت44
باید دوباره باهاش صحبت کنم.
فاطمه گفت:
- به تصمیمت احترام میزارم و امیدوارم از تصمیمت پشیمون نشی چون اگه قلبت اینبار شکست دیگه نمیشه تکههاشو بهم چسبوند!
لبخندی زدم و گفتم:
- من از دیروز میخواستم که از این عشق دست بکشم هم بخاطر ترس از رها و هم بخاطر خودِ امیرعلی و حرفی که بهم زد اما نمیتونم از تعبیر خوابی که دیدم برگردم.
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوشبحالت که برادر شهیدی مثل آقا ابراهیم داری که در هر حالی راهنماییت میکنه.
بلند شدم و گفتم:
- خب دیگه نمیخواد انقدر توی عمق ماجرا وارد بشی پاشو بیا بریم زنگ بزنیم به خانم حقی!
فاطمه با تعجب گفت:
- کله صبحی چه عجلهای داری دختر، مگه هَوَلی؟
خندیدم و گفتم:
- ظهر در واژه نامه شما به صبح معنی میشه؟ عزیزم ساعت دوازه هستا
فاطمه با تعجب گفت:
- جدی؟!
وایی دیرم شد نیلا
گفتم:
- چرا؟ مگه کجا میخواستی بری؟
فاطمه بلند شد و با عجله روسریش رو سرش کرد و گفت:
- امروز بیمارستان شیفت داشتم فراموش کرده بودم من الان باید توی راه بیمارستان باشم.
الان میخوام برم فقط حواست باشه هر اتفاقی افتاد خبرم کنی.
خداحافظ!
با عجله خداحافظی کردم و گفتم:
- باشه عزیزم بسلامت
(از زبان امیرعلی)
داشتم حاضر میشدم که برم بیرون دیدم تلفن خونه داره زنگ میخوره
مامان که توی آشپزخونه بود سریع به سمت تلفن رفت.
گفت:
- سلام بفرمایید
- ...
مامان با خوشحالی گفت:
- به به خیلیم عالی خب جوابت چیه دخترم؟
- ...
فهمیدم که مامان داره با نیلا خانوم صحبت میکنه گوش تیز کردم که ببینم چی دارن میگن
مامان از جا بلند شد و با ذوق گفت:
- قوبون عروس گلم برم چشم حتما
-...
- باشه عزیزم، خدانگهدارت
از مکالمه مامان با نیلا تعجب کردم نمیدونستم نیلا چی میگه اما واکنش مامان نشون نمیداد که جواب منفی شنیده باشه!
با تعجب گفتم:
- کی بود مامان؟ چی میگفت؟
مامان با لبی خندان که انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت:
- نیلا بود پسرم، زنگ زده بود که جواب مثبت بده.
از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی میگفت!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت44 باید دوباره باهاش صحبت کنم. فاطمه گفت: - به تصمیمت احترام میزارم و امی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت45
از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی میگفت؟!
مامان که تعجبم رو دید گفت:
- چیه؟ فکر نمیکردی دختر به این عزیزی بهت جواب مثبت بده؟
بعدم لبخندی زد و به سمتم اومد و بر چهرهی غرق در تعجبم بوسهای زد.
گفتم:
- مامان مطمئنی درست شنیدی؟
مامان اخمی کرد و با لحن شوخی گفت:
- درسته پیر شدم اما گوشام هنوز میشنون کر نشدم که!
میخوای خودت زنگ بزن بپرس
برای اینکه ضایع بازی درنیارم لبخندی زدم و با عجله از خونه بیرون زدم.
دلم میخواست برم پیش برادر و یار همیشگیم اقا ابراهیم!
پس راه افتادم به سمت گلزار شهدای بهشت زهرا..
بعداز چند دقیقه که رسیدم، پیاده شدم و به سمت قطعه بیست و ششم راه افتادم.
وقتی به مزار رسیدم دیدم یه خانوم هم اونجاست و نشسته و اشک میریزه! راستش یاد اشک های نیلا خانوم توی روز خواستگاری افتادم.
گفتم شاید خودش باشه اما نیلا خانوم کجا و اینجا کجا!
کم کم به مزار نزدیک شدم که وقتی اون خانوم متوجه حضور من شد سریع چادرش رو روی صورتش گرفت و اجازه نداد من ببینمش!
مشخص بود که دوست نداشت کسی اشک هاش رو ببینه.
فاتحه ای فرستادم و نشستم تا با اقا ابراهیم هادی درد و دل کنم.
همین که نشستم اون خانوم که انگار تازه منو دیده بود چادرش رو کنار زد و من با تعجب چند ثانیه بهش خیره شدم و بعدشم با شرم و خجالت سرم رو به زمین انداختم اخه زل زدن به چشم نامحرم ازم بعید بود!
اما آخه نیلا خانوم اینجا چکار میکرد؟!
یعنی اون میدونسته من اینجام؟
سری تکون دادم و با خودم گفتم نه امکان نداره!
توی فکر بودم که نیلا با صدای بغض آلود و آرومی سلام کرد.
منم آروم و زیر لب سلامی دادم.
خیلی دوست داشتم دلیل این اشک هاش رو بدونم!
و از همه مهمتر دلیل اینکه چرا جواب مثبت داده؟
میخواستم چیزی بگم که اون قبل از من گفت:
- میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو توضیح بدم.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت45 از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی میگفت؟! مامان که
🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت46
(از زبان نیلا)
- میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو براتون توضیح بدم.
شروع کردم و از تک تک خواب هایی که از آقا ابراهیم دیده بودم براش تعریف کردم حتی اون خواب آخری که بهم گفت بهش جواب منفی ندم.
اونم بیچاره هنگ بود و فقط گوش میداد.
آخر سر وقتی حرفام تموم شد با حالت غمگینی گفت:
- اما نیلا خانوم من میخوام برم جبهه و معلوم نیست اصلا برگردم یا نه!
من نمیخوام اینجا کسی رو منتظر خودم بزارم.
جوری دلسوزانه اینا رو گفت که اشکم در اومد و گفتم:
- میدونم آرزوی شهادت دارید و دوست دارید به جبهه برید اما بزارید اینبار بی پرده اعتراف کنم که من شمارو دوست دارم راستش از همون وقتی که توی شلمچه دیدم که نشستید و دارید اشک میریزید دلم رو بهتون باختم راستش من مردی رو ندیدم که انقدر برای رفتن اشک بریزه و طلب شهادت کنه!
خودخواهی منو ببخشید اما من نمیتونم برای بار هزارم پا روی قلبم بزارم و بهتون جواب منفی بدم.
اگه میخواید برید جبهه خب برید من مشکلی ندارم اما ازتون خواهش میکنم ازم نخواید که پا رو دلم بزارم.
دیگه اشک اَمونم رو بریده بود و جلوی چشمم رو تار میدیدم دیگه خیلی خودمو کوچیک کرده بودم!
بلند شدم که برم اما از پشت صداش رو شنیدم که گفت:
- صبر کنید!
من از همون لحظه اول که دیدمتون همون حسی رو داشتم که شما داشتید و این خودداری منو که میبینید فقط بخاطر خودتون بود چون دلم نمیخواست بعداز رفتنم شمارو اینجا بزارم و عذاب بدم.
نیلا خانوم رفتنِ من دست خودمه اما برگشتنم با خداست آیا با همچین وضعی هنوزم حاضرید با من ازدواج کنید؟
اشکم رو با گوشهی چادرم پاک کردم و گفتم:
- قبلا جوابم رو به مادرتون گفتم
بعدم به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم و به خونه برم.
تاکسی گرفتم و سوار شدم و توی ماشین مدام به این فکر میکردم که آقا ابراهیم چقدر خوبه که دل مارو به خودش گره زد و کاری کرد که خیلی اتفاقی اونم کنار مزار و یادبود خودش همو ببینیم.
خیلی خوشحال بودم!
راستش اگه بگن بهترین روز زندگیت از وقتی که به دنیا اومدی تا الان کی بوده میگم امروز بوده.
دقیق نمیدونم با حرفایی که زدم و حرفایی که زد قبول کرده یا نه اما هرچی بود من دیگه پا رو دلم نذاشتم و حداقل کمی دلِ بیقرارم رو آروم کردم و دیگه هر اتفاقی هم بیوفته شرمندهی دلم نیستم که حسم رو بهش نگفتم.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت46 (از زبان نیلا) - میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت47
پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.
چقدر حس خوبی بود که دیگه حرفی توی دلم نداشتم و همهی حرفام رو بهش زدم!
باید واسه خودم نهار درست میکردم رفتم توی آشپزخونه خونه که دست بکار بشم که گوشیم زنگ خورد!
خانم حقی بود که زنگ زده بود!
با استرس گوشی رو جواب دادم یعنی چی میخواست بگه؟
گفتم:
- سلام
خانم حقی با خوشحالی گفت:
- سلام دخترم، ببخشید دوباره مزاحمت شدم میخواستم ببینم برای امشب برنامه ای نداری؟
با تعجب گفتم:
- نه، چطور؟!
گفت:
- امشب میخواستم اگه بشه یه بلهبرون کوچولو بگیریم و به داداشم که حاج آقاست بگم که بیاد یه صیغه محرمیت بخونه بینتون تا عقدکنون
همینجور مات و مبهوت وایساده بودم و حرفی واسه گفتن نداشتم!
با کمی دست دست کردن گفتم:
- حالا چه عجلهایه؟ من هیچ کاری انجام ندادم!
خانم حقی خندید و گفت:
- همه چی تا امشب جور میشه دخترم بعدشم در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- درسته، هرچی خدا بخواد
خانم حقی گفت:
- خودت دیگه بقیهی هماهنگی هارو انجام بده.
راستی ما چند نفر از اقوام نزدیکمون مثل خاله و عمه هم میان دیگه گفتم که اماده باشی.
خندیدم و گفتم:
- قدمشون سر چشم
- خب دیگه من برم به کارام برسم که تا امشب کلی کار دارم خدانگهدارت دخترگلم!
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
چقدر سریع همه چی داشت پیش میرفت!
یعنی واقعا من امشب به امیرعلی محرم میشم؟
راستش کلی استرس داشتم اما استرسش هم شیرین بود!
انقدر خوشحال بودم که دیگه قید غذا خوردن هم زدم.
با سرخوشی گوشی رو برداشتم تا زنگ فاطمه بزنم و همه چی رو براش تعریف کنم.
با بوق دوم گوشی رو برداشت که من سریع همه چی رو تعریف کردم و اون با تعجب گفت:
- والا چه شانس خوبی داری زود از ترشیدگی نجات پیدا کردی و ما هنوز هیچ!
خندیدم و گفتم:
- انشاءالله به زودی قسمت خودت خواهری
فاطمه با خنده گفت:
- انشاءالله انشاءالله
سری از روی تأسف تکون دادم و با نگرانی گفتم:
- فاطمه امشب احتمالا خیلی شلوغ بشه خانم حقی گفت خاله و عمهی امیرعلی هم هستن!
فاطمه گفت:
- خب این که مشکلی نداره من با مامان هماهنگ میکنم که مراسم خونهی ما انجام بشه منم بعدازظهر میام تا بریم پاساژ و چند دست لباس خوشگل واسه امشب بگیریم.
با ذوق گفتم:
- وای ممنون قربونت برم!
واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت47 پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم. چقدر حس خوبی بود که دیگه حرفی توی د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت48
واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود.
فاطمه با خنده گفت:
- خب دیگه نمیخواد جَو بدی!
راستی واسه ظهر، نهار چی درست کردی؟
گفتم:
- هیچی والا گشنم نیست
فاطمه با لحن مرموزی گفت:
- خب منم جای تو بودم از خوشحالی تا ده سال سیر بودم اما دختر تو الان باید به خودت برسی ناسلامتی امشب بلهبرونته!
من الان بیمارستانم محمد داره میاد دنبالم آماده شو تا سر راهمون دنبال توهم بیایم مامانم قورمهسبزی درست کرده.
گفتم:
- اما..
نذاشت حرفم رو بزنم و گفت:
- اما و اگر هم نداره فقط آماده شو تا بیایم دنبالت، خداحافظ
عجب دختریه ها نزاشت حرفم رو بزنم و قطع کرد، حرف حرف خودشه خدا به داد شوهر آیندش برسه!
واقعاً خوشحال ترین دختر جهان الان من بودم خدایا شکرت بابت اینکه فاطمه رو سر راهم قرار دادی و به واسطه اون امیرعلی هم با من اشنا کردی واقعاً شکرت
باید آماده میشدم الان میومدن دنبالم..!
سریع مانتوی فیروزهای خوشگلم رو که اون روز با فاطمه خریدیم تنم کردم و چادرم رو سر کردم و اومدم بیرون تا منتظرشون بشم.
یکدفعه ماشینی جلوی پام ترمز کرد که فهمیدم ماشین محمده!
سلامی کردم و سوار شدم.
همین که نشستم فاطمه پر انرژی گفت:
- به به عروس خانوم مارو نمیبینی خوشحالی؟
جلوی خندم رو گرفتم و گفتم:
- دختر مگه تو تازه از شیفت نیومدی؟ پس چرا انقدر سرحالی؟!
فاطمه با لحن خنده داری گفت:
- تا کور شود هر آنکه نتوان دید!
خندیدم و گفتم:
- بر منکرش لعنت!
دیگه همگی ساکت شدیم و چیزی نگفتیم که من سنگینی نگاهی روی خودم متوجه شدم.
سرم رو که بالا آوردم محمد رو دیدم که از آینه جلوی ماشین داره نگاهم میکنه!
اما چرا چشماش غم داشت و قرمز بود؟
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
سری تکون دادم افکار رو کنار گذاشتم.
به خونهی فاطمه اینا که رسیدیم منو و فاطمه پیاده شدیم و محمد رفت که ماشین رو پارک کنه.
نمیدونم چرا اما حسم میگفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته!
اما چرا؟ نمیدونستم!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛