eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم161 _نه... به سمتش رفتم وسربلند کردم: -خیلی ممنونم بابت این همه محبت
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم162 زینب تنها نشسته بود.دریک اتاق تاریک شبیه زندان. زانوانش را جمع کرده بود ودوباره برهنه بود.با وحشت عقب عقب رفتم وانگار که میدانستم باردارهستم. دستم را روی شکمم گذاشتم. اینبارحس میکردم مکالمه ها ارادی است! یعنی میتوانستم سؤالی که خودم دلم میخواهد بپرسم. همیشه بعداز هر خواب؛لجم درمیامد که چرا گاهی سؤال های کم اهمیت میپرسیدم. خیلی میترسیدم با حال زاری پرسیدم: -زینب چرا اینجایی؟ دیگه جات خوب نیست؟سرش را بلند کرد. موهای پریشانش را کنارزد. توقع چهره ی کینه وار و ترسناک داشتم اما آرام وملتمس نگاهم میکرد: -نه. -چرا؟ -بچه هارفتن...بهار توباید جبران کنی. بغض واقعی داشتم -زینب من خیلی بدبختی کشیدم توروخدا دست از سرم بردار. من کاریت ندارم...من حقمو میخوام. -حقت چیه؟ -که جام پیدا بشه. با آبرو دفن بشم..خیلی حرف پشتم میزنن.. -زینب من دارم مادر میشم. تورو خدا واسم دعا کن.بخدا پشیمونم. سرش را دوباره روی زانوانش گذاشت وگفت: -حق منو بگیر بهار.بذار آرامش بگیرم..سردمه... با دلسوزی نزدیکش شدم وغیرارادی لباس خواب بلندی که تن خودم بود را درآوردم وبرهنه شدم -بیا تنت کن... نگاهم کرد و لبخند زد.دستش را آهسته با حرکتی شبیه حرکت روح دراز کرد ولباس را گرفت -ممنونم.آبروم رو خریدی.. به خودم آمدم ودیدم لرز کردم.از اینکه برهنه ی مادرزاد بودم خجالت کشیدم با یک حس غریب گفتم: -خودم سردم شد! -آره ...آبروی خودت رو خرج من کردی..ممنونم. تمام تنم سِر شد و یخ زد. بایک "هین" از خواب پریدم و دیدم پوستم مور مور شده است.تپش قلب گرفته بودم.نفس عمیقی کشیدم و به خوابم فکر کردم. منظورش چه بود؟! نکند همان ساده ترین تعبیری که میشد کرد بود؟! یعنی من باید از زندگی و آبروی خودم میگذشتم تا او آرامش بگیرد؟هه ! مسخره بود! انگار فرحناز و حوریه و کریم و ناصروشاهین هویج بودند. صدای خواب آلود امیراحسان آمد: -چی شده؟ نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم162 زینب تنها نشسته بود.دریک اتاق تاریک شبیه زندان. زانوانش را جمع کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم163 _هیچی... با نگرانی گفت: -حالت خوبه؟ نمیدانم چرا با تمام عشقم؛یک لحظه حرصم گرفت وغریدم: -نترس بچّت خوبه. نوچی کشید وگفت: -استغفرالله... بلندشد و جفتم نشست: -یعنی چی این حرف الان؟ بخدا که دیگر نمیکشیدم.منه خر را بگو که حوصله ی جر وبحث داشتم. دیگر از من گذشته بود.با ندامت گفتم -ببخشید،حساس شدم.منظوری نداشتم. در کمال ناباوری دست گرمش را پشتم گذاشت وآهسته ماساژ داد: -خواب دیدی نه؟ در حالی که دودستی صورتم را گرفته بودم؛سرتکان دادم ...- -خیره...دیگه نخوابیم فکر کنم یک ربع دیگه اذان باشه.هوم؟ باز هم سرم را بالاوپائین کردم ....- -زبونم که نداری..؟ این بار به شوخی سرم را به چپ و راست تکان دادم -... سرم را جلو کشید و روی موهایم را یک بوسه ی کوتاه زد هر دو وضو گرفتیم و طبق برنامه ی گذشته؛پشتش نماز خواندم.درحالی که سرسجاده اش ذکرمیگفت مخاطب قرارش دادم: -این روزا حالم هیچ خوش نیست..فکر نکن زن بیشعوری داری.کلی میگما... -دوراز جون این چه حرفیه -نه میگم که کلی میگم...آخه نیست مردانمیتونن بچه‌داربشن درک نمیکنن. با خنده نیم رخ شد و گفت: -هان از امروز حالا هی کارای رو مخ انجام بده تهش خواستم دعوات کنم بنداز گردن بچه! زدم زیر خنده و گفتم: -خیلی باهوشی بخدا...اَه! -اَه؟؟؟! بر پیشانی کوبیدم و گفتم: -ازمن که بدتری تو...سجده رفت و مهر را بوسید بلند شد و گفت:به فائزه گفتم بیاد واسه سونو ودکترکمکت کنه. -نه با نسیم میرم اون طفلک خودش بچه کوچیک داره. -هرطورراحتی یه جای خوب برو فقط دائمی همونوبریم پرونده تشکیل بدی دیگه خیالت راحت باشه. -حتما‌ً...ممنون. -الان تشکر نداره این...به آشپزخانه رفت و درحالیکه چای ساز را روشن میکرد گفت: - به نسیم گفتی وامو؟ درحالیکه چادرم را آرام تا میزدم گفتم: -نه امروز میگم. دستت درد نکنه. -خواهش میکنم. خیلی عجیب بود.جدی و نکته‌سنج. مثلا اهل تعارف نبودبگویداین هم تشکرنداشت!وقتی گفت خواهش میکنم یعنی تشکرلازم بودامامورداول برای بچه‌ی خودش بود پس...! با لبخند به آشپزخانه رفتم و گفتم: -خوش بحال بچه باباش تویی.خیالم راحته دیگه پشت میز نشست واشاره کرد من هم بشینم -چرا خوش بحالش ؟ تو هم که مامانشی خوش بحالش. -نه تعارفی نگفتم. -منم تعارف ندارم.مامان خوبی داره لبخند تلخی زدم وبا رومیزی بازی کردم: -اینکه پیش توعه خیالم رو راحت میکنه بغض داشتم...ادامه دادم میدونم یه روزی...یه روزی من نباشم جاش خوبه... اشک داشتم. با جدیت گفت: -به من نگاه کن. گوش نکردم چون نمیتوانستم. -...آه.. -بهار نگاه. سرم را بالا کشیدم وعلناً نفس های عمیق کشیدم اشکم نریزد ...- -تو نباشی یعنی چی؟ این چه حرفیه؟! چرا حرفات تلخه؟ با زور این جمله هارا ادا کردم: -کُلّی میگم..نباشم اگه..آه.. نمیتوانستم -اینجوری نگو قربونت بشم همیشه جفتمون بالای سرشیم. اُمیدی به این حرف نداشتم... -نه..معلوم نیست! -چرا؟؟؟ وقت حاشا نبود.بگذار ببیند حالم بد است،بغض دارم،درد دارم.سرم را روی میز گذاشتم وآهسته اشک ریختم. مقطع مقطع گفتم: -چرا،نداره،آدم،از،دو،ساعتِ بعد،خبر،نداره،شاید،سر،زایمان،بمیرم،شاید،دوسال بعد،بمیرم،اصلاً،یه،جوری،بشه، نباشم صدای کشیده شدن صندلیش آمد. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم163 _هیچی... با نگرانی گفت: -حالت خوبه؟ نمیدانم چرا با تمام عشقم؛یک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم164 پشتم ایستاد و کمر و شانه ام را آهسته ماساژ داد... خم شد وجایی در محدوده ی گوش و زیر موهایم را بوسید: -هیچی نمیشه این حرفارو نزن عزیزم.واسه چی بمیری؟ خدا مهربونه..بهمون رحم میکنه مطمئنم رحم میکنه. بعد حالت تلنگر دوضربه ی آرام به پشتم زد وگفت: -دیگه نشنوما... وقتی دید هنوز گریه میکنم؛قلقلکم داد! میدانست قلقلکی هستم! اما از اوانتظار نداشتم! جیغ کشیدم و با التماس دست های محکمش را جدا کردم اما زور او کجا ومن کجا؟ آخر هم ازدست آویز تمام خانم های باردار استفاده کردم والکی گفتم: -آخ بچه... به سرعت رهایم کرد وبا استرس گفت: -وای حواسم نبود...بهار؟ الکی اخم کردم و خمیده از روی صندلی بلند شدم وآه و ناله کنان به سمت شیر آب رفتم -آی..امیر...یه لیوان بده...آخ... فوری لیوان را به دستم داد وبا نگرانی گفت: -قند میندازی توش؟ شیر را باز کردم و لیوان را پر از آب سرد. -قند...نمیدونم...آخ...بریزم... نریزم... ولیوان را رویش پاشیدم وخبیثانه قهقهه زدم و ادامه دادم -آخه بریزم نوچ میشی...میخوای بریزم؟ آنچنان شوکه شد که پشیمان شدم. همینطور که آب از سرو رویش میچکید؛تهدیدگر گفت: -یعنی پشیمونت میکنم وخیز برداشت. با وحشت دویدم وخودم را در اتاق انداختم و اول صبحی مثل دیوانه ها خانه را روی سرمان گذاشتیم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم164 پشتم ایستاد و کمر و شانه ام را آهسته ماساژ داد... خم شد وجایی در
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم165 در را هول میداد ومن آنقدر جدی گرفته بودم که از استرس رو به موت بودم.با التماس گفتم:بخدا این دفعه راست میگم بخیه دستم داره باز میشه نکن. مشخص بود میتواند در را باز کند میترسید بد هول دهد بدبخت شویم. یک فشار آنی آورد وداخل شد.با هیجان نگاهش میکردم و او مثل موش آب کشیده شده بود: -خودت بگو مجازاتت رو... -مجازات نباشه اصلا -نه دیگه نشد.من قانونمندم باید هر کیو که خطا میکنه به سزای اعمالش برسونم.حالا بگو. -اذیت نکن دیوونه..تو هم خیس کن. انگشتش را نمایشی کُنج لبش گذاشت و گفت: -هوم...بدفکری نیست منتها من سی وسه سالمه..مناسب سن من نیست این مسخره بازیا. -پس چی؟؟!! مرموز خندید وگفت: -نمیدونم خودت چی فکر میکنی؟! ** -نسیم پس من میام دنبالت خُب؟ ماشین دارم راحت تره... و درهمان حال یک دست به گوشی،بادست دیگرم رُژ میزدم -باشه آماده میشم.عجله نکنی. -نه عزیزم مرسی.یه خبرخوبم دارم واست حالا میام میگم. -چی چیه؟ الآن بگو.. لب هایم را بهم مالیدم وگفتم: -هوم..نمیشه الآن حضوری میگم.بای. -باشه پس الان که فکر میکنم عجله کنی بهتره! هردوخندیدیم ومن چادر تازه ای که مادرامیراحسان برایم دوخته بود را سر کردم نگهبان سابق من را دید و با خوشحالی ایستاد: -سلام خانوم سرگُرد احوالتون؟ هنوز از او خجالت میکشیدم.حقیقتاً خیلی رفتار زشتی با اوداشتم -سلام...ممنونم.خوبین شما؟ -خداشاهده فهمیدم زنده اید انقده خوشحال شدم انقده خوشحال شدم به جون بچم. دستم را روی دهانم گذاشتم و خانمانه خندیدم.امیراحسان ترکم داده بود که طبق تأثیرم از حوریه در خارج از خانه مثل شتر نخندم! -ممنونم.با اجازتون من برم. سوار ماشینم شدم.همانطور نو مانده بود. مقابل خانه‌مان پارک کردم تا نسیم بیاید.سوار شد وروبوسی کردیم. راه افتادم وگفتم: -وقت گرفتی دیگه؟ آدرسو بگو. -آره . برو حالا مستقیم...خوش بحالت منکه رانندگی یادم رفت. خیلی خجالت کشیدم. -نه بابا چه فرقی داره خودت نمیای ماشینو بگیری منکه جائی نمیرم. -نه...ماشین خود آدم یه صفای دیگه داره.وگرنه پراید فرید هست.خودم دلم نیست بشینم. بعدتلخ خندید وادامه داد -هه! منو باش هنوز عروسی هم نگرفتم هوس ماشین دارم..نمیخوام اعصابت رو بهم بریزم؛اما فرید دیگه ناراحتم میکنه. با ناراحتی گوش میدادم که صدایش گریان شد -بهار،اولا بوسم میکرد ذوق میکردم اما الان درد داره بوساش میفهمی چی میخوام بگم؟ سرتکان دادم -دوستش دارما بخدا جونم میره براش اما نمیتونم بهش تکیه کنم.که چی زندگیمون همش بشه قربون صدقه و بوس...جرأت ندارم تو خونه بگم...بابا اینا حالا میخوان بگن خودت خواستی. ازداشبرد دستمال برداشت واشک هایش را پاک کرد نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم165 در را هول میداد ومن آنقدر جدی گرفته بودم که از استرس رو به موت ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم166 _خبر خوبم در مورد شما بود...امیراحسان میگه میتونه وام بگیره واستون. بینی اش را بالا کشیدوگفت: -یعنی چقدر؟! -نپرسیدم..گفت در حدی که عروسی بگیرید و یه خونه رهن کنید. انقدر معصومانه ذوق کرد که دلم لرزید: -راست میگی؟ جان نسیم؟ -آره.میخوای بگو فرید بهش زنگ بزنه بیشتر صحبت کنن. باز به گریه اُفتاد: -خدایا شکرت...بهار بخدا همیشه کمک بودی تو زندگی...دختر خونه هم بودی سرکار میرفتی.حالا هم خیرت میرسه. -دیوونه انگار داره با غریبه حرف میزنه.خنگ. غش غش خندید وگفت: -انشالله خوشبخت بشید.بخدا تکید گل سرسبد فامیل..خیلی وقت بود میخواستم بگم فرصت نشد.خار توچشم اطرافیانید.امیراحسان یدونست...تو هم ماهی.. -بسه خفه شو... بعد هر دو ترکیدیم و تا خود مطب چرت و پرت گفتیم و من بازهم فراموش کردم زندگیم مثل یک حُباب است از مطب که خارج شدیم امیراحسان زنگ زد.ریموت را زدم وجواب دادم: -جانم؟ -اول زود بگو؛پشت فرمونی؟ -نه.دارم تازه میشینم. -خب..سلام..خوبی چی شد؟ با خنده به نسیم نگاه کردم وگفتم: -خوبم.چیزخاصی نشد.توصیه اینا کرد .خب خداروشکر. به نسیم گفتی؟ بگو فرید بهم زنگ بزنه. -باشه گفتم نسیم اشاره کرد گوشی را به او بدهم امیراحسان جان چند لحظه گوشی... نسیم: -الو؟ آقا احسان؟ ....- -سلام...ممنونم. لپ های نسیم گل انداخته بود بخدا به بهار الان میگفتم خیلی بزرگوارید. ....- -نه باشه وام باشه پول اداره باشه چه فرقی داره ضامن شمائید. در دل گفتم خبر نداری که پول خودش است! ...- -خواستم فقط تشکر کرده باشمو بگم همیشه دعا گوتون هستم. واسه قسطاشم اصلاً نگران نباشید هم خودش کار میکنه هم خودم دارم میرم سر کار سرموقع میدیم. ....- -نه متوجهم..کلاً نمیدونم چطور بگم خیلی. بزرگوارید.. درسته... .....- -چشم ..نه ... میدونم .. ممنونم. دعامیکنم درکنار بهار وبچه هاتون خوشبخت باشید.خیلی خیلی بزرگوارید.خداحافظ...چشم میگم بزنه.خداحافظ. با چشم های روشن شده نگاهم کرد وگفت: -دختر تو چطوری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی؟! خیلی جدّیه! نگاه عرقمو!؟ راست میگفت،پیشانیش پر از قطره بود -عادت کردم.اولاش سخت بود الان خوبم...بعدشم اصلا فکر میکنی که خشنه.خیلی دلش بزرگه. -نه نه خشن منظورم نیست.جدیه،پر جذبست. -آهان...نه واقعاً گاهی یه کارایی میکنه که نشون میده اونقدرام سخت نیست.خودت که اونروز اومدی دیدی؟ -میدونم..مثل همین کارش..ضمانت اون همه پول! کدام ضمانت؟ !مرد قوی من تمام پس اندازش را معامله میکند... نسیم را رساندم و خودم خانه برگشتم.سرکوچه که رسیدم. ماشین را به پارکینگ بردم و داخل مجتمع نشدم. به شدت هوس آلوچه داشتم. در را باز کردم وبرای نگهبان دست تکان دادم و او متوجه شد فعلاً کار دارم وقفل را نزد. گوشیم زنگ خورد و جواب دادم: -جانم امیراحسان؟ با استرس گفت نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم166 _خبر خوبم در مورد شما بود...امیراحسان میگه میتونه وام بگیره واس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم167 _ببین من یادم نشد بگم نسیم رو نذار خونه باخودش برید خونمون تو تنها نرو خب؟ -دیرگفتی گذاشتمش خونه الان جلو خونه خودمونم. تقریبا بلند گفت: -خب پس زود برو بالا .. منه احمق نباید تنهات میذاشتم. اصلا یادم نبود منظورش جریان دزدی است فکر میکردم بخاطر بارداری نگران است سرخوشانه خندیدم وگفتم: -او... نگران نباش بابا حالا ماه اولمه الان حتی میتونم پشتک بالانس بزنم خخخخخ.... -بهار وقت شوخی نیست الان دقیق کجایی؟ -تو پیاده رو به سمت سوپری سرکوچه. عربده کشید: -یاحسین! بهت نسپردم ازماشین پیاده نشی؟! برگرددد خونه! انقدر ترسیدم که لال شدم ....الو؟!! -میشنوم.چرا اینجوری میکنی میگم خوبم. -الان برگرد خب؟ برگرد قربونت برم. -میخوام آلوچه بخرم. انقدر عصبی شد که گفت: -انشالله من بمیرم همین.برگرد میگم...من میخرم تو برو... به مغازه رسیدم و با خنده ی حرصی‌ای گفتم: -اصلا نمیفهممت..چرا داد میزنی؟ آروم باش...فدات شم من الان هوس کردم تو حالا کو... تا بیای؟! آرام تر شد وگفت: -پس مرگ امیراحسان آلوچه خریدی وایستا همونجا تا بگم نگهبان ساختمون بیاد خب؟ ازهیجان وحرص صدایم رو به جیغی میرفت: -آخه دورت بگردم من،قربونت بشم من، نگهبان بیاد مواظب چی باشه؟! -اگه اون بیشرفا دوباره اومدن دزدیدنت من چه غلطی بکنم؟ یخ زدم.چقدر احمق بودم! خیلی تابلو از این موضوع نمیترسیدم! از اینکه نفهمید من منظورم چه بوده خوشحال شدم.چرا که دیگرواقعاً مطمئن میشد من جاسوس هستم و آش نخورده و دهان سوخته! -آهان میدونم چی میگی ....آره بگو بیاد منم ترسیدم انقدر گفتی! آلوچه را خریدم و بیهوده منتظر ماندم تا نگهبان بیاید. میدانستم خطری نیست.اما انگار زیادی خوش خیال بودم چرا که شاهین درِ یک ماشین شاسی بلند را که روبه روی کوچه پارک شده بودباز کرد وپیاده شد! تغییر چهره داده بود اما من میشناختمش . اگر نگهبان فضول او را میدید؟!! باصدای جیغ اما کنترل شده ای گفتم: -احمق اینجا چیکار میکنی؟! برو نگهبان داره میاد! نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم167 _ببین من یادم نشد بگم نسیم رو نذار خونه باخودش برید خونمون تو تن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم168 _من آب از سرم گذشته ؛ از این چیزا نمیترسم.دوساعت منتظرم برگردی.باید باهات حرف بزنم. دوباره حس کردم دستشویی دارم مثل دیوانه ها برگشتم ودویدم ودر همان حال جیغ کشیدم: -برو برو بخدا بدبخت میشیم. دنبالم دوید و من محکم با نگهبان سینه به سینه شدم ونقش برزمین نگهبان سربلند کرد وشاهین را دید که عقب عقب میرود،دنبالش کرد و او غیبش زد.با بدبختی بلند شدم وپهلویم را گرفتم. نگهبان رنگش پریده بود: -وای! یعنی بازم میخواستن ببرنتون؟! با حال زاری گفتم: -به شوهرم نگو تو روخدا...دیدی که به خیر گذشت.اگه بهش بگی دیگه حبسم. با احترام وچاشنی خشم گفت: -نه نه من باید به سرگرد بگم دخترم.واسه خاطر خودته. بدتر از این نمیشد.حالا تحت کنترل شدید قرار میگرفتم واین محدودیت بدبختم میکرد... ** -من ازتون خواهش میکنم.ببینید اون سری هم بین ما دعوا انداختید انقدر که این امیراحسان را صغیر و کبیر دوست داشتند مانده بودم! -نه نه دخترم. سرگرد به شدت فهمیدست.الان بفهمن شمارو میخواستن ببرن نمیان با شما دعواکنن.تقصیری نداشتید درهمان حال که گوشی را برمیداشت تا به سرگرد عزیزش زنگ بزند ادامه داد واسه خودت بهتره بابا... با عصبانیت سوار آسانسور شدم و به خانه رفتم شاهین نفهم داشت به خانه زنگ میزد! پر از بغض و کینه برداشتم و فریاد زدم: عوضی دست از سرم بردار بخدا قسم زیاد بهم فشار بیاد...هه...ها...نفسم بالانیامد...یه بلایی سر خودم میرم. -بهارتا تنهایی برو پروندرو پیدا کن..برو دختر خوب...ماباهم دوستیم نه؟ فریاد زدم : -"نه" نیستیم. نگهبان بیشعور داره بهش خبر میده. موبایلم خودش را کشت. نام امیراحسان خاموش و روشن میشد. -نترس بهار نگهبانو بکشم الان؟ چشم هایم چهارتا شد و جیغ کشیدم: -چه غلطی کنی؟! شوخیت گرفته؟ -نه...اگه اذیتت میکنه بکشمش. فکر کردم تعارف یا قوپی است با تمسخر گفتم: -آره بدجور رو مخ ! بکشش. تند جواب داد: -باشه عزیزم پس تماشا کن. و قطع کرد! احمق برای نشان دادن دوستی و جلب اعتمادم روانی شده بود. به هیچ وجه نمیخواستم نام عشق روی کارش بگذارم تماس گرفتم بارها و بارها تا جواب داد: -جانم؟ جان دلم زندگی من؟ چشمانم را با زاری بستم و گفتم: -توروخدا کاری نکن...الکی گفتم... -دیر گفتی. قلبم نزد تلفن را پرت کردم و بدون کفش و چادر با همان مانتو و روسری و جوراب پنج طبقه را پایین دویدم و زار زدم. با حال خرابی به نگهبانی رسیدم جایش خالی بود و در یک لحظه امیراحسان هم در مجتمع را با شتاب باز کرد و نگهبان کاملا عادی سرش را بالا آورد و در سه زاویه باهم روبه رو شدیم. همانجا نشستم و قلبم را گرفتم. شاهین احمق چه گفت؟؟ سر بلند کردم و از ته ته حیاط دیدمش! بین شمشاد ها بود و دریک ثانیه محو شد!! نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم168 _من آب از سرم گذشته ؛ از این چیزا نمیترسم.دوساعت منتظرم برگردی.
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم169 امیراحسان جلویم روی زانو خم شد و نشست: -نگفتم بهت؟ حوصله ی این یکی را نداشتم اما از ترسم و بازجویی هایش فعلا لال شدم و مثل یک زن مطیع فرمان بردم: -گفتی.. نگهبان یا بهتر است بگویمzoro جلو آمد و گفت -جناب سرگرد نرسیده بودم برده بودنشون! یک خفه شوی آبدار در دلم دادم و امیراحسان با خراب ترین احوال سرش را گرفت -خدایا شکرت. نگهبان اگر خفه میشد امیراحسان یادش نبود من الان آنجا چکار میکردم؟! انقدر حالش بد بود که همه را بهم ربط داده و تصور میکرد من بلافاصله بعداز آن جریان آنجا نشسته ام. شاید بعدهامیگفت گوشی و چادر و کیفت بالا بود و تو دوباره پائین اما مسئله این بود حداقل تا اطلاع ثانوی یادش رفته بود ولی نگهبان باز گند زد: -خانوم سرگرد دیگه چرا برگشتید؟ امیر احسان پر از سؤال نگاهم کرد. آنچنان به تته پته افتادم که به ولله دلم آتش گرفت برای خودم! خودی که همیشه از آن متنفر بودم. امیراحسان تازه یادش آمد و یک نگاه به سرووضعم انداخت اما عصبانی نشد بلکه با بهت پرسید: -رفتی بالا دوباره برگشتی؟! با این وضع؟! چرا واقعا؟! حس میکردم رو به موت هستم.ذهنم برای دروغ کار نمیکرد . او هم بدون هیچ رعایتی منتظر جواب بود. سرم را پائین انداختم چند نفر ازهمسایه ها با دیدن ما نزدیک شدند و جویای علت اما امیراحسان فقط خیره ى من بود تا جواب بگیرد. دروغ دیگر جایز نبود.بگذار یکبار راستش رابگویم ببینم چه طعمی دارد!!؟ آن هم نه همه چیز را....بخشی که قابل بیان بود: -رفتم بالا تلفن زد. اونا بودن گفتن نگهبان بخاطر فضولیش کشته میشه التماس کردم کاری نکنن گفتن دیر گفتی! دوئیدم بیام بهش بگم فرار کنه. ودودستی صورتم را پنهان کردم و مثل کودکان زار زدم امیراحسان که در جمع به شدت به من احترام میگذاشت نتوانست خودش را کنترل کند و درآن فضای سالنی صدای عربده اش آنچنان بلند بود که بند دلم پاره رشد: -"تو بیخود کردی"! دوخانم همسایه بادلسوزی کنارم نشستند و کمرم را مالیدند یکیشان باعصبانیت گفت: -واسه چی داد میکشید؟ نمیبینید ترسیده؟! امیراحسان انقدر حالش بد بود که مثل بچه ها بغض کرده بود و بلند جلوی همه گفت: -به ولله واسه خاطر خودشه! به علی جونم براش در میره نمیفهمه! خداوکیلی ساده نیست؟! سادگی زیادش سکته میده آدمو نمیگه اونا اینجوری گفتن اینو بکشن پائین! خدا میدونه منو دیدن برگشتن چی شده.. اشک هایم را پاک کردم و ایستادم و به این فکر کردم راست و دروغ یک نتیجه میدهد حتی شاید راست نتیجه اش بدتر باشد! نگهبان که به شدت ترسیده بود گفت: -آقا من چیکار کنم؟! امنیت ندارم اینجا...آقا ؟صدای امیراحسان آمد که بیسیم میزد و گزارش میداد سوار آسانسور شدم و متوجه شدم که پشتم میاید خودم را به آن راه زدم و سریع دکمه را زدم. از لج من زودتر از پله ها رفته بود و جلوی در ایستاده بود. کلید انداخت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا وارد شوم .در را آهسته بست و گفت: -ببخشید عصبانی بودم. مثل یک دختر بچه ى غمگین دمر روی تخت افتادم و چشم بستم -بخدا نگرانتم. فقط وفقط وفقط اول نگران خودت. چون میدونم با ذهن مسمومت میگی ناراحت بچشه. -خسته ام امیراحسان. بخدا قهر نیستم که وایستادی اونجا توجیه میکنی. فقط خسته ام. رفت ومتوجه شدم به ظرف و ظروف آشپزخانه دست زده است نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم169 امیراحسان جلویم روی زانو خم شد و نشست: -نگفتم بهت؟ حوصله ی این ی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم170 -آلوچه خریدی؟ لبخند بیجانی زدم -الو؟؟ با چشمان. بلند جواب دادم: -آره ولی نمیدونم کجاست تو دستم بوده افتاد. -فدا سرت... و صدای شماره‌گیری آمد...سلام اشتراک۲۵هستم.چند لحظه گوشی... به اتاق آمد و گفت:آلوچه فقط؟ سرم را بالا و پایین کردم. -الو بله حسینی...مرسی! شما خوبین؟ ممنون ... آهن ده تا آلوچه لطفاً. از اینکه سوپری شناخته‌بودش‌واوهم‌سفارش آلوچه داشت زدم زیر خنده و او جلوی گوشی را گرفت و پراخم چشم‌غره رفت.چکارکنم؟!تضاد شخصیتش با آلوچه برایم خنده‌دار بود...حتی در این شرایط...نه دیگه ممنون(حس کردم بستنی یخی هم میخواهم مثل ترقه پریدم و گفتم: -بستنی یخی -الو؟؟؟ چهارپنج تا بستنی یخی.. از اینکه پوست کلفت شده‌بودم و به راحتی بحثها را فراموش میکردم خوشش آمده بود،باغرور گفت: آفرین خیلی خوب شدی. و کنارم نشست. -بزرگ شدی...آفرین راستش رو گفتی و الکی نترسیدی...دستش را پشتم گذاشت و گفت: -توبخاطرشغل من خیلی عذاب کشیدی من اینویادم نمیره...ان شاءالله بتونم جبران کنم...ازفردامیگم مادرم بیاد پیشت.پایین هم مامور می ذارم...قربون قلبت بشم واسه نگهبان نگران بودی... و انگار تازه فهمیدقراربودچه اتفاقی بیفتدکه پرحرص سرم را به طرف سرش کشید و از شدت خشم پریشانیم را محکم و با یک دم عمیق بوسید.جرات نکردم بگویم درد دارد!.در اوج ناباوری دیدم چشمانش نم دارد. پر غصه گفت: -خیلی خسته‌ام بهارمثل خودت... **** سفارشات دوست داشتنیم را آوردند و مارا از آن حس و حال غمبار خارج کردند. با مهربانی گفت: -بشین میارم واست. با یک کاسه پر از آلوجنگلی و یک پیشدستی و یک بستنی وارد شد با جدیت گفت: -هیچ نمیدونم واست خوب هست ،نیست.نمیدونم. خودش هم نشست و با گوشیش ور رفت در حالی که با لذت یک آلوچه بر میداشتم گفتم: -بیخیال بابا هر چی هوس داره زن باید بخوره. لب هایش را به معنای چه میدانم جمع کرد و آرام گفت: -هر وقت حس کردی آمادگی داری حاضرشو بریم آگاهی. متعجب هسته را در پیش دستی انداختم و گفتم: -چرا؟! -باید کمکون کنی.. ببخشید من میدونم شرایطت طوری نیست که اینجور جاها بیای اما باید بیای صورت جلسه بشه.. راستش اون شب که همه اومده بودن خونمون واسه بچه؛یکم دعوامون شد با امیرحسام... -کی؟!من نفهمیدم! -همون موقع تو اتاق..چون اصرار داشت همون شب باهات حرف بزنیم اما من گفتم الان آمادگی نداری. بستنی را برداشت و بازکرد و به دستم داد -پس واسه اون بود عصبی بودید؟ دوباره باگوشیش مشغول شد وگفت:اوهوم.. از اینکه انقدر نامرد بودم و همیشه یک روی قضیه را میدیدم از خودم لجم گرفت. یعنی گاهی هم سر من با خانواده اش بحث میکرد !فدای عدالتش گوشی را کنار گذاشت و خونسرد نگاهم کرد.گفتم: -باشه عزیزم من مشکلی ندارم.فقط بیام چی بگم؟ -اگه با من راحت نیستی گفتم نسرین بیاد باهات حرف بزنه شاید.. سرش را پائین انداخت شاید یه چیزایی باشه که نتونی به من بگی یا شنیدنش واسه من انقدر مستقیم راحت نباشه. -باشه عزیزم. من هر کاری ازم بیاد میکنم. ولی به هر حال بدون که چیز خاصی نیست. -باشه اونو بخور آب شد.. حاضر شدم و باهم برای اولین بار به محل کارش رفتیم از کوچک و بزرگ با احترام خاصی بامن رفتار میکردند که با تمام استرسم رنگی از غرور و لذت در خودم حس میکردم. حتی آن روی بدجنسم گل کرده بود و خود را تاحدودی میگرفتم! تا وقتی که به قولی بازجویی اشان شروع نشده بود؛در عالم دیگری بودم و جدیت ماجرا را درک نمیکردم. من پشت یک میز بودم و احسان روبه رویم نشسته بود -بهار جان ببین خانومم هرچی شد رو موبه مو میگی نسرین مینویسه خب؟اصلا از هیچی نترس اصلا به من فکر نکن باشه عزیزم. سرتکان دادم و او انگشت کوچکش را جلویم گرفت و گفت: -قول؟ دستم را جلو بردم و در حالی که به حقیقت داشتن این قول ایمان نداشتم قول دادم. بلند شد و گفت: -من رفتم. نسرین داخل شد و با لبخند مقابلم نشست.ضبط کوچکی را روى میز گذاشت و قلم به دست به من نگاه کرد: -خب عزیزم آماده ای؟ -آره. - بگو. -شب قبلش با امیراحسان یک خرده بحثمون شد از اینکه جلوی جاریم این جور بگویم عصبی میشدم نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم170 -آلوچه خریدی؟ لبخند بیجانی زدم -الو؟؟ با چشمان. بلند جواب دادم: -
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم171 صبحش که خواب بود خواستم برم خونه ى بابام. زنگ زدم به آژانس و سر کوچه منتظرشدم. یدونه دویست وشش سیاه رنگ کنارم ترمز زد.از اینکه آشنا بودن یک لحظه تعجب کردم اما بعدش سولماز با حالت سؤالی گفت: -سولماز؟! -همون پریسا.زن علی مثلا. -اسم اون فریباست. بیحال گفتم: -احمقه.. نسرین خندید و اشاره کرد ادامه دهم -سولماز زد تو گردنم بیهوش شدم.نسرین بخدا شکنجه نکردن حتی جای بدی نبردن منو بردن تو یه اتاق خیلی خوب دلم میخواست کمترین دروغ ممکن را بگویم تهدید بود اما اذیت نبود.آخرشم گفتن باید برم باهاشون..منو با اون پسره اسمش شاهین بود فرستادن جنوب اونجا شاهین گفت اگه به حرفاش گوش ندم آزار میرسونه سرتکان داد وگفت: -اونجا که عربهارو دیدی به شاهین چی گفتی که فرار کرد؟ -اونجا....اونجا... نمیتوانستم دروغی بسازم.مغزم کار نمیکرد...من حالم خوب نیست نسرین. با نگرانی گفت باشه عزیزم..آروم باش.همینکه بلند شد ؛سرم را روی میز گذاشتم.در باشتاب باز شد و امیراحسان با نگرانی گفت: -نسرین چی شد؟! -نمیدونم استرس داره یاد,اون موقع اذیتش میکنه.من برم یه چیزی بیارم.محمد هم داخل شد وامیرحسام هم!متعجب نگاهشان کردم.مشخص بود همه‌شان میشنیدند. حسام: -بهار؛چه اسمایی شنیدی زنداداش؟ مثلا خواست مهربان باشد.بازهم سعی کردم راست بگویم: -خرچنگ امیراحسان با این حرفم مشتی روی میز کوبید و محمد دست روی شانه اش گذاشت حسام: -دیگه چی؟ به زبانم آمد و گفتم: -پاتریشیا. گنگ بهم نگاه کردند و من فوری گفتم: -نه نه اون بد نبود اونجا مستخدم بود خیلی بامن مهربون بود.دیگه چی شنیدی بهار جان؟ به احسان نگاه کردم: -سرابی،فرهادی. راضی بودند.مشخص بودخودشان هم این اسمها را میشناسند و با کمک من سر تکان دادند و راضی به نظر رسیدند نسرین با یک آبمیوه برگشت و با لبخند گفت: -ببخشید میپرسم ؛اونی که امروزم دنبالت بود شاهین بود؟ تأئید کردم. حسام: -نگفتی به شاهین چی گفتی که فرار کرد؟حالا فکرم کار کرد: -من اونجا تازه علائم چیز... نسرین کمکم کرد: -خب عزیزم بارداری. -آره.حالم بد بود اون گفته بود از کنارش جم نخورم بهش گفتم حالم بده مجبورم برم گفت برو وقتی رفتم ؛به فکرم زد برگردم بگم سرویس پائین خرابه برم تو اتاق؟که اون ببینه من صادقم ولی میخواستم فرار کنم. اونم که چشمش به شماها افتاد.فکر کرد من خبرتون کردم. حسام: -تو اون سوئیت چی شد؟ -اونجا دعوا کردیم.میخواست منو بزنه که مسئول سوئیت نذاشت. -نگفت نسبتتون چیه اتاق داد؟ به احسان آتش گرفته نگاه کردم -چرا دیگه..گفت همسر... لب گزیدم...گفت وسایلمون رو زدن الان مدرک نداریم. *** بی حوصله لم داده بودم و بیرون را تماشا میکردم. گوشی اش که زنگ خورد؛بدون آنکه برگردم؛میدانستم چه کار میکند. هندزفری را در گوشش گذاشت.طبق معمول سنگین و سردپاسخ گفت : -سلام..بفرمائید...خوبم شما؟ ... خوبی آقا فرید؟..درسته..بله..خواهش میکنم من کاره‌ای نبودم..هرجور که صلاح میبینید. همین امشبم تشریف بیارید خوبه..اصلاً این حرفو نزن باامیرحسام فرقی نداری..قربانت..شب منتظریم.خداحافظ. گلویم راصاف کردم وآرام گفتم: -دستت درد نکنه. -خواهش میکنم..توخوبی ؟ از من که ناراحت نیستی؟ به سمتش برگشتم وگفتم: -نه چرا ناراحت باشم؟ نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم171 صبحش که خواب بود خواستم برم خونه ى بابام. زنگ زدم به آژانس و سر
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم172 -ازت سؤال پرسیدیم .. بردمت کلانتری...با این اوضاعت... وبا مهربانی دستم را گرفت و روی دنده گذاشت یک انرژی خاص گرفتم. لبخند زدم وگفتم: -نه...خیلی هم خوشحالم منو قاطی کارات کردی..ازاینکه بتونم کمکت کنم خوشحال میشم. -ممنونم بهار..انشالله بچه که دنیا بیاد قول میدم بیشتر کنارت باشم...طبق برناممون شرّ این ماجرارو کمتراز هفت هشت ماه دیگه میکّنیم. ترسیدم..دلم نمیخواست چیزی از برنامه هایش بدانم.بیشتر دانستن مساوی بود بیشتر ترسیدن و به دنبالش فنای زندگیم -راستی بهار حواست جمع باشه..تلفنمون تحت کنترله دلم ریخت ..وقتی زنگ زدن معطلشون کن.نترس باشه عزیزم؟ -من نمیتونم! -میتونی. مگه نمیخواستی کمکم کنی؟ پس کمک کن عزیزدلم باشه؟ سرتکان دادم اما در ذهنم چیز دیگری بود...اینکه چطور به شاهین برسانم تحت کنترل هستیم؟! چطور به او بفهمانم وقتی زنگ میزند با "الو بهار عشقم" شروع نکند؟!! پر از استرس بودم .پر ازاضطراب من را جلوی خانه پیاده کرد و گفت: -شب فرید ونسیم میان،منم سعی میکنم زودتر بیام. پولارم از بانک میگیرم همین امشب بدیم بهشون.. بی حواس گفتم: -چک بکش خب.. فقط نگاهم کرد! ...ببخشید راست میگی نباید بفهمن تو میدی. انگشت اشاره اش را بالا آورد و با لحن مهربان اما هشداری گفت: -بهار نبینم لو بدی از دهنت بپّره ها؟! -باشه...خداحافظ. برگشتم که دوباره صدایم زد: -ببین لازمه بسپارم در رو به روی غریبه باز نکنی؟! یک لحظه انقدر نگرانیش حالم را خوب کرد که فراموش کردم همین حالا چه دل آشوبی داشتم...پس صدایم را بچگانه کردم و گفتم: -نه بابا احسان حواسم هست. ابروهایش بالا رفت وبا ذوقی که تا به حال از او ندیده بودم گفت: -جونِ بابا ! هر دو قهقهه زدیم و او زود تر به خودش آمد و با جدیت گفت: -بسه ساکت ببینم! صداش تا اون سرکوچه میره! لبخند زدم وخداحافظی کردیم به محض انکه پایم را در خانه گذاشتم؛ با گوشیَم آخرین شماره ای که از شاهین داشتم را گرفتم. قلبم به تپش اُفتاده بود. به ولله که نمیخواستم خیانت کنم.خیانت به اعتماد امیراحسان به زندگیم به دخترم. اصلاً دلم نمیخواست بشوم یک جاسوس خانگی یک مار در آستین اما مجبور بودم. بیچاره بودم! خاموش بود.لعنتی ... یک خط را بیشتر از دوروز نگه نمیداشت. با وجود استرس تصمیم گرفتم خود را با تدارک برای مهمانی چهار نفره ی شب سرگرم کنم. دستم هنوز باند پیچی بود واین سرعت کار را از من میگرفت.یک سیب زمینی را با هزاران بدبختی پوست گرفتم و خرد کردم. امیراحسان واقعا بزرگواری کرده بود که از آن دیوانه بازی گذشت.. مسخره بود که صدای زنگ تلفن من را ترساند ...شبیه صدای یک صاعقه ... یک طوفان...کارد را روی تخته گذاشتم و با ترس به سمتش رفتم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم172 -ازت سؤال پرسیدیم .. بردمت کلانتری...با این اوضاعت... وبا مهربان
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم173 انگار که یک حیوان درنده باشد.سرم را جلو بردم وشماره ها و ارقام ناشناس لرزه به اندامم انداخت. مطمئن بودم شاهین است.مطمئن بودم.همان موقع گوشی خودم زنگ خورد و من با دیدن شماره‌ی محل کار احسان حدس زدم میخواهند من را خبر دار کنند تا تلفن خانه را جواب بدهم! با وحشت نگاهی به تلفن خانه و نگاهی به موبایل انداختم. اگر جواب شاهین را میدادم؟! دلم را به دریا زدم.اگر الان جواب نمیدادم؛یکروز که امیراحسان کنارم بود زنگ میزد وشاید آن موقع وقتی چشم در چشم باشیم نتوانم کاری کنم،دروغی بسازم... . . . ! ** طی یک تصمیم آنی تلفن را جواب دادم و به حالت نمایشی فریاد زدم: -عوضی دیگه زنگ نزن تلفنم داره کنترل میشه پدرت رو در میارن! "تق" گوشی را کوبیدم! .حس حماقت به من دست داد..چه کنم که تنها راهش بود.مجبور بودم خود را هول شده و احمق نشان دهم.به ثانیه نکشید دوباره تلفن زنگ خورد و این بار شماره ی اداره بود. نفس حبس کرده و گوشی را برداشتم.امیرحسام بود.در اوج ناباوریم آنچنان فریادی سرم کشید که بنددلم پاره شد. -"بهار"! باورم نمیشد امیرحسام سر من داد بکشد! از اینکه برادر شوهرم من را به گریه انداخت حس خاصی داشتم که نمیتوانم توصیفش کنم با بغضی که واقعی بود و رنگ نیرنگ نداشت؛گفتم: -من ترسیدم. اما به قدری عصبی بود که فریاد کشید: -بخدا خیلی...خیلی... و گوشی را رویم کوبید. سرم را گرفتم و هنوز در بهت فریاد حسام بودم.انقدر برایم عجیب بود که مسئله ى مهم رخ داده را فراموش کردم.این جدی بودنشان این تعارف نداشتنشان در شرایط خاص حسابی دلم را میشکست.اینها تصور میکردند من بی گناه هستم و اینطور سرم داد میکشیدند و بازجویی میکردند! چه برسد به آنکه دستم را بخوانند.دیگر نتوانستم کاری کنم.از ترس آنکه احسان نیاید سراغم به نسیم زنگ زدم و گفتم زودتر از فرید بیاید و کمک حالم باشد.دلم از حسام بدجوری پر بود,طوری دادکشیده بود که تا چندساعت بعد هنوز تپش قلب داشتم.سرم را روی میز آشپزخانه گذاشته بودم و خداخدا میکردم نسیم زودتر از امیراحسان برسد.اما بدشانسی در خون من بود! امیراحسان کلید انداخت و از فرم تق و توق کلید متوجه شدم توپش حسابی پر است! بخدا قسم که قابل ترحم تر از خودم سراغ نداشتم.چرا باید انقدر شوک آنهم در این شرایط به من وارد شود؟! سرم را بلند کردم و دیدم که پرخشم داخل شد و سرچرخاندو پیدایم کرد.در را باشدت کوبید و فقط خیره خیره نگاهم کرد.تمام حالاتم واقعی بود درست بود که از قصد آنطور رفتار کرده بودم اما حالا واقعا بید گونه میلرزیدم.بلند شدم و با اخم ظریفی که حاصل تیر کشیدن زیر دلم بود گفتم: -امیراح.. انگشت اشاره اش را با یک "هیس"محکم روی بینیش گذاشت. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛