رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم166 _خبر خوبم در مورد شما بود...امیراحسان میگه میتونه وام بگیره واس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم167
_ببین من یادم نشد بگم نسیم رو نذار خونه باخودش برید خونمون تو تنها نرو خب؟
-دیرگفتی گذاشتمش خونه الان جلو خونه خودمونم.
تقریبا بلند گفت:
-خب پس زود برو بالا .. منه احمق نباید تنهات میذاشتم.
اصلا یادم نبود منظورش جریان دزدی است فکر میکردم بخاطر بارداری نگران است سرخوشانه خندیدم وگفتم:
-او... نگران نباش بابا حالا ماه اولمه الان حتی میتونم پشتک بالانس بزنم خخخخخ....
-بهار وقت شوخی نیست الان دقیق کجایی؟
-تو پیاده رو به سمت سوپری سرکوچه.
عربده کشید:
-یاحسین! بهت نسپردم ازماشین پیاده نشی؟! برگرددد خونه!
انقدر ترسیدم که لال شدم
....الو؟!!
-میشنوم.چرا اینجوری میکنی میگم خوبم.
-الان برگرد خب؟ برگرد قربونت برم.
-میخوام آلوچه بخرم.
انقدر عصبی شد که گفت:
-انشالله من بمیرم همین.برگرد میگم...من میخرم تو برو...
به مغازه رسیدم و با خنده ی حرصیای گفتم:
-اصلا نمیفهممت..چرا داد میزنی؟ آروم باش...فدات شم من الان هوس کردم تو حالا کو... تا بیای؟!
آرام تر شد وگفت:
-پس مرگ امیراحسان آلوچه خریدی وایستا همونجا تا بگم نگهبان ساختمون بیاد خب؟
ازهیجان وحرص صدایم رو به جیغی میرفت:
-آخه دورت بگردم من،قربونت بشم من، نگهبان بیاد مواظب چی باشه؟!
-اگه اون بیشرفا دوباره اومدن دزدیدنت من چه غلطی بکنم؟
یخ زدم.چقدر احمق بودم! خیلی تابلو از این موضوع نمیترسیدم! از اینکه نفهمید من منظورم چه بوده خوشحال شدم.چرا که دیگرواقعاً مطمئن میشد من جاسوس هستم و آش نخورده و دهان سوخته!
-آهان میدونم چی میگی ....آره بگو بیاد منم ترسیدم انقدر گفتی!
آلوچه را خریدم و بیهوده منتظر ماندم تا نگهبان بیاید.
میدانستم خطری نیست.اما انگار زیادی خوش خیال بودم چرا که شاهین درِ یک ماشین شاسی بلند را که روبه روی کوچه پارک شده بودباز کرد وپیاده شد! تغییر چهره داده بود اما من میشناختمش .
اگر نگهبان فضول او را میدید؟!! باصدای جیغ اما کنترل شده ای گفتم:
-احمق اینجا چیکار میکنی؟! برو نگهبان داره میاد!
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم167 _ببین من یادم نشد بگم نسیم رو نذار خونه باخودش برید خونمون تو تن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم168
_من آب از سرم گذشته ؛ از این چیزا نمیترسم.دوساعت منتظرم برگردی.باید باهات حرف بزنم.
دوباره حس کردم دستشویی دارم مثل دیوانه ها برگشتم ودویدم ودر همان حال جیغ کشیدم:
-برو برو بخدا بدبخت میشیم.
دنبالم دوید و من محکم با نگهبان سینه به سینه شدم ونقش برزمین
نگهبان سربلند کرد وشاهین را دید که عقب عقب میرود،دنبالش کرد و او غیبش زد.با بدبختی بلند شدم وپهلویم را گرفتم.
نگهبان رنگش پریده بود:
-وای! یعنی بازم میخواستن ببرنتون؟!
با حال زاری گفتم:
-به شوهرم نگو تو روخدا...دیدی که به خیر گذشت.اگه بهش بگی دیگه حبسم.
با احترام وچاشنی خشم گفت:
-نه نه من باید به سرگرد بگم دخترم.واسه خاطر خودته.
بدتر از این نمیشد.حالا تحت کنترل شدید قرار میگرفتم واین محدودیت بدبختم میکرد...
**
-من ازتون خواهش میکنم.ببینید اون سری هم بین ما دعوا انداختید
انقدر که این امیراحسان را
صغیر و کبیر دوست داشتند مانده بودم!
-نه نه دخترم.
سرگرد به شدت فهمیدست.الان بفهمن شمارو میخواستن ببرن نمیان با شما دعواکنن.تقصیری نداشتید
درهمان حال که گوشی را برمیداشت تا به سرگرد عزیزش زنگ بزند ادامه داد
واسه خودت بهتره بابا...
با عصبانیت سوار آسانسور شدم و به خانه رفتم
شاهین نفهم داشت به خانه زنگ میزد! پر از بغض و کینه برداشتم و فریاد زدم:
عوضی دست از سرم بردار بخدا قسم زیاد بهم فشار بیاد...هه...ها...نفسم بالانیامد...یه بلایی
سر خودم میرم.
-بهارتا تنهایی برو پروندرو پیدا کن..برو دختر خوب...ماباهم دوستیم نه؟
فریاد زدم :
-"نه" نیستیم.
نگهبان بیشعور داره بهش خبر میده.
موبایلم خودش را کشت.
نام امیراحسان
خاموش و روشن میشد.
-نترس بهار نگهبانو بکشم الان؟
چشم هایم چهارتا شد و جیغ کشیدم:
-چه غلطی کنی؟! شوخیت گرفته؟
-نه...اگه اذیتت میکنه بکشمش.
فکر کردم تعارف یا قوپی است با تمسخر گفتم:
-آره بدجور رو مخ ! بکشش.
تند جواب داد:
-باشه عزیزم پس تماشا کن.
و قطع کرد! احمق برای نشان دادن دوستی و جلب اعتمادم روانی شده بود.
به هیچ وجه نمیخواستم نام عشق روی کارش بگذارم
تماس گرفتم بارها و بارها تا جواب
داد:
-جانم؟ جان دلم زندگی من؟
چشمانم را با زاری بستم و گفتم:
-توروخدا کاری نکن...الکی گفتم...
-دیر گفتی.
قلبم نزد
تلفن را پرت کردم و بدون کفش و چادر با همان مانتو و روسری و جوراب پنج طبقه را پایین
دویدم و زار زدم.
با حال خرابی به نگهبانی رسیدم جایش خالی بود و در یک لحظه امیراحسان هم در مجتمع را با شتاب باز کرد و نگهبان کاملا عادی سرش را بالا آورد و در سه زاویه باهم روبه رو شدیم.
همانجا نشستم و قلبم را گرفتم.
شاهین احمق چه گفت؟؟
سر بلند کردم و از ته ته حیاط
دیدمش!
بین شمشاد ها بود و دریک ثانیه محو شد!!
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم168 _من آب از سرم گذشته ؛ از این چیزا نمیترسم.دوساعت منتظرم برگردی.
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم169
امیراحسان جلویم روی زانو خم شد و نشست:
-نگفتم بهت؟
حوصله ی این یکی را نداشتم اما از ترسم و بازجویی هایش فعلا لال شدم و مثل یک زن مطیع فرمان بردم:
-گفتی..
نگهبان یا بهتر است بگویمzoro جلو آمد و گفت
-جناب سرگرد نرسیده بودم برده بودنشون!
یک خفه شوی آبدار در دلم دادم و امیراحسان با
خراب ترین احوال سرش را گرفت
-خدایا شکرت.
نگهبان اگر خفه میشد امیراحسان یادش نبود من الان آنجا چکار میکردم؟!
انقدر حالش بد بود که همه را بهم ربط داده و تصور میکرد من بلافاصله بعداز آن جریان آنجا نشسته ام. شاید بعدهامیگفت گوشی و چادر و کیفت بالا بود و تو دوباره پائین اما مسئله این بود حداقل تا اطلاع ثانوی یادش رفته بود ولی نگهبان باز گند زد:
-خانوم سرگرد دیگه چرا برگشتید؟
امیر احسان پر از سؤال نگاهم کرد.
آنچنان به تته پته افتادم که به ولله دلم آتش گرفت برای خودم! خودی که همیشه از آن متنفر بودم.
امیراحسان تازه یادش آمد و یک نگاه به سرووضعم انداخت اما عصبانی نشد بلکه با بهت پرسید:
-رفتی بالا دوباره برگشتی؟! با این وضع؟! چرا واقعا؟!
حس میکردم رو به موت هستم.ذهنم برای
دروغ کار نمیکرد .
او هم بدون هیچ رعایتی منتظر جواب بود.
سرم را پائین انداختم
چند نفر ازهمسایه ها با دیدن ما نزدیک شدند و جویای علت اما امیراحسان فقط خیره ى من بود تا جواب بگیرد.
دروغ دیگر جایز نبود.بگذار یکبار راستش رابگویم ببینم چه طعمی دارد!!؟ آن هم نه همه
چیز را....بخشی که قابل بیان بود:
-رفتم بالا تلفن زد.
اونا بودن گفتن نگهبان بخاطر فضولیش کشته میشه التماس کردم کاری نکنن
گفتن دیر گفتی! دوئیدم بیام بهش بگم فرار کنه.
ودودستی صورتم را پنهان کردم و مثل کودکان
زار زدم
امیراحسان که در جمع به شدت به من احترام میگذاشت نتوانست خودش را کنترل کند و درآن
فضای سالنی صدای عربده اش آنچنان بلند بود که بند دلم پاره رشد:
-"تو بیخود کردی"!
دوخانم همسایه بادلسوزی کنارم نشستند و کمرم را مالیدند یکیشان باعصبانیت گفت:
-واسه چی داد میکشید؟ نمیبینید ترسیده؟! امیراحسان انقدر حالش بد بود که مثل بچه ها بغض کرده بود و بلند جلوی همه گفت:
-به ولله واسه خاطر خودشه! به علی جونم براش در میره نمیفهمه! خداوکیلی ساده نیست؟!
سادگی زیادش سکته میده آدمو نمیگه اونا اینجوری گفتن اینو بکشن پائین!
خدا میدونه منو دیدن برگشتن چی شده..
اشک هایم را پاک کردم و ایستادم و به این فکر کردم راست و دروغ یک نتیجه میدهد حتی شاید راست نتیجه اش بدتر باشد!
نگهبان که به شدت ترسیده بود گفت:
-آقا من چیکار کنم؟!
امنیت ندارم اینجا...آقا ؟صدای امیراحسان آمد که بیسیم میزد و گزارش میداد
سوار آسانسور شدم و متوجه شدم که پشتم میاید خودم را به آن راه زدم و سریع دکمه را زدم.
از لج من زودتر از پله ها رفته بود و جلوی در ایستاده بود.
کلید انداخت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا وارد شوم
.در را آهسته بست و گفت:
-ببخشید عصبانی بودم.
مثل یک دختر بچه ى غمگین دمر روی تخت افتادم و چشم بستم
-بخدا نگرانتم.
فقط وفقط وفقط اول نگران خودت.
چون میدونم با ذهن مسمومت میگی ناراحت
بچشه.
-خسته ام امیراحسان.
بخدا قهر نیستم که وایستادی اونجا توجیه میکنی.
فقط خسته ام.
رفت ومتوجه شدم به ظرف و ظروف آشپزخانه دست زده است
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم169 امیراحسان جلویم روی زانو خم شد و نشست: -نگفتم بهت؟ حوصله ی این ی
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم170
-آلوچه خریدی؟ لبخند بیجانی زدم
-الو؟؟ با چشمان. بلند جواب دادم:
-آره ولی نمیدونم کجاست تو دستم بوده افتاد.
-فدا سرت... و صدای شمارهگیری آمد...سلام اشتراک۲۵هستم.چند لحظه گوشی... به اتاق آمد و گفت:آلوچه فقط؟ سرم را بالا و پایین کردم.
-الو بله حسینی...مرسی! شما خوبین؟ ممنون ... آهن ده تا آلوچه لطفاً. از اینکه سوپری شناختهبودشواوهمسفارش آلوچه داشت زدم زیر خنده و او جلوی گوشی را گرفت و پراخم چشمغره رفت.چکارکنم؟!تضاد شخصیتش با آلوچه برایم خندهدار بود...حتی در این شرایط...نه دیگه ممنون(حس کردم بستنی یخی هم میخواهم مثل ترقه پریدم و گفتم:
-بستنی یخی
-الو؟؟؟ چهارپنج تا بستنی یخی..
از اینکه پوست کلفت شدهبودم و به راحتی بحثها را فراموش میکردم خوشش آمده بود،باغرور گفت: آفرین خیلی خوب شدی. و کنارم نشست.
-بزرگ شدی...آفرین راستش رو گفتی و الکی نترسیدی...دستش را پشتم گذاشت و گفت:
-توبخاطرشغل من خیلی عذاب کشیدی من اینویادم نمیره...ان شاءالله بتونم جبران کنم...ازفردامیگم مادرم بیاد پیشت.پایین هم مامور می ذارم...قربون قلبت بشم واسه نگهبان نگران بودی...
و انگار تازه فهمیدقراربودچه اتفاقی بیفتدکه پرحرص سرم را به طرف سرش کشید و از شدت خشم پریشانیم را محکم و با یک دم عمیق بوسید.جرات نکردم بگویم درد دارد!.در اوج ناباوری دیدم چشمانش نم دارد. پر غصه گفت:
-خیلی خستهام بهارمثل خودت...
****
سفارشات دوست داشتنیم را آوردند و مارا از آن حس و حال غمبار خارج کردند.
با مهربانی گفت:
-بشین میارم واست.
با یک کاسه پر از آلوجنگلی و یک پیشدستی و یک بستنی وارد شد
با
جدیت گفت:
-هیچ نمیدونم واست خوب هست ،نیست.نمیدونم.
خودش هم نشست و با گوشیش ور رفت در
حالی که با لذت یک آلوچه بر میداشتم گفتم:
-بیخیال بابا هر چی هوس داره زن باید بخوره.
لب هایش را به معنای چه میدانم جمع کرد و آرام
گفت:
-هر وقت حس کردی آمادگی داری حاضرشو بریم آگاهی.
متعجب هسته را در پیش دستی
انداختم و گفتم:
-چرا؟!
-باید کمکون کنی..
ببخشید من میدونم شرایطت طوری نیست که اینجور جاها بیای اما باید بیای
صورت جلسه بشه..
راستش اون شب که همه اومده بودن خونمون واسه بچه؛یکم دعوامون شد با
امیرحسام...
-کی؟!من نفهمیدم!
-همون موقع تو اتاق..چون اصرار داشت همون شب باهات حرف بزنیم اما من گفتم الان آمادگی
نداری.
بستنی را برداشت و بازکرد و به دستم داد
-پس واسه اون بود عصبی بودید؟
دوباره باگوشیش مشغول شد وگفت:اوهوم..
از اینکه انقدر نامرد بودم و همیشه یک روی قضیه را میدیدم از خودم لجم گرفت.
یعنی
گاهی هم سر من با خانواده اش بحث میکرد !فدای عدالتش
گوشی را کنار گذاشت و خونسرد نگاهم کرد.گفتم:
-باشه عزیزم من مشکلی ندارم.فقط بیام چی بگم؟
-اگه با من راحت نیستی گفتم نسرین بیاد باهات حرف بزنه شاید..
سرش را پائین انداخت
شاید
یه چیزایی باشه که نتونی به من بگی یا شنیدنش واسه من انقدر مستقیم راحت نباشه.
-باشه عزیزم.
من هر کاری ازم بیاد میکنم. ولی به هر حال بدون که چیز خاصی نیست.
-باشه اونو بخور آب شد..
حاضر شدم و باهم برای اولین بار به محل کارش رفتیم
از کوچک و
بزرگ با احترام خاصی بامن رفتار میکردند که با تمام
استرسم رنگی از غرور و لذت در خودم
حس میکردم.
حتی آن روی بدجنسم گل کرده بود و خود را تاحدودی میگرفتم!
تا وقتی که به
قولی بازجویی اشان شروع نشده بود؛در عالم دیگری بودم و جدیت ماجرا را درک نمیکردم. من
پشت یک میز بودم و احسان روبه رویم نشسته بود
-بهار جان ببین خانومم هرچی شد رو موبه مو میگی نسرین مینویسه خب؟اصلا از هیچی نترس
اصلا به من فکر نکن باشه عزیزم.
سرتکان دادم و او انگشت کوچکش را جلویم گرفت و گفت:
-قول؟
دستم را جلو بردم و در حالی که به حقیقت داشتن این قول ایمان نداشتم قول دادم.
بلند
شد و گفت:
-من رفتم.
نسرین داخل شد و با لبخند مقابلم نشست.ضبط کوچکی را روى میز گذاشت و قلم به دست به
من نگاه کرد:
-خب عزیزم آماده ای؟
-آره.
- بگو.
-شب قبلش با امیراحسان یک خرده بحثمون شد
از اینکه
جلوی جاریم این جور بگویم عصبی میشدم
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم170 -آلوچه خریدی؟ لبخند بیجانی زدم -الو؟؟ با چشمان. بلند جواب دادم: -
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم171
صبحش که خواب بود خواستم برم خونه ى بابام.
زنگ زدم به آژانس و سر کوچه منتظرشدم. یدونه دویست وشش سیاه رنگ کنارم ترمز زد.از اینکه آشنا بودن یک لحظه تعجب کردم
اما بعدش سولماز
با حالت سؤالی گفت:
-سولماز؟!
-همون پریسا.زن علی مثلا.
-اسم اون فریباست.
بیحال گفتم:
-احمقه..
نسرین خندید و اشاره کرد ادامه دهم
-سولماز زد تو گردنم بیهوش شدم.نسرین بخدا شکنجه نکردن حتی جای بدی نبردن منو بردن
تو یه اتاق خیلی خوب
دلم میخواست کمترین دروغ ممکن را بگویم
تهدید بود اما اذیت نبود.آخرشم گفتن باید برم باهاشون..منو با اون پسره اسمش شاهین بود فرستادن جنوب اونجا شاهین گفت اگه به حرفاش گوش ندم آزار میرسونه
سرتکان داد وگفت:
-اونجا که عربهارو دیدی به شاهین چی گفتی که فرار کرد؟
-اونجا....اونجا...
نمیتوانستم دروغی بسازم.مغزم کار نمیکرد...من حالم خوب نیست نسرین.
با نگرانی گفت باشه عزیزم..آروم باش.همینکه بلند شد ؛سرم را روی میز گذاشتم.در باشتاب باز
شد و امیراحسان با نگرانی گفت:
-نسرین چی شد؟!
-نمیدونم استرس داره یاد,اون موقع اذیتش میکنه.من برم یه چیزی بیارم.محمد هم داخل شد وامیرحسام هم!متعجب نگاهشان کردم.مشخص بود همهشان میشنیدند.
حسام:
-بهار؛چه اسمایی شنیدی زنداداش؟
مثلا خواست مهربان باشد.بازهم سعی کردم راست بگویم:
-خرچنگ
امیراحسان با این حرفم مشتی روی میز کوبید و محمد دست روی شانه اش گذاشت
حسام:
-دیگه چی؟
به زبانم آمد و گفتم:
-پاتریشیا.
گنگ بهم نگاه کردند و من فوری گفتم:
-نه
نه اون بد نبود اونجا مستخدم بود خیلی بامن مهربون بود.دیگه چی شنیدی بهار جان؟
به احسان نگاه کردم:
-سرابی،فرهادی.
راضی بودند.مشخص بودخودشان هم این اسمها را میشناسند و با کمک من سر تکان دادند و راضی به نظر رسیدند
نسرین با یک آبمیوه برگشت و با لبخند گفت:
-ببخشید میپرسم ؛اونی که امروزم دنبالت بود شاهین بود؟
تأئید کردم.
حسام:
-نگفتی به شاهین چی گفتی که فرار کرد؟حالا فکرم کار کرد:
-من اونجا تازه علائم چیز...
نسرین کمکم کرد:
-خب عزیزم بارداری.
-آره.حالم بد بود اون گفته بود از کنارش جم نخورم بهش گفتم حالم بده مجبورم برم گفت برو
وقتی رفتم ؛به فکرم زد برگردم بگم سرویس پائین خرابه برم تو اتاق؟که اون ببینه من صادقم ولی میخواستم فرار کنم.
اونم که چشمش به شماها افتاد.فکر کرد من خبرتون کردم.
حسام:
-تو اون سوئیت چی شد؟
-اونجا دعوا کردیم.میخواست منو بزنه که مسئول سوئیت نذاشت.
-نگفت نسبتتون چیه اتاق داد؟
به احسان آتش گرفته نگاه کردم
-چرا دیگه..گفت همسر...
لب گزیدم...گفت وسایلمون رو زدن الان مدرک نداریم.
***
بی حوصله لم داده بودم و بیرون را تماشا میکردم.
گوشی اش که زنگ خورد؛بدون آنکه برگردم؛میدانستم چه کار میکند.
هندزفری را در گوشش گذاشت.طبق معمول سنگین و سردپاسخ گفت :
-سلام..بفرمائید...خوبم شما؟ ... خوبی آقا فرید؟..درسته..بله..خواهش میکنم من کارهای نبودم..هرجور که صلاح میبینید.
همین امشبم تشریف بیارید خوبه..اصلاً این حرفو نزن باامیرحسام فرقی نداری..قربانت..شب منتظریم.خداحافظ.
گلویم راصاف کردم وآرام گفتم:
-دستت درد نکنه.
-خواهش میکنم..توخوبی ؟
از من که ناراحت نیستی؟
به سمتش برگشتم وگفتم:
-نه چرا ناراحت باشم؟
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم171 صبحش که خواب بود خواستم برم خونه ى بابام. زنگ زدم به آژانس و سر
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم172
-ازت سؤال پرسیدیم .. بردمت کلانتری...با این اوضاعت...
وبا مهربانی دستم را گرفت و روی دنده گذاشت
یک انرژی خاص گرفتم.
لبخند زدم وگفتم:
-نه...خیلی هم خوشحالم منو قاطی کارات کردی..ازاینکه بتونم کمکت کنم خوشحال میشم.
-ممنونم بهار..انشالله بچه که دنیا بیاد قول میدم بیشتر کنارت باشم...طبق برناممون شرّ این
ماجرارو کمتراز هفت هشت ماه دیگه میکّنیم.
ترسیدم..دلم نمیخواست چیزی از برنامه هایش بدانم.بیشتر دانستن مساوی بود بیشتر ترسیدن
و به دنبالش فنای زندگیم
-راستی بهار حواست جمع باشه..تلفنمون تحت کنترله
دلم ریخت
..وقتی زنگ زدن معطلشون کن.نترس باشه عزیزم؟
-من نمیتونم!
-میتونی.
مگه نمیخواستی کمکم کنی؟ پس کمک کن عزیزدلم باشه؟
سرتکان دادم اما در ذهنم چیز دیگری بود...اینکه چطور به شاهین برسانم تحت کنترل هستیم؟!
چطور به او بفهمانم وقتی زنگ میزند با
"الو بهار عشقم" شروع نکند؟!!
پر از استرس بودم .پر ازاضطراب
من را جلوی خانه پیاده کرد و گفت:
-شب فرید ونسیم میان،منم سعی میکنم زودتر بیام. پولارم از بانک میگیرم همین امشب بدیم
بهشون..
بی حواس گفتم:
-چک بکش خب..
فقط نگاهم کرد!
...ببخشید راست میگی نباید بفهمن تو میدی.
انگشت اشاره اش را بالا آورد و با لحن مهربان اما
هشداری گفت:
-بهار نبینم لو بدی از دهنت بپّره ها؟!
-باشه...خداحافظ.
برگشتم که دوباره صدایم زد:
-ببین لازمه بسپارم در رو به روی غریبه باز نکنی؟!
یک لحظه انقدر نگرانیش حالم را خوب کرد
که فراموش کردم همین حالا چه دل آشوبی داشتم...پس صدایم را بچگانه کردم و گفتم:
-نه بابا احسان حواسم هست.
ابروهایش بالا رفت وبا ذوقی که تا به حال از او ندیده بودم گفت:
-جونِ بابا !
هر دو قهقهه زدیم و او زود تر به خودش آمد و با جدیت گفت:
-بسه ساکت ببینم! صداش تا اون سرکوچه میره!
لبخند زدم وخداحافظی کردیم
به محض انکه پایم را در خانه گذاشتم؛ با گوشیَم آخرین شماره ای که از شاهین داشتم را
گرفتم.
قلبم به تپش اُفتاده بود.
به ولله که نمیخواستم خیانت کنم.خیانت به اعتماد امیراحسان به زندگیم به دخترم.
اصلاً دلم نمیخواست بشوم یک جاسوس خانگی یک مار در آستین اما مجبور بودم.
بیچاره بودم! خاموش بود.لعنتی ... یک خط را بیشتر از دوروز نگه نمیداشت.
با وجود استرس تصمیم گرفتم خود را با تدارک برای مهمانی چهار نفره ی شب سرگرم کنم.
دستم هنوز باند پیچی بود واین سرعت کار را از من میگرفت.یک سیب زمینی را با هزاران
بدبختی پوست گرفتم و خرد کردم.
امیراحسان واقعا بزرگواری کرده بود که از آن دیوانه بازی گذشت..
مسخره بود که صدای زنگ تلفن من را ترساند ...شبیه صدای یک صاعقه ... یک طوفان...کارد را روی تخته گذاشتم و با ترس به سمتش رفتم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم172 -ازت سؤال پرسیدیم .. بردمت کلانتری...با این اوضاعت... وبا مهربان
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم173
انگار که یک حیوان درنده باشد.سرم را جلو بردم وشماره ها و ارقام ناشناس لرزه به اندامم
انداخت.
مطمئن بودم شاهین است.مطمئن بودم.همان موقع گوشی خودم زنگ خورد و من با دیدن شمارهی محل کار احسان حدس زدم میخواهند من را خبر دار کنند تا تلفن خانه را جواب بدهم! با
وحشت نگاهی به تلفن خانه و نگاهی به موبایل انداختم.
اگر جواب شاهین را میدادم؟! دلم را به دریا زدم.اگر الان جواب نمیدادم؛یکروز که امیراحسان
کنارم بود زنگ میزد وشاید آن موقع وقتی چشم در چشم باشیم نتوانم کاری کنم،دروغی
بسازم... . . . !
**
طی یک تصمیم آنی تلفن را جواب دادم و به حالت نمایشی فریاد زدم:
-عوضی دیگه زنگ نزن تلفنم داره کنترل میشه پدرت رو در میارن!
"تق" گوشی را کوبیدم!
.حس حماقت به من دست داد..چه کنم که تنها راهش بود.مجبور بودم خود را هول شده و احمق
نشان دهم.به ثانیه نکشید دوباره تلفن زنگ خورد و این بار شماره ی اداره بود.
نفس حبس کرده و گوشی را برداشتم.امیرحسام بود.در اوج ناباوریم آنچنان فریادی سرم کشید
که بنددلم پاره شد.
-"بهار"!
باورم نمیشد امیرحسام سر من داد بکشد! از اینکه برادر شوهرم من را به گریه انداخت حس خاصی داشتم که نمیتوانم توصیفش کنم
با بغضی که واقعی بود و رنگ نیرنگ نداشت؛گفتم:
-من ترسیدم.
اما به قدری عصبی بود که فریاد کشید:
-بخدا خیلی...خیلی...
و گوشی را رویم کوبید.
سرم را گرفتم و هنوز در بهت فریاد حسام
بودم.انقدر برایم عجیب بود که مسئله ى مهم رخ داده را فراموش کردم.این جدی بودنشان این
تعارف نداشتنشان در شرایط خاص حسابی دلم را میشکست.اینها تصور میکردند من بی گناه هستم و اینطور سرم داد میکشیدند و بازجویی میکردند! چه برسد به آنکه دستم را بخوانند.دیگر
نتوانستم کاری کنم.از ترس آنکه احسان نیاید سراغم به نسیم زنگ زدم و گفتم زودتر از فرید
بیاید و کمک حالم باشد.دلم از حسام بدجوری پر بود,طوری دادکشیده بود که تا چندساعت بعد
هنوز تپش قلب داشتم.سرم را روی میز آشپزخانه گذاشته بودم و خداخدا میکردم نسیم زودتر از
امیراحسان برسد.اما بدشانسی در خون من بود! امیراحسان کلید انداخت و از فرم تق و توق کلید متوجه شدم توپش حسابی پر است! بخدا قسم که قابل ترحم تر از خودم سراغ نداشتم.چرا باید انقدر شوک آنهم در این شرایط به من وارد شود؟! سرم را بلند کردم و دیدم که پرخشم داخل شد و سرچرخاندو پیدایم کرد.در را باشدت کوبید و فقط خیره خیره نگاهم کرد.تمام حالاتم واقعی بود
درست بود که از قصد آنطور رفتار کرده بودم اما حالا واقعا بید گونه میلرزیدم.بلند شدم و با اخم
ظریفی که حاصل تیر کشیدن زیر دلم بود گفتم:
-امیراح..
انگشت اشاره اش را با یک "هیس"محکم روی بینیش گذاشت.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم173 انگار که یک حیوان درنده باشد.سرم را جلو بردم وشماره ها و ارقام نا
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم174
_حرف نزن..
دلم شکسته بود.سرد بودم از زندگی.چه امیدی به حمایت شوهر؟؟
وقتی که سر یک مسئلهى ساده تر من را به صلابه میکشید؟! آیا منطقی بود بنشینم و با زبان خودم برایش اعتراف کنم؟!
آهسته دستم را روی دلم گذاشتم و ماساژ دادم.چشمان ناباور و عصبی و دلخورش را که در
چشمانم دوخته بود؛
سر داد و پایین را نگاه کرد.
دو دستش را بین موهایش کرد و از پشت کشید تا سرش عقبِ عقب رفت و سیب گلویش را در
معرض دید گذاشت
شنیدم که چند مرتبه آهسته گفت
"استغفرالله ربی....."
وقتی دیدم کظم غیظ میکند طبق معمول جرأتم بیشتر شد و آهسته گفتم:
ترسیدم..من که تجربه ندارم.
خواستم بترسن...اینجوری میدیدن شما چقدر...چقدر کارتون درسته!
آرام تر نگاهم کرد و.با دست راستش از بالا تا پایین صورتش کشید
در کمال ناباوری دیدم که دو دستش را باز کرد و اشاره کرد نزدیک شوم !!!!!
آنقدر خارج از حد تصور بود که ترسیدم باز کتک بزند!
وحشتزده سرجایم میخکوب شدم.
وقتی دید به آغوش باز شده اش نمیروم؛
خودش تندی قدم برداشت که با وحشت جیغ کشیدم
وغیرارادی دست هایم را روی شکمم گذاشتم.
خدایا قربان حکمتت بروم این چه حسی است که بهمادر دادی؟! منی که تاپای سقط بچه ام فکر کرده بودم؛به عمل که میرسید جا میزدم.
متعجب شد و ایستاد.
نگاهش از چشمان متوحشم به شکمم افتاد.لبخند فوق مهربانی زد و دوباره نگاهم کرد:
-یعنی تا این حد؟!
همانطور ترسان و سوالی نگاهش کردم
...-
-انقدر منو وحشی میدونی؟!
فوق العاده عاشق نگاهم کرد و ادامه داد
که به عمر و زندگیای خودم حمله کنم؟!
آخ که با اضافه کردن پسوند جمع ؛تمام آرامش را به من هدیه داد! اگر فقط میگفت زندگی.....ولی حالا من را با دخترش باهم میخواست!
عوضی شده بود! گاهی عوضی میشد و متفاوت...
آنقدر متفاوت که باورم نمیشد همان امیراحسان
خشک و خشن است.با حس سرشاری به او که فاتح و پیروز روی مبل افتاده بود نگاه کردم.
خندان و پر اشتیاق گفت:
-وقتی داشتم میومدم ؛نسرین به سر بچه هاش قسمم داد کاری باهات نداشته باشم!
محمدم تاخود خونه هی زنگ میزد التماس میکرد ! میگفت چهارشنبه هم هست سیدی....خون به پا میشه!!
نمیخواستم زیاد بخندم که فکر کند رویم باز شده..محجوب خندیدم و گفتم:
-چه خانواده شوهر خوبی دارم...خانواده ی شوهر خوب حسینی و حاج خانم به غیراز برادر بزرگه!
هر دو از خنده ترکیدیم و او بعد از آرام گرفتنش گفت:
امیرحسام خیلی پشیمونه.
نمیدونه چرا اونجوری رفتار کرد....اونم بهم گفت اگه دعوات کنم داداشش نیستم!!
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم174 _حرف نزن.. دلم شکسته بود.سرد بودم از زندگی.چه امیدی به حمایت شوهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم175
فکر میکردم همه چیز تمام شده است.
فکر میکردم تاوان را به اندازه ى کافی داده ام! مثل اینکه آرامش قبل طوفان را فراموش کرده بودم.
وقتی که نسیم و فرید در اوج شرمندگی پول را گرفتند و چندکاغذ الکی را امضا کردند از همان وقت دنبال کار های عروسیشان افتاده بودند.
شاید کمتر ازپانزده روز طول کشید تا همه چیزآماده شد.
امیراحسان درحدی که بتوانند یک خانه در یک جای متوسط رهن کنند و یک عروسی به نسبت خوب بگیرند بهشان کمک کرده بود. اگر فرید
میفهمید مطمئن بودم سکته میکرد!
بنابراین من که خوشحال بودم برای نسیم و هرروز با او این بازار و آن بازار بودم؛
تصور کردم بالاخره من هم رنگ آرامش به خود دیدم و نمیدانم توهم بود یا واقعا انقدر آب زیر پوستم رفته و خوش گذشته بود که حس میکردم کمی چاق تر و شکمم در آن ماه های اول هم روبه بزرگی است.هر لباسی که باسایز گذشته پرو میکردم کمی تنگ بود و حس میکردم شکمم مشخص است!
نسیم قربان صدقه ى خواهر زاده اش میرفت و او را فندق خاله صدا میزد.امیراحسان هم هری نیم ساعت زنگ میزد و بازجویی میکرد.
با نسیم به کافه ى پاساژ رفتیم و او آنجاهم از منو و احسان تعریف و تشکر کرد.
حرف انداختم و دلم نخواست بیشتر از این
شرمنده باشد:
-نسیم به نظرت احسان و خانوادش میان؟؟
-وا مگه میشه نیان؟!
-چرا نشه؟!
با اون گروه و دی جی که فرید دعوت کرده!
-مختلط که نیستیم...یعنی امکان داره نیان؟! اگه اینجوریه من کنسلش کنم چون وجود
امیراحسان خیلی واسم مهمه.
-نمیدونم من که کارت دادم دیگه نمیدونم....
شب قبل از جشن بود و فائزه و نسرین و حاج خانم و مادرم و مستی به خانه ى من آمده بودند.
همه اشان اعتقاد داشتند من کارم خوب است وحتی نسیم را خودم درست کنم!
همگی در اتاق من و امیراحسان بودیم و قرار بود برایشان رنگ بذارم و اصلاح کنم.
امیراحسان توی پذیرایی نشسته بود و چند پرونده ى جلویش را مطالعه میکرد.
به آشپزخانه رفتم تا پلاستیک بردارم که
مخاطبم قرار داد:
-زیاد خودتو خسته نکن
-نه خودمم دوست دارم واسشون کار کنم.
-دستت درد نکنه
-قربونت بشم.
دوباره برگشتم و در را بستم..اول اصلاح همه را جز مستی انجام دادم.آنها هم یک بند حرف میزدند و حوصله ام سر نمیرفت.
برای رنگ موی نسرین مواد آماده میکردم که مادرم و حاج خانم همزمان سرم داد کشیدند:
-بهار ماسک بزن!!
با ترس گفتم:
-هیس!
خیلی خب الان احسان میکُشم
.اطاعت امر کردم و موهایشان را با احتیاط رنگ زدم.
فائزه اصراری داشت آخر سر به او برسم چرا
که کار زیاد دارد!
وقتی نوبتش شد کلی توصیه کرد که چطور رنگ کنم و چطور نکنم.
کارش سخت تر از بقیه بود.
دکلره میخواست.مواد را آماده کردم و حس کردم حالم دیگر خوب نیست.
ماسک نمیتوانست آن همه مدت من را نجات دهد یا در برابر سوزش دکلره مقاومت کند.
اما به زورمقاومت کردم و اهمیت چندانی ندادم.
نسرین با شوخی گفت:
-آقایون به یه دردی خوردن! نه فائزه ؟! بچه هارو نگه داشتن راحت شدیم!
همه خندیدند اما حال من خوب نبود
کار فائزه را به زور انجام دادم و درست تمام توانم را بعد از اتمام کارش از دست دادم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم175 فکر میکردم همه چیز تمام شده است. فکر میکردم تاوان را به اندازه ى
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم176
دسته صندلی را گرفتم و بیحال شدم.امان از جیغ و دادهای خانم ها بخصوص مادران.
روی تخت نشاندنم و آنقدر سر و صدا کردند که امیراحسان با نگرانی به در زد:
-اجازه هست؟!
مستی ونسرین روسری سرشان کردند و اجازه صادر شد
با استرس داخل شد و با دیدن من وحشتزده مقابلم زانو زد:
-چی چی شد؟!
-فشارم افتاد خوبم.
با حرص نگاهی به جمع انداخت ولی تمام تلاشش را کرد مؤدب باشد:
-آرایشگاهه؟! حالش بد میشه خب...وبرای آنکه مادرم و بقیه ناراحت نشوند مستقیم به فائزه
نگاه کرد
..فائزه جان نمیبینی بارداره؟! نمیدونی بوی رنگ واسش بده؟
دستش را گرفتم وآهسته گفتم:
-خوبم ربطی به فائزه نداره چیکارش داری؟! اشک فائزه در آمده بود.کنارم نشست و گفت:
-بمیرم خوبی آجی؟؟
با مهربانی همدیگر را بغل کردیم و گفتم:
-خوبم دیوونه جمع کن خودتو!
***
-چه ربطی داره بهار؟! عروسی جدا باشه! واسه تعصب نمیگم فقط! اون همه آرایش با این شرایطت...
و سرتکان داد
داشت من را به خانه ى مادرم میبرد و در راه گیرداده بود به تیپ و ظاهر من! خودش هم کراوات نزد اما به شدت خوش تیپ و خواستنی شده بود.
-حالا یه شبه دیگه گیر نده...
نیم نگاهی انداخت و حس کردم خندید.حتماً از لحنم خنده اش گرفت
من را گذاشت و خودش به دنبال خانواده اش رفت.نسیم آرایشگاه بود و به شدت دلم پیشش گیر بود.دوست داشتم از صبح همراهش باشم ،آقای زورگو فرموده بودند باید تا ساعت یازده بخوابم! موهای مستی را برایش درست کردم و دیدم که پدرم میخواهد به آرایشگاه برود..نگذاشتم و عزیزدلم را خودم اصلاح کردم.هنوز از او شرم میکردم و او هم رعایت کرده و هیچ از بچه ام نمیپرسید فقط غیرمستقیم احوالم را جویا میشد...
فقط نیم ساعت با نسیم همدیگر را بغل کردیم.مثل یک فرشته شده بود و حاضر هستم بگویم ازشب عروسی من هم خوشگل تر شده بود در کل سبکش فرق داشت. یک جوری بود..یک حس آرام. مثل یک گلبرگ اما من نه.با تمام آنکه در دلم کینه و نفرت نبود چهره ى مرموزی داشتم واین را بارها گفته ام.زیر گوشش زمزمه کردم:
-حالا که دیگه قبول داری خوشگل تر شدی؟
-چرت و پرت نگو.. آره با صد من آرایش قبول دارم.برو کنار ببینم.
با خنده از او فاصله گرفتم ونشستم پشت میزی که خانواده ى مؤمن و محجوب و صد البته مؤدب امیراحسان نشسته بودند.
چرا که مشخص بود از آهنگ و موزیک های اینچنین قردار خوششان نمی آید؛اما باظواهری فوق العاده شیک و اعیانی در گوشه ای دنج نشسته بودند و آرام و با لبخند دست میزدند.
حتی میتوانم بگویم نه تنها عقب افتاده دیده نمیشدند؛بلکه بی نهایت با کلاس تر و شیک تر از مهمان های فرید بودند.
من هم که شوهر ذلیل بودم پیش آنها نشستم و تنها با مهمانها یک سلام و احوال پرسی کردم.
بماند که خانواده ى عمه ام چشم و ابرو میآمدند اما مهم نبود. آنهاحرص پسرعمه ام دانیال را هم میخوردند که بنده سکه ى یه پولش کرده بودم! از بچگی من رابرای دانیال میخواستند و من حتی اگر آن سرگذشت شوم را هم نداشتم؛به او جواب مثبت نمیدادم.
فائزه:
-بهار جونم تو برو مجلسو گرم کن! چرا پیش مایی؟! برو ببینم !
طاها و علیرضا که از مادرهایشان جدا نمیشدند هم در زنانه بودند اما امیرحسین،مرد کوچک من
دست در دست عمویش به مردانه رفت.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم176 دسته صندلی را گرفتم و بیحال شدم.امان از جیغ و دادهای خانم ها بخص
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم177
علیرضا به پایم چسبید و گفت:
-نه..زن عمو نره..دستی بر سرش کشیدم و گفتم
-نمیرم خوشگل من.
نسرین:-چی چی رو نمیرم؟! بلندشو برو خواهرت تو رو داره فقط...برو اصلا برقص ببینم!فقط
مواظب نینی باش چون امیراحسان به من سپرده !
)خندیدم و گفتم:
-آخه شماها زشته اینجا تنها بشینین.
حاج خانم:
-برو فدات بشم.این چه حرفیه؟ برو دوباره میای.بلند شدم و لحظاتی را بین خانواده و
فامیل خودم سپری کردم
اندک رقصی هم برای نشان دادن رضایت از این ازدواج انجام دادم تا بعدها چرت پشتمان نگویند. علیرضا با گریه پایم را چسبیده بود و من به این فکر میکردم که چه غلطی کردم روی خوش به این بچه نشان دادم!! مثل آنکه مادرش باشم.گیر داده بود آب میخواهد..او را به آشپزخانهى تالار بردم و برایش آب ریختم.زن زیبا و خوش پوشی داخل شد و گفت:
-آخ...به منم میدین؟! با لبخند آب ریختم و به دستش دادم
-شما از فامیلای آقا فریدید دیگه؟ درحالی که لیوان را سر میکشید ؛پلک زد
....-
-خوش اومدید...رویم نشد مثل این صاحب مجلس های فیسی نسبت دقیقش را بپرسم
دستی بر سر علیرضا کشید و گفت:
-پسرتونه؟؟! شنیده بودم خواهر کوچیک نسیم شوهر کرده اما فکر نمیکردم یه پسر انقدری هم
داشته باشه !
-نه! پسر جاریمه اما با من خیلی عیاقه نه علیرضا؟
علیرضا با کنجکاوی گفت:
-عیاگ؟
-عیاق، یعنی دوست!
دستش را بالا آورد و اشاره کرد به دستش بکوبم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم177 علیرضا به پایم چسبید و گفت: -نه..زن عمو نره..دستی بر سرش کشیدم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم178
دست هایمان را از کف دست بهم زدیم و بعد مشت هارا گره کرده بهم زدیم.
زن خندید و موهای علیرضا را بهم ریخت.
مشخص بود علی ناراحت شد اما طوری تربیتش کرده بودند که بی ادبی نمیکرد.فقط اخم کرد و سرش را پائین انداخت
-با من عیاق نمیشی امیرحسین؟
با خنده به زن جذاب نگاه کردم و گفتم:
-علیرضاست اسمش..امیرحسین داداششه.
ابرو انداخت و گفت:
-آهان!
سر تکان دادم و دست علیرضا را گرفتم.
درحال خروج گفت:
-علیرضا؟
هردو برگشتیم
...-
-تو شکل بن تن هستی!
چشم های علی درخشید و با خوشحال بای بای کرد
باز هم مجلس را چرخاندم و حسابی سرگرم بودم که پیام امیراحسان کاری کرد که از خنده مردم. خیلی کوتاه وبدون هیچ علامت و شکلکی نوشته بود:
"قر ندی"
پیام را با خنده به نسیم که مثل یک ملکه بالای مجلس نشسته بود نشان دادم و او هم ریسه
رفت.
متعجب از این لحن و حرکت خاص و دور ازانتظار احسان؛کنار نسیم نشستم و با خنده و
شادی از احوالش پرسیدم.
حسابی خوشحال بود و این از چشم های براقش پیدا بود.نگاهم روی آن زن چرخید که ته سالن نشسته بود و با علیرضا حرف میزد و به کارهایش میخندید.
-راستی نسیم اون کیه؟
-کدوم ؟؟اون که اون تهه.
-آهان...دختر خاله ى مادر فرید.
-به این جوونی ؟!
-کجاش جوونه ؟!
-اون جوون نیست؟! اوناها..
هر دو جای خالی علیرضا و زن را دیدیم.پشتم لرزید.نمیدانم چرا دلم شور زد
با عجله بلند شدم.دلم گواه بد داد.نمیدانم چطور توصیف کنم.
گاهی زن ها حس های قوی ای دارند که نمیدانم حکمتش چیست.
دلم بهم میپیچید.
میدانستم اتفاق بدی در راه است.
نزدیک بود با آن کفش ها زمین بخورم.تلوتلو خوران به سمت خروجی دویدم.
اما نبودند. باسرگیجه و اوضاع داغان به سمت میز خانواده ى احسان رفتم و گفتم:
-بچه ها علیرضا کو؟!
نسرین با نگرانی گفت:
-پیش تو بود! با تو اومد!.به قرآن کسی بدشانس تر از من نبود ! با هیجان و صدای جیغ گفتم:
-من غلط بکنم با من باشه!من بهش آب دادم فرستادمش اینجا !
نسرین روی سرش زد و گفت:
-یا فاطمهى زهرا...
میز فرو پاشید.
مستی که سینی شربت را به سمتمان میاورد با دیدن رنگ و حالم سینی را رها کرد و جیغ کشید
دیگر چیزی نفهمیدم و بیحال به زمین خوردم
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛