eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۷۹ و ۸۰ منتظر بودم یه حرکت اضافی کنند، تا هر دوتاشون و بزنم سوراخ سوراخ کنم. به اونی که اسیرش کردم دستبند دادم و گفتم: +بزنش به دستای رفیقت و تن فرمون ببند دستش و با دستبند، بعدشم کلید دستبندو بده به من.. سوییچ و اسلحش و بگیر. اسلحه رو میزاری روی داشبورد ماشین.. لوله اسلحه رو میزاری رو به سمت بیرون باشه نه سمت عقب.. با انگشتت بزن خشاب و در بیار.. هم اسلحه و هم خشاب و هم سوییچ و بده به من.. هر حرکتی کنید که غلط باشه، همینجا میکشمتون.. والله قسم میزنم و میکشمتون اگر حرکت اضافی داشته باشید. اونم تک تک کارا رو درست انجام داد و بهشون گفتم +حالا مثل بچه ی آدم خوب گوش کنید چی میگم.. از وسطای خروجم از تهران که سمت اتوبان همت بودم داشتم میومدم سمت کرج و بعدشم چالوس، متوجه شدم دارید من و تعقیب میکنید. قشنگ ماشینتون و دیدم. با همین سمند دنبالم بودید.. بعدشم نزدیک چالوس طوطی در رفت سمت رودخونه، خانوم من دنبال طوطی رفت پایین ، شما هم رفتید پایین و داشتید میرفتید سمتش که من سر رسیدم و شما کشیدید کنار و پشت درخت جا خوردید. خیال کردید ندیدمتون؟میتونستم همونجا کارتون و تموم کنم و یا اینکه یه بلایی سرتون بیارم. خودم عمدا کشیدمتون اینجا توی یه جای خلوت تر. شما کی هستید؟ برای چی دنبال من راه افتادید دارید میاید؟ هان؟ با شمام..... همدیگر و نگاه کردن و حرفی نزدن.. دیدم حرف نمیزنن هیچکدوم و جواب من و نمیدن، اسلحه رو مسلح کردم و صدا خفه کن و پیچیدم و گذاشتم روی سر راننده و اون اسلحه ای رو هم که از اون یکی که اسیرکردمش، خشابش و جا زدم و گرفتم گذاشتم روی سر خودش. راننده بهش گفت : _صادق بهش بگو دیگه. بگو ماموریت داشتیم. میخواد بزنه واقعا. اون پسره که اسیرش کرده بودم ،تازه متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم: +برو پایین کفشات و در بیار. بندشم باز کن. (دلیلش این بود که گفتم بره پایین کفشش و در بیاره و بندش و باز کنه، چون که ببینمش داره کارش و درست انجام میده و از زیر صندلی یا جایی اسلحه در نیاره و من و نزنه. چون معلوم نبود با کی طرفم.) پسره گفت: _صبرررر کن. بزار ما تماس بگیریم. + با کجا میخوای تماس بگیری؟ _با همونجایی که بهمون ماموریت دادند. +چه ماموریتی؟ بازم سکوت کردن... یه پس گردنی زدم بهش و سرش داد کشیدم و گفتم: +بهت گفتم چه ماموریتی؟ _اجازه بدید با خودش تماس بگیریم بهتون میگه. +با کی میخوای تماس بگیری؟ مثل اینکه حالیتون نمیشه وقتی میگم چه ماموریتی بازم ساکتید !! پس نمیخواید بگید دیگه؟؟ دیدم بازم جواب ندادند...بهشون گفتم: +جواب نمیدید؟ باشه عیبی نداره. حالا که نمیخواید حرف بزنید یه جور دیگه ای باهاتون حرف میزنم تا مثل بلبل واسم چَه چَه بزنید. اسلحه رو که مسلح بود لولش و آوردم کنار گوش اونی که اسیر کرده بودم و از شانس بدش صدا خفه کن برای این اسلحه نداشتم.. نامردی نکردم و یه تیر شلیک کردم به سقف ماشین تا صدای شلیک توی گوشش بمونه.. بعد بهشون گفتم: +تیر بعدی توی سر هردوتاتون هست.حالا مثل بچه ی آدم بگید چه ماموریتی؟ مکث کرد چندثانیه و گفت: _محافظت از شما. + از منننننننن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!! توی شوک بودم که یهویی دیدم اون پسره داریوش داره میاد سمت ماشین. فوری کلیدِ دستبند و دادم به صادق و گفتم دست دوستت و باز کن و حرکت اضافی هم نکن. آخه نمیخواستم همسایه مادرم متوجه بشه من کی هستم... اما.... فوری سوییچ و دادم به راننده و گفتم: +روشن کن و حرکت کن. فقط خیلی زود از اینجا دور شو.. داریوش داشت همینطور نزدیک میشد از روبرو به ماشین ما. فوری اون پسره ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم و از کنار داریوش گذشتیم و دیدم میخ شد توی ماشین و نگاه کرد.. منم توجه ای بهش نکردم. از اون حوالی ویلا خارج شدیم و رفتیم سمت اوایل اون منطقه که ورودی محل بود. همزمان عاصف عبدالزهراء رفیق و صمیمی ترین همکارم زنگ زد به موبایلم: +سلام عاکف. من الان توی خونتونم. _سلام عاصف عبدالزهراء.. بگو میشنوم. _عاکف جان من توی خونتم و دارم بررسی میکنم همه چیز و. ضمنا برادر خانومتم آزاد کردم. اما در مورد خونت باید بگم ظاهرا برای دزدی نیومدن. +یعنی امنیتیه قضیه؟ _میگم حالا بهت، اما اول یه سوال دارم... +بگو _بهم بگو که، تو ، داخل خونت، توی اتاقت لب تاپ داشتی؟ +نه عاصف جان. اون و همه جا همراه خودم میبرم. الانم همرامه و پیش خانومم هست و یه جای امنه. حالا بگو اونجا چی میبینی؟ _کتابات و.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت10 الهه رحیم پور { کُنَد معشوق را بی دست و پا ...بی تابیِ عاشق} عطرِ برن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت11 الهه رحیم پور نگاهی به ساعت انداختم ... ده دقیقه زودتر رسیده بودم ، داخل ماشین منتظر سوگند نشسته بودم و داشتم حرفهایی راکه میخواهم بگویم مرور میکردم . تا به آن لحظه پیش نیامده بود که در باب این مسئله آنقدر جدی با سوگند صحبت کنم ... نگاهم به در انتشاراتی افتاد ... سوگند پالتوی بلند زرشکی رنگی بر تن داشت و شالِ بافت مشکی رنگی هم‌ سر کرده بود ... نزدیک ماشین که رسید برایم دست تکان داد .. من هم دستم را به نشانه سلام دادن بالا بردم و لحظه ای بعد سوگند وارد ماشین شد ، تا نشست با انرژی گفت: - سلاااام آبجی خانم ، ناپرهیزی کردین تو و همسرجانت ... میثاق مرخصی میده!تو میای دنبالم و ... عجیبه والاا! -علیک سلام غرغرالسلطنه ... دو دیقه صبر کن از محبت کردن بهت بگذره بعد موتورتو روشن کن. -آخه عجیب نیسسست واقعا ... میثاق خان و مرخصی؟؟؟ آخرالزمانه والا!! -نخیر عجیب نیست ... میخوام‌راجع به موضوع مهمی باهات حرف بزنم که خییلی‌مهم ؛ برای همین از میثاق مرخصیت و گرفتم... این موضوع تموم آینده و زندگیت و تحت شعاع قرار میده . - واا ... چیشده آبجی ؟ ترسوندیم... - چیزی نیست ، بذا روشن کنم بریم‌یه جای خوب با صبر و حوصله صحبت کنیم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت11 الهه رحیم پور نگاهی به ساعت انداختم ... ده دقیقه زودتر رسیده بودم ،
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت12 الهه رحیم پور { گر تو گُناهِ من شوی ... توبه نمیکنم‌ زِ تو} سوگند نگاهش را میان میز ها میچرخاند و با انگشتش روی میز ضرب گرفته بود ... انگار خودش هم میخواست چیزی را مطرح کند ولی دل دل میکرد . کافی مَن جلو آمد تا سفارش هارا ثبت کند ... سوگند روبه من پرسید : -ثمر؟ هات چاکلت و کیک دیگه؟ - آره ... - پس آقا بیزحمت دوتا هات چاکلت و کیک شکلاتی کافی من یادداشت کرد و"چشمی" گفت‌و رفت... دستم را روی دست های سوگند گذاشتم تا ضرب گرفتنش را متوقف کند ..‌. یکه خورد و نگاهم کرد : - ثمر ... راستش ،منم میخوام یه چیزی بگم بهت. -میدونم ! از حالت مشخصه قششنگ . اول تو بگو - نه نه تو چی میخواسی بگی ... حتما کار تو مهمتره دیگه بگو - من که بگم کل زمانی که دارم حرف میزنم تو مشغولِ فکر کردن به اون چیزی هستی که تو ذهنته ... پس بگو تا ذهنت خالی شه -باشه ... ثمر راستش عماد خیلی پاپیچم میشه ... جا خوردم ... چیزی که سوگند قصد گفتنش را داشت همان چیزی بود که من میخواستم‌ مطرحش کنم ... سکوت کردم تا ادامه دهد ... - پاپیچم میشه که ... یعنی هی دور و ور من میپلکه هی پیغوم پسغوم‌میفرسته که من‌دوست دارم و من از ترس آقامیثاق چیزی نمیگم و تروخدا اگه دلت باهامه بگو تا من جرات کنم جلو بیام و ‌... هممممش از این حرفا میزنه ... کلافم کرده لبخندی زدم و گفتم ... - خب... چرا کلافه؟ بدت میاد ازش؟ -نه نه ... اصلا بدم‌نمیاد ... ببینم توچرا اصن تعجب نکردی؟ - چون منم میخواستم همینو بگم ... عماد بهم زنگ زده که من سوگندو میخوام و تروخدا باهاش حرف بزنین ... منم به میثاق که گفتم گفت عماد بچه خوبیه ارزش مطرح کردن داره ... البته که باید خانوادش پا پیش بذارن ولی فک کنم چون تو بهش چراغ سبز ندادی به مادر پدرش چیزی نگفته حالا نظرت واقعا چیه؟ - من ازش بدم نمیاد ... همیشه تو محیط کار برام مثل برادر بزرگتری بود که هوامو داشت... من نمیدونسم منظور اون از این محبتاش یه چیز دیگس .... اصلا میثاق و که میشناسی جَو و طوری طراحی میکنه که همه باهم در عین صمیمیت یه سری حریم هایی هم دارن . من هیچ وقتتت تو این مدت به عماد به چشم شوهر نگاه نکردم ... فقط به عنوان یه همکارِ خوب ومهربون میدونمش نه بیشتر نه کمتر... -خب الان بهش فک کن! - به چی؟ - به عماد تحت عنوان همسر... - نه ... نه ثمر نمیتونم ،هیچ جوره نمییتونم.. -خب دلیلت چیه؟ الان من برم‌به عماد بگم نه ... نمگه من بیکارم؟ بی سوادم؟ چشمم ناپاکه؟ چی ام که میگین نه !تازه غریبم که نیست سالهاس کنار دست میثاق و هادی داره کار میکنه .... - بهش بگو سوگند نمیخوادت ... -آها .‌... ینی تو نگفتی تاحالا؟ حتما گفتی و دیدی بیخیال نمیشه ... پسرا واژه "نمیخوادت" و درک نمیکنن ... دنبال دلیل منطقی ان نه دلیل دِلی. - اما من میخوام با دلیل دلی ازدواج کنم نه منطقی... دیگم لطفا ادامه نده ...به قدر کافی به خودش گفتم ..فک کرده بیاد سراغ تو مثلا من میگم آره . -باشه پس ...یعنی اگه زنگ زدن خودش یا مادرش بگم نه؟ - قطعا ... به نشانه تایید سری تکان دادم و لحظه ای بعد کافی‌مَن سفارش ها را آورد ..... من و سوگند هم در سکوت و غرق درفکر ...مشغول نوشیدن هات چاکلت ها شدیم .... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت12 الهه رحیم پور { گر تو گُناهِ من شوی ... توبه نمیکنم‌ زِ تو} سوگند نگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت13 الهه رحیم پور سوگند را به خانه ی مامان رساندم و خودم به خانه برگشتم ... به میثاق گفته بودم تا خودم تماس نگرفتم تماسی نگیرد ... کلید را انداختم و وارد خانه شدم ... کیفم‌را بی حوصله روی مبل پرتاب کردم و کشان کشان خودم را به آشپزخانه رساندم تا ناهار را گرم کنم ... قابلمه غذایی که از دیشب برای ناهار کنار گذاشته بودم را از یخچال دراودم و روی گاز گذاشتم و زیرگاز را روشن کردم ...پشت میزناهارخوری نشستم و با موبایلم شماره میثاق را گرفتم ...چند بوق که خورد گوشی را جواب داد: -سلاام عزیزم خوبی ؟ برگشتی؟ - سلام قربونت بد نیستم ... آره تازه برگشتم. - خب چیشدد؟؟سوگند موافق بود؟ - راستش نه ... فک نکنم ... سوگند خیلی جدی وایساد و گفت به خودش یا مامانش اگه زنگ‌زدن بگین نه.! - عه؟ چرااا؟ من فک میکردم سوگندم بدش نمیاد از عماد .... -بعید میدونم این نه ای که گفت از رو ناز کردن باشه خیلی قاطع بود. -عجبب ... باشه حالا خسته ای برو استراحت کن ... کاری نداری؟؟ -نه قربونت خداحافظ ........................................................... روسری ام را جلوی آینه درست کردم و دستی به دامنم کشیدم ..... خاله مهین ، من‌و میثاق رو همراه مامان و سوگند برای شام دعوت کرده بود ، وقتی رسیدیم بعد از سلام و احوالپرسی ،به اتاق اومدم تا پالتوو لباس بیرونی ام رو با شومیز و دامنِ مشکی_ بنفشِ حریری که تازه هم خریده بودم عوض کنم . موقع رفتن از اتاق موبایلم را از کیفم بیرون آوردم و به سمت در اتاق رفتم ...، در را که باز کردم یک دفعه با هادی برخورد کردم که سینی چای را در دست گرفته بود تا به پذیرایی ببرد ،هادی با هول و و لا سریعا سعی کرد تا تعادلش را حفظ کند تا چایی ها روی لباس و دستش نریزد ... حسابی خجالت زده شدم و فورا از فرصت استفاده کردم و گفتم : اییی وایی ... ببخشید... چایی که نریخت رو دستت؟ هادی سری تکان داد و با صدایی آرام ، پاسخ داد: - نه خواهش میکنم ..‌چیزی نشد ...بفرمایید. از خجالتِ کاری که کردم ،جلو رفتم تا سینی چای را از دستش بگیرم که سینی را عقب کشید و گفت: -بفرمایید شما ... ممنون ...خودم میارم .. -ای بابا بازم ببخشید من اصلا ندیدم شما رو!! -بله ..‌شما باز هم ندیدید منو ... قسمتِ دوم جمله اش را با لحنی که با همیشه اش فرق داشت و لبخندی عجیب بیان کرد ،..‌.لحظه ای مکث کردم و به صورتش نگاه کردم ... مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود ، شانه ای بالا انداختم و " ببخشیدی"گفتم... هادی هم خودش را کنارکشید تا من به سمت پذیرایی بروم ... از راهرو که رد شدم ،میثاق روی مبلِ روبه رویی نشسته بود ،با دست اشاره ای کرد که بروم کنارش بنشینم ... عمو حمید مشغول تماشای اخبار بود و سوگند حسابی توی خودش بود ... چند روزی از دیدارمان گذشته بود اما عماد با من تماسی نگرفته بود ... از میثاق هم که پرس و جو کردم گفت متوجه اتفاق خاصی نشده ..اما سوگند حالِ خوشی نداشت ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت13 الهه رحیم پور سوگند را به خانه ی مامان رساندم و خودم به خانه برگشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت14 الهه رحیم پور { دَر خَموشی های من فریادهاست ....} کنار میثاق نشستم ... هادی سینی چای را ابتدا جلوی مامان مرضی گرفت ... نگاهم به سوگند افتاد ... با چشمانی پر از حرف به هادی نگاه میکرد ... نگاهش عجیب و گنگ بود ... هادی جلوی من و میثاق خم شد و چای تعارف کرد ... میثاق برای خودش و من چای برداشت و از هادی تشکر کرد ... نفر بعد سوگند بود ... سوگند هم فنجانی برداشت و با صدایی لرزان تشکر کرد ... هادی سینی چای را روی میزعسلی گذاشت و کنار عمو حمید نشست . مامان با صدایی بلند خطاب به خاله مهین گفت: -مهین جان ... بیا دو دیقه بشین دیگه ...اومدیم خودتو ببینیم خواهر یه سره تو آشپزخونه ای که ... خاله مهین هم با صدای مهربانش پاسخ داد که : -چشم چشمم اومدم .‌. دیگه تا وقتِ سفره انداختن کاری ندارم. نگاهم میان سوگند و مامان افتاد ‌‌‌... گویی مامان با ایما و اشاره میپرسید "چته دختر؟ چرا بغ کردی؟" سوگند هم با دست اشاره کرد که "هیچی" عموحمید صدای تلوزیون را کم کرد وسکوتِ جمع را شکست و رو به میثاق پرسید : -خب بابا جان ... چه خبر از کار و بار ؟ اوضاع خوبه؟ میثاق گلویی صاف کرد و گفت: - بله خوبه الحمدلله ... به لطف کمک های آقا هادی و سوگند خانم میریم جلو دیگه... - خب خداروشکررر ایشالا رزقتون پر برکت باشه ... راسی هادی میگفت نیرو گرفتین؟ آره ؟ بعد از سوالِ عمو حمید ، چهره ی میثاق درهم رفت ... گویی یکه خورده باشد و انتظار چنین سوالی را نداشته باشد ... من هم از تعجب فنجان چای را روی میز گذاشتم و به میثاق نگاه کردم ... فورا با چشم و ابرویش اشاره کرد که :" بعدا بهت توضیح میدم .." و رو به عمو حمید گفت: - والا ... نیروی جدید که نه ... یه خانمی نیاز مالی داشت اومد انتشارات... منم گفتم فعلا کنار دست سوگند باشه تا شاید کمکی بهش بشه... -آها.‌‌‌..که اینطور .. خیلی خوبه آدم وقتی سفره ای رو پهن میکنه حواسش به پایین تر از خودشم باشه ... -بله...درسته ... حسابی جا خورده بودم ... میثاق پیش از این هر اتفاقی در انتشاراتی را برایم تعریف میکرد ...با من مشورت میکرد ... این بار عجیب بود که چیزی به من نگفته بود و من از زبان عمو حمید باید میشنیدم‌.... اما بخاطر میثاق سکوت کردم و چیزی نپرسیدم تا بقیه متوجه نشوند که من هم بی خبربودم . چند لحظه بعد خاله هم از آشپزخانه آمد و کنار مامان مرضی نشست و‌باهم مشغول خوش وبش شدند و سکوت حاکم بر جمع کم کم شکست ... اما آن شب ، گویی هم من هم میثاق و هم هادی و سوگند حالِ خوشی نداشتیم ... دلیل حال بد هادی و سوگند را نمی دانستم ... البته هادی شب تولد میثاق هم حسابی بهم ریخته بود ولی دلیل حال گرفته ی خودم و میثاق را میدانستم .... پیدا شدن سر و کله ی یک آدمِ جدید و دمیده شدن در سورِ بدبیاری ها... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت14 الهه رحیم پور { دَر خَموشی های من فریادهاست ....} کنار میثاق نشستم ..
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت15 الهه رحیم پور هرچه اصرار کردیم و گفتیم که مامان وسگوند را میرسانیم هادی قبول نکرد ومیگفت:"مسیر شما خیلی دور میشه " درنهایت ، مامان و سوگند سوار ماشین عموحمید شدند تا باهادی به خانه بروند. ... من و میثاق هم بعد از خداحافظی از خاله و عموحمید سوار ماشین شدیم ... چند دقیقه ای گذشت ...میثاق دستش را به سمت ضبط دراز کرد تا موسیقی ای بگذارد که دستم را روی دستش گذاشتم و مانعش شدم ... با تعجب پرسید: -چیکار میکنی ثمر؟ میخوام آهنگ بذارم ...! - نمیخوام آهنگ بذاری .‌‌.. اول بگو عمو حمید چی میگفت ؟ - چی میگفت؟ -میثاق جان خودتو به اون راه نزن ... راجع به اون خانمه که استخدام کردی ... میگم چرا نگفتی به من !؟ -آها... خانم زرین ... بخدا چیز خاصی نیست ! فقط تعجب کردم از سوال اقا حمید ...همین! -تو که همه چیو به من میگفتی راجع به انتشاراتی ..‌ کی میاد کی میره ... اون موقع که میخواسی خانم سرمد و اخراج کنی ... اون موقع که گفتی سوگند و میخوای بیاری ... همه اینا رو بهم میگفتی که... -آره خب ... اینم میگفتم ... صبر نکردی ...مگه چیه که پنهون کنم؟ -چیزی نیست ولی تو پنهون کردی..... خب حالا کی هست خانم زرین؟ از کی اومده؟ - حدوادا ۴_۳ روزه ...این خانم و یه بنده خدایی معرفی کرد برا کار ... منم گفتم بذا دست یه نفر و بگیریم چیزی نمیشه که ...سوگندم کلاس داره درس داره ..ویراستاری خیلی کار زمان بریه ... نمیرسه به همه کارا. - خانمه مگه هم سن و سال سوگند نیس؟ - نبابا .. فک کنم ۳۰ سالش باشه یا بیشتر ... -آها ‌‌‌‌...باشه ... ولی قول بده دیگه من چیزی و از دیگرون نشنوم که تو باید بهم میگفتی ... -چشم ... قول میدم شما آشتی کن با ما ! - آشتیم‌بابا ... مگه قهربودم؟ ... حرفهای میثاق غیرقابل باور نبود ...ولی اضطرابی بدجور به جانم افتاده بود ... دلم گواهی بد میداد ... شاید چون دلِ آدمیزاد از عقل ومنطقش در آگاهی چندین قدمی جلوتر است ... دل من هم مثل گنجشکانی که لحظاتی پیش از وقوع زلزله همهمه میکنند ، پیش از وقوع حادثه ای که درکمین بود حسابی شور میزد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت15 الهه رحیم پور هرچه اصرار کردیم و گفتیم که مامان وسگوند را میرسانیم هاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت16 الهه رحیم پور { از دوسـت به یادگــار دَردی دارم...} کلید انداختم و اول خودم بعد میثاق وارد خانه شدیم... به سمت اتاق رفتم و گره روسری ام را باز کردم .... میثاق مستقیم به آشپزخانه رفت و چایساز را روشن کرد و چند لحظه بعدهم صدای گزارشگر فوتبال از تلویزیون در خانه پیچید ... چند دقیقه ای گذشت تا لباسم را که عوض کردم از اتاق بیرون آمدم ..‌. موهایم‌را بی حوصله با کلیپسی جمع کردم و آمدم روی مبلِ جلوی تلویزیون نشستم ... میثاق سینی چای را روی میزگذاشت و کنارم نشست ... نگاهم به تلویزیون بود که میثاق دستانش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: -ثمر.... بدون اینکه نگاهم را از تلویزیون بردارم گفتم: -جانم میثاق خم شد وکنترل را از روی میز برداشت و تلویزیون را خاموش کرد و گفت: - نگاه کن منو ... سربرگرداندم و به چشمانش نگاه کردم : - جان ... چیشده؟ -یه چیزی و میدونستی؟ - چیو؟ - اینکه ..... تو ثمره‌ی عشقی ... ثمره‌‌ی عشق من ...ثمره‌ی جنون ؟؟ باور کن من تو اون انتشاراتی همه چیز و همه کس رو مدیریت میکنم .. ولی ... ولی در مقابل کوچیکترین دلخوریِ تو خودمم نمیتونم مدیریت کنم. لبخندی عمیق بر لبهایم نشست ؛ سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: - اول اینکه بله ..میدونستم و میدونم ..توعم میدونی این لفظ نقطه ی ضعف منه... برا منت کشی هات خرجش میکنی زرنگ ؟ دوم اینکه چرا نمیتونی مدیریت کنی یعنی انقدر جذبه ما زیاده؟ - جَذَبتو نمیدونم ولی جذابیتت خیلی زیاده .... -اووه ... بههه بهه جنااب نعیمی چه لفاظی شاعرانه ای میکنن ... -نه باور کن لفاظی نیست ...خودت میدونی من اهل زبون بازی نیستم ... راجع به تو هرچی میگم از ... از اینجاست. میثاق به قلبش اشاره کرد و دیگر چیزی نگفت .... من هم‌سکوت کردم و در سکوت و بالبخند به چشمانش نگاه کردم . باخودم زمزمه کردم : - خَرابم میکند هر دم فریبِ چشم جادویت ... .......................................... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت16 الهه رحیم پور { از دوسـت به یادگــار دَردی دارم...} کلید انداختم و ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت17 الهه رحیم پور آرام و طوری که صدای پایم بچه ها را اذیت نکند در طول سالن امتحانات راه میرفتم ... نگاهم را میان دانش آموزان میچرخاندم و گاهی بالای سر بعضی از دانش آموزان چند لحظه ای می ایستادم ... ایام امتحانات بود و روزِ اول مراقب بودن من ... در فضای سالن سکوت حکم فرما بود و همه مشغول حل سوالات ریاضی بودند . از انتهای سالن یکی از دانش آموزان دست بلند کرد و من هم آرام به سمتش رفتم ... سرم را خم کردم تا صدایش را بشنوم که با صدایی پچ پچ مانند به سوالی اشاره کرد وگفت: - خانم... شما میدونین این سوال چجوری حل میشه؟ با همان تُنِ صدای آرام جواب دادم که: -نه عزیزم من اصلا دبیر ریاضی نیستم ...اگه سوال مشکلی داره بگم دبیرتون و صدا کنن؟ جمله ام که تمام شد سرش را پایین انداخت ... قطره اشکی آرام از گونه اش چکید و گونه هایش سرخ شد ... با دست چانه اش را بالا گرفتم و گفتم: - عه ..عه .. چیشده دختر خوب ؟ - هی...هیچی خانم ... من ...من نتونستم درس بخونم .. هیچی بلد نیستم خانم .. نگاهم به دستهایش افتاد ،از اضطراب دستهایش میلرزید و رنگ صورتش پریده بود . تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که با مدیر مدرسه ، خانم صدیقی، صحبت کنم و مشکل این دانش آموز را مطرح کنم . برای همین سعی کردم موقتا آرامَش کنم و به سمت جلوی سالن رفتم ... به خانم کریمی گفتم که چند لحظه ای حواسش به کل سالن باشد تا من به خانم صدیقی اطلاع بدهم ، داشتم به سمت درِ خروجی سالن میرفتم که همان دانش آموز با اشاره دستهایش من را صدا کرد . برگشتم و به سمتش رفتم ...مثل گنجشکی مریض برخود میلرزید ... با هول و ولا پرسیدم: -دخترم خوبی؟؟ حالت خیلی خوش نیستا ... -ن ...نه ...خانم ...خانم خوب نیستم ... میشه برم بیرون ؟؟ - آره آره .... بلند شو بلند شو برو پیش خانم غلامی. سریع زیر بغلش را گرفتم و آرام کمکش کردم تا از جلسه امتحان بیرون برود .... آرام از پله ها ‌بالا رفتیم و با صدایی ضعیف خانم غلامی را صدا کردم ...چند لحظه بعد خانم غلامی به سمتمان آمد و گفت: - جانم خانم شکیب چیشده؟ - خانم غلامی ،این دخترمون حالش خوب نیست بی زحمت ببرش آبدارخونه یه چیز شیرین بهش بده ...بعدهم به خانم صدیقی اطلاع بده ،من باید برم طبقه پایین خانم کریمی دس تنهاس. -چشم... چشم خانم ... بیا بریم دخترجان . خانم غلامی دست دانش آموز را گرفت و با خودش به سمت آبدارخانه برد ... من هم فورا پله ها را یکی دوتا کردم و به سمت سالن رفتم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت17 الهه رحیم پور آرام و طوری که صدای پایم بچه ها را اذیت نکند در طول سال
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت18 الهه رحیم پور { آمده ام بلکه نگاهَم کنی ..‌‌.} نگاهی به ساعتم انداختم ...۱۱ ونیم صبح را نشان میداد... زمان امتحان ساعت ۱۱ به پایان رسیده بود،برگه ها را به کمک خانم کریمی شمارش کردیم و تحویل دفتردار دادیم . لحظات پایانیِ امتحان بود که ، ریحانه به سالن آمد و آرام درِ گوش خانم کریمی گفت برای آن دانش آموز غائب رد کنیم ... ذهنم حسابی درگیر شده بود که چه اتفاقی برای آن دختر بیچاره افتاده که آنطور از شدت اضطراب میلرزید ...برای همین پیش از رفتن ، به سمت اتاق مدیر رفتم ... آرام چند تقه به در زدم که صدای خانم صدیقی را شنیدم : - بفرمایید در را باز کردم و وارد اتاق شدم ... چن قدم که جلو رفتم گفتم: - ببخشید خانم صدیقی ... من یه سوالی برام پیش اومد مزاحمتون شدم . صدیقی سر بلند کرد و من را که دید نیم خیز شد ، بعد هم تعارف کرد تا روی یکی از صندلیها بنشینم . آرام یکی از صندلی هارا بیرون کشیده ورویش نشستم ... صدیقی گفت: - جانم خانم شکیب.. چه سوالی برات پیش اومده ؟ - عه ...راستش درمورد اون دانش آموزی که گفتم خانم غلامی بیارن شما تعیین تکلیف کنین ... خانم رنجبر گفت براش غائب بزنیم میخواستم بدونم این بچه چِش شده بود ؟ خیلی حالش بد بود... - آها ... محدثه مهدوی و میگین ... آره اون بنده خدا پدرش خیلی بیماره ... درواقع به حال احتضار افتاده ... شانس این دختر همه ی این مصیبت هام افتاده وسط امتحاناش .. امتحان قبلی هارم با زور و بلا داده و رفته .‌‌.. مثلا در حد جواب دادن به دوسه تا سوال ... جمله‌ی صدیقی که تمام شد گویی دنیا را بر سرم خراب کردند ... چقدر حال این دخترک را میفهمیدم ... من هم درست هم سن و سال او بودم که پشت و پناهم ،پرکشید و سالهاست از شنیدن صدایش محرومم ... تنم گر گرفت و بغض در گلویم چنگ انداخت ... انگار داغی پس از سالها تازه شده بود ... با صدایی لرزان از صدیقی تشکر کردم و باحالی خراب از اتاقش بیرون آمدم ... پله ها را با بی حالی طی کردم و به سمت ماشینم رفتم . همین که چندصد متری از مدرسه دور شدم موبایلم زنگ خورد .‌‌.. گوشه ای توقف کردم و گوشی را از کیفم دراوردم که نام میثاق بر صفحه گوشی نقش بست ... میدانستم صدای لرزانم را بشنود نگران خواهد شد برای همین تماسش را قطع کردم و برایش پیامکی فرستادم که : " میثاق جان من یکم دلم گرفته بود دارم میرم سر مزار بابا ... جواب ندادم که از شنیدن صدام نگران نشی عزیزم ... رسیدم خونه بهت زنگ میزنم" پیام را ارسال کردم و مجدد به راه افتادم . چند لحظه بعد صدای اعلان گوشی بلند شد ...بااحتیاط و با یک دست، فرمان را گرفتم و با دست دیگر گوشی را روشن کردم ، میثاق در جواب پیامم نوشته بود که : " باشه ثمرجانم ... مراقب خودت باش ... میبینمت ❤" لبخندِ بی رمقی زدم و گوشی را روی صندلی شاگرد انداختم ... خیلی وقت بود که سر مزار نرفته بودم ، از وقتی ماجرای محدثه را شنیدم ، قلبم فشرده شده بود ... تنها راه برای بهتر شدن حالم همین بود که راهی آرامگاهِ پدر شوم ... آن روزها نمیدانستم که تقدیر چه نقشه ها برایم دارد که اگر میدانستم از خدا میخواستم همان جا در آغوشِ سنگِ سردِ پدر ،جان بدهم . ................................................... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت18 الهه رحیم پور { آمده ام بلکه نگاهَم کنی ..‌‌.} نگاهی به ساعتم انداختم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت19 الهه رحیم پور گل های پرپر شده را کنار زدم و نامش را با طمانینه برای خودم زمزمه کردم : " جابر شکیب" صدای باد در گوشم میپیچید و از سرما دستانم بی حس شده بود... هوا را بلعیدم و شال گردنم را محکم تر کردم ... چقدر سخت است که سالهاست به جای نوازش صورتت باید سنگ را نوازش کنم ... خداکند محدثه‌ی بیچاره به این حال دچار نشود ... اشک ها، آرام و بی صدا ولی در عین حال بی امان و بی وقفه از‌ گوشه چشمم روان شده بود ... میخواستم به اندازه ی تمام این سالهای دلتنگی زار بزنم ... از خودم دلخور بودم که چرا مدتیست به دیدنش نیامدم شاید سزای این نیامدن ها تلنگرِ دردناک امروز بود ... آمدم لب باز کنم به صحبت ... که صدای اذان بلند شد ... سوزِ سرمای دیماه ..‌ صدای دلنشین و درعین حال سوزناکِ موذن زاده ... سنگ ... دوری ...دلتنگی ... در دل صلواتی فرستادم و صبر کردم تا اذان تمام شود ... بعد از تمام شدن اذان ،دستی بر سنگ کشیدم، بغضم را قورت دادم و لب باز کردم: - سلام‌بابا ... خوبی ؟ آره .‌‌..خوبی ... مطمئنم ، بابا میدونم ازم‌ناراحتی که چرا انقدر بی معرفتم ... ولی باور کن صب تا ظهر سر کار و بعدشم رسیدن به کارای خونه و زندگی واسم وقت سرخاروندن نذاشته ... نمیخوام توجیه کنما ...اصلا ‌‌‌... ولی امروز خدا بدجور بی معرفتیمو به رخم کشید ... انگار سیلی خوردم از دستی که دست غیب بود ... بابا جون ، اومدم بگم نگران سوگندت نباش ...نمیذارم هیچکس اذیتش کنه ...هیچکس . خودم بهترین همسر و براش پیدا میکنم ...بهترین عروسیو براش ترتیب میدم طوری که حس نکنه بی پشت و پناهه .... قول میدم ... بابا ، برای زندگی من و میثاقم دعا کن ... خیلی دوسش دارم خیلی‌... گاهی وقتا یهو تو دلم خالی میشه که نکنه من انقدر عاشقشم از دسش بدم ... اونم عاشقه ...بدجور ..خیلی بیشتر از من ... به قول خودش واسه همه رئیسه و واسه من مرئوس ... بابا... یه اضطرابِ گنگی چند روزه به جونم افتاده ... دعا کن به قول خودت رفع بلا بشه . راستی از مامان نگفتم برات ... مرضی خانم ... مامان هم خوبه ، سرگرم خونه و زندگی و کله شقیایِ سوگنده ... کم پیش میاد گله ای کنه از روزگار یا وقتی مارو میبینه چهرش حتی ناراحت باشه ، ولی من میدونم که شرایط براش خیلی سخته ... حس میکنه دست تنهاس ... ولی خیالت تخت ؛ من و میثاق همه جوره پشتشونیم ... باباجون به قول خودت هیچی از نماز اول وقت واجب تر نیست پس برم تا به نماز برسم... فقط اینکه برا زندگی هممون دعا کن و حواست بهمون باشه ... دوست دارم ... .................................................... اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم تا به سمت نمازخانه بروم ... صدای کلاغ ها و هیاهوی باد نوید ِ اتفاقاتِ شومی رامیداد... نفس عمیقی کشیدم و محکم در دلم گفتم "توکلت علی الله ..." ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت19 الهه رحیم پور گل های پرپر شده را کنار زدم و نامش را با طمانینه برا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت20 الهه رحیم پور {تاوانِ عشق را دلِ ما هرچه بود داد ...} قطرات باران محکم به شیشه برخورد میکرد ... برف پاک کن هم روی دور تند بود و هرچه شیشه را پاک میکرد ثانیه ای بعد کل شیشه خیس میشد ... پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که موبایلم زنگ خورد ... گوشی را برداشتم و شماره ای ناشناس روی صفحه نقش بست ... جواب دادم و گفتم: - بفرمایید؟ صدای مهربان در گوشم پیچید و گفت: - سلام خانم نعیمی ...خوبید؟ این‌را که گفت فهمیدم از آشنایان میثاق است که من را با فامیلِ او صدا میزند . -ممنونم ...ببخشید شما؟ - من شریفی هستم ... مادر عماد. - سلاام خانم شریفی خوبین؟ معذرت میخوام صداتون‌رو نشناختم‌... آقا عماد خوبن ؟ همسر محترمتون خوبن؟ - به مرحمت شما ... راستش من درمورد عماد باهاتون یه عرضی داشتم اگر جسارت نباشه. -خواهش میکنم ... فقط من‌الان تو خیابونم پشت فرمون ... میشه رسیدم خونه با این شماره تماس بگیرم؟ حدودا ۱۰ تا ۱۵ دیقه دیگه ... - بله ...بله حتما ببخشید من‌بد موقع زنگ زدم. -نه خواهش مبکنم فعلا خدانگه دار -خداحافظ ......................................................... ۱۰ دقیقه بعد به خانه رسیدم ... لباسهایم را عوض کردم و قابلمه غذا را روی شعله گاز گذاشتم تا گرم شود ... حسابی خسته و بی رمق و گرسنه بودم . میدانستم صحبتم با مادر عماد جدی است و ممکن است به درازا بکشد ...تکه ای نان در دهانم گذاشتم و شماره را گرفتم .... بعد از چند بوق جواب داد: - سلام مجدد خانم شریفی ... من الان سراپا گوشم ..بفرمایید. - سلام عزیزجان ...خسته نباشید ببخشید من‌اگر بدموقع زنگ‌ زدم ... حقیقتش فکر کنم شما تا حدودی در جریان هستین که عمادِ ما دلش گیرِ سوگندخانم گلِ شمادشده اما گویا سوگندخانم دلشون رضا نیست ... عماد ،بچم خیلی بهم ریخته ثمرخانم ... شما تروخدا بگین من چجوری این بچه رو قانع کنم... - راستش خانم شریفی ... من به خاطر گل روی آقا عماد و اینهمه زحمتی که سالها تو انتشاراتیه همسر من کشیده سوگندو کشیدم کنار و باهاش حرف زدم .. حرف سوگند اصلاا این نیست که آقاعماد خدای نکرده مشکلی دارن ... حتی همسر من هم ۱۰۰ درصد عماد و تایید کرده ، مشکل اینه که سوگند نمیتونه با دلش کنار بیاد ... شاید منطقی حساب کنیم عماد همسر خیلی خوبی باشه ولی خب سوگند تازه ۲۰ سالشه منم ۲۰ سالگی ازدواج کردم ولی عاشق شدم و ازدواج کردم... سوگندم با دلش درگیره نه با عماد شما. - حرف شما کاملا درسته ثمر خانم ولی من چه دلیلی بیارم واسه این پسر ؟ داره خودشو نابود میکنه ... - شما اجازه بدین من با عماد صحبت میکنم ... با سوگندم دوباره حرف میزنم . انشاءالله هرچی خیره پیش میاد. - انشاءالله ... فقط یه وقت خدای نکرده مادر ناراحت نشن ازاینکه ما به ایشون زنگ نزدیم ..حمل بر بی ادبی نشه؟ - نه خواهش میکنم ... مشکلی نیست . مامان در جریان امور هستن ... ولی خب من سنی هم به سوگند نزدیکترم برا همین عموما کاراشو من پیگیری میکنم. -پس شما بی زحمت با عماد حرف بزن بلکه اروم بگیره . ازآقانعیمی هم خیلی حرف شنوی داره بگین باهاش حرف بزنه تروخدا. -چشم ..حتما ...امری نیست؟ -عرضی نیست دخترم ...درپناه خدا. ..................‌.......................... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛