eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ _....بعید میدونم بازم بخواید بگید نه.. شما فقط میگی پی ان دی رو ندیم. خب باشه چشم..ولی طرح مارو هم ببینیدچیه. ما پی ان دی رو ندیم ، به نظرتون مشکل حل میشه؟ ما باید اونارو دستگیر کنیم. حاجی ادامه داد و گفت: _جناب رضوی. حتما این پسر بهتون نگفته. چون انقدر محترم و از جان گذشته هست که همسرش رو هم فدای این مملکت و پیشرفت جوونای انقلاب اسلامی کنه.. حتی حاضره خودش هم فدای پیشرفت علمی و صنعتی و فضاییِ نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران بشه.. این خانومی که تصویرش و روی مانیتور اتاق من میبینید، همسر همین آقا هست.. همسر همین عاکف سلیمانی.. اما من اجازه نمیدم به شما که با تصمیم خودخواهانه ی خودتون، و ندونم کاری‌های امنیتیتون ، همسر یکی از بهترین نیروهای مارو به کام مرگ بکشونید. من اجازه نمیدم و نخواهم داد که دشمن دستش به خون همسر ایشون آلوده بشه و سال ها حیثیت کاری مارو زیر سوال ببره. حالا اجازه میدید وکمکمون میکنید تا کارمون و کنیم یا بازهم مانع تراشی میکنید. حاجی همینطوری که داشت حرف میزد... حرص میخورد. عصبی تر از من بود. رفتم سمت در اتاقش ایستادم و تکیه دادم به دیوار و به بحثش با رضوی خیره شدم و گوش دادم. چون دیگه حاجی وقتی بود جای من نبود بحث کنم... رضوی خطاب به حاج کاظم گفت: _من وضعیت این خانوم و که همسر یکی از بهترین نیروهای شما هست درک میکنم. امیدوارم شما هم وضعیت کشورو درک کنید. پرتاب این ماهواره به فضا،برای ایران درسطح بین‌الملل یک اتفاق بزرگ و خیره کننده هست.چون پیشرفته تر از ماهواره های قبلی هست. اینها از برکت انقلاب هست. ما نمیتونیم این حرکت و متوقف کنیم. حاجی بهش گفت: _جناب رضوی عزیز. برادر محترم. همکار محترم. وضعیت کشور به تصمیم امروز و این لحظه و این ثانیه ی ما بستگی داره. وقتی میگم ما، یعنی من وشماوامثال من وشما. چرا جوری میگید انقلاب_انقلاب، که انگار انقلاب فقط متعلق به شماست و ما نمیفهمیم. ما اگردرست تصمیم بگیریم... رضوی اومد وسط حرف حاجی و به حاجی گفت: _شما اصلا میدونی اونا کی هستند؟ پی ان دی رو برای چی میخوان؟؟ حاجی خیلی از این حرف رضوی ناراحت شد.. واقعا حرفش بد بود و سابقه سی چهل ساله ی حاجی رو در اموراطلاعاتی امنیتی کشور و بین الملل زیر سوال داشت میبرد....و به حاجی میگفت میشناسی اینا کی هستن و چی میخوان؟!!! حاجی هم بخاطر اینکه مسخرش کنه و بهش بفهمونه با کنایه گفت: _خیر.. بنده بعد از اینکه چند روز هست دارم روی این پرونده کار میکنم و باهاشون تلفنی حرف میزنم نمیدونم خواستشون چیه و کی هستن.. ضمنا، بنده فقط مسئول شناسایی سیگنل‌های مزاحم و حفظ جون افرادم هستم. اما متاسفانه هم نیروهامون ، و هم خانوادشون درگیر این موضوع شدند. الان هم این چیزایی که شما میگی اصلا به من ارتباطی نداره. رضوی خیلی از حرف حاجی بهش برخورد.. _خلاصه شناسایی جاسوس‌ها و تروریست‌ها کار ما بود. رضوی هم از جواب حاجی ناراحت شد و فهمید حاجی داره مسخرش میکنه ، با تندی و یه حرص خاصی به حاجی گفت: _پس به شما ربطی نداره؟؟ باشه ، اما این و بدونید که به من ربط داره. ببین آقای حاج کاظم، هم خودت و هم نیروهات، همتون گوشاتون و خوب باز کنید. اون ماهواره سوخت گذاری شده. هیچ کاریشم نمیشه دیگه کرد و آماده پرتابه تا چند روز آینده... ضمنا آقای رییس جمهور هم قرار هست برن توی منطقه سکوی پرتاب.تموم مسئولین کشور اونجا هستند. پرتابش نباید به تعویق بیفته. وگرنه هرگونه اتفاقی بیفته، مسئولش شخص شما هستی و آدمای توی این خونه. حاج کاظم کُتش و درآورد و باعصبانیت و خشم از روی صندلی بلند شد و روبروی رضوی ایستاد و گفت: _پس بفرمایید شما این عملیات و رهبری کنید و من و نیروهام، درخدمت شما هستیم... بفرمایید..من درخدمتم.. رضوی همونطور که نشسته بود گفت: _آقای حاج کاظم، بگیر بشین. چرا عصبی میشی زودی؟ من نیومدم اینجا که این خانم و به کشتن بدم.(اشاره کرد به فیلم فاطمه که اِستُپ خورده بود روی مانیتور اتاق حاجی). و اینکه نیومدم اینجا شمارو عصبی کنم و باهم بخوایم بحث و جاروجنجال کنیم.. فقط میخوام به هر قیمتی که شده پی ان دی حفظ بشه.تاکید میکنم. به هرقیمتی. حالا بگو طرحت چیه. توی دلم گفتم حاج کاظم دهنت و سرویس.... تو دیگه کی هستی. آخر شاخ طرف و شکستی و بادش و خوابوندی و خودش داره رسما میگه طرحت چیه. حاجی یه مکثی کرد ... و یه کم به رضوی نگاه کرد. یه نفس راحتی کشید و برگشت سمت دیواری که پشتش بود،..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ برگشت سمت دیواری که پشتش بود،و یک نقشه بزرگ روی اون نصب بود. رفت سمت اون نقشه بزرگ و به رضوی گفت: _ما قراره توی اتوبان تهران پارس در این نقطه (دستش و برد روی نقشه و دست گذاشت روی نقطه و محل قرار و با ماژیک قرمز دورش خط کشید)در این نقطه قرار هست پی ان دی اصلی رو بهشون این بار تحویل بدیم. یک ردیاب هم توی پی ان دی کار گذاشتیم و یک ردیاب هم توی ساعت رابطمون که قرار هست به دستش ببنده و بره اونجا و پی ان دی رو ببره سر قرار و بهشون تحویل بده. ما احتمال میدیم حریف تا زمانی که متوجه نشده ما دنبالشیم، رابط مارو همراه خودشون میبرن. رضوی به حاجی گفت: _اگر ردیاب و پیدا کنند چی؟ حاجی گفت: _از طریق دوربین های شهری میتونیم ردشون و داشته باشیم. رضوی پرسید: _اگر از دید و دسترس همه ی دوربینها خارج بشن چی؟ حاجی گفت: _ما سه تا از موتور سوارهای زبده تشکیلات خودمون و آماده باش دادیم تا به طور کاملا امنیتی و نامحسوس، اون ماشینی که رانندش، یا آدمی که توش هست و تحویل گیرنده پی ان دی از ما هست و تعقیب کنند. به محض فراهم شدن دستگیریه تحویل گیرنده پی ان دی، اتاق هدایت عملیات دشمن و اول شناسایی میکنیم، و بعدش از زیر زبون اولین حلقه ای که از دشمن دستگیر کردیم، محل نگهداری همسر عاکف و میکشیم بیرون، و از اینجا دستور صادر میکنیم برای چالوسِ مازندران، که تیم رهایی گروگان و واکنش سریع، همسر عاکف و نجات بدن.بعد از اینکه خبر آزادی همسر عاکف به ما رسید، ما وارد فاز دوم میشیم و اتاق عملیات این سرویس جاسوسی رو دستگیر میکنیم. رضوی گفت: _یک سوال و یک شبهه فقط باقی می‌مونه و اونم اینکه اگر قطعه پی ان دی رو بهشون تحویل دادیم و اونا اطلاعات توی قطعه رو از طریق دستگاههای خودشون یا با موبایل مخصوصی که دارن، انتقال بدن، اونوقت چی؟ من اومدم وسط بحث و گفتم: +جناب رضوی، اونا خودشون سازنده قطعه هستند. نیازی به این اطلاعات ندارن. ما هم که قطعه جدیدی نساختیم. اونا فقط میخوان این ماهواره پرتاب نشه و ایران پیشرفت علمی نکنه در سطوح بین‌الملل. رضوی گفت: _ اما این پی ان دی که میخوایدتحویلشون بدید، داره الان از سکوی پرتاب میاد. اطلاعات ماهواره ما داخل این قطعه ثبت شده. اونا نباید بفهمن ما چقدر میدونیم از این دانش و صنعت. نباید علممون و داشته هامون و بهشون لو بدیم. گفتم: +حق با شماست. اما این تنها نقطه ریسک ما هست. راه دیگه ای نداریم. رضوی گفت: _نمیشه ریسک کرد. من اجازه چنین کاری نمیدم. من و حاجی کلافه شدیم و هنگ کردیم که چقدر این آدم نچسب و سفت هست.. هر طرحی میدیم رد میکنه.. هر حرفی که میزنیم برامون اِن قُلت میاره.. رضوی بلند شد از جاش و دستش و توی جیبش گذاشت و دور اتاق حاجی میگشت و اخم کرده بود و داشت فکر میکرد.. منم نگاهش میکردم. حاجی هم دست گذاشته بود روی سرش و خم شده بود به زمین نگاه میکرد یه دو سه دقیقه ای به همین شکل گذشت و رضوی یه چند دور زد توی دفتر و یهویی خیلی جدی گفت: _میخوام کمکتون کنم و ریسکتون و بپذیرم.. از حالا با مخابرات هماهنگ کنید اینترنت کل کشور تا پایان این عملیات باید کُند و کم سرعت، و بعضی نقاط مورد نظر خودتون که حساس و امنیتی و مربوط به این پرونده میدونید، باید به طور کامل قطع بشه. فقط خطوط ۲۱ و ۴۸ ، و ۳۸۶ باید باز باشه که خودتونم میدونید برای چی هست. و مربوط به کجاست. اگر بحث مذاکرات هسته ای نبود، دستور میدادم اینترنت کل کشور و قطع کنید تا پایان این عملیات.. ولی عواقب بدی داره از لحاظ امنیتی و روانی و روحی برای کشور.. جو جامعه میریزه به هم.. و داخلی و خارجی رو بیشتر حساس میکنه.. چون موقع مذاکرات هسته ای و هم هست. حاجی لبخند روی لبش نشست و منم خوشحال شدم که داره با ما همراهی میکنه. بعد رضوی ادامه داد و گفت: _تا شعاع ۵۰۰متری نقطه ردیابی تحویل گیرنده پی ان دی و مسیرهای مورد نظر نُویز بندازید که اگر اونا اینترنت بی‌سیم داشتند، بازم نتونن استفاده کنند. زمانی هم که، تحویل گیرنده‌های پی ان دی رو دستگیرشون کردید، هرچه زودتر محل اختفای تیم اتاق عملیاتشون، و محل مخفی کردن همسر عاکف و پیدا میکنید.. هرچی زودتر هم تمامیه خطوط ارتباطی اون منطقه از برق و تلفن های ثابت و خونگی و موبایل باید قطع بشه. حاجی داشت بال درمیاورد از خوشحالی، گفت: _ممنونم آقای رضوی. شما نگرانی‌های ما رو برطرف کردید و ماهم قول میدیم..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ حاجی داشت بال درمیاورد از خوشحالی، گفت: _ممنونم آقای رضوی. شما نگرانی‌های مارو برطرف کردید و ماهم قول میدیم نگرانی شما بابت پی ان دی رو برطرف میکنیم.. ان‌شاءالله پی ان دی رو بعد از تحویل به اونا دوباره سالم بدست میاریمش و تحویل سکوی پرتاب میدیم تا بچه های فضایی کشور کارشون و کنند. رضوی گفت: _آقای حاج کاظم، و آقای عاکف، همه ی این اقدامات و این تبادل اطلاعات و این دستورات امنیتیه بنده به عنوان نماینده شورای عالی امنیت ملی کشور، بین ما سه نفر، باقی می‌مونه و از این اتاق و این در بیرون نمیره. چون تا حالا توی این پرونده همونطور که میدونید چندتا ضربه خوردیم از طریق نفوذی ها.. ضمنا همه مجوزهای مربوط به این عملیات هم از کد۶۳-۵۰ (شصت و سه پنجاه) دریافت میشه. حرکت کرد و داشت میرفت بیرون... که من کنار در بودم و درو براش بازکردم.. دیدم تا زیر چارچوب در رفت و دوباره برگشت گفت: _یه لحظه آقا عاکف درو ببند لطفا. منم درو بستم و دیدم بهمون میگه: _حاج کاظم، و آقا عاکف، خواهشا اون حروم لقمه ای که خبرای این پرونده رو داره میده بیرون، و کار مارو اینطور مختل کرده، و مرتبط با سرویس جاسوسی آمریکا و اسراییل هست، زودتر پیداش کنید.. نزارید بیشتر از این اطلاعاتمون بیرون درز کنه. خداحافظ. رضوی رفت ... و من و حاجی هم برای بدرقه داشتیم از پله ها می اومدیم پایین. این خونه امن ما سه طبقه بود و پله‌های این سه طبقه از داخل خودِ حال و پذیرایی بود. داشتیم از پله ها برای بدرقه رضوی، من و حاجی می اومدیم پایین که دیدیم عاصف طبقه پایین توی راه رو ایستاده... و حاجی بهش گفت که آماده شو برای بردن پی ان دی... همزمان تلفن زنگ میخوره. خانوم ارجمند جواب داد و بعد به حاج کاظم گفت: _حاج آقا با شما کار دارند. بعد به حاجی اشاره زد که تماس از اتاق عملیات تروریستا هست. رضوی هم ایستاد و از رفتن منصرف شد. حاجی اشاره زد به ارجمند... که ردیابی کنید ببینید تماس از کجاست دقیقا تا بتونیم محل تماس و اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم. حاجی تلفن و گرفت و گذاشت روی آیفون و گفت: _کاظم هستم بگو. طبق معمول ، و طبق دفعات قبل که باهامون تماس داشتند، صدای یه زن بود که گفت: _بهتون توصیه کردم با من بازی نکنید. همزمان که حاجی داشت حرف میزد، بهش اشاره زدم طولش بده. باهاش حرف بزن همینطور تا بتونیم نقطه تماس و پیدا کنیم. ارجمند هرچندثانیه دستش و میبرد بالا و آروم میاورد پایین و به حاجی میگفت: _داریم نزدیک میشیم. بیشتر زمان بگیرید و باهاش حرف بزنید. زنه گفت: _با من بازی نکنید و اون قطعه رو بدید تا از کشور خارج کنیم. وگرنه یه تیر خالص نثار همسر عاکف میشه. حاجی گفت: _مثل اینکه خودت بیشتر دوست داری بازی کنی.. ما بازیت نمیدیم.. شما بیش از حد داری لج میکنی. بعدشم چرا پای مهندس مجیدی رو وسط کشیدید؟ خب قطعه رو میخواید مثل بچه آدم بگید خودمون بیاریم. اون زنه گفت: _از نصیحتتون ممنونم کاظم خان.. تازه داره از این بازی خوشم میاد. میخوام یه فرصت دیگه بهتون بدم.. شما یه مهندس دیگه توی سکوی پرتاب ماهواره دارید به اسم عطا. این بار اون باید پی ان دی رو بیاره. هرکسی غیر از اون بیاد، مسئول خونش شمایی و مثل مجیدی میزنیمش. تلفن قطع شد... من و حاجی و رضوی رفتیم سمت میز خانم ارجمند ببینیم تونست نقطه تماس و پیدا کنه یا نه. پرسیدم:+چی شد.؟ گفت:_هنوز توی همون محدوده چند هزار کیلومتری قبلی هستند. نمیشه دقیق پیداشون کرد..چون زود قطع میکنن.. ✍نکته: مخاطبان محترم احتمالا میدونید که توی چند هزار کیلومتر ما نمیتونیم دنبال ۴ تا آدم بگردیم..کار اطلاعاتی باید دقیق باشه و زمان میبره. حاجی به عاصف گفت: _زنگ بزن به سکوی پرتاب ماهواره، به عطا بگو با قطعه اصلی پی ان دی بیاد اینجا. بعد حاجی روش و کرد به من و گفت: _تو همین الان حرکت کن برو ، و با پرواز مخصوص خودت و فوری برسون مازندران. از فرودگاه ساری هم با هلیکوپتر میبرنت دوباره چالوس.. اونجا هماهنگه... برو که زیاد وقت نداریم. خداحافظی کردم..و بچه ها من و رسوندن فرودگاه تهران و بعدشم راهی مازندران شدم. اما مازندران... توی فرودگاه مازندران یه هلیکوپتر از قبل آماده بود و از فرودگاه ساری که اسمش ظاهرا دشت ناز بود،با هلیکوپتر من و بردن یه منطقه خلوت و بزرگی توی چالوس. پیاده شدم.بعد از اون با یه ماشین ویژه منتقل شدم به اون اداره اطلاعاتی-امنیتی که فیروزفر مسئولش بود در چالوس. بعد اینکه رسیدم.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ بعد اینکه رسیدم اداره چالوس، پیاده شدم از ماشین تا برم وارد دفتر فیروزفر بشم، همزمان حاجی زنگ زد: _سلام..رسیدی؟ +بله چنددیقه هست رسیدم چالوس و دارم وارد دفتر فیروزفر میشم الان. _بچه های اونجا تونستن روی موبایل کوروش کار کنند؟ +فعلا آخرین خبری که تا بیام اینجا بین راه از مخابرات گرفتم، میگن نه. الان تیم تحقیقاتی و کارشناسی اینجاهم میگن اونی هم که خَستو رو کشته موبایلش و برداشته برده. هیچ ردی از خودشون نزاشتن. موبایل و خاموش کردن و شکستن به احتمال قوی، سیم کارت و باطریشم درآوردند.. منتهی بچه ها اینجا تونستن ردیابی کنند و بازم بگیرن..قطعات شکسته گوشی رو سمت یکی از دانشگاه های تازه ساخت چالوس که کنار دریاست پیدا کردند. _پس هنوز دارن بازی میکنند.. خوبه.. عاکف درجریان باش که عطا رو فرستادیم بره برای تحویل پی ان دی. همزمان اگه میخوای ببینی با دوربین های میدانی، به عاصف میگم رمز و برات بفرسته و از مانیتور فیروزفر نگاه کن و عملیات و مدیریت کن درکنارم. +عالیه حاجی بگو کد و بفرسته. چند دیقه بعد کد و فرستاد... و از مانیتور دفتر فیروزفر همزمان از چالوس، میتونستم ببینم دوربین های میدانی عملیات تهران و... بزارید براتون تعریف کنم چی میدیدم.. عطا رسیده بود سر محل قرار... اینبار با یه سمند فرستادیم سر قرار.. هم زمان من صدای حاجی رو از پشت هدفونی که توی گوشم بود و وصل به سیستم بود می شنیدم.. حاجی به بچه ها گفت: _همه آماده باشن. تمامیه تیم های میدان عملیات، کوچیکترین حرکت مشکوکی که دیدید وارد عمل بشید. حاجی به منم گفت: _عاکف تصویر و داری؟ +بله حاج آقا. _فیروزفر هم هست؟ +نه بهش گفتم برن گشت بزنن و جستجو یابی کنن. _نیروهای مخصوص مستقر توی چالوس آماده هستند؟ +بله آماده هستند. _ما به محض دستگیر کردن تیم مقابل که اینجا هستند، محل اختفای خانومت و از زیر زبونشون میکشیم بیرون.. تو فقط یک ربع بیست دقیقه وقت داری برسی اونجا. حواست باشه. +چشم. همزمان داشتم عملیات تحویل پی ان دی رو هم میدیدم. دیدم یه وَنِ سفید رنگ وارد قاب دوربین عملیات شد. شک نداشتیم خودشونن. دیدم ون سفید رفت دقیقا پشت ماشین عطا ایستاد و پارک کرد. عطا با گوشی ریزی که بچه ها توی گوشش جاساز کرده بودند گفت: _من دارم پیاده میشم برم سوار وَن بشم. حاجی هم بهش اجازه داد از پشت اون خط ارتباطی.عطا رفت سوار ون شد.شیشه های ون از داخل کاملا پرده کشیده شده بود و اصلا نمیشد داخلش و تشخیص داد چه خبر هست. عطا سوار شد و ، ون حرکت کرد. همزمان من از مانیتور اتاق فیروزفر با دوربینی که جلوی مانیتور حاجی نصب بود تا من بتونم تصویر و ببینم، تصویر عملیات و میدیدم. اون ماشینی که عطا سوارش شده بود برای تحویل پی ان دی از اون منطقه خارج شد.. ما از طریق گوشی که توی گوش عطا بود می تونستیم مکالمات افراد توی اون ماشین و بشنویم... خداروشکر به گوشیه توی گوش عطا نتونستن تا اون لحظه پی ببرن... فقط یه حرکتی که کردند اونم این بود که با شنیدیم با دستگاه دارن دنبال ردیاب میگردن.. چون صدای اون دستگاهی که دنبال ردیاب میگردن و من قبلا باهاش کار کرده بودم و میشناختم.. یه ردیاب که بچه های ما توی ۰۳۴ داخل چمدون جعبه پی ان دی کار گذاشته بودن و تروریست‌ها تونستن پیدا کنن.. ما هم از قبل میدونستیم پیدا میکنن، و این ردیاب داخل جعبه رو برای مسیر انحرافی گذاشتیم که خیال کنند فقط همین یه ردیاب هست. چند دقیقه گذشت، و بعدش در کمال ناباوری دیدیم ردیاب دوم که توی ساعت عطا بود، اونم پیدا کردند. مات مونده بودم. بعضی صداها برام واضح نبود ، که عاصف با گوشی بهم میرسوند کلمات و ✍نکته امنیتی: شاید بگید چطور میفهمیدیم ردیاب و پیدا کردند. اون زن توی ماشین زنگ زده بود به یکی از نیروهای بالادستی خودشون و گفته بود ما قطعه رو گرفتیم. داریم تست میکنیم تا ببینیم خودشه و سالمه یا نه. و اینکه ببینیم ردیاب کار گذاشتن یا نه. همزمان همه چیز و مو به مو برای اونی که پشت خط بود توضیح میداد و ما هم از طریق گوشی ریزی که توی گوش عطا بود، میشنیدیم. وقتی فهمیدم ردیاب دوم که در ساعت عطا جاساز شده بود و پیدا کردند، مُردم و زنده شدم انگار... برای عطا و شکست عملیاتمون در این پرونده نگران بودم. شنیدم یه صدایی داره میاد. صدای همون زن بود گفت: _آقای کاظم، بهتره به نیروهاتون بگید ما رو تعقیب نکنند !!! حاجی که متوجه شد طرح لو رفته.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ حاجی که متوجه شد طرح لو رفته و ردیاب از کار افتاده، فوری از توی گوشی گفت: _عطا. عطا صدای من و داری؟؟ عطا زود از ماشین پیاده شو. عطا.. عطا صدای من و داری؟ عطا با توهستم.. از ماشین زود پیاده شو... عطااااا با تو هستم.. میگم صدای من و داری؟؟ عطا اگر صدای من و داری فوری از ماشین پیاده شو.. عطااااا. لعنتی پیاده شو... در کمال ناباوری دیدیم... یه صدای خش خشی میاد و فهمیدیم به گوشی ریزی که توی گوش عطا بود هم پی بردن و اون و نابودش کردن و دیگه ارتباط قطع شد... همینطور گوشی دستم بود به عاصف گفتم وصلم کن به حاجی. خیلی استرس عملیات بالا رفته بود. گوشی و حاجی گرفت و گفتم: +حاجی از طریق دوربین های شهری ببینید کجا دارن میرن. گفت: _عاکف الان ارجمند بررسی کرده میگه دارن میرن سمت ولنجک. بررسی کردیم ببینیم چقدر وقت داریم از پوشش ماهواره‌ای خارج شیم ، که دیدیم ۲۰دیقه فقط وقت داریم. عاکف جان تو نیروهات و آماده کن. به محض دستگیریه اینا آدرس و میگیریم و بهت میدیم تا برید فاطمه رو آزادش کنید. +حاجی ارتباط تصویری و دارم قطع میکنم. باهات تلفنی فقط ارتباط میگیرم. _باشه عاکف جان. برید آماده شید. فوری اومدم سوار ماشین شدم ، و رفتم سمت جایی که هلیکوپتر مستقر بود. با مهدی هماهنگ کردم فوری. فقط میدویدم همه ی اینجاهارو. چون نفس گیر بود و زمان ما هم کم بود.مهدی به من ملحق شد. هلیکوپتر روشن شد و نیروهای رهایی گروگان سوار شدند و آماده دستور من بودند برای انجام پرواز و عملیات. منتظر خبر تهران بودم. نمیدونم چرا بچه های میدان عملیات در تهران به حاجی خبر دقیق نمیدادن که تا کجا پیش رفتن... شاید صلاح حاجی تا اون ثانیه این بود که خبرای اون لحظه رو بهم منتقل نکنه. از طرفی، دشمن هم فهمیده بود که تیم عملیاتی_امنیتیِ ما دنبالشون هست و دارن رصد میشن.. وقتی فهمیدن دارن رصد میشن هشدار دادند به حاج کاظم دست از تعقیب بردارن. حاجی بهم زنگ زد: _عاکف کجایی؟ +نزدیک هلیکوپترم. توی ماشین نشستم و منتظرم اونارو یا دستگیر کنید یا آدرس محل تحویل گرفتن فاطمه رو، بهمون بدن. حالا که پی ان دی رو گرفتن آدرس و چرا نمیدن؟ _نمیدونم چرا تماس نگرفتن. یه هفت هشت ثانیه بین من و حاجی به سکوت گذشت و حاجی بهم گفت: +عاکف ببخشید اینطور میگم.. ولی اینطور که داره پیش میره، باید خودت و برای هر اتفاقی آماده کنی. چون احتمالا آدرس محل نگهداری فاطمه رو نمیدن. ما هم مجبور میشیم درگیر بشیم باهاشون و پی ان دی رو اول نجات بدیم. طبیعتا با تحویل گیرنده‌های پی ان دی درگیر بشیم خبرش به اتاق هدایتشون توی تهران میرسه. اونا هم دستور تموم کردن کار فاطمه رو به مازندران احتمالا صادر میکنن. و شک نکن روی مرحله بعدشون فکر کردن. +منظورت چیه حاجی؟ اتفاقی افتاده که بهم نمیگی؟ _نمیدونم هنوز. فقط منتظر یه اتفاق بزرگ باید باشیم. چون تموم عواملمون یا دارن لو میرن یا... وقتی حاجی این و گفت.... خیلی تعجب کردم و توی فکر رفتم.. آخه از حاجی بعید بود با این همه سابقه امنیتی انقدر ناامید بشه.. من و حاجی توی این همه سالی که باهم کار کردیم همچین حرفی رو ندیدم بزنه.. حتی در سخت ترین شرایط امنیتی کشور و درگیری های اطلاعاتی بین ما و خارجی ها و آشوب ها و کودتای سال۸۸ که دیگه رهبری فرمودن فتنه گران کشورو بردن لبه پرتگاه و...!! سابقه نداشت حاجی اینطور بگه، اونم وسط عملیات. همزمان گوشی دست حاجی بود و داشتیم حرف میزدیم، دیدم حاجی میگه: _عاکف زنگ زدن بهمون. میزارم روی آیفون و گوشیم و نزدیک تلفن میکنم صداشون و بشنو. تروریستا زنگ زدن به ۰۳۴ و گفتند: _به اون زانتیا که دنبالمون هست بگید دور شه از ما. شنیدم که حاجی خیلی تندومحکم بهشون گفت: _کسی دنبالتون نیست. اما بهتون هشدار میدم حالا که قطعه رو گرفتید عطارو از ماشین پیاده کنید. با عطا کاری نداشته باشید. آدرس اون مکانی که همسر عاکف هست و بهمون بدید. اون گشت هم که دنبالتونه گشت ما نیست. گشت نامحسوس مربوط به بزرگراه هست. دارم از دوربین شهری میبینم. الان هماهنگ میکنم با راهنمایی رانندگی که فوری بهشون بگن از سمت شما دور بشن. اون آدرس محل اختفای همسر عاکف و بهم بده. وگرنه دود بشی بری هوا پیدات میکنم. به حاجی که صدای من و میشنید گفتم: +اجی تحریکش نکن. حاجی ازت خواهش میکنم تحریکشون نکن. هم خودت آروم باش و هم اونارو آروم نگه دار.بازیشون بده فقط یه کم.. حاجی دیگه عصبی شده بود.من میشنیدم صداش...... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۵۷ و ۱۵۸ حاجی دیگه عصبی شده بود. من میشنیدم صداش و از پشت موبایل. با تشر و خیلی محکم به مرتضی گفت: _مرتضی، همین الآن زنگ بزن به اون پلیس راهور بگو اون زانتیای گشت نامحسوس سگ مصبشون از این مینی بوس لعنتی دور کنننننن.. فقط فورییییی ! واقعا حس بدی بود.... خیلی لحظات سختی بود اون اون لحظه‌های عملیات. از طرفی هر لحظه ممکن بود یه اتفاقی برای مردم بیفته.چون خیلی خطرناک بودن این تروریست ها. همونطور که توی ماشین نزدیک هلیکوپتر نشسته بودم، دلم برای فاطمه تنگ بود. نشستم فیلم التماس های زنم و که گروگان گیرا فرستاده بودند به اتاق عملیاتشون توی تهران و اونا هم برای ۰۳۴ تهران و ۰۳۴تهران هم برای من فرستادن، نگاه کردم و هی دلم شکست. هی قلبم تیر کشید...داشتم همینطور نگاه میکردم به فیلما ، که حدود هفت_هشت دقیقه بعدش عاصف باهام ارتباط گرفت و گفت: _عاکف بهم خبر دادند عطا رو زدند.. ظاهرا زدن زیر چشمش و کبود کردند و از ماشین پرتش کردن بیرون. بچه‌های ما رفتن سوارش کردند و دارن میارنش اول ۰۳۴ خودمون و بعدش میبرنش درمانگاه تا درمان شه. عاصف قطع کرد دیدم فیروزفر زنگ زد و جواب دادم: +بگو فیروزفر میشنوم. _سلام عاکف جان. خبر سری ومهم وخیلی فوری برات دارم..لطفا خبرو شنیدی به تهران چیزی نگو فعلا..چون بزار تا مشخص شدن قطعیش بین من و خودت فقط بمونه..همین الان‌اطلاع پیدا کردیم خانومت توی بیمارستانی توی چابکسر هست. اونجا بستری هست. +چیییییییییییییییییییییییییییی _آروم باش عاکف جان. +از کجا فهمیدین خانوم منه؟ از روی عکسش؟ _نه...از روی عکس نه! +پس چی؟ ببین فیروزفر ضداطلاعات نباشه ما رَکَب بخوریم؟ حواست هست؟ بعدشم ما داریم اینجا توی چالوس و حوالی رامسر دنبال خانومم میگردیم. خانوم من توی چابکسر بوده؟ اصلا مطمئنی خانوم منه؟ _نه حاجی رکب نیست. خودش گفته همسر عاکف سلیمانی هستم. ظاهرا توی یکی ازخیابونای چابکسرتصادف کرده و راننده ماشین اون و رسونده بیمارستان +فیروزفر خوب گوش کن ببین چی میگم. فوری پنج شیش تا از بچه های اطلاعاتی خودت و مسلح بفرست بیمارستانی که میگی خانومم اونجاست. من خیلی زود خودم و میرسونم اونجا. تو هم هرجا هستی خودت و برسون بیمارستان مورد نظر.. من تا بیست دیقه نیم ساعت دیگه هوایی میام اونجام.. تموم ورودی و خروجی های بیمارستان و کنترل کنید.. کوچیکترین مورد مشکوکی توسط خودت و عواملتون دیده شد، دستگیر کنید. حواستون باشه دارم میام. بعد این تماس من و مهدی فوری رفتیم سمت هلیکوپتر... به مهدی گفتم: +مهدی جان، من با هلیکوپتر میرم سمت چابکسر. ده پونزده تا از نیروهای ویژه رو برای هراتفاقی همراه خودم میبرم. تو با این تعدادی که اینجا باقی می‌مونه منتظر دستور من باش که اگر خانوم من توی بیمارستان چابکسر نبود، شما از اینجا وارد مرحله بعدی میشید. چون ما توی تهران نتونستیم هنوز درز دهنده اطلاعات و پیدا کنیم و از طرفی هم نتونستیم محل نگهداری خانومم و کشف کنیم.. امکان داره حربه باشه موضوع چابکسر برای گیر انداختن من.. از طرفی هم امکان داره با این شیوه بخوان مارو توی چابکسر درگیر کنن و از رامسر متواری بشن و همزمان بچه‌های مارو توی تهران درگیر کنند و سرگرم کنند. _چشم حاجی.خیالت جمع.. برو یاعلی سوار هلی کوپتر شدم... و با ده تا از زبده ترین نیروهای ویژه، رفتم سمت چابکسر.توی مسیر هوایی بودم و ده دیقه ای از بلند شدنمون گذشته بود که حاج کاظم باهام ارتباط گرفت.. به خاطر صدای هلیکوپتر من و حاجی خیلی بلند باهم صحبت میکردیم: _عاکف جان کجایی؟ خبر خوش داریم واست. خانومت توی چابکسر بوده. فوری برید اونجا !!!!!!!! تعجب کردم حاجی چطور فهمید !!!گفتم: +سلام. میدونم.. میدونم. من الان دارم میرم چابکسر. توی مسیرهوایی هستم و با هلیکوپتر و ده تا از بچه‌های نیروی مخصوص دارم میرم اون سمت. ظاهرا میگن خانومم تصادف کرده بیمارستانه. _چی؟؟ صدات نمیاد. بلند ترصحبت کن. +میگم حاجی من توی هلیکوپترم. سر و صداش زیاده. صدای من و داری؟ میگم یکی گفته همسر عاکف سلیمانی هستم. ما داریم میریم سمت چابکسر. توی مسیر هوایی هستم. اونجا که رسیدم و مطمئن شدم شخص موردنظر خانوم من هست، باهاتون تماس میگیرم تا بچه های تهران دستگیری اتاق عملیات تهران و بعد از تعقیب نامحسوسی که دارید، آغاز کنند. صدای من و داری حاجی؟ _نمیدونم چی میگی.. صدات مفهوم نیست زیاد..عاکف ما اینجا ده دیقه یک ربع دیگه بیشتر فرصت نداریم. چون.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۵۹ و ۱۶۰ _نمیدونم چی میگی.. صدات مفهوم نیست زیاد..عاکف ما اینجا ده دیقه یک ربع دیگه بیشتر فرصت نداریم. چون دوربین‌های شهری تا یه جایی میتونه به کمکون بیاد. لطفا عجله کن.. اون ماشین ظاهرا نمیخواد بره آشیانشون.چون میخواد شناسایی نشه و ما به اتاق هدایت عملیاتشون نرسیم.. باید ما اینجا حمله رو شروع کنیم. از وقتی تو رفتی تا حالا نماینده شورای عالی امنیت ملی هم هنوز اینجاست. کنار ما هستن و دارن عملیات و پیگیری میکنن.ایشونم تحت فشار هستند. چون ماهواره باید طی روزهای آینده فورا پرتاب بشه و قطعه برسه به سکوی پرتاب و برای تست های نهایی. مسئولین سیاسی و رده بالای حکومتی و دولتی همه از نزدیک قرار هست حضور داشته باشن موقع پرتاب.. هیچکسی نمیدونه چه اتفاقی افتاده. ما نگرانیم پی ان دی رو نتونیم گیر بیاریم. +حاجی میفهمم.. صدای من و داری؟؟ میفهمم. همونقدر که جون خانمم برای من مهم هست، اون پی ان دی و آبروی کشورمم برای من مهم هست. _نشنیدم.. صدات و خوب ندارم. اگه صدای من و داری ببین چی میگم.. عاکف جان به محض رسیدن و تاییدشدن اون شخص موردنظر، که مدعی هست همسر توعه، بهم خبرش و بده.. چون من میخوام دستور مستقر شدن نیروها رو توی محل موردنظر بدم برای حمله به آشیانه ی دشمن بدم.. عاصف بین حرفامون خبر داده الان که تحویل گیرنده‌ها رسیدن آشیانشون.. خبر خوبیه ان شاءالله. +چشم.. بهتون خبر میدم..من همه تلاشم و میکنم. یاعلی _موفق باشی ¤¤و اما چابکسر....¤¤ ۲۰۰متر قبل از بیمارستانی که میگفتند یکی اونجا بستری هست، و میگه خانوم فلانی هستم، یه زمین حدودا ۵۰۰متری بود که خالی بود. به خلبان هلیکوپتر گفتم همونجا فرود بیاد و بشینه. وقتی نشست و از هلیکوپتر پیاده شدیم، به فیروزفر زنگ زدم که ما نزدیکتیم و ازش خواستم دو سه تا از ماشینارو بفرسته تا بچه‌های رهایی گروگان و واکنش سریع و، فورا بیاره تا بیمارستان.. چون لباس مشکی و نقاب داشتن، و باید تا اونجا دو میگرفتن، باعث رعب و وحشت مردم میشد.. حدود سه_چهار دقیقه بعد سه تا از ماشینای امنیتی اومدن و مارو رسوندن تا داخل حیاط بیمارستان..فیروزفر که دید مارو، با محافظاش دو گرفتند اومدن سمت ما. وقتی به همدیگه رسیدیم همونطور نفس_نفس زنان، بهش گفتم: +اون خانم کجاست؟ _توی همین بیمارستان.. داخل اتاق۲۴. +من میرم داخل.. اما قبلش یه زحمت بکش، به حراست بیمارستان بگو سالن منتهی به اتاق ۲۴ همین الان تخلیه بشه.. چون ممکنه هر اتفاقی بیفته. برای همین میخوام واسه مشکلی پیش نیاد..ضمنا خودتم حراست و همراهیشون کن تا به طور نامحسوس این اتفاق بیفته و کسی مشکوک نشه. چند دقیقه موندیم و فیروزفر هماهنگ کرد و خودشم رفت داخل همه چیز و آنالیز کرد و بعدش اومد بیرون بهم گفت: _همه چیز آماده هست برای ورود شما به اون سالن. یکی از بچه های خودمونم داخل هست. بعدش فیروزفر به یکی از محافظاش گفت: _آقای عاکف و با حفاظت ببرید پیش اون خانوم. با ۲ تا از نیروهای ویژه که نقاب هم داشتند و مسلح بودن، و با همراهی یکی از محافظای فیروزفر، مسلح رفتیم داخل سالن بیمارستان.. فیروزفر به ۸ تا از نیروهای دیگه گفت: _منطقه رو پوشش بدید. خودش با دو تا محافظ دیگش، از پشت سر همراه ما با فاصله کمی اومدند داخل.نمیدونید اون لحظه چه لحظه ای بود. فقط خدا_خدا میکردم خود فاطمه باشه. رسیدم جلوی درب اتاق شماره۲۴.از پشت شیشه اتاق، اول داخل و نگاه کردم.مسائل امنیتی رو لحاظ کردم . و به اون دوتا نیروی ویژه و محافظ فیروزفر که همراه من بود گفتم: +بیرون بمونید هر سه تاتون، من میرم داخل اتاق. درو آروم باز کردم و رفتم داخل.. نگاه کردم دیدم دوتا تخت هست. روی یه تخت خالی بود و روی یک تخت دیگه یک نفر بود که روی خودش و کرده بود سمت پنجره و پشتش سمت من بود. یه سرفه کردم. دیدم خبری نیست و روش و برنگردوند. پیش خودم گفتم شاید دام و دسیسه باشه و بخوان من و گیر بندازن و از تیم تروریستی مقابل هست و ممکنه طرف مسلح باشه. همونطور که آهسته قدم برمیداشتم و میرفتم جلو و سعی میکردم خودم و به تخت اول که خالی هست نزدیک کنم،تا یه وقت اگر حیله دشمن بود برای ترور من، بتونم پشت اون تخت سنگر بگیرم، آروم دستام و بردم سمت کمرم و اسلحه رو در در آوردم ، همزمان یه بار دیگه سرفه کردم... و بعدش آروم صدا زدم و گفتم: _فاطمه؟!!! دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت30(اول) الهه رحیم‌ پور { عِشق پیدا شُد و آتش به همه عالم زد....} از دفتر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت30(دوم) الهه رحیم‌ پور چند لحظه بعد مامان با یک لیوان آب و یک ورق ژلوفن به سمتم آمد .‌. روی مبل کناری ام‌ نشست و لیوان آب وقرص را به دستم داد. قرص را با کمی آب خوردم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و گره روسری ام‌را باز کردم ... مامان مضطرب و نگران پرسید: - ثمر‌.. میشه بگی چیشده؟ -آره مامان ...میگم ...مفصله . سوگند خوابه دیگه؟ - آره ... با یه حال خرابی اومد که نگو... بعدشم هیچی نگفت و نخورد و یه راست رفت اتاقش. - مامان ... چیزی که میخوام بگم باید ظرفیتشو داشته باشی . نگم بهت بعدش بری با بچه دعوا کنی؟ - یعنی چی آخه؟ مگه چیشده ثمرر؟ - امروز من همینجوری برا سر زدن رفتم دفترمیثاق اینا... تو اتاق میثاق بودم که یهو سرو صدای دادو بیداد عماد بلند شد... رفتیم‌دیدیم با هادی دست به یقه شده. -با هااادی ؟؟؟ - آره ... مث اینکه سرِ سوگند بحثشون شده بود. - یعنی چی ؟ به سوگند چه ربطی داشت؟ - ببین مامان ... اون شبی که اومدین خونه ی ما؛ من و سوگند که رفتیم تو اتاق صحبت کنیم ...سوگند گفت عماد و نمیخواد . گفتم پای کس دیگه درمیونه؟ گفت آره. پاپیچش شدم و اصرار کردم تا گفت ..‌ گفت که دلش گیره هادیه ... بدجور.... این را که گفتم ؛مامان با دست بر صورتش زد و با صدایی بلند گفت: - یا فاطمه زهرا ... راااست میگی؟ - آرره ..‌آروم باش مامان.. حالا نمیدونم امروز چیشد که ورداشت گذاشت کف دست عماد ... عمادم فک کرد بین هادی و سوگند چیزی هست ... رفت و یقه هادی بیچاره رو چسبید .... یک بساطی شد که نگو ونپرس مامان... میثاقم حسابی اعصابش بهم ریخت ... وسط بحثم سوگند با گریه گذاشت رفت از دفتر . - یعنی ... یعنی میخوای بگی ...تموم این مدت ..سوگند هادی و میخواسته؟؟ - آره ... - هادی خبر داشته؟ - میگم که نه ... هادی روحشم خبر نداشت ... اصن کپ کرده بود. - ای خداا آبرومووون رفت... من جواب مهین و چی بدم؟ -مادر من چه ربطی به آبرو داره؟ مگه عرش خدا به لرزه درمیاد اگه دختری بگه دلش پیش پسری گیر کرده؟ اونم پسری مثل هادی که تو کل فامیل نمونه نداره. -خب همووون دیگه ... هادی چی فکر میکنه پیش خودش ؟؟ نمیگه سوگند برای من مث خواهر بوده...اونوقت من برای اون... استغفرالله.... - مادرم شلوغش نکن لطفاا ...اتفاقا بنظرم اگه یه نفر تو دنیا بتونه روح سرکش این دخترو رام کنه هادیه و بس ... حالام چیزی نشده که ...اینبار ما میریم خواستگاری ... - چیییی؟؟؟؟ ثمر دیگه این حرفو جایی نمیزنیاا. -اتفاقا من برا خواهرم اینکارو میکنم . حتی اگه کل دنیا بگن نه . خلاف شرع که نیست... هست؟ -آخه من از دست شما دوتا چیکارر کنم ؟ تروخدا فقط آبروی چندین ساله باباتونو حفظ کنین. -شما نگران نباش مادرمن ... من با حفظ شخصیتِ سوگند و آبروی خانواده ..میرم پیش هادی؛ میگم خواهرِ من عاشقت شده پسرخاله جان .....جوابت چیهه؟ این را میگویم‌و در تخیلات خودم هادی و سوگند را به هم میرسانم ... لبخندی عمیق بر لبهایم مینشیند ..‌آنقدر عمیق که دعوایم با میثاق را برای لحظاتی فراموش میکنم . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت30(دوم) الهه رحیم‌ پور چند لحظه بعد مامان با یک لیوان آب و یک ورق ژلوفن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت31 الهه رحیم‌ پور از پله های طبقه‌ی دوم پایین آمدم و به سمت اتاق دبیران رفتم ... تقریبا ۱۰ نفری در اتاق نشسته بودند ... خسته نباشیدی گفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم . موبایلم را از کیف دراوردم و تا صفحه اش را روشن کردم با پیامی از جانب میثاق روبه روشدم ... از آن روز که در دفتر انتشاراتی بحثمان شد و آن اتفاقات افتاد حدود دو هفته ای میگذشت و بهمن ماه از راه رسیده بود ؛ در این مدت با میثاق سرسنگین بودم ... اوهم حسابی کلافه و عصبی بود و شبها که به خانه می آمد یکی دوساعتی پای تلویزیون مینشست و شامش را میخورد و میخوابید ‌. من هم مشغول کارهای خانه و مدرسه بودم و خیلی کم پیش می آمد که باهم حرف بزنیم ... اگر هم حرفی میزد نهایتا در چند کلمه جوابش را میدادم. پیامش را باز کردم و مشغول خواندن متن پیام شدم: " ثمرعزیزم سلام ، خسته نباشی ؛ راستش دیگه طاقتم طاق شد و گفتم بخشی از حرفامو تو پیام بهت بگم... باور کن این مدت که صدات و از من دریغ میکنی سخت ترین شبها و روزها رو سپری میکنم . باور کن تو فقط دچار یه شکِ بی پایه و اساس شدی . باورر کن ... لطفا امروز که بعد کلاسات میام دنبالت ..باهام بیا بریم یه جای خوب هم ناهار بخوریم هم حرفامونو بزنیم ." پیامش را که خواندم به فکر فرو رفتم ،چند روزی بود ماشینم خراب شده بود ،ولی هربار که میثاق میخواست به دنبالم‌بیاید قبول نمیکردم و باآژانس یا اتوبوس به خانه برمیگشتم .باخودم گفتم "ثمر ...خودتو گول نزن ..توعم دلت براش قد یه ارزن شده. بیا و این دعوت ناهار وقبول کن و سنگاتو وا بِکن." برای همین در جواب پیامش نوشتم :"سلام . ۱۲/۳۰ دم در مدرسه منتظرتم." در همین فکر ها غرق بودم که زنگ خورد و بچه ها به کلاسهایشان برگشتند. از جایم بلند شدم و کیف و کتابم را برداشتم تا به کلاس بروم .. ذهنم حسابی درگیر بود ... سوگند بعد از آن روز از میثاق خواست تا مدتی به دفتر نیاید و میثاق هم کاملا موافق این کار بود . من هم هنوز با هادی صحبت نکرده بودم ... از طرفی عماد با هادی سرسنگین شده بودو میثاق معتقد بود اگر هادی هم سوگند را بخواهد مجددا جنجال تازه ای برپا خواهد شد . اما من میخواستم بدون اینکه کسی باخبر شود با هادی صحبت کنم . نمیدانستم هادی قرار است چه واکنشی نشان بدهد اما میدانستم که کار اشتباهی نمیکنم ،برای همین به ضعم خودم گفتم که پای عواقبش‌هم می ایستم .... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت31 الهه رحیم‌ پور از پله های طبقه‌ی دوم پایین آمدم و به سمت اتاق دبیران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت 32(اول) الهه رحیم‌ پور { هَرچه آمد به سرم از تَپشِ نامِ تو بود...} کلاس آخر که تمام شد کیف و کتابم را برداشتم و به طبقه ی پایین آمدم . به اتاق دبیران رفتم تا کتاب و لیست حضور غیاب را در کمدمخصوصم بگذارم و بروم ...وارد اتاق که شدم ،ریحانه را دیدم که مشغول صحبت با یکی از دبیران بود ... روزهای شروع ترم دوم بود و حسابی سر همه شلوغ بود برای همین کم پیش می آمد با هم صحبتی جانانه کنیم . کتاب و لیست را که در کمد گذاشتم ریحانه به سمتم آمد ... با لبخند نگاهم کرد و گفت: -خسته نباشیید خاانم ... خوبی؟ -سلامت باشی ... خوبم ..ببخشیددنمیرسم اصلا بیام اتاقت یه سر بهت بزنم ،بچه ها نصف تایم زنگ تفریحم دارن سوال میپرسن. -ای بابا...حالا اگه بچه ها جمعه ساعت ۸ سوالی ندارن که بپرسن لطفا برای عقد بنده تشریف بیارید. -واااای ....کارااتونو کردین؟ محضرم گرفتیی؟ - بعللله خانم شکیب ... شما از رفیقت بی خبری ...چه خوب شد الان دیدمت.. ساعت ۸ جمعه محضر گرفتیم بیا اتاقم کارتتو بدم بهت. از عمق جاان خندیدم و ریحانه را در آغوش کشیدم و گفتم: -ای جاانم ...مبارک باشه ...حتما میام . - پس بیا کارتو بگیر که آدرس و توش نوشته. - بریم. از اتاق دبیران به اتاق معاونت رفتیم... ریحانه به سمت میزش رفت و کمی خم شد تا از کشوی میز کارت دعوت را بردارد. هنوز لبخند خوشحالی روی لبهایم بود که ریحانه کارت را به سمتم گرفت و گفت: -تقدیم‌به شمااا... " خانم شکیب و همسر محترم" -عهه مال شما برعکسه ...همیشه اول اسم مرد و میزنن رو کارتا ما زنهام که هیچی...میشیم "همسرمحترمه" یعنی رسما اسم و رسمی از خودمون نداریم. - نه دیگه من یه دونه زن ذلیلشو انتخاب کردم . مثل تو قُلدر پسند نبودم ... این را میگوید و بلند بلند باهم میخندیم ... رفاقت با ریحانه از شانس های زندگی من بود ... چراکه همیشه لحظاتی که با او بودم جز لبخند چیزی در خورجینم نمیگذاشت. کارت را گرفتم و بعد از تشکر کردن، خداحافظی کردم و به حیاط رفتم.مطمئن بودم میثاق راس ۱۲/۳۰ جلوی در مدرسه است . آینه کوچکی از کیفم دراوردم و جلوی صورتم گرفتم ... کمی خسته بودم و چشمانم پف داشت ولی درکل بعد از ۵_۶ ساعت کار بد نبودم. به دروازه اصلی مدرسه که رسیدم روبه روی دروازه ماشین میثاق را دیدم . یک دستش روی فرمان بود و نگاهش را به مدرسه دوخته بود ... کلافگی از چهره اش میبارید ...هیچ وقت میثاق را آنقدر کلافه ندیده بودم ... با دیدنم شیشه ماشین را پایین کشید و بلند سلام کرد ... به نشانه جواب ،سری تکان دادم و به سمت ماشین رفتم. در را باز کردم و روی صندلی شاگرد نشستم و به سمت میثاق سربرگرداندم و گفتم: -سلام ... -سلام عزیزم ... خسته نباشی. -ممنون .. -خبب خانم بداخلاق ...کجا بریم؟ - نمیدونم ..گفتی بریم یه جا براناهار ..برو دیگه . - چششم. شما فقط چشماتوببند استراحت کن تا جلوی یه رستوران لاکچری پیاده شی . لبخند کم جانی زدم و کمی به عقب خم شدم و کیفم را روی صندلی عقب گذاشتم... چشمهایم راکه بستم میثاق هم به راه افتاد ‌...کمی که گذشت خوابم برد تا اینکه با صدای میثاق از خواب بیدار شدم ... -ثمرر...ثمرخانم ...بلند شو ... رسیدیم. چشمهایم را به زور باز کردم و کش وقوسی به دستانم دادم ... با صدایی گرفته پرسیدم: - خوابم برد؟ مگه چقدر راه اومدیم؟ کجا اومدیم؟ میثاق لبخندی زد و گفت: - بله خوابت برد ...ما جای دوری نیومدیم ...شما گفتی "ف" ما هم اومدیم فرحزاد... -فرحزاد؟ مگه همون دور و بر رستوران نبود؟ -چرا بود ولی اینجا خوش آب وهوا تره ...هواشم تمیزتره.. بجنب دیگه ...پیاده شو. مقنعه ام را کمی مرتب کردم و کیفم را از صندلی عقب برداشتم و پیاده شدم. هوا تمیز بود ولی بسیار سرد و سوزناک.... میثاق میدانست که من عاشق رستوران ها و فضاهای سنتی ام برای همین هن فرحزاد را انتخاب کرد... از پله های چوبی بالا رفتیم و وارد فضای آلاچیق ها شدیم. چون هوا سرد بود آلاچیق ها را پوشانده بودند و درون هریک هم وسایل گرمایشی گذاشته بودند... میثاق یکی‌از آلاچیق های خوش منظره را انتخاب کرد و به من تعارف کرد تا واردش شوم . هردو وارد شدیم و روی قالیچه نشستیم و به پشتی های سنتیِ زیبا با پارچه های ترمه تکیه داده بودیم که گارسون به سمتمان اومد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت 32(اول) الهه رحیم‌ پور { هَرچه آمد به سرم از تَپشِ نامِ تو بود...} کلاس
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت32(دوم) الهه رحیم‌ پور میثاق غذاها را با تمام مخلفاتش سفارش داد و گارسون که رفت رو کرد به من و گفت: -خب ... الان من سراپا گوشم . - خودت خوب میدونی حرفم چیه ...مشکلم از کجاست . ولی تو این دو هفته حتی تلاشم نکردی که اثبات کنی حسم اشتباه میکنه . - آخه من وقتی کاری نمیکنم چیو باید اثبات کنم ثمر؟ - آره شاید تو الان کاری نکرده باشی ولی طرز رفتاراون خانم در شان تو و کارِ تو نیست. - یعنی چی ؟ میشه واضح حرف بزنی؟ - یعنی اینکه من از طرز حرف زدنش ...از خنده های الکیش از اینکه مثلاا منو نشناخته .‌... ازاینکه یه کاره میاد احوالپرسی تو ...از اینا حالم بده میثاق ..میفهمی؟ اصلا میدونی چیه؟ دو هفته اس من ناراحتم و تو ناراحتی منو میبینی اما هیچ کاری نمیکنی . -اخراجش کنم؟ منظورت اینه ؟ بخاطر کارِ نکرده اخراجش کنم؟ - نه اخراج نکن ...هرگز اینکارو نکن . ولی من تو این مدت فقط یه سوال بزرگ تو ذهنم بوده که میخوام جواب بدی. - چه سوالی؟ - اینکه اگر روابط تو و اون خانم عادی و معمولیه چرا هادی باید به عموحمید چنین چیزی و بگه که اون طاقت نیاره و وسط مهمونی ازت سوال کنه؟ تو میدونی عموحمید مثل پدر نداشته ی من و سوگند بوده ...حتما احساس خطری کرده برا دخترش که تو لفافه از تو سوال کرده ... نه ؟؟؟ -واقعاا متاسفم برات ثمر ..تویی که این حرفا رو میزنی اونم به من ...به میثاق ... متاسفم که منو اینجور شناختی . -منم برای خودم متاسفم ...چونکه تو به جای دادنِ جواب منطقی فقط داری بحث و به حاشیه میبری . میثاق ... من توی زندگیم به یه اصل اعتقاد دارم ..اونم اینه که... همیشه چیزی مارو نابود میکنه که از عمق جونمون عاشقشیم .... با گفتن این جمله دیدم که جان از صورت میثاق رفت... گوشه ی چشمش جمع شد و تنش به رعشه ای خفیف افتاد ....چند لحظه که گذشت با بهت و ناباوری پرسید: -یعنی ...یعنی من ...دارم تورو ..نابود میکنم؟ - نه که بخوای ولی میتونی ...فقط تو میتونی نابودم کنی .فقط تو میثاق. - ثمر ...میدونی چیه ؟. من از اول بچگیم پدر نداشتم ... بهترین مادر دنیارو داشتم که از دستش دادم ...اما هیچکدوم از این اتفاقا منو تبدیل به یه موجود ترسناک و عقده ای نکرد ......اما اگر یه روزی برسه که تورودر عین داشتن ، نداشته باشم..‌‌. یعنی جسمت هرروز کنار من باشه ولی قلب و روحت نه ... اونروز من ترسناک ترین، آدم روی زمینم... -تو ....داری تهدیدم میکنی ؟ -نه ... دارم با خودم آشنات میکنم ... نذار ...نذار برسم به نقطه ی جنون ...نذار ثمر. از حالت چشمها و لحن صحبت هایش ترسیدم...چشمهایش قفلِ صورتم شده بود و صدایش انگار از ته چاه درمی آمد.... شبیه میثاقِ یک ساعت قبل نبود ... آب دهانم را با شدت قورت دادم و با صدایی نسبتا لرزان گفتم: -باشه ...باشه ...تو آروم باش ... اصلا الان فقط اومدیم غذا بخوریم ...بعدا راجع بهش حرف میزنیم. خبب؟ جوابی به حرفم نداد و چشمانش را محکم بست ... لرزش شانه اش هنوز پیدا بود و قفسه‌ی سینه اش بالا وپایین میشد... آنروز بود که فهمیدم چشمهایی که عاشقش هستم چقدر میتوانست ترسناک باشد ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛