eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت33 الهه رحیم‌ پور پاهایم را عصبی تکان میدادم و پوست گوشه ی ناخنم را با دن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت34 الهه رحیم‌ پور { از آستینم نَفت میریزد...کبریت روشن کن ،بسوزانم} میثاق با گام هایی سست و لرزان به سمتم آمد ... نگاهم به اتوبان بود و ماشین هایی که با سرعت از کنارمان عبور میکردند... میثاق گلویی صاف کردو با لحنی ترحم برانگیز گفت: - ثمر.‌‌.. نگام نمیکنی؟ بی آنکه نگاهم را از اتوبان بگیرم ، گفتم: - میثاق ...برو ...نمیخوام صداتو بشنوم... - به خدا داری اشتباه میکنی... کاش میشد بهت بفهمونم ..کاش میشددد...کااااش میششد... جمله اش که تمام‌شد با غیض سربرگرداندم و گفتم: - اشتبااه میکنم؟؟؟ آره اشتبااه میکنم ..ولی نه در مورد تو ومهرناز... درمورد ادامه زندگیم با تو دارم اشتباه میکنم. درست میگن که اگه از اشتباه طرف بگذری بهش فرصت دادی تا دوباره تکرارش کنه. -ثمر...ثمر ...باورم ندااری میدوونم ...ولی به جانِ... جمله اش را کامل نکرد.سرش را پایین انداخت و با مشت بر روی سقف ماشین ضربه ای زد.... بغض کرده بود و میترسید اشکهایش جلوی من سرازیر شود...انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و بالحنی محکم و جدی گفتم: - روز اولی که زندگیمونو شروع کردیم بهت گفتم اگه از عرش به فرش بیوفتی... اگه گوشه خیابون چادر بزنی... اگه نون خشک تو سفرم بذاری ..باهات میمونم ...ولی اگه دروغ بگی و خیانت کنی برای همیشه از قلبم پرتت میکنم بیرون... جان از صورتش رفت...نفسش به کندی بیرون می آمد... با صدایی لرزان و کلماتی منقطع گفت: - اَ...الان..پرتم...میکنی ...بیرون؟ جوابی به سوالش ندادم .... سرم را برگرداندم و کمی نزدیک ماشین های درحال عبور شدم... دستم را درهوا تکان دادم و عبارت"دربست"را بلند تکرار کردم... چند لحظه بعد پژوی یشمی رنگی که راننده اش مرد مُسنی بود برایم نگه داشت ... سوار شدم و آدرس خانه ی مامان مرضی را دادم ... ماشین که حرکت کرد از شیشه‌ی پنجره نیم نگاهی به عقب انداختم... میثاق ،آشفته و پریشان به درِ ماشین تکیه داده بود و در بُهتی عظیم فرو رفته بود ... ندایی در درونم فریاد میزد : "طوفان تازه شروع شده ".... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت34 الهه رحیم‌ پور { از آستینم نَفت میریزد...کبریت روشن کن ،بسوزانم} میثا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت35(اول) الهه رحیم‌ پور یک هفته ای از آن شبِ شوم میگذشت... ریحانه حسابی از دستم ناراحت شده بود که چرا خودم را به مراسمش نرساندم ؛ دوست داشتم درد دلم را فریاد بزنم ولی مشکل اینجا بود که نمیخواستم باور کنم قلبم ، در انتخابش اشتباه کرده .... آن شب مستقیم به خانه مامان مرضی رفتم ...بنده‌ی خدا حسابی نگران شده بود... با هزار ترفند و حرفهای صدمن یه غاز سعی کردم اصل ماجرا را نگویم .. فقط گفتم : " با میثاق بحثم شده و نمیخوام تو خونه باشم تا دعوا ادامه پیدا کنه." تمامِ یک هفته را در کنار مامان و سوگند سپری کردم و دوروزی هم از مدرسه به بهانه سرماخوردگی مرخصی گرفتم ؛ گرچه بهانه نبود...مریض بودم ...سرماهم خورده بودم ...اما جسمم دردی را متحمل نبود و تمام فشار ها را روح خسته ام تحمل میکرد و این قلبم بود که از سرما داشت یخ میزد... هرشب خاطرات و حرفها و صداها مثل بختک روی دلم می افتادند...تا صبح در جایم میغلتیدم و خواب با من بیگانه شده بود ... موبایلم را هم خاموش کرده بودم تا میثاق با پیام ها و تماس هایش سعی نکند روح زخمی ام را به بخشش وادارد. آخر هفته بود و من متوجه نگاه های گنگ و پرسشگرانه مامان و سوگند شده بودم. حالا میثاق هم کارمندی مشتاق مثل سوگند را از دست داده بود و هم .... تمام ثمره ی زندگی اش را... روی تخت دراز کشیده بودم و دستم را روی پیشانی ام گذاشته بودم... کمی سردرد داشتم... بوی سبزی پلو و ماهی کل فضای خانه را پر کرده بود... سوگند هم پشت میزش نشسته بود و درس امتحان فردایش را میخواند ... اتاق در سکوت فرو رفته بود. سوگند طی این مدت دیگر چیزی از هادی نگفت... عماد چند باری با او تماس گرفت ولی سوگند به هیچ کدام پاسخ نداد... داشت حسابی خودخوری میکرد...درست مثل خواهر بزرگش. در همین افکار غرق بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد. برایم مهم نبود چه کسی پشت در است...غلتی زدم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. چند لحظه بعد ،سوگند با صدایی نسبتا بلند پرسید: -مامان کی بود؟ لحظه ای بعد صدای مامان به گوشم رسید و باعث شد مثل فنر از جا بپرم: -آقا میثاقن ... ثمر اگه خوابه بیدارش کن. روی تخت نشستم و به سمت سوگند سربرگرداندم. سوگند با تعجب نگاهم کرد و با صدایی آرام گفت: -میخوای نری ؟ برم‌ بگم حالش بده خوابیده؟ مردد بودم..از طرفی میخواستم حرفهای مهمی به او بزنم... حرفهایی که شاید در وهله اول تهدید بود اما ...اگر میثاق جدی اش نمیگرفت... ممکن بود عملی شود... برای همین با اشاره به سوگند گفتم "نه" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت35(اول) الهه رحیم‌ پور یک هفته ای از آن شبِ شوم میگذشت... ریحانه حسابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت35(دوم) الهه رحیم‌ پور از تخت پایین آمدم و جلوی آینه اتاق ایستادم... کمی موهایم را مرتب کردم که نگاهم به چشمان پف کرده ام افتاد... باهمان قیافه ی گرفته از اتاق بیرون رفتم.... مامان تا من را دید بلند گفت: - مامان جان ... آقا میثاق اونطرف نشستن . نگاهم را چرخاندم و میثاق را دیدم که گوشه ی هال روی مبل نشسته است. کت سرمه ای رنگش را روی دسته مبل گذاشته و دستانش را در هم گره کرده و سرش را پایین انداخته. سینی چای را از مامان گرفتم و به سمت میثاق رفتم... با صدایی آرام و گرفته گفتم: - سلام . صدایم را که شنید سر بلند کرد.. زیر چشمانش سیاه شده بود و رنگ‌به رخش نمانده بود ... منتظر چنین صحنه ای بودم ... -...سلام.. سینی چای را مقابلش گرفتم و تعارف کردم تا بردارد. یک‌ فنجان‌را برداشت و فورا آن‌را روی میز کوچکِ کناری اش قرار داد. روی مبل کناری اش نشستم و بی مقدمه پرسیدم: -چرا اومدی اینجا؟ - اومدم دنبال تو... -آهان .. بعد از یه هفته؟ - میدونستم زودتر بیام فایده نداره...بعدم اگه گوشیتو روشن میکردی میفهمیدی از همون شب دارم التماست میکنم... من حتی چند بار به اینجا زنگ زدم هربار مامانت با یه ترفند گوشیو نداد بهت ... - میدونی که نمیام باهات. - میای ... اونجا خونه و زندگیته پس میای..تمومش کن ثمر .. بیا بریم سر زندگیمون. - زندگیمون؟ من دیگه تو هیچی با شما شریک نیستم اقای نعیمی. مشکل فقط یه شناسنامه اس که اونم تو محضر دُرُس میشه. -ثمر...میفهمی چی میگی؟؟ اصلاشوخی خوبی نیست‌. -شوخی نیست... جدی ترین حرفم تو تموم سالهای زندگیمه. -ثمر... منو دیوونه نکن...منو ...دیوونه...نکن. -هه...اگه تو همون رستورانِ فرحزاد دلم بامظلوم نمایی هات نمیلرزید تا الان همه چی تموم شده بود؛ منم شب عقد بهترین دوستم با اون چت مزخررف و دروغ بزررگ تو رو به رو نمیشدم... مشکل از منه نه توو. - بس کن ...بس کن ... پااشو برریم... یه هفتس خواب و خوراک و زندگییم‌شددده تو ... دارری ذره ذره منو میکشییی...میفهمی ؟؟ - سر من داد نزننن... فک کردی من خیییلی خوش و خرمم؟ آرره؟ - ثمر ...ثمر ...عزیزم ...یه راه حل ...یه راه بذار جلوی پام که بتونم باهاش اثبات کنم که تو در اشتباااهی.. بخدا بگی برو قله قاف ..میرم . بعد از اتمام حرفش مکثی کردم و آب دهانم را قورت دادم ...بالحنی محکم گفتم: - هادی .. -هادی؟؟؟ یعنی چی؟ صدایم را کمی پایین آوردم تا مامان و سوگند چیزی نشنوند ... بعد گفتم: - فردا میام دفتر... هادی و میاری اتاقت ... اگر هادی شهادت داد که جز رابطه کاری چیزی بین تو و اون زن نیست من برمیگردم ... میثاق پوزخندی زد و با صدایی نسبتا بلند گفت: -یعنی الان زندگی من بسته به حرف و شهادت هادیه؟؟ - همین که گفتم. - اونوقت چراهادی؟ چرا عماد نه؟ چرا خانم سالاری نه؟ - چون هادی دروغگو نیست. - هه ...یعنی من ؛ عماد ؛خانم سالاری همهه دروغگوییم؟؟ - کسیکه یه بار با دروغ حریم عشق و له کنه دفعات بعد راحت تر اینکارو انجام میده ... تو دروغ میگی چون من برات مهم نیستم فقط داشتنِ من برات مهمه. تو میخوای منو داشته باشی به هررقیمتی ..ولی بعضی چیزا خیلی گرونه آقای نعیمی... مثل حریم و حرمت عشق. - باشه ثمر خانم ؛فردا ساعت ۱ ظهر ...دفتر باش. - این‌شد. این را گفت و از روی مبل بلند شد ... عصبی کتش را برداشت و بی خداحافظی از خانه بیرون رفت. سرم را میان دستانم گرفتم ... حالم از شرایطی که درونش بود بهم میخورد... همه چیزز نفرت انگیز و دردناک بود... باخودم گفتم بهترین راه برای روشن شدن همه چیز و تعیین تکلیف نهایی زندگی ام همین است. هادی هرگز اهل دروغ و مصلحت اندیشی های بیهوده نیست... راستش را میگوید...حتی اگر به ضررش تمام شود... قطعا اگر مسئله جدی باشد هادی به من میگوید.‌‌..همانطور که آن شب عموحمید زنگ هشدار را برایم به صدا درآورد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت35(دوم) الهه رحیم‌ پور از تخت پایین آمدم و جلوی آینه اتاق ایستادم... کمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت36 الهه رحیم پور {ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ماکردی...} پاهایم‌را عصبی تکان میدادم و نگاهم‌را به ساعت دوخته بودم ... هادی در اتاقش با یکی از نویسنده ها در حال بحث کردن بود ... میدانستم هادی اهل معطل گذاشتن آدمها نیست ... میثاق به او گفته بود که قرار است درمورد مسئله مهمی باهم صحبت کنیم اماهیچ‌توضیح دیگری نداده بود ... کلافه شده بودم و از طرفی اضطراب هم داشتم ... با صدایی تحکم آمیز و عصبی از میثاق که پشت میزش نشسته بود و مثل من منتظر بود و مضطرب ؛ پرسیدم: -پس چرا هادی نمیاااد؟ این نویسنده چی میخواد از جون هادی؟ میثاق؛ آرام سر بلند کرد و نگاهش را به در اتاق دوخت و گفت: - سینانجفیه ... صدبار تاحالا اومده،هربار هادی نوشته هاشو رد کرده ... بیخیال نمیشه ... -خب چرا هادی نوشته هاشو رد میکنه؟ -معتقده این فقط برا پول دراوردن مینویسه... بحثای جنجالی و گاهی ام ضداخلاقی مینویسه تا کتابش فروش بره .. از طرفی میدونه انتشاراتی ما معتبره هرروز یه لنگه پا اینجاست. -واای هادی چه صبری داره... -بیش از حد تصورت ... یه‌بار انقدر چیزای مزخرف نوشته بود که هادی به فریاد اومد.. هادی که کسی صدای بلندشم نشنیده. حدود ۱۰ دقیقه بعد هادی چند تقه به در اتاق زد و با اجازه ی میثاق وارد اتاق شد... به احترامش از روی صندلی بلندشدم ...سلام و علیکی کردیم و هادی روی صندلی نشست ... کمی خودش را جابه جاکرد و پرسید: - من درخدمتم... ظاهرا با من کاری داشتین. میثاق به نشانه تایید سری تکان داد و با دست به من اشاره کرد ... هادی متوجه شد که من قرار است از او سوالهایی بکنم ...بدون اینکه نگاهم کند ، سرش را کمی پایین انداخت و گفت: -بفرمایید.... گلویی صاف کردم و با لحنی نسبتا محکم گفتم: - من ... راستش من اومدم اینجا تا شما رو حَکَم قرار بدم. هادی با تعجب پرسید: -حَکَم؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ - من میدونم که شما متوجه اختلافات من و میثاق شدی ولی با توجه به شناختی که ازت دارم مطمئنم‌حتی ذره ای پیگیر نشدی تا سر از ماجرا دربیاری...اما من اومدم تا دلیل این اختلافاتو بهت بگم و ازت بخوام بزرگترین سوال ذهنمو جواب بدی. هادی ،گویی فهمیده بود که میخواهم در باب چه چیزی سوال کنم ... چشمانش را محکم بست و مجددا لحظه ای بعد باز کرد... سرش را تکان داد و با لحنی آرام گفت: - ثمرخانم...من تاجایی که اجازه دخالت داشته باشم‌سعی میکنم کمکتون کنم . - جواب سوال من سخت نیست آقا هادی .شما میدونی که من و میثاق با چه عشق و علاقه ای ازدواج کردیم... تو تموم این مدت؛ نمیگم اختلاف نبود ... بود ...ولی جزئی ...من هیچ وقت مسائل زندگی مشترکم رو به کسی نگفتم حتی مادرم...همه رو خودم با کمک میثاق حل کردیم ... اما این یکی داره زندگیمون رو متلاشی میکنه ... -خدانکنه .‌ مگه چیشده؟ - ببین آقا هادی ؛ من درمورد زندگی میثاق همه چیز و میدونم اِلا دو چیز ... اولیش و مادرخدابیامرزش ازم خواست هیچ وقت بخاطرش میثاق وبازخواست نکنم ،درمورد پدرش بود... من هیچی از پدر میثاق نمیدونم ...راستش برام مهمم نبود ..چون تاثیری تو زندگیم نداشت. اما دومیش مهمه...چون مستقیما به زندگیمون مربوطه... و تنها کسی که میتونه کمکمون کنه شمایی... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت36 الهه رحیم پور {ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ماکردی...} پاهایم‌را عصبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت37 الهه رحیم پور هادی در سکوت به حرفهایم گوش میداد... هر از گاهی نگاهی به میثاق میکردم...معلوم بود حسابی معذب و پریشان است... جواب هادی میتوانست روشن کننده‌ی همه چیز باشد... با کمی مکث به حرفهایم ادامه دادم و گفتم: - شما فقط باید یک کلمه جوابم و بدین ... بین میثاق و مهرناز زرین ، ارتباطی جز ارتباط کاری هست یا نه؟ جمله ام‌که تمام شد هادی یک مرتبه سرش را بالا آورد و با چشمانی که از فرط تعجب باز شده بود گفت: -چیی ؟ میثاق با لحنی محکم و قدری عصبی رو کرد به هادی و گفت: - بلله... دخترخاله محترمتون به بنده شک داررن... هادی لبخندی زد و با لحنی آرام ولی درعین حال جدی گفت: - ببخشید ولی ...من نمیتونم به خودم اجازه دخالت بدم. صدایم را کمی بالا بردم و طلبکارانه گفتم: - شماا باید چیزی که میدونی و بگی...من دارم خودم ازت میپررسم..این اسمش دخالت نیست کمکهه... -من هیچ وقت چنین کاری نمیکنم ثمرخانم... کوچکترین حرف من میتونه یه زندگی و خراب کنه... بعدم اینکه من ....من ..نمیتونم الان از رو عدالت قضاوت کنم. - یعنی چی ؟ چرا نمیتونی ؟؟؟ پس چرا اونشب عموحمید تو خونتون اون سوالو پرسید؟؟ حتما چیزی بهش گفته بودی ... -بابا خودشون اینکارو کردن... من نمیخواستم... .. من نمیتونم به چیزی که با چشم ندیدم شهادت بدم....فقط میتونم بگم جز رابطه کاری چیزی ندیدم. بعد از اتمام جمله هادی ؛ میثاق نفس راحتی کشید و پوزخندی به من زد... لحظه ای مکث کردم و روبه هادی گفتم: - جواب رندانه ای بود .... هادی بی آنکه جوابم را بدهد...لبخندی زد و سری تکان داد...از روی صندلی اش بلند شد... رو کرد به من و میثاق و گفت: -ببخشید من کار دارم... انشاءالله اختلافها حل بشه.... روزبخیر... این را گفت و به سمت در اتاق رفت ... جواب سوالم هنوز درحاله ای از ابهام بود... هادی سعی کرد زیرکانه ترین روش را برای فرار کردن از پاسخ انتخاب کند ... اما من قول داده بودم که اگر هادی این رابطه را تایید نکرد به زندگی ام برگردم وباید برمیگشتم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت37 الهه رحیم پور هادی در سکوت به حرفهایم گوش میداد... هر از گاهی نگاهی ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت38 الهه رحیم‌ پور { ما به او مُحتاج بودیم ...او به ما مُشتاق بود} بعد از رفتن هادی ، من و میثاق هم از دفتر بیرون آمدیم.‌میثاق آنروز زودتر کارش را تعطیل کرد تا باهم به خانه برویم. ➖➖➖➖➖ میثاق در سکوت مشغول رانندگی بود ؛ نگاهم به خیابان بود و ماشین هایی که با سرعت از کنارمان عبور میکردند... نمیتوانستم به خودم دروغ بگویم که از این بازگشت ناراحت و ناراضی ام... چرا که یک روز ندیدن میثاق قلبم را به درد می آورد چه برسد به یک هفته... میثاق نیم نگاهی به صورتم انداخت و سکوت را شکست: -الان دلت باهام صاف شدد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: -هادی جواب محکمی نداد. -هادی گفت چیزی ندیده .‌‌..توعم‌میخواسی همینو بشنوی... - چرا انقدر نسبت به موندن مهرناز مُصِری؟؟ - چون سوگند که کار و ول کرده ... منم بخاطر اینکه اولش دیدم دوتا ویراستار داریم کلی کتاب قبول کردم... الان همش زیر دست زرینه... نمیتونم این‌ یکی رم خودم اخراج کنم. - اونشب ... چرا اون پیامو بهت داده بود؟ - اگه این سوال و همون شب میپرسیدی انقدر تو این حال بد فرو نمیرفتیم. -حالا دارم میپرسم... - گفتم که ...کلی کار سرش ریخته بود... همه کارمندا رفته بودن منم داشتم میومدم که به مراسم‌دوستت برسیم... دیدم چراغ اتاق زرین روشنه.. گفتم چرا نرفتی گف آخرای ویرایش یه کتاب بود موندم تا تموم شه... منم‌دیدم هوا تاریک شده تا یه جایی رسوندمش... میدونسم بهت بگم دلخور میشی مجبوررر شدم دروغ بگم. - میثاق ... آدم به کارفرماش میگه کاش زودتر پیدات کرده بودم؟؟ -عزیزم...من مسئول رفتارخودمم... من میدونم که کاری نکردم و نمیکنم ... اون میخواد با این رفتارا هررقصدی داشته باشه.. مهم اینه من از خودم مطمئنم. - از روز اولی که اسمش و آوردی دلم به شور افتاده بود... این واسه خانواده‌ی ما شر میشه میثاق...ترو خدا شرش و کم کن. - چشم ... مکثی کردم و بدون اینکه بحث را ادامه دهم... رو کردم به میثاق و گفتم: - یه سری خرید باید بکنیم برا خونه برو فروشگاه ... میثاق لبخند دندان نمایی زد و با صدایی پرانرژی گفت: -چششم خانم معلم... سکوت کردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم ... چشمانم را بستم و از ته دل دعا کردم که همه چیز ختم به خیر شود ، باخودم گفتم؛ فقط دوچیز مانده ... فیصله دادن قضیه ی هادی و سوگند و اخراج خانم‌زرین ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت38 الهه رحیم‌ پور { ما به او مُحتاج بودیم ...او به ما مُشتاق بود} بعد از
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت39 الهه رحیم‌ پور صدایم را کمی بلند تر کردم تا همهمه ها ساکت شود ... ماژیک آبی رنگم را برداشتم و بیتی را که روی تخته مینوشتم همزمان برای بچه ها میخواندم: - آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن... به همین راحتی ...فقط باید شعر و خوب بخونین تا وزنش دستتون بیاد... سرم را به سمت دانش آموزان برگرداندم ... یکی از بچه ها که در انتهای کلاس نشسته دست بلند کردتا سوالی بپرسد... با اشاره‌ی سَر به او اجازه دادم ،از جایش بلند شد و پرسید: - خانم ...برا کنکور باید سَماعی بشیم ؟ یا وقت میشه موقع آزمون تقطیع کنیم؟ - ببین عزیزم عروض و اگه سَماعی یاد بگیرین خیلی به نفعتونه ... اما الزامی وجود نداره .‌‌.. تقطیع کردن فقط زمانتون رو هدر میده از الان تا تیرماه وقت دارین که سَماعی بشین. منم کمکتون میکنم. -خانم ..پس میشه هر جلسه یکم تمرین کنیم ؟ -حتمااا. برنامه اصلا همینه ... -ممنون خانم.. -خواهش میکنم عزیزم. خب دیگه سوالی نیست؟ دانش آموزان به نشانه منفی سری تکان دادندو خسته نباشید گفتند... چند لحظه بعد زنگ تفریح به صدا درآمد و بچه ها همهمه کنان از کلاس خارج شدندد... .........................‌‌‌‌‌ از پله ها پایین آمدم و به سمت اتاق ریحانه رفتم ... میخواستم کادوی ازدواجش را بدهم و حسابی از دلش دربیاورم... نزدیک در اتاقش شدم که دیدم خانم عسگری هم داخل اتاق است ... چند تقه به در که زدم ریحانه سربلند کرد و به سمت در نگاهی انداخت... تا مرا دید تعارف کرد تا داخل شوم... به عسگری و ریحانه سلامی کردم و روی صندلی نشستم... نگاهم را میان عسگری و ریحانه چرخاندم که در حال بحث کردن بودند ... عسگری با کلافگی سرش را تکان داد و گفت: -خانم رنجبر...ما باید واسه معدلای برتر جشن بگیریم... این دیگه چونه زدن نداره. - من چونه نمیزنم عسگری جان... میگم من نمیتونم ۳تا زنگ و تعطیل کنم ... شما تایم جشن و باید کم کنین ... دبیرا عقب میوفتن از بودجه بندی. - خب پس جواب اداره با خودتون... -شما مثلا میخوای تایم جشن و زیاد کنی که از اداره تقدیر نامه برترین معاون پرورشیو بگیری؟؟؟ عزیز من شما تایم و کم کن ولی جشن پرباری برگزار کن .. -صحبت باشما فایده نداره ..‌من میرم با خانم صدیقی صحبت میکنم ... -خوشحالم میکنین ... بفرمایید ...! عسگری عصبی و کلافه به سمت در اتاق روبرگرداند از اتاق بیرون رفت.... ریحانه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با لحنی سرشار از کلافگی گفت: -آخرش یا من از دست عسگری خودمو میکشم یا اون از دست من.... لبخندی زدم و با لحنی شیطنت آمیز گفتم: -چطوره من جفتتون و خلاص کنم ؟ - آخ لطف میکنی ... بعد هم بلند برای خودش خندید ... نگاهش کردم و با لبخندی عمیق پرسیدم: -خبب ریحان خانم اول اینکه بگوو مارو بخشیدی یا نه؟؟ یک تای ابرویش را بالا داد و کمی مکث کرد ... ادای آدم های جدی را دراورد و گفت: -اوووممم... باید درموردش فکر کنم خانم شکیب. - میشه همین الان جوااب بدید خانم رنجبر ...ما خاطرتونو خییلی میخوایما. -خبب حالا خودتو لوس نکن ...بخشیدم ولی فراموش نمیکنم. جفتمان خندیدیم و لحظه ای بعد کیفم را ازکنار دستم برداشتم ... از درونش جعبه ای بیرون آوردم و به سمت ریحانه گرفتم... -بفرمایید عروس خانم... درسته ما نتونسیم بیایم ولی هدیه شما محفوظه. ریحانه از خوشحالی دستانش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی که از فرط شادی باز شده بود گفت: -واااای مرررررسی.....قربوونت برم ..راضی به زحمت نبودم... -پاشو پاااشو بیا درآغوووش رفیق که عروس شدنت حساابی به جونم چسبیدده.. ریحانه از پشت میز بلند شد و به سمتم‌ آمد... همدیگر را درآغوش گرفتیم و بالبخندی جانانه مجدد به او تبریک گفتم... عمیقا از دیدن شادی او شاد بودم ...حتی شاید برای لحظه ای... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت39 الهه رحیم‌ پور صدایم را کمی بلند تر کردم تا همهمه ها ساکت شود ... ماژ
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت40 الهه رحیم پور { ما زنده به آنیم که آرام نگیریم....} اسفند ماه از راه رسیده بود و هوا هوایِ نو شدن بود ... بعد از تمام شدن کلاس تصمیم گرفتم کمی در بازارهای تهران قدم بزنم وبعضی از خریدهای لازم را انجام دهم. خیابان ها شلوغ بود و هوا کاملا عطرو بوی بهار را داشت... خبری از سوز دی ماه و سردی بی‌پایان بهمن نبود.... همهمه ها و اشتیاق ها برای خرید سال نو برایم جذابترین بخش اسفند بود‌‌‌... همه در تکاپو و تلاش ، برای تجدید حیات ... روبه روی یکی از مغازه ها ایستادم ، مشغول دیدن مانتوهای پشت ویترین بودم که موبایلم به صدا درآمد ... دوست نداشتم جواب بدهم تا حس و حالم حتی ذره ای تغییر نکند ..اما گفتم شاید میثاق یا حتی مامان مرضی باشد و نگران شود... موبایل را از کیفم بیرون کشیدم و به شماره ای که روی صفحه افتاده بود خیره شدم... شماره را نمیشناختم... حسی در درونم میگفت "جواب بده...مهمه" بی درنگ انگشتم را روی صفحه کشیدم و جواب دادم: -سلام ...بفرمایید. صدایی ناهنجار و لحنی مرموز به گوشم رسید .... -سلام خاانم معلمِ کوچولو‌‌ ... خوبی؟؟؟ صدایش را نمیشناختم... گویی داشت به زور صدایش را تغییر میداد... از لحن زننده اش عصبانی شدم و گفتم: - شماا کی هستی؟ - نمیخواد بترررسی دخترجون... کاریت ندارم ..فقط بساطتو جمع کن از زندگی‌میثاق برو گمشو بیرون ... - گفتممم شما کی هستییی ؟ به چه اجااازه ای با من اینطوری حررف میزنی؟؟؟ -دختر به نفعته از این آدم دور بااشی ....باور نمیکنی؟برو خونَت تا بفهمی... اگرم بخوای کله شقی کنی ..ممکنه یه روز بی هوا یه ماشین خیلی نرم از روت رد شه.. تفهییمه؟ این را گفت و تلفن را قطع کرد..‌. هاج و واج نگاهم به مغازه دوخته شده بود... دهانم از فرط تعجب و ترس باز مانده بود و تنم میلرزید... خودم را جمع و جور کردم و دوباره شماره را گرفتم ... خاموش بود ... خاموش بود ‌‌‌‌....خاموش بود... از صدایش میشد فهمید یک زن پشت خط است ... از ترس در جایم میخکوب شده بودم... عابرینی که رد میشدند با تعجب نگاهم میکردند... برای اینکه از شر نگاه هایشان خلاص شوم ؛ کِشان کِشان خودم را به ماشینم رساندم... باید به خانه میرفتم .... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند و دیدم، وایییییی...دیدم فاطمه هست.. ولی صورتش زخمی و کبود و داغون شده.. خدا میدونه اون لحظه انگار دنیا رو به من دادند. یه نفس راحتی کشیدم.. تا من و دید و با هم چشم تو چشم شدیم،رفتم سمتش. یهویی خواست از روی تخت بلند شه، که دردش نزاشت و نالش رفت هوا.. فوری رفتم بغلش کردم و توی آغوشم گرفتمش. خیلی لاغرو بیحال شده بود. زیر چشمش کبود شده بود. یکی از پاهاش شکسته بود. سرش بخیه خورده بود.. دستش هم شکسته بود.. اصرار کرد از جاش بلند شه و بشینه، منم چاره ای نداشتم و کمکش کردم و آروم بلند شد و بغلش کردم .. توی بغلم داشت فقط گریه میکرد. بهش گفتم: +سه روز گذشت، ولی انگار سیصد سال شد برای من. چیکار کردی با من فاطمه زهرا ؟ بیچاره شدم بخاطرت. فاطمه فقط گریه میکرد. خیلی درد داشت و حالت ضعف و بیحالی داشت.دیدم از بس گریه میکنه، حتی نمیتونه یه کلمه حرف بزنه باهام.. خیلی هق هق میکرد. تا میگفت محسن، منم میگفتم جانم یهویی بی اختیار گریه هاش بیشتر میشد و نمیتونست حرف بزنه... دست روی سرش کشیدم و موهاش و نوازش کردم و گفتم: +الهی دورت بگردم.. همه چیز تموم شده فداتشم... خیالت جمع.. دیگه همه چیز تموم شده.. دیگه راحت میتونی زندگی کنی.. قول میدم همش و جبران کنم.. تموم این اتفاقات و من جبران میکنم واست... وظیفه منه.. باید ده برابرش سر من میومد.. فاطمه تورو خدا ببخش من و که باعث دردسرم برات. همینطور هق هق میکرد و گریه میکرد و توی بغلم بود و تموم قسمت جلوی پیرهنم و قفسه سینم خیس شده بود از اشکش، گفت: _محسن همه تنم درد میکنه. خیلی سرم و پاهام درد دارن.. کتکم زدند.. میگفتن تاوان کارهای شوهرت و تو باید پس بدی. تا تونستن با کابل من و زدن. +الهی فدات شم عزیزم. الان همه چیز تموم شده. منم دیگه کنارتم. زود زود خوب میشی و باهم میریم خونه. _محسن کجا بودی تا حالا؟ +من دنبال تو میگشتم قربونت برم.. فاطمه زهرا بیچارت شدم من. بخدا بدون تو زندگی برام سخته.. الان میفهمم بدون تو من طاقت نمیارم. _الهی دورت بگردم عزیزم.. چرا انقدر زیرچشمات گود افتاده؟؟ چقدر چشمات و صورتت خستس. +مهم نیست خانوم.. فدای سرت.. تو خوب شو فقط، من خوبم. نگران من نباش.. چیزیم نیست.. اتفاقا الان بهترم شدم وقتی دیدمت.. _مادرت کو. چرا اون و نیاوردی؟ +من نمیتونم وسط ماموریت برم اون و بیارم که عزیزم..خدا میدونه وقتی همکارام اطلاع دادند بهم که یکی میگه همسرته، نفهمیدم چطوری اومدم اینجا. _ای جانم +وایسا به مادرمم زنگ میزنم الان تا بچه‌ها از اونجا بیارنش پیش تو.. اصلا نظرت چیه یکی دو روز بمونی همینجا توی بیمارستان، بعدش که حالت بهتر شد، با مادرم باهم میریم تهران. _هرچی تو بگی آقا. +تو بگیر دراز بکش قشنگ روی تخت..نشین اینطور. _چشم. زنگ زدم به مادرم. یه چندتا بوق خورد جواب داد: _الو. سلام پسرم.. خوبی؟ از فاطمه‌زهرا چه خبر؟ +سلام مادرم. خوبه خوبه.. عالیه. الان پیش فاطمه خانم عروس محترمتون هستم. _گوشی و بده باهاش حرف بزنم. بخدا دیگه طاقت ندارم که بخوام این همه راه و صبر کنم تا بیام چابکسر ببینمش.فقط میخوام صداش و بشنوم اول تا بعد برسم پیش دخترگلم. +چشم ... گوشی... گوشی و نگه دار الان میدم بهش باهم حرف بزنید. گوشی و دادم به فاطمه و با مادرم شروع کرد تلفنی صحبت کردن و منم همینطور که کنار تختش بودم یه لحظه به خودم اومدم. چند تا کلمه اومد توی ذهنم.. عین پرده سینما از توی مخم این کلمات گذر میکرد. (....طاقت ندارم...!!!!!! تا بیام اونجا..!!!!! دارم میام..؟؟؟؟!!!!!!!!! تا بیام چابکسر؟!!!!!؟؟؟؟؟) فاطمه داشت همینطوری حرف میزد با مادرم و میگفت مادرجون دلم براتون تنگ شده و قربون صدقه هم میرفتن، فوری بهش گفتم: +فاطمه گوشی و بده به من. فاطمه بده ولش کن نمیخواد حرف بزنی الآن.. فاطمه مات و مبهوت و ساکت مونده بود. گوشی و از فاطمه گرفتم و از تختش فاصله گرفتم و اومدم سمت درب اتاقی که فاطمه بستری بود.. حالا فاطمه که مات مونده بود، از اینکه دید گوشی و گرفتم و دارم میرم بیرون،، دوسه بار صدام کرد . و هی گفت: _محسن.. چیشده.. چرا اینطور میکنی..؟ دارم حرف میزنم خووو ... این چه وضعشه.. اه مسخره توجهی نکردم اون لحظه به حرفای فاطمه.. به مادرم گفتم: +مادر کجایی تو؟؟ گفتی داری میای چابکسر؟؟ _آره پسرم..توی راه چابکسر هستم.. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛