رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
_وضعیت؟
+شیوا زخمی، مادرم الحمدلله سالم.خودم مجروح. تیمهای عملیاتی وامنیتی سالم.. نفر اول تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران خاموش. تیمهای امنیتی و عملیاتی مشغول پاکسازی آخرین مکان تروریستا..
_یا علی مددددددد.. جانم به تو پسرررر. گل کاشتی... ای شیرمادرت حلالت.. الحق که پسر علی سلیمانی شیرمرد جنگ های چریکی و اطلاعاتی و عملیاتی هستی.. واقعا روح پدر شهیدتم الان کنار امام حسین از این همه رشادتت شاده.. فقط گوشی دستت..
حاجی به رضوی که ظاهرا هنوز پیش بچههای ما بود توی ۰۳۴ گفت :
_دستور بدید ماهواره هروقت میخواد پرتاب بشه، در روزهای آینده، دیگه آزادن.. پایان ماموریت از مازندران اعلام شد..
دوباره اومد پشت خط و به من گفت:
_عاکف.. خوبی پسرم.؟ مادرت خوبه ؟ حاج خانم چیزیش نشده که.
+نه خداروشکر سالمه، ولی آسیب روحی دیده.. حاجی ، شیوا مجروح شده.. بچهها دارن درمانش میکنند و بعد از درمانهای اولیه، ان شاءالله تعالی هوایی منتقلش میکنند بیمارستانی که توی تهران بچههای خودمون مستقر هستند.
_تو چی ، سالمی؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟
+گفتم که.. یه جراحت کوچیکه و یه کم ضعف..ول کن..مهم نیست. فقط تورو خدا سریع عطارو دستگیر کنید..
خندید و گفت:
_نیم ساعت قبل، داشته از بیمارستان فرار میکرده که ما به محض اینکه از ضدجاسوسی و رصدهایی که خودمون داشتیم و فهمیدیم این جاسوس هست، دستگیرش کردیم.. عاصف عبدالزهراء شخصا رفته بازداشتش کرده...منتظر بودم بیای تهران بهت بگم اینارو.. الان هم به اتهام جاسوسی توی یکی از خونههای امن بازداشته..بعدش منتقل میکنیمش به جایی که خودم فقط میدونم.
+حاجی اون جاسوس نبود، لعنتی فرمانده عملیات تروریستا وجاسوسا بود.
_چیییییییییییییییییی ؟ چی گفتی عاکف؟ دوباره بگو..
+اون فرمانده جاسوسا و تروریستا بوده.
_کی گفته؟
+ شیوا گفته... ضمنا، یه دستور بدید تموم ارتباطات چندماه اخیر عطارو کنترل کنند. ببینیم دیگه با کی در ارتباط بوده..
حاجی انگار خیلی هنگ کرد... گفت:
_عاکف تو چی میگی؟ من اصال باورم نمیشه.. این واقعا فرمانده عملیات بوده؟؟ الله اکبر.. فکر نمیکردم این فرمانده عملیات و #نفوذی تروریستا توی سکوی پرتاب و #رابط سکوی پرتاب با مرکز امنیتی ما باشه. البته بچه ها یه چیزایی توی خونش امروز بعد دستگیری پیدا کردند که ارتباط عطا با تامی برایان ، افسر اطلاعاتی سی آی اِی و تایید میکنه. نمیتونم الان بگم چی.. ولی.!!
به حاجی گفتم
+ولی چی ؟
_ خودت بیا تهران متوجه میشی... باید باهم بشینیم پازلهای موجود و کنار هم بچینیم، و کنار هم بزاریم تا ببینیم چی در میاد... الان هم خودم میخوام برم سراغش توی اون خونه امن.. هروقت اومدی تهران باهم بیشتر پیگیری میکنیم.. فعلا خوب شو فقط.
+حاجی؟
_جانم.
+ مسخرم میکنی؟؟
_یعنی چی؟ متوجه منظورت نمیشم!!
+خیلی خوب متوجه میشی منظورم و. !
_خب واضح حرف بزن ببینم چی میگی؟
+باشه.. واضح حرف میزنم.. شک ندارم تو زودتر فهمیدی اون جاسوس بوده که الان زنگ زدم بهت بگم، تو گفتی اون دستگیر شده... حتی شک ندارم از معاونت ضدجاسوسی هم زودتر فهمیدی، و به روی خودت نمی آوردی.. وقتی هم بهت میگفتم یه کاری کنید نفوذی پیدا بشه، بازم به روی خودت نمی آوردی... پس بهم بگو موضوع چی بوده؟ اذیتم نکن و بازیم نده.. این حرفایی هم که من زدم و مثلا تعجب کردی هم، احساس میکنم ساختگیه.. من نیروی تازه کار نیستم.. خودت میدونی زرنگم و کسی نمیتونه من و دور بزنه.. حتی خودت.. حتی خیلی ها که مدعی هستند در دور زدن افراد..
مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه، مکثی کرد و گفت:
_بیا تهران بهت میگم.
+حاجی خواهش میکنم.. من الان اصلا حالم خوب نیست.. پس تو بیشتر حالم و خراب نکن.. بگو..
_دهنت و سرویس پسر.. هرکی و بپیچونم تورو نمیتونم..بیخیالم نمیشی حالا..
+حاجی بگو. لفتش نده..
_ببین عاکف، عطا یه اشتباه کرد و من فهمیدم.. فقط با یه اشتباه.
+چه اشتباهی؟؟
_وقتی پی ان دی رو برد تحویل تروریستای توی تهران بده موقع قرار، وقتی رفت و سوار شد برای تحویل، یه خرده که گذشت ماشین تروریستا حرکت کرد.. خب عطا هم توی ماشین بود.. ما منتظر بودیم عطا رو پیاده کنند....عاکف جان باید خدمتت عرض کنم که وقتی عطا پیاده شد زیر چشمش و اون زنه که فامیلیش شمسیان بود، یه بادمجون کاشت، و انداختنش از ماشین بیرون. بچههای ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
_....بچه های ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها سوارش میکنن،قبل از بردنعطا به درمانگاه، میارنش اینجا توی خونه امنِ ۰۳۴ .. وقتی اومد میتونست بگه به کسی که قطعه رو تحویل دادم یه زن بوده و من و انداختن بیرون فرار کردن.. اما از دهنش در میره و میگه شمسیان قطعه رو گرفته و در رفته..این که اینطور گفت، من و عاصف یه لحظه، همدیگرو نگاه کردیم و با این حرفش که این فامیلی زنه رو از کجا میدونه از تعجب دهنمون باز موند...ما خودمون تا اون لحظه نمیدونستیم با کی طرف بودیم اما عطا میدونست... من به روی خودم نیاوردم این حرف عطا رو !!....به بچه ها گفتم ببرنش بیمارستان.. بعد اینکه رفت، به عاصف گفتم تموم مکالمات خط عطا رو شنود کنند و زیرنظر داشته باشنش توی همون بیمارستان...قبل از بیمارستان بردنش وقتی دیدم عطا خودش توی مرکز ما همچین سوتی رو با زبون خودش داده و از دهنش فامیلیه زنه پریده ، شاخکام و شدیدا تیز کرد.. در صورتیکه ما تا اون لحظه نمیدونستیم با چه کسی طرفیم، برای همین تصمیم گرفتم عطا رو با دست خودم، قشنگ بیارمش توی بازی و بزارم مثل یک مهره آزاد ولی سرگردان توی
این پروژه بچرخه..
+خب چیکار کردی مگه؟
_ وقتی که عاصف و تیم عملیاتیش، شمسیان و زدن مجروح کردن، قرار بود ببرنش بیمارستان گروه۵۱۲ که بچههای ما اونجا بودن.. اما من گفتم ببرنش همون بیمارستانی که عطا برای اون ضربه ای که توسط همین شمسیان توی اون ماشینِ وَن، زیر چشمش خورد؛ بستریش کنن شمسیان و !!...بهزاد و فرستادم بره فقط رفتارای عطارو زیر نظر بگیره...عطا ظاهرا توی بیمارستان یه لحظه شمسیان میبینه که دارن میبرنش اتاق عمل تعجب میکنه و میاد سمت برانکاردش... وقتی هم که بردنش اتاق عمل، هر چند دقیقه یواشکی میومد دورو بر اتاق عمل میگشت.. نمیدونست زیر نظره.. به بچههامون گفتم بزارید توی بیمارستان آزاد باشه و فقط زیر نظر بگیریدش قشنگ، تا دستمون پر باشه.. اونم به هوای اینکه کسی توی بیمارستان نیست قشنگ هرجایی میخواست میرفت... ما هم گذاشتیم خوب بازی کنه... به خیال اینکه ما نمیفهمیم.. اما زیرنظر عوامل ما از دکتر و پرستارایی که اونجا مستقر بودند، بود... همزمان متوجه شدم عطا میخواد بچه ی شیوا صادقی رو از طریق یه راننده تاکسی بدزده تا شیوا صادقی و تحت فشار قرار بده که مادرت و بکشن و تیم جاسوسی_ تروریستی از مازندران سریعتر در برن و تا تو دستت بهشون نرسه و فقط جنازه مادرت و بگیری...چون عطا میدونست تو به تیم تروریستی مورد حمایتِ خودش که مستقر در شمال بودن میرسی.. برای همین عطا این کارو کرد که تو نرسی و اونا رو نگیری تا توی بازجویی نگن عطا با ما بوده و فرمانده عملیات این گروه جاسوسی_ تروریستی بوده.. ماهم پیشدستی کردیم و مادر شیوا صادقی و بچش و آوردیم توی مرکز۰۳۴ خودمون و الان طبقه پایین نشستن دارن آب پرتقال میخورن...راننده تاکسی هم از عوامل منافقین بوده که عاصف دستگیرش کرد.. هووووفففففف .. بسه عاکف بیا تهران بقیش و برات میگم..
+ممنونم.... امشب برمیگردم تهران...فقط باید برم بیمارستان تیر و از بازوم دربیارن...
_کارات اونجا تموم شد ساعت اومدنتو بگو میگم از تهران هواپیمای(......) بیاد مازندران، بعدش تو و مادرت و خانومت و با پرواز مخصوص بیارن تهران.. اینجاهم بچه ها میان دنبالتون و میارنتون خونتون. خونه خودت میری؟
+احتمالا آره. میرم خونه خودمون... اما اگه برم مادرمم میبرم خونه خودم.
_باشه.. از حالا میگم بچه ها برن اونجارو حفاظت کنند.. تا چندماه بازم همینه.
+باشه..یاعلی
وقتی که کل ساختمون و بچه ها پاکسازی کردند و مطمئن شدیم دیگه خبری نیست اومدیم بیرون.
به فیروزفر گفتم:
_من و مادرم و ببرید بیمارستانی که خانومم بستری هست..خودتم بالای سرم باش توی آمبولانس
✍نکته امنیتی:
دلیل اینکه خواستم فیروزفر باشه بالای سرم این بود که احساس میکردم شاید هنوز دوروبرم نا امنه....بگذریم..
با آمپول و سِرُم و یه سری دارو من و تا بیمارستان حفظم کردند..بیهوش میشدم توی مسیر و دوباره به هوش می اومدم..
چون شدیدا ضعف داشتم و خونریزی دستمم با اینکه جلوش و گرفته بودن، دوباره زیاد شده بود..
چون دقیقا همونجایی تیر خورد که توی سوریه در آخرین باری که مستقر بودم ، دو سه تا ترکش ریز رفته بود توی کتفم. برای همین دردش بیشتر بود.
توی آمبولانس مادرم بالای سرم بود و گریه میکرد.. به مادرم گفتم:
+رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
به مادرم گفتم :
+رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو جایی هست میاد تا نیمساعت یک ساعت دیگه.. از اتفاقی که برای تو پیش اومد هم بهش چیزی نگو..
¤¤یک ساعت بعد بیمارستان...
وارد بیمارستان شدیم و قبل اینکه من و ببرن اتاق عمل گفتم :
+من و بیهوش نکنید و با بی حسی عمل کنید.. چون طاقت دارم و سختترش و توی جاهای دیگه دیدم و کشیدم..
یه دلیل دیگش امنیتی بود.. چون ممکن بود نفوذی دشمن توی بیمارستان و یا در پوشش پرستار ودکتر بوده باشه
و بعد از به هوش اومدنم بخوان از زیر زبونم یه سری مسائل و بکشونن بیرون. البته دکترا و پرستارا همشون مورد تایید فیروزفر قرار گرفته بودن و با تهران هماهنگ بود.
من و بردن اتاق عمل. فیروزفر هم باهام توی اتاق عمل اومد و همه رو زیر نظر داشت.
تیرو از توی بازوم درآوردن و حدود یک ساعت توی اتاق عمل بودم.. چون خونریزی زیاد بود.
جراحی که تموم شد من و از اتاق عمل بردن بیرون. دیدم دوستم مهدی و مادرم و... همه منتظرم هستند. مادرم من و دید خوشحال شد.
به بچه ها گفتم :
+تختم و ببرن اتاق فاطمه.
من و منتقل کردن توی بخش و بردن اتاقی که خانومم بستری بود....
وقتی در باز شد و فاطمه دید دستم از کِتف تا آرنجم باند پیجی شده هست ،به زور خودش و از روی تخت بلند کرد و داشت میومد پایین که بهش اشاره زدم نیاد پایین..
ولی به حدی شوکه شده بود که وقتی من و دید با این وضعیت، به زور داشت میومد..
مادرم و اون محافظی که خانوم بود، یعنی خانم یزدانی، جلوش و گرفتن.
به فیروزفر گفتم :
+تختم و ببرید نزدیک تختِ خانومم.. همه برن بیرون جز مادرم..
من موندم و فاطمه زهرای عزیزم و مادرم.. حسابی فاطمه و مادرم همدیگرو بغل کردن و گریه کردن.. خداروشکر همه چیز بخیر گذشت..
به یکی از بچه های حفاظت که پشت در بود صداش زدم و گفتم:
+آقای محمدی..
درو باز کرد و اومد داخل..
_جانم بفرمایید حاج آقا..
+یه زحمت بکش تلویزیون اینجارو راه بنداز..به رییستون فیروزفر هم بگو تا یه ربع دیگه بیاد داخل این اتاق..
_چشم
تلویزیون و روشن کردو از اتاق رفت بیرون..
زدم شبکه خبرودیدم به به.. داره همزمان خبر پرتاب ماهواره باحضور مقامات عالیرتبهی کشورو پخش میکنه و توضیح میده و میگه:
🎙_راه فضا امروز برای ایرانیان گشوده شد. تا ساعاتی دیگر پرتاب موفق نخستین ماهواره ساخت #داخل، به دست متخصصان جوان کشورمان انجام خواهد شد.. طبق گفته کارشناسان و مسئولین این پروژه مهم، که چشم دنیارا خیره کرده است، حتی یک پیچ و مهره این ماهواره از خارج از مرزهای ایران وارد نشد. تنها یک قطعه ی ضدراهداری آن بود که از کشوری خریداری شده و اکنون مشابهش در ایران در حال ساخت است.(قطعه پی ان دی رو
میگفت که دهن من و مجموعمون خانوادم آسفالت شد بابتش). این حرکت عظیم که خبرگزاری ها و رسانه های خارجی و مقامات سیاسی و امنیتی دنیارا مبهوت کرده، از برکت انقلاب اسلامی رخ داده است.. با پرتاب و در مدار قرار گرفتن این ماهواره ملی که ساخته ی دست متخصصانِ پسر وَ دختر ایرانی می باشد، با این حرکت، از امروز جمهوری اسلامی ایران رسما به ۸ کشور #باشگاه_فضایی جهان پیوسته است...این ماهواره با هدف ارسال و دریافت پیام های مخابراتی و تعیین مشخصات مداری به فضا پرتاب خواهد شد..این ماهواره با دو باند فرکانسی هر شبانه روز ۱۵ بار دور زمین میچرخد و در هر دوری که میزند دوبار از طریق ایستگاههای زمینی، دور سنجی و برد سنجی و کنترل سنجی و هدایت میشود....
خبر و که گوش کردم ،
تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو_سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد...در زد و وارد شد..
وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم:
+خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم.. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هرکسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندارو نمی بینم.. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون.. چون از بچههای مخابرات هم میخوام تقدیر بشه.
فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت
باشه و جواب بده..
رفت بیرون ...
و منم زنگ زدم به تهران..خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی:
+حاج کاظم سلام
_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم...رابط....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
_سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم..رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟
+کجا؟
_توی مازندران.
+نه نمیدونم کی بود.
_کنارت بود
+یعنی چی.. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!!
_همسایه مادرت، داریوش...!!!
+یا ابالفضل.. تو چی میگی حاج کاظم؟
_عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن.. چنددیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران، داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی..ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی.. الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن.. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران.
+پناه بر خدا.. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران.. حال عمومی من خوبه.. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط.. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه.. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون و بگو بپره بیاد فرودگاه ساری.. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلیکوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی هارو شروع نکن.. میخوام باشم از صفر تا صدش.
_باشه..ولی قول نمیدم بازجویی هارو باشی..
+عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟
_بیا بعدا بهت میگم.. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟
+چنددیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟
_حالا.. بماند.. بیا تهران بهت میگم..
+باشه.. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران
_اومدی نمیای اینجا.. میری خونه استراحت میکنی.. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خداروشکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن.
+باشه ممنونم. میبینمتون تهران.
_یاعلی
با فیروفر هماهنگ کردم....
تا نیم ساعت دیگه هلیکوپتر بیاد ۲۰۰متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا ۵۰۰متری هست، که خالیه.
فاطمه و مادرم همراه دوتا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر،
نیمساعت بعدش رفتیم سمت همون هلیکوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه..
¤¤چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلیکوپتر....
فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلیکوپتر کردن..فیروزفر هم سوار هلیکوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد.
وقتی هلیکوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم..
از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ ۳۰ نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه..
این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت و برای نیروهای رده بالای امنیتی بود ،
که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم.
از هلی کوپتر پیاده شدم.. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره..
نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم:
+سلام مهدی.. جانم داداش بگو.
_سلام بی مرام.. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان.. گفتن رفتی.. حداقل خبر میدادی..
+شرمندتم.. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم.
_من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم.. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش.. مادرت فهمیده؟
+نه بابا. چیزی نگفتم.. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم.. احتمالا ویلای اونجا رو بفروشیم.. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره.. دیگه اونجا نمیزارم بمونه.. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد..یه زحمت بکش.. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا.
_چشم..
+مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی.. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحرخانم بیاید تهران پیشمون.
_فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره..
سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن..
از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده.. دقت کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست..
اومد پایین و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم هم و، و یه خسته نباشید به هم گفتیم..
بهش گفتم :
+فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما چون......
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
بهش گفتم :
+فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما.. چون خانمم پاش شکسته.. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین..
همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم..
¤¤ اینجا تهران....
هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران.. سه تا ماشین اومده بود..توی هر کدوم از ماشینا، دونفر بودند..
توی دوتا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن..
آخرین ماشین هم دوتا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت.
عاصف گفت:
_عاکف جان میبریمت خونه..نظر حاجی و، حاج آقای(....) هم اینه بری استراحت.
+اصلا حرفشم نزن.. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه.. من و ببرید ۰۳۴
_داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داغونه. دست و پاش شکسته..
+عاصف من باید عطارو ببینم.
همزمان حاجی زنگ زد..جواب دادم موبایلم و.
+جانم حاجی...سلام.
_سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران.
+ممنونم.. چرا نمیزاری بیام ۰۳۴؟
حاجی مکثی کرد و گفت:
_برای اینکه باید کنار خانومت باشی.. قول میدم بهت، اگر بشه عطارو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای.
+من امشب میرم خونه، ولی فردا میام ۰۳۴ ..باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه.. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما ، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار.. خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده.. باشه.. عیبی نداره.
_چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که:...اولا که ۰۳۴ امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه.. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره....اما مطلب دوم که چرا شاید تو
در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب.. یاعلی
کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی وبزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم..
خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه..
وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم.. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت..
عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم:
+چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتید همه چیزارو مرتب کردید.
_نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم.
+خب فیلم کو؟ دست کیه؟
_فیلم دست من هست. ولی الآن باهام نیست.. توی لب تاپ شخصیمه.. بهت میرسونم.
+باشه..ممنونم.
_خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای.. چیزی نیاز داشتی به بچهها خبر بده.
+بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان.
_نه داداش. من میرم..برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چندوقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه.
+داری میری خونه گل و هدیه بگیر.. نشنوم دست خالی رفتی..چون اینبار خودم دارت میزنم
_چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم.. اونم اینکه دوتا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دوتا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست.
+باشه ممنونم.. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون.. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده.
_باشه. فعلا یاعلی
¤¤ساعت ۷ صبح..اولین روز پس از ورود به تهران....
بعد از نماز انقدر خسته بودم، علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دوساعت.. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم
و تجدید وضو کردم
و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت ۷ صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم
و رفتم توی پارکینگ.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت40 الهه رحیم پور { ما زنده به آنیم که آرام نگیریم....} اسفند ماه از راه ر
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسممت41
الهه رحیم پور
کلید انداختم و با اضطراب و عجله وارد خانه شدم... کیفم را پرت کردمروی مبل و بدون اینکه حتی مقنعه امرا از سرم درآورم مشغول گشتنِ نشانه ای از حضور آن زن درخانه شدم...
همه جا را زیر و رو کردم ؛ از آشپزخانه تا هال و پذیرایی .....خرت و پرت ها را جابه جا کردم و داخل کابینت ها را هم چک کردم ... هیچ اثری از وجود کسی درخانه نبود ...
فقط مانده بود اتاق مشترک من و میثاق...
فورا به اتاق رفتم ... نگاهی اجمالی انداختم و چیزی ندیدم... به سمت میزآرایش رفتم ... اولین کشو را که بیرون کشیدم چشمم به پاکت نامه ای افتاد ..
پاکت را از کشو بیرون آوردم و پشتش را نگاه کردم...
نوشته را که دیدم چشمهایم داشت از حدقه در می آمد... با خطی بد و ناخوانا ،طوری که گویی با عجله نوشته باشد این متن را نوشته بود:
" زمستان ۶۷ ؛ تهران"
احساس سرگیجهو تهوع داشتم... روی تخت نشستم و دستمرا روی قفسه سینه ام گذاشتم... پاکت نامه را باز کردم تا ببینم درونش هم چیزی گذاشته یا نه.... گویا یک عکس داخل پاکت بود ...
عکسی از کودکی میثاق در حیاط خانه مادری اش ؛ عکسی که من آن را فقط دست فهیمه خانم؛ مادر میثاق؛ دیده بودم .....
از شدت ترس و هیجان به سمت تلفن دویدم...
باید به میثاق اطلاع میدادم... دستانم اما قوت گرفتن شماره را نداشت ... از ترس برخود میلرزیدم و نمیدانستم این عکس ...آن تماس ..و آن حزفها چه معنی داشت...
شماره را گرفتم و منتظر پاسخ ماندم... چند بوق که خورد صدای میثاق در گوشم پیچید:
-سلاام ثمرجان ..خوبی عزیزم؟
از شدت ترس دندان هایم در هم قفل شده بود... به سختی لب باز کردم و گفتم:
-س..سلام....م..میثاق... بیاا ...بیا خونه...
- ثمرر!! خووبی؟؟ چیشددی تو؟
-ف...فقط..بیا..خونه
- اومدم..اومدم.... تو آرووم باش...الان راه میوفتم.
جمله اش که تمامشد تلفن را قطع کردم... بی حال روی مبل افتادم و مقنعه را از سرم بیرون کشیدم تا راه نفسم باز شود... حتی نمیتوانستم بروم تاکمی آب بخورم... حس میکردم در خانه تنها نیستم...گویی سایه ای سنگین و منحوس روی زندگی ام افتاده بود ... دوباره سیاهی همسایه ی زندگی ام شد و ذهنم پر از سوال های بی جواب ...
منتظر ماندم تا میثاق از راه برسد...برایم مضحک بنظر میرسید که زنی اغواگر بخواهد با این دست تهدید ها مرا از زندگی ام بیرون بیندازد...
هرکس پشت این ماجرا بود از چیزهایی خبر داشت که من باید میدانستم ولی ... بی خبر بودم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسممت41 الهه رحیم پور کلید انداختم و با اضطراب و عجله وارد خانه شدم... کیفم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ_بے_برگے 🍁
قسمت42
الهه رحیم پور
{ آشوبَم ...آرامشَم تویی...}
همانطور که روی مبل نشسته بودم پلکهایم سنگین شد و تا رسیدنِ میثاق خوابم برد....
صدای باز شدن در باعث شد تا با هول و ولا از خواب بپرم ... سرم را به سمت در برگرداندم و میثاق را دیدم که با چهره ای پریشان و چشمهایی مضطرب نگاهم میکرد ...
کیفش را کنار در انداخت و جلو آمد ... فورا پرسید:
-ثمررر...خوبی؟؟؟ چیشدده؟
کمی خودم را روی مبل جابه جا کردم...چشمهایم را مالیدم و با صدایی خفه گفتم:
- میثاق ...من ...من... دارم ...میترسم.
- از چی قربونت برم؟ چیشدده ؟ رنگ و روت مث گچ دیوار شده... دارم سکته میکنم ثمر.
- ام..امروز...یکی ..به گوشیم زنگ زد...تهدیدم کرد ...
-تهدیدددت کرد؟؟ کی بود ؟ چهه تهدیدی؟؟
اشکهایم بی امان جاری شد و با هق هق گفتم :
-گفتت اگه از...از زندگی تو نرم بیرون...یه بلایی..سرم میاره...
میثاق کتش را دراورد و روی دسته مبل انداخت... با چشمانی متعجب کنارم نشست و به صورتم چشم دوخت :
- ثمر.. واضح بگو.. کی زنگ زد؟ زن بود یامرد؟ چرا این تهدیدو کرد؟
- زن بود ... ولی سعی داش صداشو تغییر بده ...گف بیام خونه تا ...تا مطمئن بشم ..تهدیدش واقعیه...
- خبب؟ اومدی خونه چیشدد؟؟
-اومدم...دیدم... تو کشوی میز آرایشم یه پاکت نامه اس... صبرر کن ...الان..میارم .
این را گفتم و با بی حالی از جایم بلند شدم... به سمت اتاق رفتم و پاکت را برای میثاق آوردم ...
متعجبانه به پاکت نگاه میکرد که گفتم:
-متن پشتش و بخون... داخلشم ...یه عکسه...
میثاق متن را خواند و فورا عکس داخل پاکت را بیرون کشید...
عکس را که دید؛ به وضوح دیدم که روح از چشمهایش پرکشید و قفسه سینه اش از تپش بالا و پایین شد...
عکس از دستانش افتاد و لکنت وار گفت:
-این...این...عکس و ...فقط ...مامان .....
جمله اش را کامل نکرد...خم شد و عکس را برداشت
... زیر لب جمله ای گفت که نفهمیدم ... از جایش بلند شد ..رو کرد به من و گفت:
- من ....من برمیگردم ....
این را گفت وبا عجله و اضطراب از خانه بیرون رفت .... هرچه صدایش زدم گویی نشنید و رفت.... حسابی از دستش عصبانی شدم ... دیگر نمیتوانستم این تکه های پازل بهم ریخته را تحمل کنم ...
همه چیز برایم معما شده بود ... معما در معما...
حالا وجوه پنهان زندگی میثاق برایم پررنگ و پررنگ تر میشد...
همیشه باخودم میگفتم او ذاتا کم حرف و تودار است ...اما گاهی این درونگراییِ او در مقابل برونگرایی من آذار دهنده میشد....
چرا آن عکس باید برای من ارسال میشد ؟؟
چرا میثاق هیچ توضیحی ندادو گویی که مقصر را بشناسد از خانه بیرون رفت؟
هزاران چرا و...چرا و.. چرا در ذهنم نقش بست ...
آرامش از زندگی ما پرکشیده بود و گویی سال برای ما قرار نبود نو بشود.... حالا تنها مامن و پناهگاهم مثل همیشه خدا بود ... بی رمق به سمت اتاق رفتم و قرآن رااز روی قفسه برداشتم ... جلدش را بوسیدم و صلواتی در دل فرستادم ... با خودم زمزمه کردم:
"خدایا ... تو از همه آگاه تر به اسراری و میدونی من درگیر معضلاتی شدم که تقصیری توش ندارم... خدایا اگه این سایه شوم قراره رو سر زندگیمون بمونه ...حداقل صبرش رو بهم عطا کن...همین!."
این را گفتم و قرآن را باز کردم ... آیه را که دیدم ..آرامتر شدم... زیرلب زمزمه اش کردم :
" واعلموا ان الله مع المتقین "
وبدانید خدا همیشه یار پرهیزکاران است
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ_بے_برگے 🍁 قسمت42 الهه رحیم پور { آشوبَم ...آرامشَم تویی...} همانطور که روی مبل نشسته ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت43
الهه رحیم پور
هوا تاریک شده بود و میثاق هنوز برنگشته بود ... در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بودم که صدای اعلان های گوشی امرا شنیدم...
زیر شعله را کم کردم و به سمت اپن رفتم ... گوشی را برداشتم وصفحه اش را با نگرانی روشن کردم... میترسیدم مجددا پیامی از طرف آن شخصی باشد که صبح تماس گرفته بود ... اما نه ...نام سوگند بر صفحه نقش میبندد...
پیام را باز کردم و مشغول خواندن متن ارسالی شدم:
" سلام ثمر..خوبی؟ وقت کردی بهم یه زنگ بزن کار مهمی دارم... یادت نرره ها.."
با دست روی پیشانی ام ضربه خفیفی زدم و با خودم گفتم :
"ماجرای جدید شروع شد..."
دستم را به سمت آیکون تماس بردم تا ببینم سوگند از جانم چه میخواهد ...که صدای باز شدن در توسط کلید ، به گوشم رسید...
گوشی را روی اپن گذاشتم و به سمت در رفتم.. میثاق را دیدم درحالیکه در یک دستش دوجعبه پیتزا قرار داشت؛ در را با دستی دیگر بست و وارد خانه شد...
با صدایی گرفته "سلامی" کرد و گفت:
-عه ..من شام گرفتم... بو غذا میاد که...
به سمت در رفتم و سلامی گفتم ...یک تای ابرویم را بالا دادم و طلبکارانه ادانه دادم:
-من شام نخواستم آقای نعیمی ...لطفا بگو کجا رفتی یهو؟.. اونم تو اون حال و روز من!....
میثاق به سمت آشپزخانه رفت و جعبه های پیزا را روی اپن گذاشت ... دکمه بالایی پیراهنش را باز کردو در حالیکه به سمت اتاق میرفت گفت:
- نپررس ...چون نمیگم ... فقط بدون حلش کردم.
-حلش کردی ؟؟ با کی ؟ مگه تو میدونی کار کیه؟
- آره .
- خب کار کیه؟؟ کی منو اونجور تهدید کرده؟
- میخوای آبروشو ببرم؟ حساب کار دسش اومد دیگه چرا جار بزنم اسمشو؟
-چون این مسئله یه سرش به من مربوطه.. من داشتم از ترس سکته میکردم میثاااق.
-خبب منم بخاااطر تو رفتم سراااغ اون آدم.
- کار مهرناز بوده؟
-چرا هرچیو به اون ربط میدی ؟؟
- چون صداای یه زن و شنیدمم...
-گفتم که نهه.
- یارو زنگ زده میگه از زندگی فلانی برو بیرون... اومده تووخونموننن رفته تو اتاقققمون... عکس تورو گذاشته به عنوان نشونههه...اونوقت تو سه ساعته رفتی که خودت حلش کنی؟؟ من به پلیس اطلاع میدم...بیان بفهمن درِ خونه من چطورری باز شدده ؟ کی رفته وسط خونه زندگی من واسه من نشونه گذاشته.
میثاق گوشه چشمهایش را جمع کردو با عصبانیت فریاد زد:
- بییخوووود... وقتیی من میگم حلل شده یعنی حل شده ... تمااام.
- برای من حتی رفتار توعم حل نشددده چه برسه رفتار اون آدم.
جمله ام که تمام شد ، میثاق با عصبانیت به داخل اتاق رفت و در را محکم به هم کوبید ...
صدایم را کمی بالا بردم تا بشنود و گفتم:
- این کار یعنی دهنمو ببندددم؟
جوابی نشنیدم و این یعنی میثاق میخواست بحث ادامه پیدا نکند.
سرم حسابی درد میکرد و در تنم نای ایستادن نبود ... صندلی میزناهارخوری را کمی عقب کشیدم و نشستم... سرم را روی میز گذاشتم و مشغول فکر کردن شدم ...نمیخواستم قضاوتِ ندانسته بکنم ولی حسی درونی به من میگفت این ماجرا بی ربط به مهرناز نیست...اما اینکه او از انجام این دست رفتار هاو تهدیدها چه سودی میبرد ...نمیدانستم... اینکه آن عکس و تاریخ پشتش چه معنایی داشت را هم نمیدانستم...
حالا برعکس چند لحظه قبل ؛ امیدوار بودم باز هم تماس یا پیامی از آن شخص دریافت کنم تا شاید بتوانم ردی از او بیابم ...
دیگر هم سراغ میثاق نرفتم ، نمیخواستم بازهم دعوایی راه بیندازم... اینبار میخواستم مطمئن شوم و بعد تعیین تکلیف کنم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت43 الهه رحیم پور هوا تاریک شده بود و میثاق هنوز برنگشته بود ... در آشپز
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت44
الهه رحیم پور
{مَن به اندازه ی غم هایِ دلم پیر شدم..}
با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم ...ساعت ۷ونیم صبح بود.... از دیشب پشت میز خوابم برده بود ... حسابی کمر و گردنم گرفته بود...به زور از پشت صندلی بلند شدم ... با چشمانی نیمه باز و تنی خسته کتری را برداشتم و درونش تا نیمه آب ریختم ... کتری را روی صفحه چایساز گذاشتم و روشنش کردم ...
به سمت دستشویی رفتم تا سر وصورتم را بشویم و بعد هم به اتاق بروم و لباس هایم را بپوشم ...
درِ اتاق باز بود و معلوم بود میثاق یک ساعتی زودتر به دفتر رفته .
ذهنم حسابی درگیر بود ولی چاره ای نبود باید به مدرسه میرفتم...
➖➖➖➖➖➖
چند لقمه ای صبحانه خوردم و راهی مدرسه شدم ...
ساعت نزدیک ۸ بود و من پشت چراغ قرمز ایستاده بودم ... نگاهم را به ثانیه شمار چراغ دوخته بودم که با شنیدن صدایی سرم را برگرداندم ...
پسرکی کم سن و سال با صورتی نسبتا تپل که در دستان کوچکش فال حافظی بود پشت شیشه ماشین ایستاده بود ...
شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم:
- فال هات چنده پسرم؟
نگاه معصومانه اش را به چشمهایم دوخت ... سکوت کرد وسرش را پایین انداخت ...از میان فالهایش یکی را بیرون کشید و به سمتم گرفت...
فال را از دستش گرفتم و مجددا سوال کردم "نگفتی قیمت فالهاتو ..."
با صدایی گرفته و آرام گفت:
- یه آقایی حساب کرده ...
این را گفت و در چشم به هم زدنی از ماشین دور شد ... کنجکاو شدم و فال را باز کردم که ناگهان از میان برگه ی تا خورده یک کاغذ کوچک روی پایمافتاد ...
فرصت نشد کاغذ را باز کنم و صدای بوق ممتد ماشین های پشتی متوجهم کرد که چراغ سبز شده ...
فورا دنده را عوض کردم و راه افتادم ... کمی جلوتر که رفتم ...ماشین را کنار جدولی پارک کردم تا محتویات کاغذ کوچک را بخوانم ...
کاغذ را باز کردمو فقط با یک کلمه کوتاه مواجه شدم.
روی کاغذ با خطی درشت نوشته شده بود
" برادرسعید ؛ بایکوت ".
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت44 الهه رحیم پور {مَن به اندازه ی غم هایِ دلم پیر شدم..} با صدای آلارم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت45
الهه رحیم پور
نگاه گُنگم را به کاغذ کوچک در دستم دوخته بودم ... منظورش را نمیفهمیدم ... آیا این اسم یک کُد است ؟ یا واقعا چنین شخصی وجود دارد؟
اگر وجود دارد چه ارتباطی با من و میثاق دارد؟
چرا یک آدم ناشناس باید این کد را به این شیوه به من برساند؟
در افکار خود غرق بودم و حساب زمان از دستم در رفته بود... صدای زنگ موبایل که به گوشم رسید به خودم آمدم...
ساعت از ۸ گذشته بود و ریحانه پشت خط بود ...
گوشی را جواب دادم و بعد از کلی معذرت خواهی گفتم سریعا خودم را به مدرسه میرسانم ...
قبل از حرکت به سرم زد تا با خانم سالاری تماس بگیرم و بپرسم دیروز مهرناز زرین از چه ساعتی در دفتر حضور داشته...
شماره اش را گرفتم و چند لحظه بعد صدای مهربانش در گوشم پیچید:
-سلاام خانم شکیب ...خوبید؟
فورا در جواب حرفش گفتم:
-آرووم خانم سالاری ... کسی نفهمه با من داری حرف میزنی... در ضمن ببخشید..سلام .
صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
- چشم خانم... جان بفرمایید؟
- خانم سالاری .. یه سوال ازت دارم نمیخوام هیچکسس بفهمه که من زنگ زدم و این سوالو کردم ... میخوام راستش و بگی خب؟
- چشم خانم..شما جون بخواه .. جانم؟
- جونت سلامت.... بهم بگو دیروز خانم زرین از چه ساعتی اومد دفتر ؟
- اومم.. والا فک کنم ۷ونیم بود ..
- وسط تایم کاری از دفتر بیرون نرفت؟
- نه ... تا ساعت ۵ عصر همه دفتر بودیم.
-آهاان ...باشه... ممنونم .
- چیزی شده خانم؟
- نه عزیزم ... مشکلی نیست.
- ببخشید خانم فضولی نباشه! ... سوگند جون دیگه نمیان؟
- انشاءالله یکم اوضاع روحیش بهتر شه میاد... شما دعا کن ختم به خیر شه همه چی . فعلا .
- چشم رو چشمم ..خدانگه دار.
.........................................................
راز پشت راز .... نشانه پشت نشانه و ترس پشت ترس...
احساس میکردم در حساس ترین برهه زندگی ام هستم و این بدبیاری ها و نحوست ها قرار نیست سایه سنگینش را از سر زندگی ام بردارد...
حالا که فهمیدم مهرناز زرین آن کسی نبوده که تا خانه ام نفوذ کرده ...مسئله پیچیده تر و مبهم تر شده بود .
پس میثاق با چه کسی مسئله را به قول خودش حل کرده بود؟
آن عکس... این فال عجیب و غریب و این پنهان کاری میثاق ...کلاف این راز را حسابی سردرگرم کرده بود و من کسی را نداشتم تا معماها را برایم حل کند ...پس باید خودم دست به کار میشدم .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت45 الهه رحیم پور نگاه گُنگم را به کاغذ کوچک در دستم دوخته بودم ... منظور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت46 (اول)
الهه رحیم پور
{مَن در پی خویشم ...به تو برمیخورَم اما...}
میز شام را چیده و منتظر آمدن میثاق بودم... تصمیم عجیب و مهمی گرفته بودم ... میخواستم با تغییر رویه و روش کم کم راز های سر به مهر را کشف کنم .
در همین فکرها بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... به سمت تلفن رفتم و شماره سوگند را دیدم ... تازه یادم آمد که قرار بود به او زنگ بزنم ... سریع گوشی را برداشتم و گفتم:
-سلااام سوگند خوبی؟
-علیک سلام آبجی خانم ... مثلا قرار بود شما وقت کردی زنگ بزنی نه؟
-واای شرمندتم بخدا یادم رفت ... جانم حالا بگو.
- ثمر... مامان الان خونه نیست بهترین فرصت بود بهت زنگ بزنم ... میگم ..چرا هادی ۲ ماهه هییچ واکنشی از خودش نشون نمیده؟ مثلا من کارمو ول کردم..آبروم جلوی میثاق و عماد و اونهمه آدم رفت که چیی؟ بخاطر کی؟ اصلا به روی خودش نمیاره . خسته شدم ثمرر...
- میدونم عزیزم ... ولی بخدا من انقدر گرفتاری دارم اصلا وقت نکردم برم پیش هادی. اونهم خجالت میکشه چیزی بگه ... خصوصا اینکه رابطشم با عماد شکرآب شده...
-یعنی چی آخه؟ من چه گناهی کردم؟ من سالهاست باخودم جنگیدم که این عشق و بکُشم ...اگه قرار بود موفق بشم تاحالا شده بودم.
- راه نجات از این حال اینه که برگردیانتشاراتی.
- چییی؟
- گفتم برگرد سرکارت...جرم که نکردی... عاشق شدی و با جرات و شهامت ابرازش کردی... کسی باید خجالت بکشه که تو عاشق شدن ترسو بوده . نه تو...کار هم سرت و گرم میکنه هم حال روحتو خوب میکنه... هادی ام متوجه میشه که با یه آدم ترسو تو عشق طرف نیست.
- میثاق میذاره برگردم؟
-میثاق بامن ... برمیگردی سر کار ...تکلیفت هم به زودی مشخص میشه .
- مطمئنن ؟
- مطمئن . حالام برو ... میثاق الان میرسه.
-خداافظییی.
-خدانگه دارت.
➖➖➖➖➖
حدود نیم ساعت بعد از آماده شدن شام و تماسم باسوگند، صدای کلید انداختن باعث شد تا بفهمم میثاق رسیده... فورا به اتاق رفتمو جلوی آینه موهایمرا مرتب کردم ...دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم با کمی کرم پودر و لوازم آرایش خستگی صورتم را بپوشانم ...
میثاق واردخانه شد و باصدایی نسبتا بلند سلام کرد..
از اتاق بیرون آمدم و با رویی گشاده جواب سلامشرا دادم ...چشمانش رنگ تعجب گرفت وبا حالتی گنگ نگاهم کرد ... برای برطرف شدن تعجبش گفتم:
- خبب... مگه قراره همیشه قهر باشیم؟؟
میثاق کتش را دراورد و آستین پیرهنش را کمی تاکرد ... یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- معلومه که نه... خوشحالم که به این نتیجه رسیدی.
جلو رفتم و کیف و کتش را از دستش گرفتم ...و به سمت اتاق رفتم .
میثاق هم دست و رویی شست و هردو به آشپزخانه رفتیم.
نگاهی به میز شام انداخت و نگاهی هم به صورت من... با لبخندی پیروزمندانه گفت:
- داری بزرگ میشی خانم معلم ...بزرگ و البته زیباتر.
لبخندی زدم و گفتم:
-بالاخره دیگه ... گرچه شما مارو قابل ندونسی و از شَمّ پلیسیت نگفتی ولی خب وقتی مرد من به فکرم بود و خودش رفت پی این مسئله نامردیه که من بخوام اذیتش کنم .
- حالا اجازه هست از شامتون میل کنیم؟
- بفرماایید که منم حسابی گرسنه ام.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛