eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت70 الهه رحیم پور {از من اکنون طمع صبرودل وهوش مدار/کان تحمل که تو دیدی همه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی_برگی🍁 قسمت71 الهه رحیم پور تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم و حرفهای دلم را بر زبان جاری کنم ... نگاهم را قفل صورت میثاق کردم و گفتم: -منو نگا کن... چیشده؟ چه اتفاقاییه که داره میوفته؟ بعد ۵ سال میثاق؟؟؟ بعد ۵ ساال؟؟؟ چی داری میگی تو اصلا ؟ اینجا چیکار میکنی؟ من گیجم گنگم ... اصلا ... اصلا نمیفهمم چی داره میشه.. نمیدونم خوابم ..بیدارم ؟ اگه خوابم که چه کاابوس طولانی دارم میبینم ... اگه بیدارم که .... وای به روزگارم ... اشکهایم دیگر بی امان فرود می آمدند و نفسم به سختی بیرون می آمد، میثاق ، آب دهانش را قورت داد و هوایی بلعید و لب باز کرد..: - بیداری ثمر... بیداری... قربونت برم .. گریه نکن... میدونم ...میدونم که چه ظلمی به تو و بچم کردم ... میدونم که دیگه هییچ آبِ پاکی نمیتونه میثاق و طیب و طاهر کنه... من تا خرخره تو لجن فرو رفتم... تاخرخره.. ۵ سال سعی کردم با ، باج دادن به یه آدمِ بدبختِ بیگناه ... اونو قاتل جا بزنم ولی... ولی دیگه بریدم ..نتونستم... آره.. من هادی و کشتم... من نمیخواستم ... نمیخواستم بمیره... من فقط هُلش دادم ... تو دعوا آدما صدبار همدیگرو هل میدن ولی... فقط یه بار یکی میمیره... من نمیخواستم قاتل باشم ولی شدم... سرِ تو ... سر عشق تو... ثمر گریه که میکنی میخوام بمیرم .. تروخدا... میان حرفش پریدم ، دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم: -هیسسس! ادامه نده... ادامههه نده... به عشق و عاشق جماعت توهین نکن... تو جز جنون و دیوانگی و انحصار طلبی هیچییی از عشق حالیت نیست. پسس آبروی این کلمه رو نبر... خب؟ من ۵ سااله دارم گریه میکنم ... الان دیدی اشکامو؟ من بچه ی توو وجودمو بخاطر تو از دست دادم الان دیدییی اشکامو؟؟؟ من ذره ذره آب شدددم ... تو جلوو چشمم ۵ سال تموم رفتی و اومدی ... الان دیدی اشکامو؟ دیره آقای نعیمی... دیره... متهمی... متهم به قتل ... به قتللللل ... میفهمیی؟؟؟ -میفهمم ... میدونم کارم تمومه ... ثمر من دوست دارم ؛من فقط برا از دست ندادن تو دروغ گفتم... بخدا دوست دارم... تو ثمره‌ی عمر منی ... من فقط میترسیدم ... از نبودن تو میترررسیدم... از نداشتن تو... آره من انحصار طلبم .. من مجنونم .. من دیوونم ... ولی من تو دنیا فقط ترو داشتم لعنتی... فقط تورو.. نه پدری نه مادری نه هیچکس دیگه ای که حامیم باشه... پشتم باشه... من درس خونده بودم ... مدیر بودم... صدتا آدم زیر دستم سالها نون بردن سر سفرشون... من فقط یه نقطه ضعف داشتم ... اونم تو بودی... میدونستم اگر یکبار تو عمرم خطایی کنم که بی بازگشت باشه ... قطعا سرتوعه... تو ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی_برگی🍁 قسمت71 الهه رحیم پور تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم و حرفهای دلم را بر زبان جاری کن
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت72 الهه رحیم پور با هر کلمه ای که میثاق میگفت ... انگار لشگری در دلم پا میکوفتند... حالم را نمیفهمیدم... شوری اشکها را حس میکردم ولی نمیتوانستم جلویشان را بگیرم... دستهای لرزانم را روی میز جلوبردم ... انگشتهایم را قفل انگشتهای میثاق کردم و لکنت وار گفتم: - چ...چیشد..‌ که... دعواتون.. شد؟ میثاق دستانِ درهم قفل شده‌مان را بالا برد و بوسه بر انگشتانم زد... قطره اشکش روی دستم افتاد و ادامه داد: -چند روز بعد از تعطیلات عید که کارو شروع کردیم...برای تکمیل کردن کارای وام ،رفته بودم بانک .. گویا تو اون فاصله‌ای که من دفتر نبودم مهرناز زرین میاد که چک تصویه‌شو از هادی بگیره... وقتی میرسه دفتر ...میبینه خانم سالاری تو دفتر نیست و فقط سروصدای هادی و سوگنده که کل راهرو رو برداشته... حرفهاشونو میشنوه... سوگند داد و بیداد راه انداخته بود و به هادی میگفت تو دلت یه جا گیره که به من توجه نمیکنی.. تهدیدش میکرد که اگه اسم اون دختر و نگه آبروش و میبره... هادی ام ظاهرا خیلی مقاومت میکنه ولی... درنهایت اسم تو رو میگه.... مهرناز که اینا رو میشنوه سریع از دفتر میاد بیرون... چند وقت بعد به من زنگ میزنه و اولش سعی میکنه ناشناس بمونه ولی ... من از صداش شناختمش... ماجرا رو برای من تعریف میکنه..‌. منم که خونم به جوش اومده بود و داشتم از عصبانیت سکته میکردم ...فقط برای روشن شدن حقیقت ...یه ساعتی که هیچکس تو دفتر نبود جز من و هادی ...میرم سراغش... شرو میکنم به دادو هوار کشیدن ‌‌و ازش میخوام این حرفو اگه راسته تایید کنه اگرهم نه... با یه دلیل قانع کننده ردش کنه. هادی اما... با رنگ پریده و استرس... فقط سکوت میکنه.. منم... که حسابی عصبی و اشفته بودم... فقط هلش دادم و بهش گفتم گم شه از دفتر و زندگی ما بره بیرون... همین که هلش دادم ..پاش به پایه صندلی گیر کردو افتا زمین ... سرش خورد به گوشه میزش... وقتی افتاد زمین... چشاش باز مونده بود و خون از پشت سرش روون شده بود... از ترس داشتم‌سکته میکردم... هرچی صداش کردم.. جوابی نداد... نبضش و گرفتم و ..... فهمیدم تموم کرده. تو اون لحظه فقط تونستم هرچی رد و اثر از خودم هست و پاک کنم. بعدم وسایلمو گرفتم و از دفتر زدم بیرون.... همین که تو ماشینم نشستم تا سریع خودمو از محیط دور کنم... سینا نجفی و دیدم... نویسنده ای که مدتها با هادی کل کل داشت و حسابی ازش کفری بود... تنها چیزی که به ذهنم رسید این بودکه این ماجرا رو طوری جلوه بدم که همه چی بیوفته گردن اون... وقتی پلیس بعداز کلی بازجویی و رفت و آمد ، بجز سینا نجفی به هیچکس نرسید... فقط برای آروم شدن دل خودم .. گفتم بهش پول میدم تا بتونه دیه رو بده.. از اونورم سعی میکنم رضایت خالتو بگیرم... همه ماجرا همین بود... اما الان میدونم که تو آتیشِ فتنه‌ی زرین ... بالاخره هممون سوختیم... حق باتو بود .. من نباید از اول اونو وارد محیط کارم میکردم.. اون لحظه انقدر عصبی بودم که فکر نکردم شاید حتی زرین داره دروغ میگه... فقط میخواستم ببینم واقعااا رفیقِ چندین ساله ام که سالها ظاهر متدینی داشته... چشمش پیِ عشق و زندگیِ من بوده؟؟ من بد کردم... حالام دارم چوبشو میخورم... ولی کاش... کاش تو رم با خودم نابود نمیکردم ... شرمندتم ثمر... همین! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت72 الهه رحیم پور با هر کلمه ای که میثاق میگفت ... انگار لشگری در دلم پا میکو
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت73 الهه رحیم پور نگاهِ متحیرم را به میثاق دوخته بودم... باورم نمیشددد... دوست داشتم همان لحظه درِ آهنی اتاق را باز کنند و کارگردانی "کات" بدهد... کات بدهد تمامِ این فلسفه‌بافی های دهشتناک را.... کاش ‌.‌.. کاش میشد... به سختی لب باز کردم و رو به میثاق گفتم: -من ... من یک ماه قبل از عید اون سال... فهمیدم. هادی چشمش پی من نبود میثاق... تو خودتم اینو خوب میدونی... هادی فقط نمیتونست وقتی یک بار تو گذشتش عشق و تجربه کرده ... حالا با یه دختر دیگه ادای عاشقا رو دربیاره. وقتی تو و من باهم ازدواج کردیم... هادی برای همیشه ریشه‌ی دوست داشتن منو برید‌.‌. اون تو تموم سالهایی که من مجرد بودم و جلو چشمش بودم طوری رفتار نکرد که من حسی ازش دریافت کنم... اونوقت تو چطور تونستی بهش چنین تهمتی بزنی؟ تو چطور عاشقی هستی که هنوز تو ابتدایی ترین درسهای عاشقیت لنگ میزنی؟ تو منو به چشم مال میدیدی... نه یه انسان... و فکر میکردی هادی مالتو میخواد ازت بدزده.‌‌ متنفرم که انقدر تو عشق حقیری... امیدوارم اول خدا بعد هادی و خانوادش از سر تقصیراتت بگذرن... این را گفتم و با چشمهایی اشکبار ... و دیده ای تار ... اتاق را ترک کردم ... نگاه ممتد میثاق را پشت سرم حس میکردم ولی حتی لحظه ای گام های استوارم برای دور شدن از آن فضای مریض ، سست نشد ... میثاق مدتی بعد ، خانه ، ماشین و انتشاراتی را به نام من زد .. اما من تا الان که قریبِ ۸ ماه گذشته ، حتی لحظه ای از آن اموال استفاده نکردم ... وقتی فهمیدم میثاق مدتهای طویلی ، قولش به آقاحافظ را زیر پا گذاشته ‌.. همه‌ی آن دارایی ها را به پول تبدیل کردم و به جبران تمام آن سالها ، به همان خیریه بخشیدم ... دادگاهِ آخر ، با حضور همه‌ما برگزار شد ... میثاق در آن دادگاه محکوم به قصاص شد ... خاله مهین و عمو حمید تمام مدت دادگاه حتی لحظه ای به چشمهایم نگاه هم نکردند... میثاق ، نه ترسید نه از حال رفت نه داد و فریاد کرد ... حرفهایش را زد و از جایگاه متهم پایین آمد ... آرامشی که در نگاهش بود ... از جنس مرگ بود... راه رفتنش هم بوی مرگ میداد... همه چیز را کنار گذاشته بود و از همه‌ی تعلقاتش بریده بود... حتی از من ... دیگر نمیترسید .. مهرداد نوریان هم نتوانست با تعریف کردن ماجرای مینو ، حکم دادگاه را برگرداند... 🌟 نگاهم را از گنبد طلایی میگیرم و به کبوتر های سپیدرنگ چشم میدوزم ... جمعیت کم کم دارد زیاد میشود ... هوا هنوز تاریک است و قریب یک ساعتی تا اذان صبح مانده... امروز ... آفتاب نتابیده ... حکم اجرا میشود... دو روز است در حرم بست نشسته ام ... نه گریه میکنم نه التماس ... آقای مهربانم میدانم که این حکم ، حکم خداست ... میدانم که میثاق باید مجازات شود ... میدانم که در قصاص حیات است ... ولی ..‌ ... تو میدانی که میثاق ، دست پرورده‌ی زنی رنج دیده است .. زنی که از قفسِ آهنینِ خائنین گریخت و با خون دل فرزندش را بزرگ کرد... تورا به عزیزدردانه‌ی دلت قسم میدهم ... دل خاله مهینم را آرام کن ... و به او قدرت بخشش و گذشت بده ... من میثاق را برای خودم نمیخواهم ... ولی میدانم اگر هادی هم میتوانست لب باز کند و حرف بزند.. میثاق را میبخشید ... عقربه های ساعت انگار که با من سر جنگ داشته باشند.. به سرعت جلو میروند... تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشود ... دستهایم را مشت میکنم و روی قلبم میگذارم ... چادرم را روی صورتم میکشم تا نگاهم به ساعت نیوفتد ... صدای نقاره ها بلند میشود و بادی خنک چادرم را تکان میدهد.. قلبم با هر آوای نقاره ... محکم تر کوفته میشود ... انگار صدای قدمهای میثاق را که به سمت چارپایه‌ میرود را میشنوم... لرزش تنم بیشتر میشود .... صدای میثاق در سرم میپچد ... صدای تیک تیک ساعت گوشم را خرااش میدهد..‌ اگر "الله اکبر" اذان را بشنوم ... یعنی کار تمام شده... دستم را روی گوشهایم میگذارم و " یا امام رضا" را ترجیع بند کلامم میکنم ... چند لحظه بعد ... دستی را روی شانه ام احساس میکنم ... چادرم را از روی صورتم عقب میکشم و سرم را برمیگردانم ... یک خانمِ نسبتا مُسنی را میبینم که با لبخندی مهربانانه به چشمهایم نگاه میکند... گوشه‌ی چادرش را باد تکان میدهد و چشمهای سبزرنگش با دیدنم میدرخشد... لحظه ای میگذرد و نگاهِ متعجب و حال خرابم را که میبیند میپرسد: - ثمر خانم شمایی ؟؟ نگرانی ام صد چندان میشود... با صدایی لرزان میگویم: - بَ....بله؟؟ -خوبی عزیزم؟ میتونی با من بیای یه لحظه؟ -بِ ... بخشید ..کُ ‌‌...کُجا بیام؟ - پاشو بهت میگم... پاشو... دستم را میگیرد و با کمک او از جایم بلند میشوم... کفشهایم را از کنارم برمیدارم و به پا میکنم ... چند قدمی جلوتر میرویم که سر برمیگرداند و میگوید: -فکر کنم حاجتت براورده شده عزیزدلم...میتونی برگردی شهرت ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت73 الهه رحیم پور نگاهِ متحیرم را به میثاق دوخته بودم... باورم نمیشددد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت74 الهه رحیم پور متعجب چشمهایم را به صورتش میدوزم ... لب باز میکنم و میگویم: -حاجتم..؟؟ شما... از کجا میدونی من کی ام؟ حاجتم چیه؟ - من نمیشناسم شما رو ... من بخاطر شفای پسرم ... اومدم مشهد ... چند روزه میام حرم شما رو میبینم ... دیشب که بعد از کلی دعا خوندن و اشک ریختن تو همین حیاط حرم خوابم برد ... یه آقایی و خواب دیدم ... یه آقای جَوونی رو... اومد و نشونی شما رو بهم داد..‌ گفت دم اذون صبح بیام اینجا و بهتون بگم " عاشق باید بخشیدن و یادبگیره ... اونهام یاد گرفتن.." من نمیدونم جمله اش یعنی چی... ولی وقتی اومدم‌اینجا و شما رو دیدم ... تنم لرزید ... باید این پیغام و میرسوندم که رسوندم ... فکر کنم امام رضا گره کارتو باز کرده ... شما که براش عزیزی ..‌.برای من و پسرمم دعا کن ... جمله اش که تمام میشود بوسه ای بر گونه ام میکارد و میرود ... دهانم از حیرت باز میماند... در همین حین که نگاهم‌را به رفتن زن میدوزم ... صدای موبایلم را میشنوم ... یکدفعه تمام وجودم تهی میشود.. فورا گوشی را از کیف درمی آورم و انگشتم را روی صفحه میکشم.. صدای گریااان مامان مرضی از پشت تلفن به گوشم میرسد که با هق هق و فریاد میگوید: [-بخشششید ... مهین میثاقووو بخشیددد ثمرر..‌ بخشیید... ] ➖➖➖➖➖➖ ❤️یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِصاصُ فِی الْقَتْلى‏ الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى‏ بِالْأُنْثى‏ فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخیهِ شَیْ‏ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوف...»؛❤️ اى کسانى که ایمان آورده‌‏اید، درباره کشتگان بر شما قصاص مقرر شد. آزاد در برابر آزاد، بنده در برابر بنده و زن در برابر زن. پس هر کس که از جانب برادر خود عفو گردد باید که با خشنودى از پى اداى خونبها رود و آن‌را به وجهى نیکو بدو پردازد.(بقره .۷۸) ➖➖➖➖➖➖ به پایان آمد این دفتر ... حکایت همچنان باقیست‌‌... [ببخشیم تا بخشیده شویم.... 🌸❤] ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 134 ❤️ 💜نام رمان : عاکف 💜 🖤جلد سوم🖤 💚نام نویسنده: مرتضی مهدوی 💚 💙تعداد قسمت : نسخه pdf 💙 🧡ژانر: واقعی_امنیتی_گاندویی🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
4_5801084315206944752.pdf
6.57M
🇮🇷مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی «PDF» 👈مستندی از 👈 در مراکز امنیتی و هسته‌ای کشورمان 📌مستند داستانی امنیتی (سری سوم)... 📌به زودی سری چهارم منتشر خواهد شد.. منتظر باشید. 👈 🇮🇷نویسنده؛ مرتضی مهدوی ( عاکف سلیمانی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 135 ❤️ 💜نام رمان :عاکف 💜 🖤جلد چهارم🖤 💚نام نویسنده: مرتضی مهدوی(عاکف سلیمانی) 💚 💙تعداد قسمت : 72 💙 🧡ژانر:واقعی_امنیتی_گاندویی🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 135 ❤️ 💜نام رمان :عاکف 💜 🖤جلد چهارم🖤 💚نام نویسنده: مرتضی مهدوی(عاکف سلیمانی) 💚 💙ت
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی 🌀جلد چهار (سری چهارم) ✍قسمت ۱ و ۲ اما بعد... بریم سر اصل مطلب... جمعه/ اذان صبح/ منزل مادرم... آلارم گوشیم به صدا اومد... صدای دلنشین استاد مرحوم صفایی حائری هست که داره نکات دلنشینی رو درمورد غلام امام حسین فرمایش میکنه: «جُون غلام سیاهی از مایَملک ابوذر باقی مونده. بعد از اینکه آزاد شد غلام امیرالمؤمنین شد، وَ بعد غلام امام حسن شد وَ بعد از امام حسن هم غلام امام حسین بود. جُون پیر شده... در کربلا، وقتی علی اکبر از امام حسین اذن میدان خواست، حضرت اذن میدان داد! اما وقتی جناب جُون از او اذن میدان خواست، حضرت فرمود: من آزادت میکنم، برو کمی برای خودت زندگی کن. این غلام به امام حسین عرض کرد آقا، من چون چهره ام سیاه هست، بدنم بوی بد میده، بی اصل و نسبم نمیزاری برم برات بجنگم؟ خلاصه امام حسین بهش اذن میداد داد، او رفت و جنگ نمایانی کرد وَ شهید شد، امام حسین رفت بالای سرش.. دعایی کرد!جُون چهره اش سفید شد، بوی بدنش خوشبو شد و...» به زور بیدار شدم... آلارم گوشی رو قطع کردم و سپس نگاهی به ساعت انداختم. 5:03 صبح بود. از اتاقم اومدم بیرون دیدم مادرم داره قرآن میخونه. سلام علیکی کردم و رفتم مسواک زدم، بعدش وضو گرفتم آماده شدم برای اقامه نماز صبح. وقتی نمازم و خوندم، ده دقیقه ای رو وقت گذاشتم مطالب دو روز اخیری که ادمین ها در کانال خیمه گاه ولایت گذاشتن و به طور گذرا و چشمی چک کردم. همینطور که مشغول چک کردن محتوای کانال بودم، صدای در اومد... میدونستم مادرم هست. چون غیر از ما، کسی توی خونه نبود. گفتم: +بفرما حاج خانوم. مادرم در و باز کرد... نگاهی بهم انداخت گفت: _ قبول باشه نمازت. +فدای شما. قبول حق باشه. از شما هم قبول باشه. چیزی شده مادر؟ _امروز میری اداره؟ + نه دورت بگردم. میخوام یه تُوکِ پا برم خونه خودم. این مدت دوماه که از فوت فاطمه زهرا گذشته، بعد از اینکه به اصرار شما و حاج کاظم اومدم اینجا، فقط سه چهار بار به خونه خودم سر زدم. فکر کنم الآن کلی تار عنکبوت بسته. برم ببینم چه خبره و شارژ ماهیانه ی ساختمون و پرداخت کنم و یه کمی هم به کارام برسم! _کی میخوای بری؟ +چطور؟ _گفتم اگر زحمتی نیست، برو نون بگیر بیا باهم بشینیم صبحونه بخوریم. +چشم. اطاعت میشه حاج خانوم. آخه این که زحمت نیست، رحمته و وظیفه منه. بلند شدم لباسام و پوشیدم و رفتم دستور مادرم و انجام دادم، یه نون سنگک گرفتم برگشتم خونه. نشستیم دوتایی مشغول صبحونه خوردن شدیم... داشتیم صبحونه میخوردیم، مادرم گفت: _شب برمیگردی اینجا یا میری اداره؟ لیوان چای و گذاشتم روی میز، نگاهی به مادرم کردم، لبخندی زدم گفتم: +راستش و بخوای، حاج کاظم این مدت خیلی روی من زوم کرد.. دید نمیتونم خوب کار کنم و تمرکز داشته باشم، برای همین با ریاست صحبت کرد و قرار شد دو ماه من و بفرستن مرخصی! چون من جزء نیروهایی هستم که کمترین مرخصی رو تا الآن رفتم. _خداروشکر. خدا حفظ کنه حاج آقا کاظم رو که انقدر هواتو داره. +آره واقعا. _خدا رحمت کنه پدر شهیدت و، بعد از بابات، کاظم آقا عین برادر و خانومش زینب خانوم عین خواهر پشتم بودند تا شماهارو بزرگ کنم... مادرم آهی کشید و ادامه داد: _بعد از شهادت پدرت، خیلی تحت فشار مالی قرار داشتم. دیگه دیدم نمیتونم این وضعیت و تحمل کنم، چون تو و داداشت و دوتا خواهرت خرج داشتید! باید شکمتون و سیر میکردم! یادمه گاهی حتی توی خونمون یه لقمه نون نبود! تصمیم گرفتم برم کارگری! رفتم خونه این و اون کارگری کردم، خونه هاشون و تمیز کردم تا یه لقمه نون حلال در بیارم بزارم سر سفره بچه‌هام بخورن. خبرش به کاظم آقا رسید! همون شبش اومد خونمون! دیدم عصبیه! با خودم گفتم حتما اتفاقی افتاده... پشت سرش زینب خانوم اومد.. بهم اشاره زد چیزی نگم... یه هویی کاظم آقا صداش و برد بالا گفت« مگه من مرده‌م داری میری خونه این و اون کارگری؟ بیخود کردی رفتی خونه مردم نظافت کردی.» بعد یهویی ساکت شد سرش و انداخت پایین. از ادبیاتی که استفاده کرد خودش شرمنده شد. دیدم مادرم داره بغض میکنه... ادامه داد به حرفاش و گفت: _قسمم داد به حق پدر شهیدت علی، که دیگه نرم خونه مردم کارگری... گفت خرجتون و من میدم... تا بچه‌هات بزرگ بشن برن سرکار... تا اینکه پدربزرگت چند سال بعد فوت شد و زمین های اون و داییت تقسیم کرد و یه چیزی هم به ما رسید... خداروشکر دستمون رفت توی جیبمون و دیگه حاج کاظم و مدیون کردم که بهمون چیزی نده... چون نیاز نداشتیم... هیییی... بگذریم مادر. سرت و درد نیارم. حاج کاظم خیلی برای ما عزیزه.. خدا خیرش بده که تو رو توی این وضعیت تنها نمیزاره. +خدا بهشون عمر با برکت بده و عاقبت‌ بخیر بشن.