eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
ساعت قرار فرا رسید و عاصف با ماشین اداره رفت دنبال دختره. خودرویی که عاصف با اون رفت دنبال دختره، م
سر سوژه خیلی پایین بود. صورتش هم کلا نامعلوم. توی گوش خانوم شاکری گوشی ریزی بود. رفتم روی خطش و گفتم: «مینو، کمی سرت و بیار پایین تر دستاش و ببینم. از صورتش نتونستیم چیزی در بیاریم. کلاهم که سرشه و نمیشه دیدش اصلا.» ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی 🌀جلد چهار (سری چهارم) ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ خانوم شاکری سرش و آورد پایین تر، دستای اون مرد و از توی مانیتور دیدم. باید مچ گیری میکردم. دیدم اون آدم با لباس مندرس، اما دستکش های نو و تره تازه‌ای به دست داره و بهش نمیخوره دوره گرد و پلاستیک جمع کن باشه. برام عجیب بود. به خانوم شاکری گفتم: «سرت و بیار بالا، ازش حرف بکش. میخوام دندوناش و ببینم.» میخواستم ببینم دندوناش چه شکلی هست. سوژه حرفی نزد و فقط خم شد پلاستیک و از خانوم شاکری گرفت و شروع کردن به آرامی راه رفتن. اما یه هویی سرعتش تند شد. خانوم شاکری میگفت: «آقا آروم‌تر، من نمیتونم پا به پای شما راه بیام.» پنجاه متری که رفتن، مرده وسیله‌ها رو روی زمین گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه و برگرده نگاهی کنه فورا رفت. وقتی اون مرد رفت، به سهراب که در انتهای همون خیابون مستقر بود بیسیم زدم بره دنبالش. خانوم شاکری، رفت داخل یکی از خونه‌های امنی که در همون نزدیکی بود، تا همه چیز عادی و طبیعی جلوه کنه. بعد از ده دقیقه که فضا مثبت شد، مسیر و برگشت و اومد سمت ون. وقتی سوار ون شد گفتم: +خسته نباشید. _ممنونم. +لطفا خیلی زود تشریح کنید. _متاسفانه سوژه حتی نگاهم نکرد به من! +ظاهرا آدم چشم پاکی بود! خانوم شاکری و میرزامحمدی و حسن خندیدن. خانوم شاکری گفت: _پوست صورتش آفتاب نخورده و صاف و یکدست بود. هیچ اثر خستگی و سوختگی و سرما و گرما خورده‌ای که صورت یک کارگر داره، در اون وجود نداشت. ته ریش مرتب شده ای داشت. بوی زباله نمیداد. چندتا از بطری‌های داخل گونی رو که از پشت سرش راه میرفتم و مشخص بود چک کردم که هیچ اثری از کثیفی دور اون بطری نبود و معلوم بود تازه هست و دست نخورده و انگار خودش از توی خونه گرفته داخل اون گونی گذاشته. +تونستی دندونش و ببینی. _به طور کامل نه! چون حرفی نزد! اما رفت یه لحظه وسائل و بزاره زمین، انگار دهنش خشک شده بود کمی دهانش باز شد، تونستم دوتا از دندونای ردیف پایینش و ببینم که خرابی و عدم نظافت مثل زردی در اون نبود. معلوم بود به خودش میرسه! +بیشتر تشریح کنید _علیرغم اینکه کفشهای پاره‌ای داشت، اما جوراب نو و مرتبی به پا داشت. فورا رفتم روی خط سهراب: +سهراب / سهراب/ عاکف _بفرمایید عاکف +اعلام موقعیت و وضعیت کن. _ سوژه سوار تاکسی شده. +چشم ازش برنمیداری. این شخص کاملا مشکوکه. _دریافت شد. +تمام. راستش و بخواید کمی برای جون عاصف نگران بودم. نمیدونم چرا. چون نمیدونستیم طرف مقابلمون چه کسی هست و تموم موارد و فرضیه‌ها و تحلیل‌هایی که داشتیم، اتفاقات پیش رو رو برای من و تیمم غیرقابل پیش‌بینی میکرد. اینبار هدفم این بود تا از قول عاصف هم مطمئن بشم. برای همین وَ بخاطر اینکه یه وقت نخواد جلوی ما تظاهر کنه، به هیچ عنوان توی دکمه لباسش میکروفون کار نگذاشتیم. اما احتیاط شرط عقل بود و باید داخل تموم اتاق ها شنود کار میگذاشتیم تا بدونیم چه حرفهایی بین عاصف و دختره رد و بدل میشه. چون آدم که عاشق میشه، عقلش و از دست میده. میترسیدم عاصف همچنان بخواد به مسیر قبلیش ادامه بده، علیرغم اینکه قسم خورده بود از این دختره متنفر شده. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «صدای عاصف و دختره رو میخوام. تصویرشم بفرستید روی مانیتور.» خانوم میرزامحمدی تصویر و روی مانیتور برد، دیدم دختره داره برای عاصف عشوه میاد. از عاصف میپرسید ویلا برای خودته عزیزم؟ عاصف هم گفت بله رستا خانوم برای خودمه. اونم کلی ذوق مرگ میشد. عاصف و دختره روبروی هم دیگه روی مبل نشسته بودند. دختره بلند شد بیا سمت عاصف بشینه، عاصف گفت: +رستا خانوم، ما هنوز با هم محرم نشدیم و کنار هم بخوایم بشینیم زیاد خوب نیست، چون فعلا توی مرحله آشنایی هستیم. اجازه بده همچنان رعایت کنیم. _چشم. دختره نا امید از همه جا برگشت و نشست سرجاش. دیدم عاصف داره واقعا رعایت میکنه و میشه بهش اطمینان کرد و به معنای حقیقی کلمه پا روی دلش گذاشته. دقایقی باهم حرف زدن و منم دیگه خیالم جمع شده بود که عاصف گاف نمیده. همزمان دختره گفت: «من میرم نمازم و بخونم.» توی دلم گفتم چه خری هست این زنیکه. داره عاصف و قشنگ بازی میده و مثلا میخواد بگه من نماز میخونم. یه پیامک برای عاصف فرستادم: «یه گوشی ریز، زیر دکوری قندان روی میز روبروت هست. همه چیز آماده هست. بزارش توی گوشت تا نیومد.» عاصف بعد از خوندن پیام دور و برش و نگاهی کرد، خیز برداشت و رفت کاری که گفتم و انجام داد. بیسیم و گرفتم و به عاصف که گوشی ریزی توی گوشش بود گفتم: +عاصف جان صدای من و داری؟ سرفه ای کرد که یعنی: «بله.»
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
گفتم: «ما حواسمون به همه چیز هست. نگران نباش. تا الانم حرفی نزدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره! خوب گوش کن ببین چی میگم! بچه ها یخچال و پر کردن. خرت و پرت خواستی اون داخل هست. به نظرم برو تا نمازش و بخونه یه چیزی بردار بگیر بیار تا وقتی اومد بیکار نشینید.» عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.» خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت: «داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.» برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و درآورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامک‌های این پرونده بود گفتم: «مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.» دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.» فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوه‌ای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد. اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند. در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت: _فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم. عاصف خندید و گفت: +حالا که هنوز چیزی مشخص نیست.اومد من بمیرم و به هم نرسیم. _وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهره‌ت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟ +چطور؟ _آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشن‌ترین‌دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند. من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.» عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.» فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در » به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم. شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.» عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.» اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت: _واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟ +آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم. _یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟ +بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم. _باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟ +سمت فلسطین. _واقعا! +اوهوم. چطور مگه؟ _هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟ +آره. _راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟ رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.» عاصف سکسکه‌ش گرفت. منم خنده‌م گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت +راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم. _واقعا؟؟؟!!! +بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یک‌سری امور و بدم. _مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری.
رمـانکـده مـذهـبـی
گفتم: «ما حواسمون به همه چیز هست. نگران نباش. تا الانم حرفی نزدم تا ببینیم اوضاع از چه قراره! خوب گو
+وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم. از همون طرف میزنیم میریم به یه کشور پناهندگی میگیریم. دیگه دارم از همه همکارام و این مملکت متنفر میشم. دختره که انگار برق از کله ش پریده بود، دیگه چیزی نگفت. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت60💙 مهدیه:سلاااام از این طرفا.هیجی بابا دختره به این آقا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت61💙 ساعت ۶ عصر.... لباسامو پوشیدمو در آخر شالمو یه مدل خیلی قشنگ که بعد از کلی گشتن توی گوگل یاد گرفتم،بستم. حدود ساعت ۷ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن. چادر رنگیم رو سرم کردم چون قرار بود بعد شام مردونه و زنونه جدا بشه. داشتم با مهمون ها سلام و علیک میکردم که... _س سلام😳 سعی کردم آروم باشم. خوب هستین. اونم هول شد...خود خود هاشمی بوددد هاشمی:سس سلام خوب هستین.ان شاءالله خ خوش بخت ب بشین. بعد رفتم توی آشپز خونه. _زهراا زهرا:جانمم _اون آقاهه کیه؟ زهرا:اعع.نگفتم مگه بهت؟پسره عمه بزرگمه.استاد دانشگاهه.چون بابام بچه کوچک خانواده ست تقریبا با بابام ۱۰ ، ۲۰ سال اخلاف سنی داره.۵ تا عمه و ۳ تا عمو دارم. _ماشاءالله😅.آره.استاد دانشگاه ما هم هست.میگم...فعلا چیزی به هیچکس نگو یه چیزایی داره توی دلم سنگینی میکنه بعدا بهت میگم. زهرا:باشهه بعد شام منو راضیه پریدیم توی اتاق و شالمو در آوردم تا اون که توی آرایش گری یکم مهارت داشت(چون خالش آرایشگره و راضیه یه ماهی رو پیش اون بود)آرایشم کرد و آخر سر هم شالمو به همون مدل بستم و رفتیم پایین. آهنگ های مجاز و صداش هم در حدی که همه بشنویم پخش می‌شد و خیلیییی بلند نبود. بعد مراسم.. حسابی خسته بودمو یه تیشرت شلوار راحتی پوشیدمو گرفتم خوابیدم😴 صبح نتونستم برا نماز شب بیدار بشم ولی برا نماز صبح بیدار شدمو بعدش شروع کردم به قرآن خوندن تا...ساعت پنج و نیم.بعدش گرفتم خوابیدم. بیدار شدمو دست و صورتمو شستم.سریه چند تا لقمه صبحونه خوردم. مامان:میترکی بچه.چخبرته خب. _باید برم دانشگاه. مامان:خبریه؟ خیلی راحت گفتم. _یه استاد بیشعور ازم خاستگاری کرده میخوام اون درسمو با یه استاد دیگه بردارم.... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت61💙 ساعت ۶ عصر.... لباسامو پوشیدمو در آخر شالمو یه مدل خ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت62💙 اون درسمو با استاد شجاعی برداشتم که خیلی از تدریسش تعریف میکردن.ظاهرا میگفتن ۲۸ سالشه.شنبه ها و سه شنبه ها رو با اون برداشتم.... جهازم آماده بود و امروز قرار بود ببریم و بچینیم.از مکان خونمون خوشم میومد.جای قشنگی بود...آشپز خونه قشنگ و مجهزی هم داشت.خلاصه با کمک زهرا و راضیه و ریحانه و مادر جان و مادر شوهر جان😂،خونه رو چیدیم.داشتم ذوق مرررگ میشدم😍😍 شب شد و همونجا املت با نون سنگک خوردیمو موقع رفتن شد. رفتم وسایلمو جمع کنم که مامان گفت.. مامان:تو کجا؟ _بریم خونه دیگه. مامان:از همین لحظه به بعد خونت اینجاست. _حالا یه امشبو بیام. مامان:اصلا.مگر اینکه تو خیابونا بخوابی. _بااااشععععه😊 رفتیم توی اتاقمون. محسن:رقیه جان من یهو برق گرفتتم. _ج جانم محسن:دوباره یه مامورت سخت دارم. _چند وقته؟ محسن:یه هفته. _امم..کیه؟ محسن:آخر همین هفته. _دلم برات تنگ میشه. محسن:خب عزیز من.منم دلم برات تنگ میشه. _چیکار میخواین بکنین؟ محسن:نه نه نه نه نه دیگههه☝️🏻فوضولی موقوف😂 _اععع اینجوریاست باشه..امشب اولین و آخرین روز زندگی مشتکمونه😂 محسن:خب حالا میگم.باند مواد مخدرن.مخفیگاهشونو پیدا کردیمو و باید سه روز قبل اومدن اون اصلیه اونجا مستقر باشیم که کسی در نره..همین. _آها....🤔 محسن:خب؟ _هیچی دیگه بخوابیم.شبت بخیر. محسن:شب بخیر عزیز دل من❤️ 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت62💙 اون درسمو با استاد شجاعی برداشتم که خیلی از تدریسش ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت63💙 🌱《محسن》🌱 صبح بیدار شدمو رقیه هم برای نماز بیدار کردم‌بعدش درباره هم حرف زدیمو انقدر که خندیدیم اشکمون در اومد😂ساعت حدود ۶ بود که خوابم گرفت و خوابیدم. ساعت ۱۰ بود که بیدار شدم و با دیدن ساعت توی جام خشک شدم😳 رفتم دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پیش رقیه. _بههه خانم خانما.چه میکنی؟ رقیه:سلاااام.خوبی.بنظر خودت من با یه چاقو و سیب زمینی چیکار میتونم بکنم؟ _قانع شدم😐 رقیه:صبحونه آمادست.. _تو نخوردیی؟ رقیه:یه کوچولو خوردم.بقیه شو میخوام با تو بخورم.... 🌱《رقیه》🌱 یهو گوشیش زنگ خورد محسن:الو جانم.. ..... محسن:چییییی؟ .... محسن:باشه باشه اومدم خدافظ محسن:نفوذیمون گفته رئیس باند امروز میاد و باید همین امروز دستگیرش کنیم. _برای ناهار بر میگردی؟ محسن:فکر نکنم _باشه خدانگهدارت❤️ محسن:خدافظ بعد از رفتنش میز صبحونه رو جمع کردم و یکم سیب زمینی اضافه کردمو.به برنج های خیس داده شده هم برنج اضافه کردم.قیمه برای ۹ نفر کافی بود. زنگ زدم به مامان و گفتم امروز ناهار بیان دور هم باشیم. بعد به زهرا زنگ زدم. بعدشم به مادر شوهر عزیییزم زنگ زدم😂❤️ ساعت ۱۱ و نیم بود که تقریبا همه اومدن و دور هم جمع بودیم. مامان:محسن نمیاد؟ _یه ماموریت یهویی پیش اومد رفت.برا ناهار هم نمیاد. مامان:خدا پشت و پناهش باشه _الهی آمین سفره رو با ریحانه و زهرا انداختیم و با تعریف های بقیه از غذا،غذارو نوش جان کردیم... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت63💙 🌱《محسن》🌱 صبح بیدار شدمو رقیه هم برای نماز بیدار کردم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت64💙 فردای آن روز... از مغازه که برگشتم یکی دو نفر رو دم در خونه دیدم. _ببخشید کاری داشتین؟ یکی از مرد ها:خانم کرامتی؟ _بفرمایید امرتون؟ همون مرد:همسرتون مجروح شدن و به ما گفتن که ببریمتون پیشش؟ یه لحظه قلبم وایستاد ولی طوری که لرزش صدام معلوم نباشه گفتم.. _من چطور باید به شما اعتماد کنم؟ یه مرد دیگه گفت:میتونید نکنید.بچه ها بریم با خود جناب سرهنگ بیایم. _امم.خب اگر میگید پلیسید کارت شناساییتون؟ همون موقع یه زن از پشت اومد... زنه:جم بخوری زدمت.یالا در رو باز کن برو تو.. توی دلم خیلی ذکر گفتم و بیشتر نگران محسن بودم.با جدیت گفتم.. _همچین کاری نمیکنم. زنه انگار آتیش گرفت... زنه:اینجا من میگم کی چیکار میکنه. یکی از مرد ها:خب جیباشو بگرد پیدا کن. کوچه خلوت خلوت بود.(آخه دم غروبه،اینم از شانس ماست دیگه.)چسبوندم به دیوار و از توی کیفم کلید رو در آورد. رفتیم داخل و خانمه نشوندم روی مبل و مرد ها هم خونه رو زیر رو میکردن. یکی از مردها که عصبانی بود گفت.. آقاهه:کجاست لعتتییی _چی؟ آقاهه:هارد میدونی یعنی چی؟هارد _اولن که بله.دومن که اگر بدونم هم چرا باید به شما بگم؟ اقاهه:چون الان جونت کف دست ماست.. _خب که چی؟وای من خیلی ترسیدم.(واقعا ترسیده بودم😬) خیز برداشت سمتم و میخواست یکی بزنه در گوشم که جلوشو گرفتن. با یه لبخند تمسخر آمیز سرم پایین بود. بعدش که چیزی پیدا نکردن خانمه دستور رفتن داد.(یعنی رئیسشون اون بود؟) بلندم کردن و بردنم بیرون تا سوار دویست و شیش مشکی رنگ با شیشه دودی بکنن که الان فرصت خوبی برا کاراته بازی بود. اول با یه حرکت چاقو خانمه رو انداختمش و بعدش هم چند تا مشت و لگد خوشگل به یکی از اون مرد ها زدم. چند نفر به یه نفر؟ راننده هه از ماشین پیاده اومد سمتم که قبل اومدنش بلاخره یکی پیدا شد.ولی قبل اینه چهرشو ببینم راننده یکی از به ساق پام و افتادم زمین.سرم خورد به رینگ ماشین و در آخرین لحظات قیافه لطفی رو دیدم و بعد خاموشی مطلق... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت64💙 فردای آن روز... از مغازه که برگشتم یکی دو نفر رو دم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت65💙 🌱《لطفی》🌱 مامان:علیرضا جان.قربون دستت امشب مهمون داریم.برو یه کیلو سیب و پرتقال بخر. _به روی چشمممم. مامان:چشمت بی بلا. داشتم از پیش حاج اکبر(میوه فروش)برمیگشتم که توی کوچه یه زن رو دیدم که با چند تا مرد درگیره. خودمو رسوندم بهشونو حالا اون خانمه رو در حالی دیدم که چشماش داشت بسته میشد. یکی از مرد ها رو ناکار کردم ولی دو تای دیگه خیلی هیکلی بودن. کاری از دستم بر نیومد و خودمم گرفتار شدم. اون خانمه که چهرش خیلیی آشنا بود رو انداختن توی صندوق و من رو هم به زور نشوندن بین اون دوتا مرد هیکلی.یه خانم که همراهشون بود صندلی جلو نشست.اینها کین؟ _بیشعورای نفهم،خانمه سرش خورده به رینگ،باید ببریمش بیمارستان. یکی زدن به پهلومو.. مرده:هوووووی.درست حرف بزن. خانمه:احمقا اینو چرا آوردین؟همونجا کارشو تموم میکردین دیگه. _از شما بی عرضه ها هیچی بر نمیاد. مرده:دیگه داری پروو میشی. خانمه:بپیچ سمت راست.. راننده:این ور برا چ.. خانمه:حرف نباشه. رفتیم خارج از شهر و یهو ماشین وایستاد.پیاده شدن و کشیدم بیرون و چون دستام از پشت بسته بود تعادلمو از دست دادم و با مخ رفتم تو زمین... _آخ خانمه:چیشدد آقای لطفی؟ _شما؟ خانمه:گفته بود که خیلی فضولی _کی؟ خانمه:انتظار داری بگم الان من؟ سکوت کردم که رو به مرد ها گفت... خانمه:یکم حالشو جا بیارین بعد بیاین که بریم. انقد زدنم که حس میکردم الانه که دست و پام ازم جدا بشن.. وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم. یه مرد و زنی کنار تختم نشسته بودن که با دیدن چشمای باز من با لحجه شیرازی گفتن.. مرده:اع بالاخره بهوش اومدی.الحمدالله.داداش بد زدنتا..فقط یه کاری کن برا من دردسر نشه.مسافرم _شما کی هستین؟ مرده:مسافریم.داشتیم از تهران بر میگشتیم که شما رو گوشه خیابون دیدیم.گفتیم بیاریمتون اینجا... _ممنونم،زحمت کشیدین. بعد از رفتن اونها یکی دو تا پلیس وارد شدن... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت65💙 🌱《لطفی》🌱 مامان:علیرضا جان.قربون دستت امشب مهمون داری
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت66💙 پلیس بزرگتره:خب آقای...؟ _علیرضا لطفی پلیسه:آقا علیرضا.چه اتفاقی افتاده؟ _خیلی شرمنده ام.ولی میشه قبلش به مادرم خبر بدم؟نگرانه. پلسه:بله بفرمایید. زنگ زدم به مرضیه. _الو مرضیه خوبی. مرضیه:مامان جون.مامان جون.علیرضاست. مامان:الو علیرضا خوبی. _سلام مامان جان.الحمدالله خوبم،میام خونه تعریف میکنم.نگران نباشید. مامان:قربونت برم من.خداحافظ مادر.. پلیسه:خب من مسلمی هستم.میشنوم،چه اتفاقی افتاده؟ _طرفای غروب بود که مادرم گفت برم میوه بخرم.تو راه برگشت درگیری یه خانم با چند تا آقا و یه خانم دیگه دیدم.رفتم جلو و یه خانمه رو در حالی دیدم که افتاده زمین.با بقیه درگیر شدن و در آخر با یه حرکت انداختنم توی ماشین و بردنم همون جایی که منو پیدا کردین،خارج از شهر‌. آقای مسلمی: اون خانمی که افتاده بود چی شد؟ _انداختنش توس صندوق بردنش. آقای مسلمی:میشناختیش؟ _امم...چهرشون خیلی آشنا بود...آهااا..خانم کرامتی...آره خودش بود آقای مسلمی:کرامتی؟؟ _بله بله. آقای مسلمی:اسم کوچیکشون رو میدونی؟ _اسمش...فکر می‌کنم رقیه کرامتی بوده🤔 آقای مسلمی:چیییییی!!الان میام. رفت کنار در و زنگ زد به یکی. آقای مسلمی:اه.چرا جواب نمیدی😣 دوباره زنگ زد. آقای مسلمی:الو زهرا جان خوبی. ..... آقای مسلمی:از محسن و رقیه خبر داری؟ ..... آقای مسلمی:باشه قربونت.خدافظ. اومد سمت من... آقای مسلمی:خب..شما میتونین برین.فقط فردا برا تکمیل پرونده تشریف بیارین کلانتری. داشت میرفت که یهو انگار چیزی یادش اومده گفت.. آقای مسلمی:فقط..شما از کجا میشناختینش؟ _هم دوست خواهر زاده مَن و هم توی اون دانشگاهی که من مسئول بسیجشم درس میخونن. آقای مسلمی:خب باشه.خدانگهدار. _خداحافظ. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت66💙 پلیس بزرگتره:خب آقای...؟ _علیرضا لطفی پلیسه:آقا علیر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت67💙 🌱《رقیه》🌱 کم کم چشمامو باز کردم و به خاطر گرد و خاک چند تا سفره پشت سر هم کردم. صدای در اومد و توی تاریکی چیزی نمیتونستم ببینم.صدای خانمی سکوت توی اون تاریکی رو شکست. خانمه:پس بالاخره بیدار شدی؟پاشو بریم پیش شوهرت. سرفه نمیذاشت حرف بزنمو برا همین بلند شدم. سرمم داشت منفجر میشد.دستی به سرم کشیدم که حس کردم دستم خیسه و وقتی دستمو پایین آوردم کل دستم خونی شده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟آهااا..اون مرد ها...خانما...و آقای لطفی که اومد برا کمک.... رسیدیم به اتاقی و در اتاقو باز کردن. خانمه:بفرمایید.اینم خانمت که دلتنگیت بر طرف بشه. با بهت به دور و برم نگاه میکردم که محسنو غرق خون گوشه دیوار دیدم. دویدم سمتش.. _چه اتفاقی افتاده براات😭لعنتیا شما کیین؟😭 ظاهرا تیر خورده بود.. با صدای گرفته و از ته چاهش گفت.. محسن:من خوو..ب..م _مشخصه.حرف نزنی برات بهتره.چه اتفاقی افتاده برات.تیر خوردی؟ محسن:آره پایین تر از قلبش و ظاهرا کمرش تیر خورده بود و با توجه به دوره حلال احمری که دیدم،مجبور شدم چادرمو در بیارمو زخماشو ببندم.خداروشکر مانتو خیلیی بلند بود. چشماش کم کم داشت بسته میشد.. _محسن جانم دووم بیار😭... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛