رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت62💙 اون درسمو با استاد شجاعی برداشتم که خیلی از تدریسش ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت63💙
🌱《محسن》🌱
صبح بیدار شدمو رقیه هم برای نماز بیدار کردمبعدش درباره هم حرف زدیمو انقدر که خندیدیم اشکمون در اومد😂ساعت حدود ۶ بود که خوابم گرفت و خوابیدم.
ساعت ۱۰ بود که بیدار شدم و با دیدن ساعت توی جام خشک شدم😳
رفتم دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پیش رقیه.
_بههه خانم خانما.چه میکنی؟
رقیه:سلاااام.خوبی.بنظر خودت من با یه چاقو و سیب زمینی چیکار میتونم بکنم؟
_قانع شدم😐
رقیه:صبحونه آمادست..
_تو نخوردیی؟
رقیه:یه کوچولو خوردم.بقیه شو میخوام با تو بخورم....
🌱《رقیه》🌱
یهو گوشیش زنگ خورد
محسن:الو جانم..
.....
محسن:چییییی؟
....
محسن:باشه باشه اومدم خدافظ
محسن:نفوذیمون گفته رئیس باند امروز میاد و باید همین امروز دستگیرش کنیم.
_برای ناهار بر میگردی؟
محسن:فکر نکنم
_باشه خدانگهدارت❤️
محسن:خدافظ
بعد از رفتنش میز صبحونه رو جمع کردم و یکم سیب زمینی اضافه کردمو.به برنج های خیس داده شده هم برنج اضافه کردم.قیمه برای ۹ نفر کافی بود.
زنگ زدم به مامان و گفتم امروز ناهار بیان دور هم باشیم.
بعد به زهرا زنگ زدم.
بعدشم به مادر شوهر عزیییزم زنگ زدم😂❤️
ساعت ۱۱ و نیم بود که تقریبا همه اومدن و دور هم جمع بودیم.
مامان:محسن نمیاد؟
_یه ماموریت یهویی پیش اومد رفت.برا ناهار هم نمیاد.
مامان:خدا پشت و پناهش باشه
_الهی آمین
سفره رو با ریحانه و زهرا انداختیم و با تعریف های بقیه از غذا،غذارو نوش جان کردیم...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت63💙 🌱《محسن》🌱 صبح بیدار شدمو رقیه هم برای نماز بیدار کردم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت64💙
فردای آن روز...
از مغازه که برگشتم یکی دو نفر رو دم در خونه دیدم.
_ببخشید کاری داشتین؟
یکی از مرد ها:خانم کرامتی؟
_بفرمایید امرتون؟
همون مرد:همسرتون مجروح شدن و به ما گفتن که ببریمتون پیشش؟
یه لحظه قلبم وایستاد ولی طوری که لرزش صدام معلوم نباشه گفتم..
_من چطور باید به شما اعتماد کنم؟
یه مرد دیگه گفت:میتونید نکنید.بچه ها بریم با خود جناب سرهنگ بیایم.
_امم.خب اگر میگید پلیسید کارت شناساییتون؟
همون موقع یه زن از پشت اومد...
زنه:جم بخوری زدمت.یالا در رو باز کن برو تو..
توی دلم خیلی ذکر گفتم و بیشتر نگران محسن بودم.با جدیت گفتم..
_همچین کاری نمیکنم.
زنه انگار آتیش گرفت...
زنه:اینجا من میگم کی چیکار میکنه.
یکی از مرد ها:خب جیباشو بگرد پیدا کن.
کوچه خلوت خلوت بود.(آخه دم غروبه،اینم از شانس ماست دیگه.)چسبوندم به دیوار و از توی کیفم کلید رو در آورد.
رفتیم داخل و خانمه نشوندم روی مبل و مرد ها هم خونه رو زیر رو میکردن.
یکی از مردها که عصبانی بود گفت..
آقاهه:کجاست لعتتییی
_چی؟
آقاهه:هارد میدونی یعنی چی؟هارد
_اولن که بله.دومن که اگر بدونم هم چرا باید به شما بگم؟
اقاهه:چون الان جونت کف دست ماست..
_خب که چی؟وای من خیلی ترسیدم.(واقعا ترسیده بودم😬)
خیز برداشت سمتم و میخواست یکی بزنه در گوشم که جلوشو گرفتن.
با یه لبخند تمسخر آمیز سرم پایین بود.
بعدش که چیزی پیدا نکردن خانمه دستور رفتن داد.(یعنی رئیسشون اون بود؟)
بلندم کردن و بردنم بیرون تا سوار دویست و شیش مشکی رنگ با شیشه دودی بکنن که الان فرصت خوبی برا کاراته بازی بود.
اول با یه حرکت چاقو خانمه رو انداختمش و بعدش هم چند تا مشت و لگد خوشگل به یکی از اون مرد ها زدم.
چند نفر به یه نفر؟
راننده هه از ماشین پیاده اومد سمتم که قبل اومدنش بلاخره یکی پیدا شد.ولی قبل اینه چهرشو ببینم راننده یکی از به ساق پام و افتادم زمین.سرم خورد به رینگ ماشین و در آخرین لحظات قیافه لطفی رو دیدم و بعد خاموشی مطلق...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت64💙 فردای آن روز... از مغازه که برگشتم یکی دو نفر رو دم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت65💙
🌱《لطفی》🌱
مامان:علیرضا جان.قربون دستت امشب مهمون داریم.برو یه کیلو سیب و پرتقال بخر.
_به روی چشمممم.
مامان:چشمت بی بلا.
داشتم از پیش حاج اکبر(میوه فروش)برمیگشتم که توی کوچه یه زن رو دیدم که با چند تا مرد درگیره.
خودمو رسوندم بهشونو حالا اون خانمه رو در حالی دیدم که چشماش داشت بسته میشد.
یکی از مرد ها رو ناکار کردم ولی دو تای دیگه خیلی هیکلی بودن.
کاری از دستم بر نیومد و خودمم گرفتار شدم.
اون خانمه که چهرش خیلیی آشنا بود رو انداختن توی صندوق و من رو هم به زور نشوندن بین اون دوتا مرد هیکلی.یه خانم که همراهشون بود صندلی جلو نشست.اینها کین؟
_بیشعورای نفهم،خانمه سرش خورده به رینگ،باید ببریمش بیمارستان.
یکی زدن به پهلومو..
مرده:هوووووی.درست حرف بزن.
خانمه:احمقا اینو چرا آوردین؟همونجا کارشو تموم میکردین دیگه.
_از شما بی عرضه ها هیچی بر نمیاد.
مرده:دیگه داری پروو میشی.
خانمه:بپیچ سمت راست..
راننده:این ور برا چ..
خانمه:حرف نباشه.
رفتیم خارج از شهر و یهو ماشین وایستاد.پیاده شدن و کشیدم بیرون و چون دستام از پشت بسته بود تعادلمو از دست دادم و با مخ رفتم تو زمین...
_آخ
خانمه:چیشدد آقای لطفی؟
_شما؟
خانمه:گفته بود که خیلی فضولی
_کی؟
خانمه:انتظار داری بگم الان من؟
سکوت کردم که رو به مرد ها گفت...
خانمه:یکم حالشو جا بیارین بعد بیاین که بریم.
انقد زدنم که حس میکردم الانه که دست و پام ازم جدا بشن..
وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم.
یه مرد و زنی کنار تختم نشسته بودن که با دیدن چشمای باز من با لحجه شیرازی گفتن..
مرده:اع بالاخره بهوش اومدی.الحمدالله.داداش بد زدنتا..فقط یه کاری کن برا من دردسر نشه.مسافرم
_شما کی هستین؟
مرده:مسافریم.داشتیم از تهران بر میگشتیم که شما رو گوشه خیابون دیدیم.گفتیم بیاریمتون اینجا...
_ممنونم،زحمت کشیدین.
بعد از رفتن اونها یکی دو تا پلیس وارد شدن...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت65💙 🌱《لطفی》🌱 مامان:علیرضا جان.قربون دستت امشب مهمون داری
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت66💙
پلیس بزرگتره:خب آقای...؟
_علیرضا لطفی
پلیسه:آقا علیرضا.چه اتفاقی افتاده؟
_خیلی شرمنده ام.ولی میشه قبلش به مادرم خبر بدم؟نگرانه.
پلسه:بله بفرمایید.
زنگ زدم به مرضیه.
_الو مرضیه خوبی.
مرضیه:مامان جون.مامان جون.علیرضاست.
مامان:الو علیرضا خوبی.
_سلام مامان جان.الحمدالله خوبم،میام خونه تعریف میکنم.نگران نباشید.
مامان:قربونت برم من.خداحافظ مادر..
پلیسه:خب من مسلمی هستم.میشنوم،چه اتفاقی افتاده؟
_طرفای غروب بود که مادرم گفت برم میوه بخرم.تو راه برگشت درگیری یه خانم با چند تا آقا و یه خانم دیگه دیدم.رفتم جلو و یه خانمه رو در حالی دیدم که افتاده زمین.با بقیه درگیر شدن و در آخر با یه حرکت انداختنم توی ماشین و بردنم همون جایی که منو پیدا کردین،خارج از شهر.
آقای مسلمی: اون خانمی که افتاده بود چی شد؟
_انداختنش توس صندوق بردنش.
آقای مسلمی:میشناختیش؟
_امم...چهرشون خیلی آشنا بود...آهااا..خانم کرامتی...آره خودش بود
آقای مسلمی:کرامتی؟؟
_بله بله.
آقای مسلمی:اسم کوچیکشون رو میدونی؟
_اسمش...فکر میکنم رقیه کرامتی بوده🤔
آقای مسلمی:چیییییی!!الان میام.
رفت کنار در و زنگ زد به یکی.
آقای مسلمی:اه.چرا جواب نمیدی😣
دوباره زنگ زد.
آقای مسلمی:الو زهرا جان خوبی.
.....
آقای مسلمی:از محسن و رقیه خبر داری؟
.....
آقای مسلمی:باشه قربونت.خدافظ.
اومد سمت من...
آقای مسلمی:خب..شما میتونین برین.فقط فردا برا تکمیل پرونده تشریف بیارین کلانتری.
داشت میرفت که یهو انگار چیزی یادش اومده گفت..
آقای مسلمی:فقط..شما از کجا میشناختینش؟
_هم دوست خواهر زاده مَن و هم توی اون دانشگاهی که من مسئول بسیجشم درس میخونن.
آقای مسلمی:خب باشه.خدانگهدار.
_خداحافظ.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت66💙 پلیس بزرگتره:خب آقای...؟ _علیرضا لطفی پلیسه:آقا علیر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت67💙
🌱《رقیه》🌱
کم کم چشمامو باز کردم و به خاطر گرد و خاک چند تا سفره پشت سر هم کردم.
صدای در اومد و توی تاریکی چیزی نمیتونستم ببینم.صدای خانمی سکوت توی اون تاریکی رو شکست.
خانمه:پس بالاخره بیدار شدی؟پاشو بریم پیش شوهرت.
سرفه نمیذاشت حرف بزنمو برا همین بلند شدم.
سرمم داشت منفجر میشد.دستی به سرم کشیدم که حس کردم دستم خیسه و وقتی دستمو پایین آوردم کل دستم خونی شده بود.
چه اتفاقی افتاده بود؟آهااا..اون مرد ها...خانما...و آقای لطفی که اومد برا کمک....
رسیدیم به اتاقی و در اتاقو باز کردن.
خانمه:بفرمایید.اینم خانمت که دلتنگیت بر طرف بشه.
با بهت به دور و برم نگاه میکردم که محسنو غرق خون گوشه دیوار دیدم.
دویدم سمتش..
_چه اتفاقی افتاده براات😭لعنتیا شما کیین؟😭
ظاهرا تیر خورده بود..
با صدای گرفته و از ته چاهش گفت..
محسن:من خوو..ب..م
_مشخصه.حرف نزنی برات بهتره.چه اتفاقی افتاده برات.تیر خوردی؟
محسن:آره
پایین تر از قلبش و ظاهرا کمرش تیر خورده بود و با توجه به دوره حلال احمری که دیدم،مجبور شدم چادرمو در بیارمو زخماشو ببندم.خداروشکر مانتو خیلیی بلند بود.
چشماش کم کم داشت بسته میشد..
_محسن جانم دووم بیار😭...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت67💙 🌱《رقیه》🌱 کم کم چشمامو باز کردم و به خاطر گرد و خاک چ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت68💙
..._خدایا "خودت کمک کن"😭
همون خانم و با دو تا مرد هیکلی اومدن داخل..
خانمه:خب آقای ابراهیمی،اگر خیلی زنتو دوسش داری بهتره جای هارد ها رو بگی.
_همچین کاری رو نمیکنه.
خانمه:ببند دهنتو.خیلی داری پرو میشی.
_و اگر نبندم؟
خانمه:با یه تیر تا آخر عمرت میبندم.
_همچین کاری نمیکنی😄چون اگر منو بکشی دیگه کلا به هیچ وجه به چیزهایی که میخوای نمیرسی.
داشت عصبانی میشد شدییید.به اون دو تا اشاره کرد که بیان دهنمو ببندن.
_اوه اوه اوه..صبر کن صبر کن.اگر این دو تا بخوان دستشون به من بخوره که امکان نداره جای هارد ها رو بگه.حیف که تیر خورده وگرنه بد جور حالتونو جا میآورد.
محسن لبخندی از سر رضایت زد.
خانمه با حرص اومد و دهنمو دستمو بست.لامصب هرچی حرص داشت سر دست من بدبخت خالی کرد.😆
واای.داشتم سکته میکردما😬
خانمه:خب نمیخوای جای هاردها رو بگی؟
محسن با صدای ضعیفی گفت..
محسن:بمیرمم نمیگم🙃
خانمه که دیگه خیلیی حرصی شد.اول اومد دست و دهنمو باز کردو بعدشم رفت بیرونو در رو با شدت بست.بعدشم صدای قفل در اومد.
همون لحظه صدای آژیر پلیس بلند شد و چشمان محسن هر لحظه بیشتر بسته میشد...
صدای یه نفر میومد که میگفت..
صدا:محسننن محسنن کجایی پسر
بلند شدم و میکوبیدم به در و کمک میخواستم.
همون صدا:رقیه دخترم تویی؟برو کنار وایستا قفلو بشکونیم.بعدشم صدای تیر اومد و در باز شد.
بعد از شکست در دایی محسن توی چهارچوب نمایان شد.
با آمبولانس محسنو بردن...رفتیم بیمارستان و سرمو یه باند پیچی کردن و نیاز به بستری نبود نیم ساعت بعدش..ریحانه و رضا و زهرا و مامان باباش و مامان بابای خودم وارد بیمارستان شدن.ماشااالله😂بلند شدمو زودتر از همه ریحانه پرید بغلمو همه اشک میریختیم.
محسنو بردن اتاق عمل و بعد ۴ ساعت دکتر اومد بیرون...
رضا زود تر از بقیه بلند شد و رفت سمت دکتر.
رضا:چیشد آقای دکترر؟😰
دکتر:تیر کمرشو در آوردیم و متاسفانه تیر به نخاعش آسیب رسونده و باعث شده بیمار روی ویلچر بشینن. تیر نزدیک قلبش رو هم که اصلا نتونستیم دست بزنیم و شاید تا شش یا هفت ماه دیگه بره توی قلبش.شاید هم وضعیتشون بهتر بشه و بتونیم تیر رو در بیاریم
پاهام سست شد و زانو زدم روی زمین.
_یعنی دیگه قامت محسنو جلو چشمام نمیبینم؟😭
_یعنی اون تیر لعنتی محسنو ازم میگیره؟
_یعنی محسن دیگه نمیتونه جلوم راه بره؟
دیگه چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت68💙 ..._خدایا "خودت کمک کن"😭 همون خانم و با دو تا مرد هی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت69💙
دو ماه بعد...
محسن قرار بود امروز مرخص بشه ولی هر دو روز یه بار باید میرفت عکس میگرفت تا محل تیر رو ببینن که تشخیص بدن میشه عمل کرد یا نه؟
رفته بودم خونه که وسایلمو بردارم که یه پیامک از محسن برام اومد.
محسن:تو نباید زندگیتو برا من تباه کنی.الان هم لازم نیست دیگه بیای اینجا(خونه مامانش اینا)بهتره از هم جدا بشیم.میدونی توی این چند وقت چقدر شکسته شدی؟من نمیتونم تو رو اینجوری ببینم رقیه.
کلمه آخرش تموم وجودمو به آتیش کشید
محسن:دل بکن ازم
اشک از چشمام پشت سر هم سر میخورد.
لباسامو پوشیدم و راه افتادم توی خیابونو قدم میزدم.
تصمیم گرفتم برم گلزار شهدا...
نشستم سر قبر یه شهید گمنام...
_میبینین چقدر بی معرفت شده؟میگه دل بکن ازم😭خودت یه راهی رو جلو پاش بزار که تهش جدایی نباشه.
سرمو گذاشتم روی قبر و حق حقم بلند شده بود.
رفتم خونه دیدم مامان و بابا هم اونجان.لباس مشکی تنشون بود.کیفم از دستم افتاد..
_چی..چ..ی ..چیشد؟
مامان اومد بغلم کرد و گریه میکرد.حالم دست خودم نبود.
از خونه زدم بیرون دو باره رفتم گلزار شهدا.
با گریه داد میزدمو میگفتم..
_فکر میکردم شما با معرفت تر از اونین.قرار بود جدا نشیم از هم.قرار بود؟
قرار بود زندگیمون مثل قبل بشه😭
قرارمون این نبود.خیلی بی معرفتین.😭
چرا رَدم کردین؟این رسمش بود؟😭
از گلزار شهدا زدم بیرون توی خیابونا چرخ میزدم و به یه پارک رسیدم.رفتم توی نماز خونه شو حسابی خودمو با گریه خالی کردم.
یعنی محسن من دیگه نیست؟😭
یعنی محسن من رفته؟😭رفتم خونه و مستقیم وارد اتاقم شدمو در رو پشت سرم قفل کردم.
به در زدن های مامان توجهی نکردمو فقط گریه میکردم😭
گوشامو تیز کردم برا شنیدن حرفاشون.
بابا:نباید این کارو....
بعدش دور شدنو چیزی نشنیدم.
کدوم کار رو نباید میکردن؟...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت69💙 دو ماه بعد... محسن قرار بود امروز مرخص بشه ولی هر دو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت70💙
دانشگاه نمیرفتم و حسابی از درس هام عقب افتاده بودم.قیافمم که نگم بهتره.چشمام باد کرده بود و حسابیی لاغر شده بودم.
موقع صبحونه و ناهار و شام بیرون میرفتم،دو لقمه میخوردم میومدم توی اتاق مداحی گوش میدادم.زندگیم شده بود همین.
دیگه تصمیم گرفتم تمومش کنم.
با بابا صحبت کردم که دوباره درسمو شروع کنم و اون هم قبول کرد.بعدشم رفتم کلاس حفظ قرآن ثبت نام کردم و یه جوری سر خودمو گرم میکردم.اما فایده نداشت.
خونه فاطمه میرفتم،فایده نداشت.
فقط توی یه جا آرامشمو بدست میآوردم،اونم کربلا بود.
دو دل بودم به بابا بگم یا نه،که یه هفته بعد مرضیه گفت دانشگاه میخوان ببرن و هزینش هم خیلی کمه.
سر هوا قبول کردمو به مامان و بابا گفتم.
ولی خب ریحانه...💔
بهتر بود یکم به فکر خودم باشم.
مامان و بابا قبول کردن و فرداش رفتیم برا ثبت نام.قرار بود دو هفته دیگه به مدت ۱۰ روز ببرنمون.ناهار روز اول هم با خودمون بود.
یک روز قبل سفر...
توی اینترنت سوسیس بندری یاد گرفتم و توی نون باگت میذاشتمو میبردم.
ساکم از دو روز پیش حاضر کردم..😂
رفتم اتاق ریحانه..
_ریحونی
ریحانه:صد بار نگفتم اینجوری صدام نکن😐
_خب باشه.ریحانه خاانم.
ریحانه:جانممم
_میگم تو ناراحت نیستی تنهایی دارم میرم کربلا؟
ریحانه:اگر حالت خوبه بشه،نه چرا ناراحت بشم.خیلیی هم خوشحال میشم🫂
بعد هم پرید بغلم.
مامان برای ناهار صدامون زدو رفتیم پایین.
_به بهههه مامان خانم ما چه کرده.همه رو دیوونه کردههه😋
مامان:خوبه خوبه.انقدر لوس بازی در نیار.
ریحانه:رقیه انقدر لوس نباش بزار زودتر این فسنجون خوشمزه مامان پزو بخورییمم.
_اون وقت الان این کاری که جنابعالی کردی اسمش لوس بازی نیست؟
ریحانه:خیر
خلاصه بعد از دوسه ماه گفتیمو خندیدیم.بعدشم ظرفا رو شستمو رفتم دوباره به ساکم سر زدم که چیزی یادم نره...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت70💙 دانشگاه نمیرفتم و حسابی از درس هام عقب افتاده بودم.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت71💙
روز سفر...
کلا قرار بود با اتوبوس بریم.چون برای هواپیما که هزینش خیلی زیاد میشد و قطار هم که کلا نمیشد.
برای بار آخر وسایلمو چک کردمو و از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
روسری طرح دار با پس زمینه طوسی و یه مانتوی صورتی.(فکر کنم علاقم به ترکیب طوسی صورتی رو متوجه شده باشین)
_آهااا
یه چادر اضافه هم گذاشتم توی کیفم(صدفی).
رفتم از پله ها پایین.
_من آمادممممم
نگاهی به ساعت انداختم..۹ بود و قرار بود تا ساعت ۱۰ توی حیاط دانشگاه باشیم.
رضا ساکمو گرفت و همگی با هم رفتیم پایین.
اول رفتیم خونه مامان بابای زهرا.تمام خاطراتم با محسن زنده شد و بغضم گرفت.چراغ اتاق محسن روشن بود...
با زهرا و راضیه و مامان بابای محسن خداحافظی کردیم و رفتیم.
وارد محوطه دانشگاه شدم.فاطمه هم میومد.مهدیه هم همینطور.دو تا اتوبوس زن بودیم و دو تا مرد.
هر اتوبوس دو تا مسئول داشت که منم چون خیلی توی دفتر بسیج رفت و آمد داشتم،جز مسئولین بودم.
منو مرضیه مسئول اتوبوس شماره یک و مهدیه و فاطمه مسئول اون یکی اتوبوس بودن.
تا حرفاشونو بزنن و بچه ها جا بگیرن ساعت شد ۱۱ و حرکت کردیم...
ساعت ۱ برای ناهار و نماز ایستادند.هنوز از مازندران هم خارج نشده بودیم..هععی،کی تموم میشه این چشم انتظاری؟
پس کی میرسیم؟
رفتم توی اتوبوس و ردیف دوم نشستم.هنذفری رو گذاشتم گوشمو...مداحی..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت71💙 روز سفر... کلا قرار بود با اتوبوس بریم.چون برای هواپ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت72💙
مرضیه اومد کنارم نشست و قرآن سبز روشنشو باز کرد که توش هم رنگی رنگی بود.
سوره الرحمن اومد...
هنذفریمو از گوشم در آوردمو یکم خودمو بهش نزدیک کردمو باهاش میخوندم.
رسیدیم تهران.
پیاده شدیم یه هوایی تازه کردیمو سرویس بهداشتی رفتیم.
مرضیه مسئولیت حضور و غیاب هردو اتوبوس رو بر عهده داشت و بعد میرفت تحویل آقای لطفی میداد..
آقای لطفی...اون روز...
اه لعنتی..مثلا اومدم اینجا که همه چی یادم بره.
دو روز بعد...
(سلام اربابم......امید قلب بیتابم....
سلام اربابم....دلم گرفته....دریابم)
با تک تک کلماتش اشک میریختم.رفتم یه گوشه از بین الحرمین..زانو زدم.
حالم دست خودم نبود.
اشک هام رو پس زدم و زیارت عاشورامو باز کردم و خوندم..
بعدشم منو و فاطمه و مهدیه و مرضیه و آقای لطفی باهم رفتیم داخل زیارت.البته آقای لطفی رفت قسمت آقایون😄
دست هام رو گذاشتم روی انگور های ضریحش...
(حسین من...گویی دستانم را در دستانت گذاشتم...بلندم کن..به سوی خودت..)
اول تسبیحی که یادگاری از محسن داشتمو طواف دادمو بعدش انداختم دستم...
همون موقع اذان مغرب داد...
نمازمونو خوندیم و راه افتادیم سمت هتل.
از هتل تا حرم راه زیادی نبود و پیاده رفتیم..
یه ساعت های مشخصی میتونستیم بریم حرم.اون هم حتما با یکی از مسئول های مرد یا زن.
فردا قرار بود از صبح تا ظهر بریم خرید سوغاتی و غروب باز بریم حرم..
برای ریحانه یه انگشتر عقیق قرمز که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا خریدم.
برای رضا و بابا انگشتر سبز که روش یاعلی حکاکی شده بود خریدم.
برا مامان هم یه چادر نماز و سجاده و تسبیح خریدم و یه روسری هم دیدم که مطمئن بودم خیلی به مامان میاد و اون رو هم خریدم.
برای زهرا هم یه دستبند که روش گفتم حکاکی کنن یا زهرا گرفتم.برا خودمو ریحانه هم دقیقا شبیهشو گرفتم که ست کنیم😍
خریدام تموم شد و دیگه هم قدم با فاطمه و مهدیه و مرضیه و آقای لطفی بودم.
یه بولیز شلوار نوزادی دخترونه بود که خیلیی چشممو گرفت😍😍
خیلی دوسش داشتمو خریدم😁حس میکردم اگه زهرا دوباره بچه دار بشه دختره.خیلی براش دعا کردم...
هوا ابری بود..رفتیم هتل و طرفای ساعت ۵ رفتیم حرم..
نم نم بارون میومد.
هنذفری رو گذاشتم توی گوشمو میباره بارون از سید مجید بنی فاطمی رو پلی کردم...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت72💙 مرضیه اومد کنارم نشست و قرآن سبز روشنشو باز کرد که ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت73💙
(میباره بارون...روی سر مجنون...توی خیابون...رویایی
میلرزه پاهاش...بارونیه چشماش...میگه خدایی تو...آقایی
میباره بارون،سید مجید بنی فاطمی)
اشکام پشت سر هم میومدن..
همیشه همچین صحنه ای رو تصور میکردم..
بارون...
حرم...
چشای گریون...
یه دل داغون...
الان این صحنه بهترین مسکن برای قلب داغون من بود.
به کاری که کردم فکر میکردم...حتی یه بار هم نرفتم سر مزار محسن..بد کردم😞
خونه مامانش هم شاید یک بار در ماه برم..
منم بی معرفت شدم..
فردا قرار بود دوباره بریم بازار..
باید برای مامان و بابای محسنم یه چیزی میگرفتم،زشت بود.
فردا...
یه انگشتر فیروزه ای برای مامان محسن گرفتم.
یه جانماز مردونه هم همراه با مهر و تسبیح گرفتم.
خریدام تموم شد.
سه روز دیگه راه میافتادم.
مرضیه سرما خورده بود و گفت من حضور غیاب کنم🤦🏻♀
این یعنی هر بار که می ایستیم با لطفی رو به رو میشم.
_هعععی خدا "خودت کمک کن"✨
توی این سه روز فقط یه بار دیگه باید میرفتیم بازار که من ترجیح دادم نرم
تقریبا ظهر شده بود.رفتیم برای ناهار و من اصلا میلی به غذا نداشتم.رفتم توی اتاق یکم استراحت کنم...
به وای فای هتل وصل شدمو پیاما رو بالا پایین میکردم..
پیامای ریحانه رو باز کردم.
ریحانه:بی معرفت یه خبر از خودت نمیدی؟
پیام بعدی..
ریحانه:زنده ای؟😂
جوابشو دادم.
_اولن که تا نتو روشن کنم ...پخ...کل نت و شارژ و همه چی میره.دومن بله.زنده ام.
آنلاین بود و گفت..
ریحانه:از اونحا عکس گرفتی؟
_آخ آخ آخ یادم رفت.دوباره غروب میریم کلی میگیرم
ریحانه:خااااااک تو سرت.
_درست حرف بزن بزرگترمااا
ریحانه یه گیف گ گ گ گ گ فرستاد😂
_خیلی بی تربیتی
ریحانه:به لطف شما بانو❤️
_کاری نداری برم؟
ریحانه:نه قربونت،خدافظ.
_خدانگهدارت.
گوشیو خاموش کردم میخواستم بخوابم که در زده شد.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت73💙 (میباره بارون...روی سر مجنون...توی خیابون...رویایی م
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت74💙
سریع شال انداختم روی سرمو چادرمو گذاشتم.
از پشت در گفتم.
_کیه؟
صدا:لطفی هستم.
در رو باز کردمو بدون اینکه نگاش کنم گفتم..
_بفرمایید؟
لطفی:راستش مرضیه دید چیزی نخوردین این ها رو داد بدم بهتون.
بعدش یه پلاستیک داد که توش یه کیک و آبمیوه و یه خورده آجیل بود.
_ازش تشکر کنید.از شما هم ممنونم.
لطفی:خواهش میکنم.
بعدش رفت.
هعععی...دست گلت درد نکنه مرضییی جووونمممم.
یکم از آجیلا رو خوردم.
بعدشم یکم از کیکو خوردم و گرفتم خوابیدم.
قبل اینکه بخوام مرضیه و مهدیه و فاطمه اومدن و خلاصه نذاشتن بخوابم🥲.تخت مرضیه کنار تخت من بود.
_میگم مرضی جونی دستت درد نکنه واسه کیک و آبمیوه و آجیل.
مرضیه:چی؟
_میگم دستت درد نکنه واسه کیک و آبمیوه و آجیل،دادی آقای لطفی بیارن.
مرضیه:آها آها آره.خواهش میکنم.
بعدش دیدم گوشیشو گرفت و ناخودآگاه به صفحه چتش با لطفی نگاه کردم.
مرضیه نوشته بود.
مرضیه:اعععع.علیرضا خان عاشق بودن ما نمیدونستیم؟برا دختر مردم کیک و آبمیوه و آجیل میگیرن؟آرهههه؟
لطفی:اععع چرا شلوغش میکنی خب.چرت و پرت نگو اصلا هم اینطور نیست.دیدم نیومده گفتم یه چیز ببرم مثل تو مریض نشه باز.
مرضیه:خب،به اون کارهایی که کردی نگرانی هم اضافه شد
لطفی:حرف زدن با تو فایده نداره.به تو باشه تا فردا میبری و می دوزی و میکنی تنم.شب بخیییر.
مرضیه:باشه آقای عاشق خدافظ
لطفی:😐
وااایی من چقدر فضولمم.ولی حداقل یسری چیزا رو فهمیدم.ولی خب این لطفی انکار کرد یا راستشو گفت؟اصلا به من چه.ذهنمو با این چیزا درگیر نکنم بهتره.
صبح برای نماز قرار بود همه بریم حرم.وقتی بیدار شدم با سر درد شدیییدی مواجه شدم.چم شد یهو؟
سرمو بین دستام گرفتمو به فاطمه گفتم..
_من نمیتونم بیام.
فاطمه:اععع چراا؟
_سرم بدجور درد میکنه.
فاطمه:قرصی چیزی داری؟
_یه استامینوفن خوردم.
فاطمه:پس منم نمیرم.
_خل شدی؟برو ببینم از طرف منم دعاکن😂
فاطمه:نه خیر.نمیرم.
_بچه نشو.برو تا از هتل پرتت نکردم بیرون.
فاطمه:پس باشه.مواظب خودت باش.خدانگهدارت
_خداحافظ
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛