رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت66💙 پلیس بزرگتره:خب آقای...؟ _علیرضا لطفی پلیسه:آقا علیر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت67💙
🌱《رقیه》🌱
کم کم چشمامو باز کردم و به خاطر گرد و خاک چند تا سفره پشت سر هم کردم.
صدای در اومد و توی تاریکی چیزی نمیتونستم ببینم.صدای خانمی سکوت توی اون تاریکی رو شکست.
خانمه:پس بالاخره بیدار شدی؟پاشو بریم پیش شوهرت.
سرفه نمیذاشت حرف بزنمو برا همین بلند شدم.
سرمم داشت منفجر میشد.دستی به سرم کشیدم که حس کردم دستم خیسه و وقتی دستمو پایین آوردم کل دستم خونی شده بود.
چه اتفاقی افتاده بود؟آهااا..اون مرد ها...خانما...و آقای لطفی که اومد برا کمک....
رسیدیم به اتاقی و در اتاقو باز کردن.
خانمه:بفرمایید.اینم خانمت که دلتنگیت بر طرف بشه.
با بهت به دور و برم نگاه میکردم که محسنو غرق خون گوشه دیوار دیدم.
دویدم سمتش..
_چه اتفاقی افتاده براات😭لعنتیا شما کیین؟😭
ظاهرا تیر خورده بود..
با صدای گرفته و از ته چاهش گفت..
محسن:من خوو..ب..م
_مشخصه.حرف نزنی برات بهتره.چه اتفاقی افتاده برات.تیر خوردی؟
محسن:آره
پایین تر از قلبش و ظاهرا کمرش تیر خورده بود و با توجه به دوره حلال احمری که دیدم،مجبور شدم چادرمو در بیارمو زخماشو ببندم.خداروشکر مانتو خیلیی بلند بود.
چشماش کم کم داشت بسته میشد..
_محسن جانم دووم بیار😭...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت67💙 🌱《رقیه》🌱 کم کم چشمامو باز کردم و به خاطر گرد و خاک چ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت68💙
..._خدایا "خودت کمک کن"😭
همون خانم و با دو تا مرد هیکلی اومدن داخل..
خانمه:خب آقای ابراهیمی،اگر خیلی زنتو دوسش داری بهتره جای هارد ها رو بگی.
_همچین کاری رو نمیکنه.
خانمه:ببند دهنتو.خیلی داری پرو میشی.
_و اگر نبندم؟
خانمه:با یه تیر تا آخر عمرت میبندم.
_همچین کاری نمیکنی😄چون اگر منو بکشی دیگه کلا به هیچ وجه به چیزهایی که میخوای نمیرسی.
داشت عصبانی میشد شدییید.به اون دو تا اشاره کرد که بیان دهنمو ببندن.
_اوه اوه اوه..صبر کن صبر کن.اگر این دو تا بخوان دستشون به من بخوره که امکان نداره جای هارد ها رو بگه.حیف که تیر خورده وگرنه بد جور حالتونو جا میآورد.
محسن لبخندی از سر رضایت زد.
خانمه با حرص اومد و دهنمو دستمو بست.لامصب هرچی حرص داشت سر دست من بدبخت خالی کرد.😆
واای.داشتم سکته میکردما😬
خانمه:خب نمیخوای جای هاردها رو بگی؟
محسن با صدای ضعیفی گفت..
محسن:بمیرمم نمیگم🙃
خانمه که دیگه خیلیی حرصی شد.اول اومد دست و دهنمو باز کردو بعدشم رفت بیرونو در رو با شدت بست.بعدشم صدای قفل در اومد.
همون لحظه صدای آژیر پلیس بلند شد و چشمان محسن هر لحظه بیشتر بسته میشد...
صدای یه نفر میومد که میگفت..
صدا:محسننن محسنن کجایی پسر
بلند شدم و میکوبیدم به در و کمک میخواستم.
همون صدا:رقیه دخترم تویی؟برو کنار وایستا قفلو بشکونیم.بعدشم صدای تیر اومد و در باز شد.
بعد از شکست در دایی محسن توی چهارچوب نمایان شد.
با آمبولانس محسنو بردن...رفتیم بیمارستان و سرمو یه باند پیچی کردن و نیاز به بستری نبود نیم ساعت بعدش..ریحانه و رضا و زهرا و مامان باباش و مامان بابای خودم وارد بیمارستان شدن.ماشااالله😂بلند شدمو زودتر از همه ریحانه پرید بغلمو همه اشک میریختیم.
محسنو بردن اتاق عمل و بعد ۴ ساعت دکتر اومد بیرون...
رضا زود تر از بقیه بلند شد و رفت سمت دکتر.
رضا:چیشد آقای دکترر؟😰
دکتر:تیر کمرشو در آوردیم و متاسفانه تیر به نخاعش آسیب رسونده و باعث شده بیمار روی ویلچر بشینن. تیر نزدیک قلبش رو هم که اصلا نتونستیم دست بزنیم و شاید تا شش یا هفت ماه دیگه بره توی قلبش.شاید هم وضعیتشون بهتر بشه و بتونیم تیر رو در بیاریم
پاهام سست شد و زانو زدم روی زمین.
_یعنی دیگه قامت محسنو جلو چشمام نمیبینم؟😭
_یعنی اون تیر لعنتی محسنو ازم میگیره؟
_یعنی محسن دیگه نمیتونه جلوم راه بره؟
دیگه چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت68💙 ..._خدایا "خودت کمک کن"😭 همون خانم و با دو تا مرد هی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت69💙
دو ماه بعد...
محسن قرار بود امروز مرخص بشه ولی هر دو روز یه بار باید میرفت عکس میگرفت تا محل تیر رو ببینن که تشخیص بدن میشه عمل کرد یا نه؟
رفته بودم خونه که وسایلمو بردارم که یه پیامک از محسن برام اومد.
محسن:تو نباید زندگیتو برا من تباه کنی.الان هم لازم نیست دیگه بیای اینجا(خونه مامانش اینا)بهتره از هم جدا بشیم.میدونی توی این چند وقت چقدر شکسته شدی؟من نمیتونم تو رو اینجوری ببینم رقیه.
کلمه آخرش تموم وجودمو به آتیش کشید
محسن:دل بکن ازم
اشک از چشمام پشت سر هم سر میخورد.
لباسامو پوشیدم و راه افتادم توی خیابونو قدم میزدم.
تصمیم گرفتم برم گلزار شهدا...
نشستم سر قبر یه شهید گمنام...
_میبینین چقدر بی معرفت شده؟میگه دل بکن ازم😭خودت یه راهی رو جلو پاش بزار که تهش جدایی نباشه.
سرمو گذاشتم روی قبر و حق حقم بلند شده بود.
رفتم خونه دیدم مامان و بابا هم اونجان.لباس مشکی تنشون بود.کیفم از دستم افتاد..
_چی..چ..ی ..چیشد؟
مامان اومد بغلم کرد و گریه میکرد.حالم دست خودم نبود.
از خونه زدم بیرون دو باره رفتم گلزار شهدا.
با گریه داد میزدمو میگفتم..
_فکر میکردم شما با معرفت تر از اونین.قرار بود جدا نشیم از هم.قرار بود؟
قرار بود زندگیمون مثل قبل بشه😭
قرارمون این نبود.خیلی بی معرفتین.😭
چرا رَدم کردین؟این رسمش بود؟😭
از گلزار شهدا زدم بیرون توی خیابونا چرخ میزدم و به یه پارک رسیدم.رفتم توی نماز خونه شو حسابی خودمو با گریه خالی کردم.
یعنی محسن من دیگه نیست؟😭
یعنی محسن من رفته؟😭رفتم خونه و مستقیم وارد اتاقم شدمو در رو پشت سرم قفل کردم.
به در زدن های مامان توجهی نکردمو فقط گریه میکردم😭
گوشامو تیز کردم برا شنیدن حرفاشون.
بابا:نباید این کارو....
بعدش دور شدنو چیزی نشنیدم.
کدوم کار رو نباید میکردن؟...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت69💙 دو ماه بعد... محسن قرار بود امروز مرخص بشه ولی هر دو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت70💙
دانشگاه نمیرفتم و حسابی از درس هام عقب افتاده بودم.قیافمم که نگم بهتره.چشمام باد کرده بود و حسابیی لاغر شده بودم.
موقع صبحونه و ناهار و شام بیرون میرفتم،دو لقمه میخوردم میومدم توی اتاق مداحی گوش میدادم.زندگیم شده بود همین.
دیگه تصمیم گرفتم تمومش کنم.
با بابا صحبت کردم که دوباره درسمو شروع کنم و اون هم قبول کرد.بعدشم رفتم کلاس حفظ قرآن ثبت نام کردم و یه جوری سر خودمو گرم میکردم.اما فایده نداشت.
خونه فاطمه میرفتم،فایده نداشت.
فقط توی یه جا آرامشمو بدست میآوردم،اونم کربلا بود.
دو دل بودم به بابا بگم یا نه،که یه هفته بعد مرضیه گفت دانشگاه میخوان ببرن و هزینش هم خیلی کمه.
سر هوا قبول کردمو به مامان و بابا گفتم.
ولی خب ریحانه...💔
بهتر بود یکم به فکر خودم باشم.
مامان و بابا قبول کردن و فرداش رفتیم برا ثبت نام.قرار بود دو هفته دیگه به مدت ۱۰ روز ببرنمون.ناهار روز اول هم با خودمون بود.
یک روز قبل سفر...
توی اینترنت سوسیس بندری یاد گرفتم و توی نون باگت میذاشتمو میبردم.
ساکم از دو روز پیش حاضر کردم..😂
رفتم اتاق ریحانه..
_ریحونی
ریحانه:صد بار نگفتم اینجوری صدام نکن😐
_خب باشه.ریحانه خاانم.
ریحانه:جانممم
_میگم تو ناراحت نیستی تنهایی دارم میرم کربلا؟
ریحانه:اگر حالت خوبه بشه،نه چرا ناراحت بشم.خیلیی هم خوشحال میشم🫂
بعد هم پرید بغلم.
مامان برای ناهار صدامون زدو رفتیم پایین.
_به بهههه مامان خانم ما چه کرده.همه رو دیوونه کردههه😋
مامان:خوبه خوبه.انقدر لوس بازی در نیار.
ریحانه:رقیه انقدر لوس نباش بزار زودتر این فسنجون خوشمزه مامان پزو بخورییمم.
_اون وقت الان این کاری که جنابعالی کردی اسمش لوس بازی نیست؟
ریحانه:خیر
خلاصه بعد از دوسه ماه گفتیمو خندیدیم.بعدشم ظرفا رو شستمو رفتم دوباره به ساکم سر زدم که چیزی یادم نره...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت70💙 دانشگاه نمیرفتم و حسابی از درس هام عقب افتاده بودم.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت71💙
روز سفر...
کلا قرار بود با اتوبوس بریم.چون برای هواپیما که هزینش خیلی زیاد میشد و قطار هم که کلا نمیشد.
برای بار آخر وسایلمو چک کردمو و از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
روسری طرح دار با پس زمینه طوسی و یه مانتوی صورتی.(فکر کنم علاقم به ترکیب طوسی صورتی رو متوجه شده باشین)
_آهااا
یه چادر اضافه هم گذاشتم توی کیفم(صدفی).
رفتم از پله ها پایین.
_من آمادممممم
نگاهی به ساعت انداختم..۹ بود و قرار بود تا ساعت ۱۰ توی حیاط دانشگاه باشیم.
رضا ساکمو گرفت و همگی با هم رفتیم پایین.
اول رفتیم خونه مامان بابای زهرا.تمام خاطراتم با محسن زنده شد و بغضم گرفت.چراغ اتاق محسن روشن بود...
با زهرا و راضیه و مامان بابای محسن خداحافظی کردیم و رفتیم.
وارد محوطه دانشگاه شدم.فاطمه هم میومد.مهدیه هم همینطور.دو تا اتوبوس زن بودیم و دو تا مرد.
هر اتوبوس دو تا مسئول داشت که منم چون خیلی توی دفتر بسیج رفت و آمد داشتم،جز مسئولین بودم.
منو مرضیه مسئول اتوبوس شماره یک و مهدیه و فاطمه مسئول اون یکی اتوبوس بودن.
تا حرفاشونو بزنن و بچه ها جا بگیرن ساعت شد ۱۱ و حرکت کردیم...
ساعت ۱ برای ناهار و نماز ایستادند.هنوز از مازندران هم خارج نشده بودیم..هععی،کی تموم میشه این چشم انتظاری؟
پس کی میرسیم؟
رفتم توی اتوبوس و ردیف دوم نشستم.هنذفری رو گذاشتم گوشمو...مداحی..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت71💙 روز سفر... کلا قرار بود با اتوبوس بریم.چون برای هواپ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت72💙
مرضیه اومد کنارم نشست و قرآن سبز روشنشو باز کرد که توش هم رنگی رنگی بود.
سوره الرحمن اومد...
هنذفریمو از گوشم در آوردمو یکم خودمو بهش نزدیک کردمو باهاش میخوندم.
رسیدیم تهران.
پیاده شدیم یه هوایی تازه کردیمو سرویس بهداشتی رفتیم.
مرضیه مسئولیت حضور و غیاب هردو اتوبوس رو بر عهده داشت و بعد میرفت تحویل آقای لطفی میداد..
آقای لطفی...اون روز...
اه لعنتی..مثلا اومدم اینجا که همه چی یادم بره.
دو روز بعد...
(سلام اربابم......امید قلب بیتابم....
سلام اربابم....دلم گرفته....دریابم)
با تک تک کلماتش اشک میریختم.رفتم یه گوشه از بین الحرمین..زانو زدم.
حالم دست خودم نبود.
اشک هام رو پس زدم و زیارت عاشورامو باز کردم و خوندم..
بعدشم منو و فاطمه و مهدیه و مرضیه و آقای لطفی باهم رفتیم داخل زیارت.البته آقای لطفی رفت قسمت آقایون😄
دست هام رو گذاشتم روی انگور های ضریحش...
(حسین من...گویی دستانم را در دستانت گذاشتم...بلندم کن..به سوی خودت..)
اول تسبیحی که یادگاری از محسن داشتمو طواف دادمو بعدش انداختم دستم...
همون موقع اذان مغرب داد...
نمازمونو خوندیم و راه افتادیم سمت هتل.
از هتل تا حرم راه زیادی نبود و پیاده رفتیم..
یه ساعت های مشخصی میتونستیم بریم حرم.اون هم حتما با یکی از مسئول های مرد یا زن.
فردا قرار بود از صبح تا ظهر بریم خرید سوغاتی و غروب باز بریم حرم..
برای ریحانه یه انگشتر عقیق قرمز که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا خریدم.
برای رضا و بابا انگشتر سبز که روش یاعلی حکاکی شده بود خریدم.
برا مامان هم یه چادر نماز و سجاده و تسبیح خریدم و یه روسری هم دیدم که مطمئن بودم خیلی به مامان میاد و اون رو هم خریدم.
برای زهرا هم یه دستبند که روش گفتم حکاکی کنن یا زهرا گرفتم.برا خودمو ریحانه هم دقیقا شبیهشو گرفتم که ست کنیم😍
خریدام تموم شد و دیگه هم قدم با فاطمه و مهدیه و مرضیه و آقای لطفی بودم.
یه بولیز شلوار نوزادی دخترونه بود که خیلیی چشممو گرفت😍😍
خیلی دوسش داشتمو خریدم😁حس میکردم اگه زهرا دوباره بچه دار بشه دختره.خیلی براش دعا کردم...
هوا ابری بود..رفتیم هتل و طرفای ساعت ۵ رفتیم حرم..
نم نم بارون میومد.
هنذفری رو گذاشتم توی گوشمو میباره بارون از سید مجید بنی فاطمی رو پلی کردم...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت72💙 مرضیه اومد کنارم نشست و قرآن سبز روشنشو باز کرد که ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت73💙
(میباره بارون...روی سر مجنون...توی خیابون...رویایی
میلرزه پاهاش...بارونیه چشماش...میگه خدایی تو...آقایی
میباره بارون،سید مجید بنی فاطمی)
اشکام پشت سر هم میومدن..
همیشه همچین صحنه ای رو تصور میکردم..
بارون...
حرم...
چشای گریون...
یه دل داغون...
الان این صحنه بهترین مسکن برای قلب داغون من بود.
به کاری که کردم فکر میکردم...حتی یه بار هم نرفتم سر مزار محسن..بد کردم😞
خونه مامانش هم شاید یک بار در ماه برم..
منم بی معرفت شدم..
فردا قرار بود دوباره بریم بازار..
باید برای مامان و بابای محسنم یه چیزی میگرفتم،زشت بود.
فردا...
یه انگشتر فیروزه ای برای مامان محسن گرفتم.
یه جانماز مردونه هم همراه با مهر و تسبیح گرفتم.
خریدام تموم شد.
سه روز دیگه راه میافتادم.
مرضیه سرما خورده بود و گفت من حضور غیاب کنم🤦🏻♀
این یعنی هر بار که می ایستیم با لطفی رو به رو میشم.
_هعععی خدا "خودت کمک کن"✨
توی این سه روز فقط یه بار دیگه باید میرفتیم بازار که من ترجیح دادم نرم
تقریبا ظهر شده بود.رفتیم برای ناهار و من اصلا میلی به غذا نداشتم.رفتم توی اتاق یکم استراحت کنم...
به وای فای هتل وصل شدمو پیاما رو بالا پایین میکردم..
پیامای ریحانه رو باز کردم.
ریحانه:بی معرفت یه خبر از خودت نمیدی؟
پیام بعدی..
ریحانه:زنده ای؟😂
جوابشو دادم.
_اولن که تا نتو روشن کنم ...پخ...کل نت و شارژ و همه چی میره.دومن بله.زنده ام.
آنلاین بود و گفت..
ریحانه:از اونحا عکس گرفتی؟
_آخ آخ آخ یادم رفت.دوباره غروب میریم کلی میگیرم
ریحانه:خااااااک تو سرت.
_درست حرف بزن بزرگترمااا
ریحانه یه گیف گ گ گ گ گ فرستاد😂
_خیلی بی تربیتی
ریحانه:به لطف شما بانو❤️
_کاری نداری برم؟
ریحانه:نه قربونت،خدافظ.
_خدانگهدارت.
گوشیو خاموش کردم میخواستم بخوابم که در زده شد.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت73💙 (میباره بارون...روی سر مجنون...توی خیابون...رویایی م
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت74💙
سریع شال انداختم روی سرمو چادرمو گذاشتم.
از پشت در گفتم.
_کیه؟
صدا:لطفی هستم.
در رو باز کردمو بدون اینکه نگاش کنم گفتم..
_بفرمایید؟
لطفی:راستش مرضیه دید چیزی نخوردین این ها رو داد بدم بهتون.
بعدش یه پلاستیک داد که توش یه کیک و آبمیوه و یه خورده آجیل بود.
_ازش تشکر کنید.از شما هم ممنونم.
لطفی:خواهش میکنم.
بعدش رفت.
هعععی...دست گلت درد نکنه مرضییی جووونمممم.
یکم از آجیلا رو خوردم.
بعدشم یکم از کیکو خوردم و گرفتم خوابیدم.
قبل اینکه بخوام مرضیه و مهدیه و فاطمه اومدن و خلاصه نذاشتن بخوابم🥲.تخت مرضیه کنار تخت من بود.
_میگم مرضی جونی دستت درد نکنه واسه کیک و آبمیوه و آجیل.
مرضیه:چی؟
_میگم دستت درد نکنه واسه کیک و آبمیوه و آجیل،دادی آقای لطفی بیارن.
مرضیه:آها آها آره.خواهش میکنم.
بعدش دیدم گوشیشو گرفت و ناخودآگاه به صفحه چتش با لطفی نگاه کردم.
مرضیه نوشته بود.
مرضیه:اعععع.علیرضا خان عاشق بودن ما نمیدونستیم؟برا دختر مردم کیک و آبمیوه و آجیل میگیرن؟آرهههه؟
لطفی:اععع چرا شلوغش میکنی خب.چرت و پرت نگو اصلا هم اینطور نیست.دیدم نیومده گفتم یه چیز ببرم مثل تو مریض نشه باز.
مرضیه:خب،به اون کارهایی که کردی نگرانی هم اضافه شد
لطفی:حرف زدن با تو فایده نداره.به تو باشه تا فردا میبری و می دوزی و میکنی تنم.شب بخیییر.
مرضیه:باشه آقای عاشق خدافظ
لطفی:😐
وااایی من چقدر فضولمم.ولی حداقل یسری چیزا رو فهمیدم.ولی خب این لطفی انکار کرد یا راستشو گفت؟اصلا به من چه.ذهنمو با این چیزا درگیر نکنم بهتره.
صبح برای نماز قرار بود همه بریم حرم.وقتی بیدار شدم با سر درد شدیییدی مواجه شدم.چم شد یهو؟
سرمو بین دستام گرفتمو به فاطمه گفتم..
_من نمیتونم بیام.
فاطمه:اععع چراا؟
_سرم بدجور درد میکنه.
فاطمه:قرصی چیزی داری؟
_یه استامینوفن خوردم.
فاطمه:پس منم نمیرم.
_خل شدی؟برو ببینم از طرف منم دعاکن😂
فاطمه:نه خیر.نمیرم.
_بچه نشو.برو تا از هتل پرتت نکردم بیرون.
فاطمه:پس باشه.مواظب خودت باش.خدانگهدارت
_خداحافظ
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت74💙 سریع شال انداختم روی سرمو چادرمو گذاشتم. از پشت در گ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت75💙
رفت و من یکم خوابیدم تا سردردم بهتر بشه.و بهتر هم شد.
خیلی دوست داشتم برم حرم.راهی نبود اما از عربها خیلی میترسیدم.ولی خب تصمیم گرفتم برم.چون کوچه خلوتی نداشت که بترسم.راه از هتل تا حرم شلوغ بود و وسط شهر.
خلاصه یه شلوار دمپا گشاد و یه مانتوی مشکی با روسری زرشکی سرم کردمو و راه افتادم.گنبد مشخص بود ولی خب راه نه.
باید میپرسیدم.
به یه خانم گفتم..
_سلام علیکم.اَینَ حرم؟انا ایرانی.لا عربی😄
ظاهرا دست و پا شکسته فارسی بلد بود و با لحجه عربی گفت.
خانمه:من خواهم بروم حرم.
با دستش منو نشون داد و ادامه داد...
خانمه:همراه من می آیی؟
_نعم نعم😄
ظاهرا چهره مهربون و خونگرمی داشت.همراهش رفتم و رسیدیم به حرم.
باهاش روبوسی کردمو ازش خداحافظی کردم.وقتی میخواستم برم داخل و ضریحو ببینم مهدیه رو دیدم.
_اع سلام مهدیه خوبی.بقیه کجان؟
مهدیه:اعع سلام مگه سرت درد نمیکرد؟راستی..چجوری اومدی؟
_استراحت کردم بهتر شدم.یه جور اومدم دیگه😂
مهدیه:بیا بریم پیش بقیه.
رفتیمو یه گوشه روی فرش نشستیم.
_من برم یه چند تا عکس بگیرم؟
فاطمه:منم میااامممم😍
مهدیه:منم همینطور.
مرضیه:من و علیرضا همینجا منتظرتون میمونیم.
_باشه.
همگی رفتیم و کلی عکس از خودمون و بیشتر حرم گرفتیمو برگشتیم پیش مرضیه و لطفی...
فاطمه:دوباره بریم زیارت...
همه قبول کردن و منو لطفی با هم گفتیم..
منو لطفی:من الان بودم.شما برین.
همه خندمون گرفت.😂
چون منو لطفی تنها بودیم دلم نمیخواست بمونم اما خب نمیشد یهو نظرمو عوض کنم🤦🏻♀
با فاصله از لطفی نشستمو قرآن میخوندم.
لطفی:ببخشید...خانم کرامتی.سرمو چرخ دادم سمتش اما نگاش نکردم.
_بله؟
لطفی:راستش...خواستم در حضور خود امام حسین بگم...که اگر به صلاحه و البته شما راضی هستین..ازدوا...
دستمو گرفتم بالا به نشونه سکوت و به خودن قرآنم ادامه دادم.
لطفی:حرفی ندارید؟
_الان بهترین کار رو توی سکوت میبینم.
لطفی:بله...🙂
(لطفی در باطن🤣🤣🤣🤣:بشین سر جات بابا...🤣🤣)
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت75💙 رفت و من یکم خوابیدم تا سردردم بهتر بشه.و بهتر هم شد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت76💙
۳روز بعد....
خسته و کوفته از اتوبوس ها پایین اومدمو ریحانه و بابا و مامانو رضا و زهرا دیدمو رفتم سمتشون.
_سلااام.
رضا:سلااااام کربلاییه رقیه خانم کرامتییی.
_السلام علیک یا عزیزیی.اهلا و سهلا؟
ریحانه:آقا این عوض شد.اشتباه آوردنش😂
مامان:سلااام دختر گلممم.
_سلااام مامان ماهم.و سلااام بابای ماهم و سلام زنداداش ماهم.
رضا:اوه اوه اوه.بریم خونه تا این دخترتون کهکشان راه شیری راه ننداخته😂...
توی راه فقط به لطفی فکر میکردم.هنوز سالگرد محسن نشده بود اومد خاستگاری یهو گفتم..
_بابا.میشه بری سر مزار محسن
مامان:الان که خسته ای تازه اومدی بریم خونه حالا میریم.
_خب الان بریم دیگه.
رضا:حالا چه عجله ایه برا دیدار یار😂
_میخوام برم.
ریحانه:ای بابا.اول بریم خونه سوغاتی هامو بده بعد هرجا خواستی برو.
لبخندی زدم و باشه ای گفتم.رفتیم خونه و سوغاتی هارو دادم.شب قرار بود مامان و بابای محسن هم بیان.
شب..
_سلام مامان جان.خیلی خوش اومدین.
مامان محسن:سلااام دختر بی معرفت من😍قربونت برم من.🫂
زهرا:اعع مامان دو تا دختر داری دیگه اینو میخوای چیکار😉😒
_ماماان.دیگه به زهرا نگو دخترم دو تا دختر داری دیگه.
مامان:زهرا جون من یه چیز دیگست.
مامان محسن:رقیه منم یه چیز دیگست
_زهرا.نظرت با جابجایی چیه؟
زهرا:عالیی😐
رفتیم داخلو سوغاتی هارو دونه دونه دادم.
بعد شام نشسته بودیم که رضا صداشو صاف کرد و گفت.
رضا:اهم اهم.صدا میاد؟یک یک یک.دو دو دو.سه سه سه.شنوندگان عزیز.هم اکنون بزرگترای جمع دارن مامان بزرگ و بابا بزرگ میشن.زهرا خانم داره مامان میشه.بنده دارم بابا میشم.این دو تا خل هم دارن عمه میشن.
جیغ زدمو پریدم بغل زهرااا.
_مطمئنم دختره.
زهرا:از کجا؟ما خودمونم نمیدونیم هنوز😂
_حس ششمممم😎
زهرا:اوه اوه اوه.
_تازه برای خوشگل عمه لباس هم گرفتم.
بعدش رفتم اتاقمو لباسو آوردم.
_اینم برا خوشمل عمههه😍
همه هاج و واج نگام میکردم.
_خب چیه؟توی بازار چشمم خورد بهش گفتم این برا جیگر عمه ست.
بعد از تشکر زهرا و رضا هر کس با مخاطب خودش حرف میزد.منم به جمع دو نفره ریحانه و راضیه اضافه شدمو مشغول حرف زدن شدیم...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت76💙 ۳روز بعد.... خسته و کوفته از اتوبوس ها پایین اومدمو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت77💙
صبح بعد نماز دیگه خوابم نبرد و دوباره رفتم سراغ هنذفری و گوشی و مداحی...
(ته رویای منه کربلا...
علت اشکای منه کربلا...
خونه ی آقای منه کربلا...
کربلا...کربلا...)
ساعت ۷ از اتاق زدم بیرون و مستقیم رفتم سرویس بهداشتی،یه آبی به سر و صورتم زدم.
_سلاااام،بر اهل خانه.
مامان:سلاام دختر قشنگم
ریحانه:سلام رقیه خانم.چه خبر.
_توی خواب چه خبری میتونه باشه؟
صبحونه رو خوردمو دوباره اومدم بالا.
اولین کلاسم ساعت ۹ بود.
یه شلوار دمپا گشاد مشکی و یه مانتوی زرشکی پوشیدمو و در آخر مقنعه مشکیمو سرم کردم.وسایلامو هم ریختم توی کیفمو رفتم پایین.
_مامااان،امروز جایی میری؟میشه من با ماشین برم
مامان:نه.بگیر مامان جان.
_دستت درد نکنه.
سویچ رو برداشتمو زدم بیرون.
هنوز یک ساعتی به شروع کلاس مونده بود.سریع رفتم دو تا شاخه گل خریدمو رفتم گلزار شهدا.
یکم بین شهدا چرخیدمو بعدش رفتم دانشگاه.
از دور مرضیه رو دیدم.
_سلااام مرضی جونی.
مرضیه:اولن سلام دومن کوفتو مرضی جونی😒
_مرضیه خانم وحیدی خوبه؟
مرضیه:عالییی.
_وقت منو نگیر کلاس دارم.یا علی
مرضیه:علی یارت😐
رفتم سر کلاسو تمام حواسمو دادم به استاد.قیافش به اونایی میخورد که دارن پول دولتو میخورن غر هم میزنن😒...
استاد:اصلا توی ۵ سال اخیر ایران هیچ پیشرفتی نداشته.حالا ماشاالله آمریکا...روز به روز داره بروز تر میشه.اصلا زندگی فقط اونجاست.
_خیلی ببخشید استاد.اول اینکه فکر نمی کنم این چیز هایی که شما میگید به درس مربوط باشه.و دوم اینکه کسی برای توی ایران زندگی کردن مجبورتون نکرده.شما که انقدر میگید آمریکا خوبه خب برین، به همین سادگی.
استاد:اولن که شما تشخیص نمیدی چی مربوطه و چی نیست.بعدشم معلومه که آمریکا خوبه.نه پس بین شما مذهبی ها و آخوندهایی خوبه که جیب مردمو خالی میکنین و مثلا مردمو به راه راست هدایت میکنین....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت77💙 صبح بعد نماز دیگه خوابم نبرد و دوباره رفتم سراغ هنذف
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت78💙
یه لحظه تمام بدنم داغ شد از عصبانیت.
بلند شدمو و با آرامشی که با ذکر "الا بذکرالله تطمئن القلوب"بدست اومده بود گفتم..
_ببینید آقای موحد،شما اصلا حق توهین و تهمت ندارین.دومن شما داری خرج زندگیتو از همین دولت اسلامی در میاری و خیلی ببخشید غر الکی هم میزنید؟اینجا کلاس درسه و وظیفه من گوش دادن به تدریس شما نه آه و ناله تون
استار موحد:وقت کلاس منو نگیر گمشو بیرون.
_شما حتی حق بیرون کردن منو هم ندارید.اون هم اگر دلیلشو به مدیریت بگم..بهتره به درستون ادامه بدین.
حسابی قرمز شده بود از عصبانیت.
خوب حالشو جا آوردم😎
مردتیکه بیشعور خجالتم نمیکشه.
استاد:خانم کرامتی.شما جلسه بعد کنفرانس دارین و تا آخر این ماه وقت دارین با آقای رضایی درباره درس آینده تحقیق کنید.
آخه رضایی؟؟😭
ای خدااا بگم چیکارت کنه موحد بیشعور.
تاییدی کردمو یه قسمت از کتابم یادداشت کردم که یادم بمونه.
بعد کلاس رضایی اومد سمتو گفت..
رضایی:ببخشید خانم کرامتی،میشه شمارتو بدی که برای تحقیق در ارتباط باشیم؟
_خیر.هفته ای ۳ بار کلاس هامون باهمه و نیازی برای دادن شماره م نمیبینم.
رضایی:بله درست میگی.بای.
واااااییییی.کثافت بیشعوووور.خدایا مارو با این آدما در ننداز.
سرمو کردم سمت آسمونو زیر لب گفتم"الهی آمین"
همونجور رو به آسمون گفتم...
_خودت کمک کن...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛