رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت74 پتو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت75
-من کسی نبودم که مخازن رو آلوده کرد. من فقط قطعه آخر پازل عملیات بودم.
-اگه تصادف نمیکردی، واقعا میرفتی و عملیات رو انجام میدادی؟
صورتم داغ میشود. چه سوال شرمآوری! دهانم را چند بار باز و بست میکنم ولی حرفی به ذهنم نمیرسد. فقط با صدایی خفه میگویم: من مجبور بودم...
-هوم...
و هردو سکوت میکنیم. فقط صدای گوینده خبر میآید و به صفحه تلوزیون خیرهایم؛ بدون آن که چیزی بشنویم و ببینیم. انگار دوباره یادمان افتاد چقدر با هم فاصله داریم، یادمان افتاد من آدمِ بدِ داستانم و او آدم خوبش. پاهایم را در شکمم جمع میکنم و بازدمِ هاجر با صدای بلندی از ریههاش خارج میشود. شاید از این که با یک عاملِ سابقِ موساد در یک خانه و در یک جزیره قطبی گیر افتاده عصبانی ست. حق هم دارد. دوست دارم بگویم ازش ممنونم، بابت این که بخاطر من از خانه و خانواده و کشورش دور است متاسفم... ولی زبانم مثل یک وزنه چند کیلویی سنگین است. حتی خجالت میکشم عذرخواهی کنم.
هاجر تلوزیون را خاموش میکند و بلافاصله میگوید: تو باید بمیری، آریل!
صدایش از هر احساس و فراز و فرودی خالی ست. مثل یک آدم آهنی. نمیتوانم بفهمم دارد خشمش را بروز میدهد، یا این جمله یک جمله خبری ست. یک لحظه عرق بر پیشانیام مینشیند. سرمای جملهاش طوری ست که به یقین میرسم کارش با من تمام شده. هاجر صورتش را به سمتم میچرخاند و با نگاه قطبیاش، به چشمان ترسانم خیره میشود.
-زمان زیادی از مرگ دانیال نگذشته، اونی که رد دانیال رو توی کلمبیا زده، دیر یا زود به تو هم میرسه. مطمئن باش دانیال یه جای کار رو خراب کرده. و اونا میدونن تو با دانیال بودی؛ خودت مهم نیستی ولی ممکنه فکر کنن دانیال چیزهای به درد بخوری پیشت گذاشته باشه.
احساس میکنم فلج شدهام. هاجر از جا بلند میشود و من توان تکان خوردن ندارم. باید فرار کنم و نمیتوانم. فکر کنم عباس هم دیگر کاری از دستش برنیاید. تاریخ مصرف من تمام شده. این هم یک اشتباه دیگر بود، یک اعتماد اشتباه دیگر...
***
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
مامور با چهره درهم رفته به دستان دادپزشک که با مهارت جنازهی کالبدشکافی شده را بررسی میکرد چشم دوخته بود. بوی خون و تعفن به زیر ماسکش راه یافته و باعث میشد دلش درهم پیچ بخورد؛ ولی باید میماند و نگاه میکرد. دادپزشک برعکس او، با آرامش جنازه را وارسی میکرد؛ مرحله به مرحله. از بررسی ظاهر جسد و جراحاتش شروع کرده و به شکافتن قفسه سینهاش و بررسی داخل آن رسیده بود. نه بوی تعفن برایش مهم بود نه وضعیت چندشآور جسد.
دادپزشک روی ریهها دست گذاشت و کمی فشارشان داد. گفت: نگاه کن، ریههاش پر از آبن. سفت شدن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت75 -من ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 76
انگشتش را به سمت نای برد. نای را شکافته بود. مامور حالت تهوع داشت؛ اما دادپزشک با خونسردی گفت: توش کف هست. کسایی که غرق میشن مجاری تنفسیشون پر کف و آب میشه. با این که وقتی توی آب افتاده، حتما دچار شوک سرما شده، ولی هنوز زنده بوده.
مامور با چشمان نیمهباز جنازه را نگاه میکرد. اصلا ترجیح میداد نگاه نکند و نفهمد. دادپزشک اما بیتوجه به حال مامور، دست جنازه را گرفت و کمی بالا آورد.
-پوست دستاش سفید و چروکیده شده...
به قسمتی از پوست فشار وارد کرد و پوست ور آمد. دادپزشک گفت: با توجه به اینا، حدس میزنم هفت هشت روزی توی آب بوده.
صبح زود، جنازه را ماهیگیران تحویل پلیس داده بودند؛ جنازهای که بیشتر مردم آن منطقه میدانستند متعلق به کیست. خودکشی میان مردم نوک چندان رایج نبود؛ حداقل به این شکل. خبر خودکشیِ یک دختر جوان خارجی در اقیانوس اطلس، تبدیل به جذابترین خبر آن منطقه شده بود. ماهیگیرها هیجانزده دربارهاش حرف میزدند و داستانش انقدر دهان به دهان چرخیده بود که اصلش در میان شاخ و برگهای اضافه گم شده بود. شاید بخاطر همین بود که پای پلیس دانمارک هم به پرونده باز شد؛ و آنهایی که هشیارتر بودند، گاه از خودشان و دیگران میپرسیدند که: یک پرونده خودکشی ساده هم مگر انقدر تحقیق میخواهد؟
دادپزشک دست جسد را رها کرد و گردن و شانههایش را نشان داد.
-ببین، کبودی نعشی توی شونه و گردن بیشتره. چون سر سنگینتر از بقیه بدنه و توی آب به سمت پایین متمایل میشه.
مامور به حرف آمد: این کبودیا نمیتونه بخاطر ضرب و شتم باشه؟ مثلا خفگی؟
-نه. اگه خفگی بود اثر کبودی منظمتر میشد. این کبودیها پراکندهن.
ماهیگیران دختر جوانی را دیده بودند که سوار یک قایق کوچک شده و درست در زمان فراکشند دریا، آن هم دریایی ناآرام و در آستانه توفان، به دل اقیانوس زده. هرچه ماهیگیرها داد زده بودند و دست تکان داده بودند هم دختر انگار صدایشان را نشنیده بود. همه مطمئن بودند دختر تنهایی که با یک قایق کوچک در آن شرایط به دل دریا برود، اگر دیوانه نباشد، هیچ قصدی جز خودکشی ندارد. قایق انقدر دور شده بود که به سختی میشد دیدش. قبل از این که ماهیگیران به خودشان بجنبند و یک نفر حاضر شود به دریا برود و دختر را برگرداند، دختر سعی کرد روی قایقی که بر امواج متلاطم میلرزید، بایستد و چندان موفق نبود. هنوز کمر راست نکرده بود که موجی تعادلش را برهم زد و دختر میان امواج واژگون شد. حتی دست و پا هم نزد. شاید واقعا میخواست بمیرد. در دل موجها فرو رفت و دیگر ندیدندش. قایقش همچنان داشت روی موجها میلغزید.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 76 انگشتش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 77
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
دادپزشک سرش را به صورت نصفه و نیمه جسد نزدیک کرد. چشمانش را تنگ کرده بود که با دقتتر صورت جنازه را ببیند. درواقع جنازه صورت نداشت. انگار که با یک خط اریب، بیش از نیمی از صورتش را کنده بودند. فقط نیمه راست پیشانی، چشم راست و کمی از گونه راستش سالم مانده بودند. بقیه صورتش پوست نداشت و گوشت و ماهیچههایش متلاشی و له شده بودند؛ طوری که حتی نمیشد جای خالی لبها و بینی و کرهی چشم را دید. ماهیچههای رها شده روی صورت یخ زده بودند. دادپزشک گفت: این بیشتر شبیه جای دندونه، دندونهای تیز. فکر کنم کار ماهیاست.
-ممکنه کار اورکاها باشه؟
-نه، اگه اونا بودن سرش رو کامل میکندن. شاید کار کوسه گرینلنده، یا ماهیهای کوچیکتر.
-شاید اصلا کار ماهیا نبوده باشه.
دادپزشک با قطعیت سرش را تکان داد.
-این مدل زخم اصلا شبیه اثر اشیاء تیز نیست، شبیه اثر چکش و این چیزها هم نیست.
دادپزشک نگاهی به بقیه قسمتهای جسد انداخت. زخمهایی مشابه زخم صورت در چند قسمت دیگر بدنش دیده میشدند؛ مخصوصا سر انگشتانش. گوشت سر انگشتان و دستش خورده شده بودند. دادپزشک گفت: هیچکدوم اینا کار یه آدم نیست. جسدش گیر ماهیای گرسنه افتاده.
مامور گفت: یکم عجیب نیست که صورت و نوک انگشتهاش از بین رفتن؟ یعنی دقیقا قسمتهایی که میشه باهاش هویت رو تشخیص داد؟
دادپزشک شانه بالا انداخت.
-این قسمتها از لباس بیرون بودن. طبیعیه که بهشون حمله بشه.
لبخند زد و ادامه داد: شایدم ماهیا میخواستن با این کار هویت قربانیشون رو قایم کنن، ولی نمیدونستن برای تشخیص هویت میتونیم از دیانای استفاده کنیم!
دادپزشک خواست به شوخیاش بخندد، ولی مامور در خنده همراهیاش نکرد و دادپزشک هم خندهاش را خورد.
___
اورکا: نهنگ قاتل.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 77 ⚠️ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 78
⚠️این بخش از داستان دارای قسمتهای ناراحتکننده است⚠️
دادپزشک خواست به شوخیاش بخندد، ولی مامور در خنده همراهیاش نکرد و دادپزشک هم خندهاش را خورد. صدایش را صاف کرد و گفت: به هرحال این طبیعیه که وقتی یه جنازه توی طبیعت رها میشه، حیوانات بافتهای نرم بدنشو بخورن. این اتفاقیه که معمولا میافته. درضمن، اگه دقت کنی صورتش کامل از بین نرفته. اگه کسی عمدا این کارو میکرد، باید صورت رو کامل از بین میبرد.
ماهیگیرها سعی کرده بودند بروند توی دریا و دختر را نجات دهند؛ ولی توفان شدیدتر شده بود. کسی نمیتوانست برود توی دریا و دیگر قایق و دختر از دید خارج شده بودند.
توفان که آرام شد، دو روز از غرق شدن دختر میگذشت. حالا تنها کاری که از دست گشت ساحلی و ماهیگیرها برمیآمد، پیدا کردن جنازه دختر بود. هیچکس به زنده ماندنش امید نداشت. آب انقدر سرد بود که دختر اگر خفه هم نشده بود، حتما در سرمایش یخ میزد. همه دنبال جنازه دختر میگشتند که میان آب و یخِ اقیانوس اطلس گم شده بود. یک هفته بعد، جنازه را یکی از ماهیگیرها از آب گرفت.
هیچ سند شناساییای همراهش نبود؛ اگر هم چیزی بود حتما تا الان به عمق اقیانوس رسیده بود. با این وجود، همسایهها دیده بودند که دختر غریبهی تازهوارد، از خانهشان بیرون آمده و یکراست به اسکله رفته و دیگر برنگشته. پس همه مطمئن بودند آن دختر، همان غریبه تازهوارد است. همان که چندباری در مسیر کلیسا دیده بودندش، و مدتی با یک مرد جوان زندگی میکرد. همان دختری که از نظر دولت گرینلند آرورا نام داشت و نام حقیقیاش آریل بود. دیانایاش با دیانای که در خانه آریل پیدا شده بود مطابقت داشت. جثه و موهای طلاییاش هم نشانه دیگری بود بر آریل بودنش.
دادپزشک به مامور گفت: واضحه که علت مرگ غرق شدگی بوده. بلافاصله بعد افتادن توی آب سرد، ایست قلبی کرده و بعد هم خفه شده. اگه خفگی به علتی جز غرق شدن اتفاق افتاده بود، خیلی راحت میتونستیم بفهمیم. جراحات روی بدنش بعد از مرگ ایجاد شده. درضمن جراحات کار انسان نیستن...
مامور میان حرف دادپزشک پرید.
-ممکن نیست یکی این بلا رو سرش آورده باشه؟
و به زخمها اشاره کرد. دادپزشک سرش را تکان داد.
-اینطور فکر نمیکنم. درضمن، همه دیدهن که اون دختر با پای خودش سوار قایق شد و رفت توی دریا.
-سمشناسی چطور؟ بعضی سمها توی کالبدشکافی مشخص نمیشن، درسته؟
-درسته؛ ولی افتادن توی آب سرد به اندازه کافی کشنده بوده. نیاز به سم نیست. هیچ علامتی از وجود سم توی اندامها و بافتها پیدا نکردیم. اصلا میدونی، وقتی باید به مسمومیت مشکوک باشی که جنازهت خودشو جلوی همه توی آب ننداخته باشه. هوم؟
مامور فقط نگاه کرد؛ کمی به دادپزشک و کمی به جنازه. چشم راست جنازه که اندکی کدر شده بود، داشت به مامور نگاه میکرد. مورمورش شد. دلش میخواست از سردخانه بیرون بزند. فقط آرام گفت: هوم...
دادپزشک ادامه داد: بهتره بیخیالش شی. یه خودکشی ساده که اینهمه حساسیت نمیخواد! حالام اگه همه ابهاماتت رفع شدن، من این بیچاره رو بدوزم و بدم که دفنش کنن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 78 ⚠️این
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت79
مامور سرش را تکان داد و زیر لب تشکر کرد. از اتاق تشریح بیرون آمد و به نامه خودکشی دختر فکر کرد؛ نامهای به زبان عربی که پلیس در خانهاش پیدا کرده بود. در نامه، خطاب به پسری دانیال نام، نوشته بود که بعد از رفتن او، دیگر نمیداند چطور باید زندگی کند. نوشته بود تنها کسی که در تمام دنیا دوستش داشت دانیال است که حالا دیگر نیست و تحمل نبودنش سختترین کار دنیاست. نوشته بود بدون دانیال دلیلی برای زندگی ندارد؛ اصلا جهان برایش بدون دانیال، خستهکننده و ترسناک است، خالی ست. نوشته بود تمام آینده خودش را در کنار دانیال فرض کرده بود و حالا بدون او آیندهای در برابرش نمیبیند.
پیامی روی صفحه تلفن همراه مامور ظاهر شد. کسی نوشته بود: خودشه. دیانای و مشخصاتش با چیزی که ما داریم مطابقت داره.
مامور نفس عمیقی از سر آسودگی کشید. کارش تمام شده بود. آریل، شهروند بریتانیا که دولت گرینلند با نام جعلیِ آرورا میشناختش، بامداد یکم آوریل، خودش را در اقیانوس اطلس غرق کرده بود.
***
شش ماه بعد(سپتامبر ۲۰۳۲)، تلآویو، فلسطین اشغالی
وقتی کف دست گالیا روی حسگر و عنبیه چشمش مقابل اسکنر قفل بیومتریک قرار گرفتند، قلبش تندتر از همیشه تپید. هیچوقت این در را با این روش باز نکرده بود. همیشه لازم بود مئیر از داخل بازش کند.
چشمان گالیا مانند کودکی به انتظار جایزه میدرخشیدند. چراغ سبز قفل که چشمک زد و در با صدای تیک آرامی باز شد، سرتاسر بدن گالیا از هورمون سروتونین و دوپامین لبریز شد. انگار که در یک رویای شیرین غوطهور بود، در اتاق را هل داد و قدم به آن گذاشت.
اتاق حالا فراختر و زیباتر از پیش به نظر میرسید؛ شاید چون از مئیر و هرچیزی که به او مربوط میشد پاک شده بود. صندلی و مبلهای کهنه مئیر را عوض کرده بودند. وسایل شخصیاش را برده بودند، و خود مئیر هم مرده بود. گالیا چند قدم جلوتر رفت و یک نفس عمیق کشید. حتی دیگر بوی تند و تهوعآور مئیر هم با تهویه از اتاق بیرون رفته بود.
گالیا با سر برافراشته در اتاق قدم برداشت و اجازه داد صدای تقتق پاشنههای کفشش در اتاق بپیچد. حس کرد حتی صدای برخورد پاشنههایش با زمین هم پرطنینتر از همیشه است؛ شاید چون حالا دیگر به عنوان معاونی که قرار است جواب پس بدهد به اتاق نیامده بود؛ آمده بود که ریاست کند. اینجا حالا اتاق گالیا بود؛ اتاق خود خودش. اتاق رئیس کل موساد. اولین رئیس زن موساد.
دستش را روی تمام وسایل اتاق کشید؛ روی رایانه، قفسهها، مبلهای راحتی، صندلی، میز ریاستش و تابلویی که نامش بر آن نوشته شده بود: گالیا لیبرمن، رئیس کل.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت79 مام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 80
تقهای به درِ نیمهباز، گالیا را به خودش آورد. رافائل بود، با جعبهای در دست. داخل جعبه، وسایل شخصی گالیا بود که رافائل آنها را از اتاق قبلی جمع کرده بود. گالیا از گوشه چشم رافائل را دید و تحکمآمیزتر از قبل، بدون این که سرش را برگرداند گفت: بذارش روی میز.
رافائل از لحن اربابمأبانه گالیا جا نخورد. روحیه گالیا را خوب میشناخت؛ ریاست و تحکم در خونش بود و حالا که واقعا رئیس بود، بیش از قبل بیرحم و سلطهگر به نظر میرسید؛ انقدر بیرحم و ترسناک که وقتی دیده بود مئیر قصد مردن ندارد، با سم کشته بودش.
رافائل جعبه را روی میز گذاشت. گالیا نفس عمیق دیگری کشید و مثل شیری در قلمرو حکومتش، با شانه و گردن برافراشته ایستاد. گفت: دیدی تونستم؟
رافائل نمیدانست خودش مخاطب گالیاست یا روح مئیر که شاید هنوز در اتاق بود. لبخندی کج و کوله و ترسآلود زد.
-بله... تبریک میگم. شما واقعا شایسته این مقام بودید.
صدایش را پایینتر آورد و محطاطانه پرسید: ولی... مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
گالیا انقدر سرخوش بود که عصبانی نشد؛ بلکه قاهقاه خندید. انقدر خندید که روی شکمش خم شد و گفت: اون پیر خرفت واسه هیچکس مهم نبود. عملا من بودم که همه کارها رو انجام میدادم. اون فقط یه مترسک بود.
رافائل شانه بالا انداخت و سرش را تکان داد: درسته... همینطوره.
گالیا برعکس رافائل، نخواست بحث را تمام کند. گفت: تو چیزی درباره مالکا براورمن میدونی؟
رافائل چشمانش را ریز کرد.
-ببخشید، کی؟
گالیا باز هم خندید؛ ولی عصبیتر از پیش. گفت: بایدم همینطور باشه! تو یه کارمند عالیرتبه موسادی ولی اونو نمیشناسی!
نفس خشمآلودش را بیرون داد.
-براورمن یکی از مهمترین نیروهای امنیتی توی کل تاریخ اسرائیله. میتونم بگم قدرتمندترین زن توی اسرائیل. اون هیچوقت رسما رئیس موساد نشد، ولی توی دهه شصت میلادی تمام بخشهای موساد رو مدیریت میکرد. نفوذش روی مقامات نظامی و امنیتی، مخصوصا توی وادات فوقالعاده بود. ولی هیچ اسمی ازش نیست! نه تنها نتونست به جایگاه واقعیش، یعنی اینجایی که من ایستادم برسه، بلکه عملا طوری از تاریخ حذفش کردن که حتی تو هم نشناسیش! این خیلی شرمآوره که من اولین رئیس زن موسادم، و خیلی شرمآورتره که اسم چنین زن بزرگی از تاریخ اطلاعات و امنیت این کشور حذف شده!
(به عنوان نویسنده نمیتونم اینو اینجا نگم، یعنی توی گلوم میمونه... باید از همین سخنگاه به گالیا اعلام کنم: مورچه چیه که کلهپاچهش باشه؟ اسرائیل کی کشور بوده که تاریخ داشته باشه؟ جمع کن بابا!)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره : 151 ❤️
💜نام رمان : کوله باری از عشق 💜
💚نام نویسنده: m.a 💚
💙تعداد قسمت : 80 💙
🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه_فانتزی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 151 ❤️ 💜نام رمان : کوله باری از عشق 💜 💚نام نویسنده: m.a 💚 💙تعداد قسمت : 80 💙 🧡ژا
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان بسیار فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۱ و ۲
نفس دختری ۱۸ ساله بود
که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بود و در رشتهی روانشناسی بالینی تحصیل میکرد. دختر جذابی بود و این باعث شده بود از سال ها پیش خواستگاران زیادی داشته باشد.
نفس واقعا خواستنی و دست نیافتنی بود . دختری با صورتی سفید رنگ، بینی قلمی و حالت عروسکی دار ، لب هایی متناسب با صورتش و در آخر چشمانش چشمانی درشت و زیبا دو چشم مشکی که انگار انسان ها به این دو چشم وابسته میشوند.
ساعت ۵:۱۰ صبح را نشان میداد و نفس سادات با صدای اذان گوشی اش بیدار شده بود کمی چشم هایش را مالید و به سمت سرویس راهی شد و وضو گرفت .
وارد اتاقش شد و قامت بست برای نماز صبح
مثل همیشه بعد از اتمام نمازش شروع به صحبت با خدا کرد:
"خدای من ، خالق من ، صاحب من از اعماق قلبم میگم عاشقتم هیچوقت نگاه مهربون تو از روی من برندار که اگه برداری من نابود میشم..."
مهر را بوسید و سجاده را تا کرد و پشت میز نشست و جزوه امروزش را مروری کرد ساعت 8 اولین کلاسش بود و الان ساعت 7:30 بود
پله ها را دو تا یکی کرد و به آشپز خانه رسید و همه را روی میز دید.
نفس:_سلام سلام صبح تو پرتغالی
حاج محسن (پدر نفس): _سلام دختر بابا صبح تو هم بخیر بیا صبحونه بخور
محمد مهدی( برادر نفس که جراح مغز هست):_چه عجب خانوم از خواب بیدار شدن
زهرا خانوم(مادر نفس): _اذیت نکن دخترمو
نفس چند لقمه ای خورد و خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت و به سمت دانشگاه حرکت کرد که گوشیش زنگ خورد
آیناز دوستش بود تماس رو وصل کرد
_نفس معلومه کجایی؟میدونی امروز با حسینی کلاس داریم ؟
نفس:_سلام چخبرته آینه جون مگه ساعت چنده؟
آیناز:زهرمار و آینه چخبره ۵دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
_وای واقعاااااا بیچاره شدم که
+اوه اوه استاد اومد فعلا
نفس ساعت ۸:۱۰دقیقه به در کلاس رسید استاد حسینی خیلی رو ساعت اومدن حساس بود و از طرفی درس امروز خیلی مهم بود و اگه نمیرفت جا میموند به ناچار تقه ای به در زد و در رو باز کرد.
نفس:_سلام استاد میتونم بشینم؟
استاد حسینی:_سلام. از شما بعید بود خانم آروین. اما چون اولین بار هست که با تاخیر اومدین مشکلی نیست بفرمایید.
نفس ممنونی گفت. و کنار آیناز نشست
پایان کلاس نفس و آیناز با هم راهی شدن که برن که استاد حسینی گفت:
_خانم آروین؟
نفس:_بله استاد؟
استاد حسینی:_میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
آیناز آروم گفت:
_برو که بیچاره شدی
نفس به سمت استاد رفت و سر به زیر گفت:
_بفرمایید استاد
استاد حسینی عرقشو پاک کرد و گفت:
_شماره ی پدرتونو میخواستم واسه امر خیر
نفس وا رفت حتی تا الان قیافه ی استاد حسینی رو درست نگاه نکرده بود در آخر نگاهش جایی نزدیک به سر استاد متوقف شد.
استاد حسینی:_اتفاقی افتاده؟
نفس:_خیر
سپس شماره را به استاد داد و رفت
آیناز او را صدا زد:نفس خانووووووم کجا میری؟
نفس ایستاد و لبخند زد:
_خوووونه
آیناز :_حتما اون استاد حسینی بدجنس سختگیر بدعنق گفته به عنوان جریمه۵ بار از روی فلان درس بنویسی؟
نفس خنده ای کرد و گفت :
_وا آیناز این چیزایی که تو میگی که یه قوله
آیناز و نفس به سمت ماشین نفس رفتند و نفس آیناز را به خانه اش رساند و در راه خانه خودشان به استاد حسینی فکر کرد....
آخه مگه میشه؟
اصلا من تا حالا به صورتش حتی نگاهم نکردم اون از چیه من خوشش اومده؟ عجیبه حسینی که یه آدم سر سخت یادش اومد که چقدر دخترای کلاس سعی در جلب توجه استاد داشتند...
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان بسیار فانتزی، عاشقانه شهدایی
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۳ و ۴
از فکر کردن به استاد حسینی خودش را کنار او تصور کرد. من که کم خواستگار نداشتم... الان چم شده؟
وقتی نگاهش را بالا آورد متوجه شد که به خانه رسیده در خانه را باز کرد
و زینب خانوم که یه طورایی مستخدم خونشون بود رو دید خیلی پر انرژی گفت:
_سلااام زینب جونم
زینب خانم کمی ترسید و گفت:
_سلام دختر گلم وا مادر جان من همسن مادرتما
نفس:_اوا نگو زینب جون باور کن از من جوون تری
زینب خانم :_داری دستم میندازی؟
نفس:_من غلط بکنم
و بعد وارد پذیرایی شد و پدر و مادر را روی مبل دید که با خنده مشغول صحبتند.
نفس:_سلام بر دومرغ عشق عاشق
حاج محسن:_سلام دخترم
زهرا خانوم:_مرغ عشق چیه دختر
نفس به حرص خورد مادرش خندید و گفت:
_حرص نخور قربونت برم پوستت چروک میشه ها از من گفتن بود
در همین حین امیر در خانه را باز کرد و وارد شد و سلام کرد و کنار پدر نشست .
امیر:_میگما نظرتون چیه یه زنگ بزنم به امین؟
(امین برادر دوم نفس بود که در دانشگاه اصفهان مشغول به تحصیل بود.)
حاج محسن:_نیازی نیست
امیر:_چرا بابا؟
زهرا خانوم:_اگه خدا بخواد واسه ی یه امر خیر
نگاهی به نفس انداخت و ادامه داد:
_همه دور هم جمع میشیم به زودی..
نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت:
_چ.....چی؟!
زهرا خانوم خندید و گفت :
_نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر
امیر:_مامان نفس کم خواستگار نداره که همه رد شدن
حاج محسن: _بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه
نفس:_حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟
حاج محسن:_استاد دانشگاه
نفس:_چییییی؟؟(چقدر سریع به بابا گفت)
حاج محسن:_نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن
نفس:_خیلی خب
زهرا خانوم:_قراره فردا شب بیان
نفس:_مامان چخبره؟؟ چرا آنقدر زود؟
امیر:_راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟
حاج محسن:_میگم میشناسمشون
زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت.
بعد از نماز به استادش فکر کرد...
چه جوابی باید بدهد؟
اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟
به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود .
تقهای به در خورد
نفس:_بفرمایید
امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست.
نفس: _چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که دربارهی استاد بیشتر فکر کنم
امیر:_نه من جوابتو از همین الان میدونم
نفس:_که منفیه
امیر:_نخیر که مثبته!
نفس:_چرا همچین فکری میکنی؟
امیر:_تا قبل از این هر وقت دربارهی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته
بعد لبخندی زد و گفت :
_خوشبخت بشی نفس داداش، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه
اینو گفت و از در بیرون رفت.
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۵ و ۶
و نفس ماند و کلی خیال...
آیا استاد را دوست داشت؟حرف های مهدی هم حق بود . چرا من اینطور شدم؟اینم یکیه مثل قبلیا .وای نفس چته ؟
"آی خدایا همیشه پشتم باش"
ناگهان فکری به سرش زد
و سریع با عمو کمیلش تماس گرفت و از او خواست برایش استخاره بگیرد و جواب استخاره خیلی خوب آمد.
آخر خدایا چرا من اینطور شدم؟
چرا آنقدر ذهنم درگیرشه ولی من استاد حسینی رو اصلا دوست ندارم.
نه ندارم ... چرا دارم..
نفس چند ماه پیش را به یاد آورد....
که گویا دست استاد شکسته بود و بچهها به عیادتش رفتند و فقط نفس بود که به خاطر حفظ #غرور و #حیا به عیادت استاد نرفت
ولی اخبار و احوال استاد را از بچه ها جویا میشد. من چه بخوام چه نخوام یه حسی نسبت به استاد دارم.
با خود گفت..بیخیال بابا
دراز کشید و به خواب رفت .
در خواب در باغی زیبا بود که خانمی زیبا با چادری سبز به سمتش آمد و دستش را گرفت و گفت :
_دخترم به زودی #هدیهیبزرگی به تو داده خواهد شد به سبب حفظ حجاب و رعایت دین
سپس به سمتی رفت و استادش را که کنار مردی نورانی بود را به نفس نشان داد.
نفس سراسیمه از خواب پرید....
ساعت ۷ غروب بود رفت و آبی به سر و رویش زد
و باخود گفت این یعنی من و استاد برای هم مناسبیم اینو اون خانم سبز پوش گفت.
قامت برای نماز بست.
دلش پرکشید به سوی فردا جوابش چیست؟
منفی؟مثبت؟نمیدونم نمیدونم خدایا خودت کمکم کن....
برای شام به طبقه پایین رفت و شام را در کنار هم خوردند و سریال هر شب پخش شد و سپس نخود نخود هر که رود اتاق خود.
نفس روی تختش دراز کشیده بود
و به فردا فکر میکرد که تقه ای به در خورد و محمد مهدی وارد شد و روی تخت کنار نفس نشست.
نفس روی تخت نشست و به مهدی چشم دوخت.
مهدی:_نفس باورم نمیشه بخوای بری
نفس: _وایییییی مهدی چرا آنقدر بزرگش میکنی؟ کی گفته من میرم؟
مهدی:_رنگ پریدت،تو فکر بودنت، مضطرب بودنت. خانوم نفس آروین قلبت درگیر شده خواهر من!
نفس :_قلبم به چی درگیر شده مهدی؟
مهدی:_یه چیز خیلی قشنگ
نفس:_خب چی؟
مهدی:_عــــشــــق
نفس بالشت را به سمت مهدی پرت کرد که مهدی شب بخیر گفت و رفت.
نفس صبح با صدای اذان بیدار شد نمازش را خواند و با خدایش صحبت کرد و جزوه اش را مرور کرد...
ساعت ۷:۳۰ پایین رفت و سلام داد.
زهرا خانوم:_سلام دخترم
حاج محسن:_سلام نفس بابا
محمدمهدی: _بابا چرا به اون میگی نفس بابا به من میگی پسر؟؟آخه تبعیض تا چه حد؟من و این امین بیچاره همیشه مظلوم بودیم
همه خندیدند که نفس گفت :
_آقای دکتر حسودی خوب نیستا واسه مغزت ضرر داره
مهدی:_اوخی بشه جون مقشاتو نوشتی
نفس:_ای درد مقش چیه؟؟
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۷ و ۸
بعد از اتمام صبحانه مهدی، نفس را به دانشگاه رساند و به صورت تصادفی ماشین استاد هم روبه روی آنها پارک کرد.
نفس از ماشین پیاده شد
و چشم در چشم استاد شد . استاد با دیدن مهدی، چینی به ابرو انداخت .استاد به سمت نفس آمد.
استاد: _سلام خانم آروین
نفس:_سلام استاد
در همین حین مهدی پیاده شد که نفس رو به مهدی گفت:
_داداش ، ایشون استادم هستن.
استاد حسینی از سر آسودگی نفس راحتی کشید و با مهدی دست داد که استاد، مهدی را به حرف گرفت
که مهدی رو به نفس گفت:
_ شما برو سر کلاس.
نفس : _چشم
وقتی وارد کلاس شد سلامی داد که بچه ها به سمتش آمدند و گفتند :
_نفففففس اگه بدونی چه خبری دارم برات
نفس :_چی
بچهها: _استاد حسینی میخواد بره خواستگاری دیروز تو دفتر شنیدیم
یکی از بچه ها:
_خوشبحال دختره چه شوهری گیرش میاد
صداها با آمدن استاد حسینی قطع شد.
یکی از دخترها که انگار از خبر خواستگاری استاد در ذوقش خورده بود گفت:
_استاد مبارکت باشه
استاد:_بله؟!؟
دختره :_منظورم خواستگاری اونو
استاد:_اونوقت شما از کجا فهمیدید؟!
دختره:_دیروز از تو دفتر شنیدم
استاد:اگه آنقدر که سرتون تو زندگیه مردمه تو درست بود الان این وضع نمره هاتون نبود!!
دختره:_شما راست میگید ولی...
با حسرت گفت:
_خوشبحال اون دختر خوشبخت
استاد:_درست نیست!
بعد نگاهی به نفس انداخت و گفت :
_حتما خانم هستن که نظر منو جلب کردن.
و همه نگاهها به سمت نفس رفت
و پچ پچ هم شروع شد که استاد درس را شروع کرد و بعد از اتمام درس آیناز به نفس گفت :
_موضوع چیه نفس مشکوک میزنی؟
نفس که اعصابش خورد بود گفت:
_آیناز خواهش میکنم دست از سرم بردار.
آیناز متعجب شروع کرد به صدا زدن نفس :
_نفس نفس نفس با تو ام
نفس برگشت و خواست چیزی بگوید که متوجه نگاه متعجب استاد به او شد.
رو به آیناز گفت:
_چند بار بت بگم تو مکان شلوغ منو بااسم کوچیک صدا نزن؟؟ باید برم آیناز یاعلی خداحافظ .
تاکسی گرفت و به مزار شهدا رفت و مثل همیشه کنار مزار شهید آرمان(برادر شهیدش نشست )و گفت:
_سلام...حالم بده یه طوری شدم اصلا انگار این من دیگه من نیست.. به قول شاعر که میگه
کیست این مَن...؟
این مَنِ.. با مَن ز مَنبیگانهتر
این مَنِ...
مَن مَن کُنِ..
ازمَن کمی دیوانهتر؟
چرا من آنقدر عجیب غریب شدم ؟؟؟
که ناگهان دید دختری بدحجاب رو به رویش نشست سرش را بالا آورد و به صورت آن دختر نگاه کرد و دختر هم به او نگاه کرد.
دختر:_حالم بده هروقت حالم بدمیشه میام اینجا
نفس:_عزیزم اسمت چیه؟
دختر:_اسم من پریناز اسم تو چیه؟
نفس:_چه اسم قشنگی اسم منم نفسه
پریناز :_نفس جون میتونم باهات درد و دل کنم؟نه که بشینی منو هم مثل تموم چادریا نصیحتام کنی میخوام رفیق باشی برام هستی؟
نفس لبخندی زد و دستش را به سمت پریناز گرفت و گفت:
_هستم
پریناز شروع کرد:
_میدونی ۷ سالم بود که مامان و بابام از هم جدا شدن و من رفتم پیش مامانم ولی چه رفتنی؟رفتیم پیش مامان بزرگم که تنها نباشیم از لحاظ وضع مالی وضعمون توپه ولی من آغوش یه پدر میخواستم که الان ایران نیست مامانمم میخواد دوباره ازدواج کنه و من تنها تر از همیشه بشم.
نفس لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی که باعث آرامش همه میشود گفت:
_زندگی میگذره، گاهی باب دلت.گاهی برخلاف آرزوهات. گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت .گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد. یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یه خدایی داریم که
همیشه هوامونو داره نگران نباش عزیزم.
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛