eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 #دست_تقدیر ✍قسمت ۳ و ۴ محیا همانطور که قلبش تندتر
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۵ و ۶ میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته‌اش رسید و بارها محیا را دید و ابو‌حصین از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابومعروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می‌پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست. ابوحصین برای بدرقه‌اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی‌آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابومعروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم... او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه‌های بی‌پروای ابومعروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود. ابومعروف گرم خداحافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند و‌ گفت: _ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر... 🔥ابومعروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید و‌ گفت: _خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن... راننده چشمی گفت و دور شد و ابومعروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند. نفس در سینه جاسم حبس شده بود. ابومعروف بی‌خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: _ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود، اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه میکنی؟! نمیگویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟! ابوحصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: _من به همه جوانب فکر کرده‌ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام‌محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام‌حصین فکر میکند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران میروند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمیگردانیم و... ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: _عجب حیله‌گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: _از کجا معلوم آنها برگردند؟! ابوحصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _برمیگردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین‌های شما و بوسیله زبده‌ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمیدانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمیگردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: _خدا میداند من نمیخواستم کار به اینجا بکشد و با مکر و‌حیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمیشود‌. در همین حین صدای راننده بلند شد: _قربان! ماشین حاضر است. دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد. او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود.. جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را میگشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر میکرد دلیل این حرکات را بداند، درحالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: _پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: _فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته‌اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می‌کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه میکشید گفت: _نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: _مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: _چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: _اوه من فکر کردم این بی‌قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: _آ..آخه میخوام اگر بشه با یکی از ماشین‌های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: _باشه، با پدرت صحبت میکنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی میخوای؟!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 #دست_تقدیر ✍قسمت ۵ و ۶ میهمانی به خوبی و خوشی برگ
جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا میبرد، ابوحصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچ‌ملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود. جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچکس نمیدانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند. بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد و‌گفت: _اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: _رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود.. رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: _ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما میروم و آرامتر ادامه داد: _از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را میخواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود.. عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد. صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها مینگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر میکردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست... 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛🍂
رمـانکـده مـذهـبـی
جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظ
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۷و ۸ محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال میکردند ابو حصین برایشان کرایه کرده به سمت کربلا حرکت کردند و جاسم که از دم و دستگاه ابومعروف خبر داشت، به محض دیدن اتومبیلی که متعلق به ابومعروف بود و محیا و زن عمویش مسافر آن بودند به دنبالش حرکت کرد، او با احتیاط سایه به سایهٔ آنها حرکت میکرد، هر کجا که می ایستادند، توقف میکرد و با حرکت آنها او هم حرکت میکرد، اما راننده اتومبیل که خوب میدانست مأموریتش چیست، مانند عقاب تیزبین در هنگام توقف و استراحت مسافرینش از آنها چشم برنمیداشت و همین شد که جاسم نتوانست حتی لحظه‌ای خودش را به آنها نشان دهد. عالمه هم مانند مرغ سرکنده پشت سر آنها، مدام بالا و پایین می‌پرید و جاسم که از حصین به او نزدیکتر بود و رازهای مگویی بین مادر و پسر بود، هم اینک هوس رفتن به نجف کرده بود و کنار مادرش نبود و او نمیتوانست حرف دلش را به کسی بزند، اما خدا را شکر میکرد که رقیه زن فهمیده ای بود و جواب رد به ابوحصین داده بود بالاخره ماشین به شهر کربلا رسید و راننده آنها را مستقیم به هتلی برد که نزدیک حرمین و تحت نفوذ 🔥ابومعروف🔥 بود و هر کدام از کارکنانش به نوعی جاسوس این مرد مکار بود. رقیه و محیا از راننده تشکر کردند و وارد هتل شدند. رقیه به سمت پیشخوان هتل رفت و مردی اتو کشیده پشت میز بود از جا برخواست و وقتی متوجه شد چه کسی پیش رویش است با حالتی دستپاچه شروع به عذرخواهی کرد، رقیه با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود و آنقدر تجربه داشت که بوی خطر را حس کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، مرد چمدان ها را برداشت و آنها به دنبالش حرکت کردند. اتاق آنها، اتاقی بزرگ در طبقه دوم بود که به گفتهٔ کارگر هتل، بهترین اتاق هتل بود،اتاقی با دیواره ای شیشه ای که رو به فضای سبز جلوی هتل بود و ویویی زیبا داشت. محیا در اتاق را بست و همانطور که چادر از سرش برمی داشت نگاهی به اتاق کرد و همانطور سوتی کشدار میزد گفت: _اوه اوه..چه خبره اینجا و با اشاره به دو تخت سفید با کمینه های طلایی و مبل های سلطنتی گفت: _عمو جان با اینکه از دست ما دقمرگ هست چقدر ما را تحویل گرفته !!! و به طرف پرده آبی رنگ جلوی دیوار شیشه‌ای رفت و پرده را کناری زد و سرسری نگاهی به صحنه زیبای پیش رویش انداخت و میخواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد و با صدای بلند گفت: _مامان...این... رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پایین را نگاه کرد، راننده ماشین را دید که کنار اتومبیل ایستاده و انگار قصد رفتن ندارد. رقیه با تعجب گفت: _چرا این آقا برنمیگرده؟ محیا رد نگاه مادرش را گرفت و گفت: _نه مامان، منظورم او آن آقا نیست، کمی آنطرف‌تر را نگاه کن..‌اونجا کنار اون نخل که یه لامپ بزرگ روی پایه هست، رقیه با دقت به همان نقطه چشم دوخت و با ناباوری گفت: _چقدر شبیه پسر عموت جاسم هست! محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _شبیه نیست، خودش هست، اونم ماشین عمو هست کنارش... رقیه با دقت بیشتری نگاه کرد و‌گفت: _عه راست میگی! اینکه قبل از ما حرکت کرد بره طرف نجف، پس چرا اینجاست، نکنه... بعد حرفش را خورد و گفت: _من باید برم پایین، تا ببینم چرا راننده اتومبیل حرکت نمیکنه و دلیل اومدن جاسم چی هست؟ محیا جلو رفت و‌گفت: _نرو مامان! حس ششم من یه چیزایی بهم هشدار میده... رقیه چادرش را سرش کرد و گفت: _قرار نیست اتفاق خاصی برام بیافته، یه چند تا سؤال و پرسش هست همین و با زدن این حرف چادرش را به سر کشید و به سمت بیرون حرکت کرد. محیا نگران‌تر از قبل به پایین خیره شد و بعد از دقایقی مادرش را دید که به سمت راننده اتومبیل میرود، راننده جلو امد و شروع به صحبت کردند، از حرکات مادرش معلوم بود که به چیزی اعتراض میکند و راننده هم همانطور که سرش پایین بود فقط گوش میکرد. بعد از کمی صحبت، مادرش بدون اینکه به سمت هتل برگردد راه پیش رویش را ادامه داد و بی شک به طرف جاسم میرفت. محیا کمی جلوتر رفت به طوریکه قد بلند و قامت کشیده اش از پشت دیوار شیشه ای از بیرون در دید رهگذران بود. نگاه محیا به مادرش رقیه بود و در کمال تعجب دید که مادرش از جاسم گذشت و به سمت او نرفت. محیا نمیدانست به چه دلیل مادرش به سمت جاسم نرفت و انگار که او را نمی‌شناسد از او گذشت و عجیب تر اینکه جاسم هم هیچ حرکتی نکرد و خودش را به او نرساند. در همین هنگام نگاه محیا به راننده افتاد که خود را به میان خیابان کشیده بود و رقیه را زیر نظر داشت، از حرکاتش برمی‌آمد که مردد است و نمیداند به دنبال رقیه برود یا بماند و عاقبت نگاهش به سمت دیوار شیشه ای کشیده شد، انگار وجود محیا در آنجا، باعث شد که راننده تصمیم قطعی اش را بگیرد، به سمت ماشین رفت و به آن تکیه داد و خیلی بی پروا به محیا خیره شد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 #دست_تقدیر ✍قسمت ۷و ۸ محیا و مادرش رقیه با اتومبی
محیا از دیوار شیشه ای فاصله گرفت، پرده را انداخت و به طرف مبل سلطنتی که پشتی بلند با دسته های طلایی رنگ داشت و به تخت‌ها هم می آمد رفت، خودش را روی مبل انداخت و زیر لب گفت: مادرم کجا رفت؟! آیا خطری او را تهدید میکند و در یک لحظه از جا برخاست و چادرش را برداشت، او باید به دنبال مادرش میرفت... 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 #دست_تقدیر ✍قسمت ۷و ۸ محیا و مادرش رقیه با اتومبی
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۹ و ۱۰ محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه افتاد، گوشه ای از پرده را طوری کنار زد که راننده اتومبیل متوجه او نشود، نگاهش به سمت جایی کشیده شد که جاسم را دیده بود و هر چه جستجو کرد بین مردمی که آنجا در رفت و آمد بودند ، خبری از جاسم نبود ولی ماشین عمویش همانجا سرجای اولش بود. محیا فکری کرد، رفتار راننده خیلی‌مشکوک بود، پس رفتن محیا به صلاح نبود، چون بی شک راننده به خاطر وجود محیا آنجا مانده بود و اگر محیا به دنبال مادرش میرفت، او هم در پی محیا میرفت و کار خراب میشد. محیا بار دیگه چادرش را درآورد، به سمت چمدان رفت، در آن را باز کرد و کتابی بیرون آورد و روی تخت خوابی که نزدیک دیوار شیشه ای بود دراز کشید مشغول خواندن شد، اما هر چه که بیشتر میخواند، کمتر از موضوع کتاب سر در می‌آورد، تمام حواس این دخترک زیبا در پی مادرش بود. دقایق به کندی میگذشت، محیا به سمت رادیویی که روی میز بین دو تخت گذاشته بودند رفت و آن را روشن کرد و شروع به جستجوی کانال‌ها کرد و در بین خش‌خش و پارازیت‌های رادیویی، صدایی نامفهوم، خبری مهم را گفت: 🇮🇷"پس از گذشت هفته ها از اینکه شاه ایران، کشورش را ترک کرده بود، امروز "آیت‌الله خمینی" وارد ایران شد." محیا که میخواست خبر را کامل دریافت کند با حالتی دستپاچه موج رادیو را عوض کرد، اما موفق نشد دوباره شبکهٔ رادیویی که خبرها را پخش میکرد بگیرد. محیا نفسش را محکم بیرون داد، قلبش به شدت هر چه تمام می تپید، یعنی به راستی آیت الله خمینی وارد ایران شده؟! این خبر معنای خیلی خوبی داشت، محیا اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در همین حین، در اتاق باز شد و مادر در حالیکه روبنده اش را بالا داده بود و قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود وارد اتاق شد. محیا به سمت مادرش رفت و همانطور که دستان مادر را در دست گرفته بود و صدایش از شوق میلرزید گفت: _مامان! آیت‌الله خمینی وارد ایران شده.. رقیه که انگار حامل اخبار بدی بود و چهره‌اش نگرانی خاصی داشت با شنیدن این خبر گویی تمام نگرانی هایش دود شد و بر آسمان رفت، با ذوقی در صدایش گفت: _راست میگی عزیزم؟! آخه تو از کجا شنیدی؟! محیا به رادیو اشاره کرد و گفت: _خودم، خودم با گوشهای خودم شنیدم. رقیه دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: _خدایا شکرت... الهی الحمدالله محیا که تازه یادش افتاده بود که مادرش برای چه به بیرون رفته، گفت: _چه خبر بود؟چرا راننده ماشین، مثل یک نگهبان خِبره جلوی در وایستاده؟ رقیه آه کوتاهی کشید و‌گفت: _خوب نگهبان هست، ما نمیدونستیم، بهش گفتم چرا برنمیگردی؟! گفت به من سفارش کردند تا زمانی که شما در کربلا حضور دارید در خدمتتان باشم و هر وقت خواستید به طرف ایران برید،خودم شما را ببرم تا وسایل آسایش شما فراهم باشد.. محیا که خیره به مادرش بود، آرام زیر لب گفت: _همه اش نقشه است مگه نه؟! رقیه با تکان دادن سر، حرف محیا را تایید کرد و نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: _جاسم چه پسر خوبی ست! قلبی به صافی آینه دارد، میخواستم به طرفش بروم که با اشاره دست به من فهماند از او رد شوم.. من هم راه حرم امام حسین علیه‌السلام را در پیش گرفتم و او هم خودش را به من رساند. و وقتی مطمئن شد که کسی در تعقیب من نیست، کنارم آمد و پرده از نقشه شوم عمویت و ابو معروف برداشت...باورت میشود، آن اتومبیل و راننده اش از آن ابومعروف هستند و آن راننده مأمور است بعد از زیارت و هنگامی که ما قصد سفر به ایران را کردیم، ما را به روستایی که ابومعروف در آنجا مال و املاک و خدم و حشم دارد ببرد و در آنجا تو را به عقد ابومعروف و من هم به عقد عمویت درآورند. محیا آهی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: _اوه خدای من! چه نقشه دقیق و حساب شده‌ای! حالا چاره چیست؟! چگونه از چنگ این دو آدم مکار بگریزیم و بعد ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت: _نکند...نکند جاسم هم مأمور پدرش باشد؟! رقیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: _جاسم با هر حرفی که میزد خون خودش را میخورد، او تو را بیشتر از آنچه که فکرش را میکنی دوست دارد و حالا از تو دل بریده چون میداند پدرش نخواهد گذاشت این وصلت صورت گیرد، او گفت من میخواهم به شما کمک کنم تا ثابت شود هنوز مرد و مردانگی در عراق نمرده است محیا که کمی احساساتی شده بود گفت: _من که لیاقت جاسم را ندارم اما از الان به حال همسرش غبطه میخورم، گرچه مهدی هم دست کمی از جاسم ندارد، او هم مردی بی‌نظیر است که هرکسی لایق وصل او‌ نمیشود..
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 #دست_تقدیر ✍قسمت ۹ و ۱۰ محیا چادرش را روی سرش اند
و ناگهان متوجه شد نام مهدی را آورده و ناخوداگاه مادرش هم از علاقه او به مهدی باخبر شده، چهره اش از شرم سرخ شد و با حالتی دستپاچه گفت: _نگفتید، جاسم چگونه میخواهد به ما کمک کند؟ رقیه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _قرار شد طی امشب و فردا، مقداری از وسائلی که مورد نیازمان هست را زیر چادر به حرم مطهر امام منتقل کنیم تا راننده و احیانا فرد دیگری که مأمور به پاییدن ماست، متوجه قصدمان نشود یعنی بعد از ما چمدانی خالی بر جای خواهد ماند و بس...فردا هم به طریقی که جاسم نقشه اش را کشیده از حرم امام به حرم حضرت عباس میرویم و از آنجا گویا راه دررویی در پشت ساختمان حرم وجود دارد و از آنجا فرار خواهیم کرد، تا دست تقدیر ما را به کجا کشاند... رقیه فکر میکرد گریز از عراق به همین راحتی است اما نمیدانست چه بازی هایی روزگار برایش رقم زده... 🍂ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 120 سرش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 121 ولی انگار واقعا حالش بهتر است. دیگر خبری از آن انقباض و درهم جمع شدن نیست. راحت روی چمن‌ها نشسته و می‌خندد؛ و مطمئن نیستم این حال خوبش چقدر دوام می‌آورد. خندان می‌گوید: ممنون که مجبورم کردی حرف بزنم. فکر کنم لازم بود بجای فرار کردن ازش، باهاش مواجه بشم. -خیلی کلیشه‌ای بود. -ولی واقعا همینطوره. می‌دونی، حرف زدن با آدمایی که فقط دلشون برام می‌سوخت به نظرم احمقانه بود. ولی تو دلت نمی‌سوزه، نه؟ تو می‌فهمی. این که می‌دونم تو می‌فهمی باعث شده راحت حرف بزنم. اولین بارمه که از پنیکم خجالت نمی‌کشم. شانه بالا می‌اندازم و لبخند می‌زنم. می‌گوید: خودت چی؟ تو نمی‌خوای درباره اتفاقی که برات افتاده حرف بزنی؟ شاید تو هم با یکم بالا آوردن و لرزیدن آروم بشی. اولش سخته ولی حس خوبی داره. یخ می‌کنم. مرور تجربه‌ام به اندازه کافی سخت است، ولی الان مسئله این نیست. مسئله این است که من باید یک خبرنگار اسرائیلی باشم نه یک دختر جنگ‌زده‌ی سوری. درک مشترک مجوز خوبی برای لو دادن گذشته و به فنا دادن تلاش‌های این مدت نیست. دستم ناخودآگاه می‌رود به سمت گردنبند حرز عباس و آن را از زیر لباسم لمس می‌کنم. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: نه لازم نیست. من مراحل بدتر از اینم گذروندم. -و بهتر نشدی؟ -نه. -فکر می‌کنی باید چکار کنی که حالت خوب بشه؟ -باید انتقام بگیرم. بهت‌زده نگاهم می‌کند، انقدر بهت‌‌زده که حتی یادش رفته دهانش را ببندد یا نفس بکشد. سکوتِ پر از حیرتش باعث می‌شود به خودم بیایم و یادم بیفتد بدون تامل، حرف خطرناکی زده‌ام. باید داستانی بی‌خطر برایش سرهم کنم. بعد از یک سکوت طولانی، آرام و لرزان می‌گوید: انتقام؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 121 ولی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 122 بعد از یک سکوت طولانی، آرام و لرزان می‌گوید: انتقام؟ سرم را تکان می‌دهم. -این درست نیست که یه نفر بدبختت کنه و خودش راحت زندگی کنه. من می‌خوام مطمئن شم کسی که اذیتم کرده به اندازه من عذاب بکشه. چشم در برابر چشم. ابروهایش را بالا می‌برد و خودش را روی چمن‌ها عقب می‌کشد. -بهت نمیاد انقدر خشن باشی. مگه چه اتفاقی برات افتاده؟ -تقریبا بیشتر زندگیم اتفاقای بد برام افتاده. و به چمن‌ها خیره می‌شوم و توی دلم به خودم می‌گویم: داری حماقت می‌کنی سلما. فکر می‌کنی اگه درباره‌ش حرف بزنی بهتر نمی‌شی؟ منم از حرف زدن می‌ترسیدم، ولی الان که حرف زدم بهترم. -نه لازم نیست. مسئله من خیلی شخصیه. و بدون انتقام هم حل نمی‌شه. کمرش را راست می‌کند و گرد می‌نشیند. -داری منو می‌ترسونی. طوری مشتاقانه نگاهم می‌کند که انگار قرار است یک فیلم ترسناک و هیجانی تماشا کند. زود دارد همه‌چیز را شخصی می‌کند، مثل دانیال. یک لبخند زوری می‌زنم و می‌گویم: دلیلی نداره بترسین. این قضیه ربطی به شما نداره. از روی چمن‌ها برمی‌خیزم و می‌گویم: ممنون که مصاحبه کردید. معذرت می‌خوام که اذیت شدید. با چهره‌ی وارفته و لب و لوچه آویزان بلند می‌شود و می‌گوید: خواهش می‌کنم... نفر بعدی که باهاش مصاحبه می‌کنید کیه؟ سوالش مثل یک سطل آب یخ روی سرم خالی می‌شود. قسمت سخت قضیه از اینجا شروع می‌شود، آدم‌هایی که مثل ایلیا، خودشان را گم و گور کرده‌اند و احتمالا بدقلق‌تر از ایلیا هستند. ایلیا از سکوتم استفاده می‌کند و می‌گوید: می‌دونی که داری دست روی موضوع خطرناکی می‌ذاری؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 122 بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 123 ایلیا از سکوتم استفاده می‌کند و می‌گوید: می‌دونی که داری دست روی موضوع خطرناکی می‌ذاری؟ -آره. -و فکری برای این که چطور سرت زیر آب نره کردی؟ لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. دلیلی ندارد ایلیا همه‌ی برنامه‌های من را بداند. به هرحال احمق نیستم! می‌گوید: من می‌تونم کمکت کنم کارتو یه طوری پیش ببری که مشکلی پیش نیاد. -ممنون، لازم نیست. -جدی گفتم. تو نمی‌تونی تنها انجامش بدی. دست به سینه می‌زنم و می‌گویم: مثلا می‌خوای چکار کنی؟ -کارای زیادی ازم برمیاد. -تو مامور موسادی. -خب اصلا امتیازم همینه. -هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره. دست‌هایش را می‌برد داخل جیب‌اش و با یک لبخند متکبرانه می‌گوید: مگه خودت نگفتی چشم دربرابر چشم؟ *** قرارمان این‌بار در ساحل بوگراشوف بود، جایی در شمال غرب تل‌آویو، حاشیه دریای مدیترانه. محل قرار پیشنهاد من بود. کوهن ترجیح می‌داد قرارمان یک جای رسمی‌تر باشد؛ مثل کافه یا رستوران، و حتی محل کارش. من اما در چنین مکان‌هایی راحت نبودم و ممکن بود حضورم بعداً برایم دردسر بشود. خوبی ساحل، آن هم در یک عصر بهاری این بود که می‌شد خودت را به عنوان کسی که برای تفریح آمده جا بزنی، و اگر حس ششمم درست باشد و گالیا واقعا برایم بپا گذاشته باشد، می‌توانستم قرارم با کوهن را به عنوان یک قرار عاشقانه توجیه کنم؛ که به نظرم توجیه بدی نبود. حتی شاید اصلا توجیه نبود! زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسه‌ای و سایبان‌ها عبور کردم و وارد مسیر خاکی‌ای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگ‌های بزرگ محصور کرده بودند. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛