رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با فشار نفسش را بیرون میداد اوفی کرد.
راننده که با تعجب حرکات کیسان را نگاه میکرد گفت:
_چیشد؟! اون زنگ چی بود؟! چرا کارد را میخواستی و چرا ساعتت را بیرون انداختی؟! اصلا خیلی مشکوکی...میخوای برگردی
کیسان نگاهی به راننده کرد و زیر لب گفت:
_همین یکی را کم داشتم که بهم مشکوک بشه
و بعد سرش را از بین صندلی را جلو برد و گفت:
_ببین، کار من یه جوری هست نمیتونم بهت بگم، یعنی این مخفی کاری برای سلامت خودت لازمه، فقط بدون که تو امشب با همراهی من کار مهمی برای مملکتت کردی...
راننده که انگار هیچ چیز از حرفهای کیسان نمیفهمید، شانه ای بالا انداخت و گفت:
_گفته باشم، اگر کار خلافی کنی من اولین کسی هستم برم تو را لو بدم هااا
کیسان سری تکان داد و گفت:
_باشه هر چی تو بگی
و برای اینکه بحث را منحرف کنه و یه ذره ممد سه سوت را آرام کنه، گفت:
_خوب گفتین الان باید با پدر دختر صحبت کنم.
راننده با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و گفت:
_آره، اگر راست میگی و کلکی تو کارت نیست همین الان زنگ بزن...همین الان...جلوی من...
کیسان مثل آدمی حق به جانب گوشی را به دست گرفت و شماره دخترک زیبا را گرفت. با دومین بوق صدای محجوب ژاله در گوشی پیچید:
_الو سلام آقای دکتر...
کیسان با شنیدن صدای ژاله انگار آتشی درونش روشن کرده باشند خیس عرق شد، و هر چه که در ذهن داشت به یکباره پرید
راننده که تمام حواسش پی کیسان بود توی آینه زهر چشمی گرفت و گفت:
_خو حرف بزن دادا...
کیسان توی صندلی کمی جابه جا شد و گفت:
_س...س...سلام حالتون خوبه؟ میخواستم ببینم بعد از اون دیداری که توی مطب با پدرتون داشتم نظرشون چی بود؟
ژاله که معلوم بود همچون همیشه خجالت میکشد و کیسان خوب میدانست الان لپهایش از شرم گل انداخته گفت:
_ب..ب...ببخشید گوشی با پدرم صحبت کنید.
کیسان لب پایینش را به دندان گرفت و رو به راننده گفت:
_چکار کنم؟! مستقیم گوشی را داد به پدرش...
راننده خنده ریزی کرد و گفت:
_تازه اول هفت خوان رستم هست
و بعد سری تکان داد و گفت:
_تو میتونی...نگران نباش بسم الله بگو برو جلو...
در این هنگام صدای محکم و مردانه پدر ژاله در گوشی پیچید:
_بفرمایید...
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت:
_س..سلام آقا...ببخشید بی موقع مزاحم شدم...
صدای پدر ژاله درست است محکم و قاطع بود اما اینقدر گرم و با محبت بود که ناخواسته احساس آرامشی در وجود کیسان میریخت
و هر چه که بیشتر صحبت می کرد، زبانش بازتر میشد و اینقدر صحبت کرد که راننده شروع به بشکن زدن کرد و تازه کیسان به خود آمد.
با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع کرد و بعد با خنده به ممد سه سوت گفت:
_قرار خواستگاری را برای آخر هفته گذاشتن...
راننده سوت ممتدی کشید و گفت:
_م...مبارکه الان که دوشنبه است یعنی سه روز دیگه باید دومین خوان رستم را بری...
کیسان سرش را تکان داد و گفت:
_نمیدونم خوان دوم منظورتون چی هست اما خیلی استرس دارم...
.
.
.
صادق رو به مهدی گفت:
_آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست میجنباندین...
مهدی سری تکان داد وگفت:
_والا نمیدونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر میدوم کمتر نشانی از رسیدن میبینم
و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:
_خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام...
مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت:
_حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟!
صادق سرش را تکان داد و گفت:
_من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبندها را نشون دادم،اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمیدونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه...
مهدی که رنگش زرد شده بود گفت:
_یعنی آزمایشهاتون را مقایسه نکرد؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت:
_توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده..
مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت:
_خدا را شکر...
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانوادهاش به شهرستان مراجعه کرده بودند،
صادق همانطور که مشغول کار خودش بود پیگیر پیدا کردن کیسان هم بود، او توانسته بود شمارهای که کیسان در محل خدمتش به همکاران داده بود پیدا کند تا از طریق آن رد کیسان را بزند
که متاسفانه آن شماره همزمان با گم شدن کیسان از دسترس خارج شده بود.
حالا تمام امید صادق و تیمش، چهرهنگاری و کنترل مرزهای زمینی و هوایی بود تا لااقل مانع خروج او از کشور شوند.
رؤیا هم به روستا مراجعه کرده بود و بعد از اتمام کارش همچون همیشه با سرعت به طرف ماشینش حرکت کرد
او باید زودتر خودش را به شهر میرساند و هدی را از مهدکودک تحویل میگرفت، رؤیا حس کرده بود این روزها حال صادق مانند قبل نیست، از همیشه کم حرف تر شده بود و بیشتر ساکت بود و در افکارش غوطه ور بود
و رویا تمام این حرکات را پای دوباره از دست دادن برادرش میدانست، برادری که بعد از سالها از وجودش مطلع میشود و خیلی زود دوباره گم میشود.
رویا که زنی فهمیده بود، برای همین سعی میکرد همه جور هوای صادق را داشته باشد
و این روزها زودتر از همیشه خود را به شهر میرساند تا قبل از رسیدن صادق، به خانه برسد و خانه را صفایی دیگر دهد.
رؤیا در ماشین را باز کرد که با صدای خانم مؤیدی به عقب برگشت:
_رؤیا خانم...رؤیا خانم میشه امروز منم باهاتون بیام شهر؟!
رؤیا خندهای کرد و گفت:
_من که دارم میرم، خوب تو هم بیا، میترسی ماشین دردش بیاد؟!
خانم مؤیدی چادر را روی سرش مرتب کرد و جلو آمد و هر دو سوار ماشین شدند.
رؤیا همزمان با روشن کردن ماشین گفت:
_من فکر میکردم چون اول هفته تعطیل شده یه جوری جایگزینی برا خودت جفت و جور میکنی و تا آخر هفته مشهد ور دل مامان بابات میمونی!
مؤیدی سرش را پایین انداخت و همانطور که با لبهٔ پایین مقنعهاش بازی میکرد گفت:
_من میخواستم تا آخر هفته بمونم و اصلا این هفته مشهد نرم اما یه موضوع پیش اومد که مجبور شدم بیام و امروز به خانم ستاری سپردم جام را پر کنه و دیگه الان میام شهر تا از اونجا برم مشهد و تا آخر هفته نمیام.
رؤیا که زنی تیز بین بود خنده ریزی کرد و گفت:
_چی شده بلا؟! خبری هست که ما نمیدونیم؟! نکنه قراره بری قاطی مرغا هااا؟!
خانم مؤیدی همانطور که سرخ و سفید میشد گفت:
_ه...هنوز نه به داره و نه به باره ...حالا کو تا بشه؟!
رؤیا با دست پشت شانه خانم مؤیدی زد و گفت:
_معلومه طرف دلت را برده و نگرانی که جور نشه درسته؟!
مویدی سرش را بالا گرفت و گفت:
_از کجا فهمیدی؟!
رؤیا چشمکی زد و گفت:
_بابا ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم، حالا مگه طرف چشه که میترسی نشه؟! اگر پسر خوبی هست و به دلت نشسته چرا نگرانی؟!
مؤیدی آه بلندی کشید و گفت:
_خیلی پسر خوبیه، هم تحصیلاتش عالیه، هم خوشگله، هم کار خوب داره، تازه با پدرمم صحبت کرده اما...اما...پدرم میگه بیکس و کاره و همین منو میترسونه...
رؤیا چشماش را ریز کرد و گفت:
_بیکس و کار؟! یعنی چه؟! میگی تحصیلات خوب داره و شغلشم خوبه خوب آدم بیکس و کار اینهمه موهبت نداره
و بعد انگاری چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:
_نکنه...نکنه از بچه های بهزیستی هست؟!
مؤیدی سرش را تکان داد و گفت:
_نه! انگار پدر و مادرش مردن و خودشم تازه از خارج اومده...
رؤیا نگاهی با تعجب به او کرد و گفت:
_بارک الله...از خارج اومده اونموقع تو رو کجا دیده؟ اصلا چکاره است...
مویدی که رنگ به رنگ میشد با خنده و خجالت گفت:
_ف...فک کنم شما هم دیده باشینش...
مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت:
_همین..همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش..
رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند میزد گفت:
_چی گفتی تو؟؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟!؟
ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت:
_آره، چطور مگه؟!
رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل میخندید گفت:
_هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی
و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت:
_خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت میکردی توی مراسم هااا
ژاله آه کوتاهی کشید و گفت:
_من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟!
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
رؤیا با اینکه برنامهریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشینهای مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید.
مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمدهادی همانطور که هدی را بغل میکرد و داخل ساختمان میشد نگاهی به مادرش کرد و گفت:
_مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا
رؤیا لبخندی زد و گفت:
_مورد داره، اما فعلا چیزی نمیگم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد.
محمد هادی گفت:
_مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟!
رؤیا گفت:
_خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که...
محمد هادی گفت:
_باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که...
در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر میرسید توی چارچوب در ظاهر شد.
هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد،
صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش میکرد و به هوا میدادش و کلی بگو و بخند میکردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت:
_سلام خوشگلم
و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت.
وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده..
محمد هادی با نگاهش از مادر میپرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت
به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید.
رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپزخانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست
و همانطور که با موهای صادق بازی میکرد گفت:
_چیشده صادق؟!
صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت...
رؤیا که میخواست صادق را از این حال دربیاره گفت:
_بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم.
صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت:
_مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟!
رؤیا با تعجب گفت:
_کدوم موضوع؟!
صادق آه بلندی کشید و گفت:
_خوب همین موضوع که به خاطرش میخوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه...
رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت:
_وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟!یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت
و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت:
_کمیل چی؟! کمیل هم هست.
صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت:
_آره استخوانهای نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن...
دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت:
_وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه...
اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود
و با رضا ازدواج کرده بود افتاد. دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت میکرد
و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود ناپدید شد و همان موقع گمانهزنیها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان....
رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید
و همانطور که اشک می ریخت گفت:
_نفیسه اینا الان کجان؟!
صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت:
همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم.
نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند.
نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود میخواست موضوع را بگوید اما حسش میگفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه میکشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد.
صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد وگفت:
_باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه...
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید خانه را بیرون آورد و در را باز کرد و یا الله یاالله گویان داخل شد.
آقا مهدی که انگار اینقدر بی تاب بود، روی حیاط خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود،
به محض آمدن بچه ها، شلنگ را روی زمین انداخت و شیر اب را بست و دست هاش را از هم باز کرد و هدی مثل فرفره جلو پرید و خودش را توی بغل مهدی جا کرد.
مهدی هدی را بغل کرد و با صادق و رؤیا سلام علیک کرد و گفت:
_بیا بریم داخل تا من آماده بشم بریم.
داخل هال شدند، مهدی، بوسه ای از گونه هدی گرفت و او را زمین گذاشت و میخواست به سمت اتاق برود که رؤیا گفت:
_بابا مهدی!
مهدی سرجایش ایستاد و گفت:
_جانم دخترم؟!
رؤیا مثل دختر بچه ای که میخواهد یک مشتلق از باباش بگیرد گفت:
_گفتم خبر خوب دارم براتون، فکر میکردم الان تازه یه مشتلق توپ هم برام اماده کردین، اما انگار شما اصلا یادتون رفته..
مهدی روی مبل، روبه روی رؤیا نشست و گفت:
_عزیزم، من خوب میدونم تو از ناراحتی من و صادق خیلی ناراحتی و میخوای به طریقی ما را شاد کنی، اما توی این اوضاع واقعا هیچ خبری نمیتونه اینهمه غم را از دلمون ببره...
رؤیا یک تای ابروش را بالا داد و گفت:
_حتی اگر بگم کیسان را پیدا کردم؟! حتی اگر بفهمی که پسرتون کیسان همین الان توی مشهد هست؟!
مهدی ناباورانه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که سعی می کرد آرام نفس بکشد گفت:
_چی میگی دخترم؟!
صادق از روی مبل بلند شد و جلوی رؤیا کنار مبل نشست و دست رؤیا را در دست گرفت و همانطور که تکان میداد، گفت:
_ببین رؤیا! قرار نشد سرکاریت با روح و روان ما بازی کنه، از این حرفا دست بردار...
رویا لبخندی زد و گفت:
_به خدا دارم راست میگم، به جان هدی حقیقت را گفتم.
مهدی خودش را به جلو خم کرد و گفت:
_آخه چطور ممکنه؟! کیسان کجا و تو کجا؟!
رؤیا شروع به گفتن قضیه کرد، همچی با آب و تاب داستان سرایی میکرد که صادق و مهدی اصلا یادشون رفت که کجا میبایست برن
و بعد گوشیش را بیرون آورد و درحالیکه مهدی و صادق ناباورانه به اون چشم دوخته بودند شماره کیسان را گرفت.
با اولین بوق، کیسان گوشی را برداشت و رؤیا گفت:
_سلام دکتر محرابی، خانم معرفت هستم همکار ژاله جان، حقیقتش من موضوع را برای پدر شوهرم گفتم و الان ایشون کنار من هستن و میخوان باهاتون صحبت کنن
کیسان از آن طرف خط که مشخص بود دستپاچه شده گفت:
_باشه چشم، ممنون از پیگیریتون
رؤیا گوشی را به سمت آقا مهدی داد و صادق با سرعت خودش را به آشپزخانه رساند تا لیوان آبی برای پدرش بیاورد....
از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن بوده به گوش رسید:
_سلام آقا..
مهدی که انگار این صدا، تپش قلبش را شدید میکرد، لیوان آب را از دست صادق گرفت، قُلپی آب خورد و گفت:
_سلام پسرم، حالت چطوره؟! عروسم که انگار همکار اون دختر خانمی هست که شما پسند کردین موضوع را به من گفت، منم با همراهی شما مخالفتی ندارم چون کمک کردن در امر ازدواج دو جوان ثوابی بسیار دارد.
کیسان که طوری بود دیر به همه اعتماد میکرد خیلی تعجب کرده بود که چطور شد یک دفعه به خانم معرفت و این آقا اعتماد کرده گفت:
_من باعث زحمت شما شدم، اما واقعا روند انجام این قبیل مراسمات را نمیدونم و به من حق بدین چون سالها از ایران دور بودم و الان هم تنهای تنها هستم .
مهدی از شنیدن این حرف کیسان اندوهی بر جانش نشست و گفت:
_تو تنها نیستی پسرم، خدا با تو هست و ببین چقدر دوستت داشته که ما را سر راهم هم قرار داده
کیسان که هر لحظه صحبت با این مردی که تا به حال ندیده بودش، بیشتر جذبش میکرد گفت:
_منم...منم خدا را دوست دارم، الان کی شما را ببینم؟!
مهدی که انگار باورش نمیشد به این راحتی به دیدار پسرش برسد گفت:
_من پیشنهاد میکنم همین امشب اصلا همین الان همدیگه را ببینیم.
کیسان که انگار خودش هم از تنهایی کلافه شده بود گفت:
_نه...آخه..من مزاحم..
مهدی به میان حرف کیسان پرید و گفت:
_مزاحمت چیه؟! نمیدونم عروسم بهت گفته یا نه؟! من اینجا تنهای تنها هستم، خیلی دلم میخواد حتی اگر شد یک شب از این تنهایی دربیام، الانم آدرس جایی را که هستی بگو تا خودم بیام دنبالت...
کیسان که حسابی غافلگیر شده بود گفت:
_نه دیگه تا این حد مزاحمتون نمیشم، آدرس بدین با آژانس میام..
مهدی گفت:
_باشه هر جور راحتی! پس به یمن ورود آقا داماد، من امشب یک شام خوشمزه درست میکنم که با هم بخوریم
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
آقا مهدی مثل دختری که میخواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه و البته وسواس زیاد کارهایش را میکرد.
حالا زیر خورش قورمه سبزی را کم کرد و برنج ها را هم دم داد
و با حالت خسته خودش را روی مبل انداخت و همانطور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود اطراف را از نظر میگذراند تا همه چی مرتب باشد.
ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد به سمت اتاق خواب رفت، داخل اتاق شد
و قاب عکس دو نفره ای را که از خودش و محیا داخل حرم امام رضا گرفته بودند و اولین و آخرین عکس با هم بودنشان بود از روی میز کنار تخت یک نفره اش برداشت
و همانطور که آن را مثل گنجی گرانبها به سینه چسپانیده بود داخل هال آورد و قاب عکس را به گلدان گلی طبیعی که روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود تکیه داد و در همین حین صدای زنگ آیفون بلند شد.
با بلند شدن صدای آیفون انگاری بندی درون سینه اش پاره شد، جلوی آیفون رفت چند بار دست برد تا گوشی را بردارد اما نیرویی مانع میشد و رعشه ای عجیب به جانش افتاده بود.
مهدی گوشی را برنداشت و تصمیم گرفت خودش در را باز کند و از در هال خارج شد و با صدایی که از هیجان میلرزید گفت:
_کیه؟! آمدم...
قدم هایش را بلندتر از همیشه برداشت و خیلی زود جلوی در رسید، زیر لب بسم اللهی گفت و در را باز کرد.
و ناگهان قامت جوانی که به بلندی خودش بود و صورتی که انگار جوانی های مهدی را به تصویر کشیده بود از پشت در ظاهر شد.
مهدی در را باز کرد و در جواب سلام کیسان و سوال او که میپرسید آیا درست آمده است؟! بیاختیار او را در آغوش گرفت.
عطر گل سرخ در مشام مهدی پیچید و او را یاد محیا انداخت.
کیسان که متعجب شده بود گفت:
_ببخشید من اشتباه اومدم؟!
مهدی تازه فهمید چکار کرده، خودش را عقب کشید و گفت:
_نه پسرم درست اومدی بیا داخل... ببخشید من زیادی احساساتی شدم آخه خیلی وقته تنهام...
کیسان که هنوز متعجب بود با حالت بهت و حیرت لبخندی کمرنگ زد و دسته گل سرخی را که برای مهدی گرفته بود به سمتش داد و گفت:
_برای شماست، ببخشید من نمیدونستم شما از چی خوشتون میاد، اما چون مادرم گل سرخ دوست داشت و منم همیشه برای مادرم گل سرخ میگرفتم فکر کردم شما هم از گل سرخ خوشتون بیاد، چون مادرم از گلهای سرخ ایران خیلی تعریف میکرد.
مهدی که با هر حرف کیسان دوست داشت او را غرق بوسه کند اما نمیتوانست، دسته گل را گرفت و همانطور که بوی گلها را محکم به داخل ریه هایش می کشید گفت:
_منم عاشق گل سرخم، چون گل سرخ مرا یاد عزیزانم می اندازد.
مهدی و کیسان با هم وارد ساختمان شدند، کیسان که انگار از عطر برنج ایرانی و بوی قورمه سبزی که در فضا پیچیده بود سر حال امده بود گفت:
_خدای من! چه عطر دل انگیزی، یعنی باور کنم شما خودتون این غذاهای خوشبو را درست کردی؟!
مهدی گلویی صاف کرد و گفت:
_بله که باور کن، سالها تنهایی از من یک کدبانوی به تمام معنا ساخته
و مثل بچه ای که میخواهد هنرنمایی اش را نشان بزرگترش بدهد دست کیسان را گرفت و به سمت آشپزخانه کشید و گفت:
_بیا ببین خورش چه رنگ و لعابی انداخته...
کیسان که اولین بار بود با یک مرد که اینچنین خونگرم و مهربان بود برخورد میکرد گفت:
_من تصور دیگه ای از شما داشتم، شما خیلی خیلی مهربان تر از تصورات من هستین
مهدی گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشت و همانطور که آبش می کرد تا دسته گل کیسان را داخلش بگذارد به گاز اشاره ای کرد و گفت:
_دستم بند هست پسر، برو خودت سر قابلمه را بردار...
کیسان که مردد بود و رویش نمیشد چنین کند، نگاهی به مهدی کرد و گفت:
_آخه...
مهدی دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گلدان را روی میز ناهار خوری که داخل آشپزخانه بود قرار داد و گفت:
_آخه و اما نداریم...فرض کن اینجا خونه خودته و منم پدرتم، راستی اسمت چی بود؟!
کیسان در قابلمه را باز کرد و با تمام وجود بخار خورش را که جان میداد به تن خسته اش به مشام کشید و گفت:
_به به! خیلی خوب شده
و بعد به طرف مهدی که خیره غرق تماشای او بود کرد و گفت:
_اسمم کیسان هست، یعنی مادرم بهم میگه کیسان اما پدرم اسمم را گذاشت معروف...
مهدی لب زد و گفت: کیسان...
کیسان لبخندی زد و گفت:
_اتفاقا من از اسم کیسان بیشتر خوشم میاد...
مهدی هیجانی سراسر وجودش را گرفته بود و نمیدانست چه کند که صدای اذان مغرب که از بیرون می آمد راه نجاتش شد و گفت:
_تا تو کتت را درمیاری من برم وضو بگیرم که نماز بخونم
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند.
کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچوقت به مخیله اش خطور نمیکرد،
چرا که همیشه فکر میکرد ابومعروف پدر واقعیاش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر،
اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچوقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبتهایی کنند،
چون تا جایی که به یاد میآورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابومعروف بود، انجام میشد
و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمیتوانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود.
ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت.
پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحنهای فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند.
مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد.
کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب میآمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند،
اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت:
_سلام آقا!
مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت:
_آقا با عنایت شما یکی از گمشدههایم را پیدا کردم و الان آمدهایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان.
مهدی همانطور که دست کیسان را در دست میفشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت.
داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود
و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت:
_این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم
و سپس آهی کشید و گفت:
_زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذتبخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابومعروف، زنی دیگر را به خلوت مردانهام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد
و بعد همانطور که بینیاش را بالا میکشید گفت:
_از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟!
کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت:
_من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز میکند میبیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد.. باید بگویم من هیچوقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست.
مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده میکرد من میتوانستم مادرم را ببینم، هیچوقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب میفهمیدم که ابومعروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش برمیآمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد.. به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابومعروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهرهای مهم برای اسرائیل محسوب میشد.
مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت:
_تو الان به چه دینی هستی؟!
کیسان آهی کشید و گفت:
_طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان میگفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام میپرسیدم، او چیزهایی میگفت که در اسلامِ ابومعروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش میآمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق میکرد.
کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت:
_پسرم! هر چه دل تنگت میخواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را میداند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و ناخوانده را میخواندند، خلاصه کلام هر چه میخواهد دل تنگت بگو...
مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد.
مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت:
_بابا! حالت خوبه؟!
و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست.
مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت:
_خسته شدی؟! میخواهی برویم؟!
کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت:
_خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟!
نمیدانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل میکند! الان اینقدر احساس سبکی میکنم که تا به حال در عمرم نکردم
و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت:
_از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش میکنم.
اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت:
_فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت میخواهی اعتقادات این پسر را بسازی...
شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید.
اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست. مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد
و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد. صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت:
_سلام بابا! نمیگی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمیکردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟!
مهدی لبخندی زد و گفت:
_سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم.
صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_باشه قربان! من به گوشم فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل...
مهدی سری تکان داد و گفت:
_باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم..داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم.
صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت:
_خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا میمونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟!
مهدی لبخندی زد و گفت:
_نه، بزار خودش ببینه، ببینیم میتونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه،
در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید...
.
.
.
آقا مهدی یاالله یاالله گویان وارد خانه مامان رقیه شد و کیسان هم بی خبر از همه جا به دنبالش روان بود،
انگار یک حکمی نانوشته به او ابلاغ شده بود که به جبران یک عمر دوری از پدر، حتی لحظه ای هم نباید از او جدا شود
عباس آقا برای استقبال روی حیاط خانه ایستاده بود و همانطور که با تعجب سراپای مهدی با میهمانی ناخوانده را به تماشا نشسته بود، آنها را به داخل دعوت کرد.
در هال باز شد و صادق جلوی در انتظارشان را میکشید و رقیه خانم هم در کنارش ایستاده بود
و آقا رضا همانطور که در خود فرو رفته بود و انگار هیچچیز از وقایع اطرافش نمیفهمد روی مبل کنار اوپن نشسته بود.
مهدی و کیسان وارد هال شدند و سلام کردند و مهدی جلو رفت تا همچون همیشه دست مامان رقیه را ببوسد
که رقیه خیره به میهمان ناخوانده اش پلک نمیزد،کیسان نگاهی به مامان رقیه انداخت و با حالت سؤالی پدرش را نگاه کرد،
چون مهدی گفته بود خانه یکی از دوستان میروند و کیسان تعجب کرده بود از اینهمه گرمی روابطی که حاکم بود.
کیسان نگاه سوالی اش را به پدر دوخته بود که از کنار گوشش صدای سلام کردن بلند شد و تازه متوجه صادق شد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
با ورود کیسان به جمع غمزده خانواده، انگار شور و شوقی پنهانی در گرفت و رضا هم که اندوهی سخت دلش را پوشانده بود
و داغی را که بیش از دوسال بر دل داشت اینک به عاقبت خود رسیده بود، هم اندکی از دردش کم شد،
انگار خداوند کیسان را ذخیره نگه داشته بود که در چنین روزی وارد جمع خانواده شود و نور امیدی بر دل مهجورشان بتابد و بفهمند که اگر کسی را از دست دادند، عزیزی را هم به دست آوردند.
رقیه به هوش آمده بود و گویی توانی دیگر گرفته بود و همچون پروانه دور کیسان می گشت.
کم کم به وقت رفتن خانواده عباس آقا نزدیک میشدند، رقیه که دل از یادگار محیایش نمیکند و میخواست کنارش باشد
و باز هم سوال پشت سوال کند و با شنیدن داستان زندگی او، در لحظه لحظه این عزیزان دور افتاده اش سهیم باشد پس رو به مهدی کرد و گفت:
_آقا مهدی اگر پرواز به نجف جای خالی داشت امکان داره کیسان هم همراه ما بیاید؟!
مهدی نگاهی به کیسان کرد و گفت:
_شرایط کیسان ویژه هست ما باید هرچه سریعتر به مرکز مراجعه کنیم و با اطلاعاتی که کیسان تحت اختیارمان قرار میدهد از همین الان راه نجاتی برای محیا پیدا کنیم
با آمدن نام محیا انگار بغض فرو خورده رقیه دوباره برگشت و او که دل از کیسان نمیکند
از جا بلند شد و گفت:
_الان نهار را میکشم، نهار که خوردین سریع برین به مرکزتون...آااخ بچهام محیا...
مهدی سری تکان داد و خیلی زود سفره نهار کشیده شد و بوی برنج ایرانی و کباب کنجه ای که عباس آقا از بیرون گرفته بود مشام را نوازش میداد.
جمع غم زده ای که تا ساعتی قبل حال و هوای هیچ کاری نداشتند الان دور سفره جمع شده بودند و با حرفهای خودمانی و گرم، نهار را صرف میکردند.
کیسان از اینکه چنین خانواده ای داشت و از بودن در این جمع گرم و صمیمی احساسات مبهم اما شیرینی به او دست داده بود، انگار او قطره ای از این چشمه زلال بود که تازه به چشمه برگشته بود.
بعد از نهار مهدی و کیسان و صادق از خانواده عباس آقا جدا شدند و به سمت مرکز رفتند.
در بین راه کیسان خلاصهای از اطلاعاتی که داشت در اختیار آنها قرار داد.
حالا صادق و مهدی میدانستند که محیا مانند یک گروگان، زندانی اسراییل هست و شرط آزادی اش هم کار بی عیب و نقص کیسان میباشد
و کیسان با مهرهای از موساد به نام«بیژن» در ارتباط هست که البته چند روزی بود با او تماس نگرفته بود.
صادق با شنیدن داستان رو به کیسان کرد و گفت:
_اشتباه کردی بیژن را از حال خودت بی خبر گذاشتی، من پیشنهاد میدهم یک ارتباط تلفنی با او بگیری و به نوعی این کار را توجیه کنی و البته باید سناریویی بچینیم که بیژن کوچکترین بویی نبرد که تو با نیروهای امنیتی ایران در ارتباطی...
کیسان نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
_درست میگویی، اما اون موقع من فکر میکردم شما نیروی بیژن هستی که منو زیر نظر گرفتی و برای همین به بیژن نگفتم مشهد میام، اون فکر میکنه من تو راه اتفاقی برام افتاده چون آخرین تماسمون توی جاده بود به گمانم شک کرده بود که قصد من تهران رفتن نیست چون ردیابی با من بود که موقعیت هر لحظه مرا نشان میداد و من از وجودش خبر نداشتم، آن ردیاب را توی راه مشهد بیرون انداختم.
مهدی خیره به کیسان گفت:
_باید با هم فکری دیگر نیروها، نقشه ای حساب شده بکشیم، اولویت اولمان این است که بیژن اصلا متوجه نشود تو به آنها مشکوکی و با ما در ارتباطی و میخواهی همکاری نکنی...
.
.
.
کیسان خودش را به سمت پنجره مشرف به خیابان کشید و همانطور که وانمود میکرد ماشینهای داخل خیابان را نگاه میکند گفت:
_ببین بیژن! من برات توضیح دادم که ...
یک عده آدم وحشی ریختن سرم، چون از لهجه ام فهمیدن من ایرانی نیستم، فکر میکردن پول و پله دارم، هر چی که داشتم و نداشتم را بردند، فقط همین پیرهن و شلوار تنم برام موند، من اصلا از ایرانی و ایرانی جماعت متنفرررم، میخوام از این جهنم دره هر چه زودتر برم، حالا تو هر چی دوست داری به سازمان بگو ولی اینم در نظر داشته باش اگر چیزی بگی که سازمان یک ذره به من مشکوک بشه، نان خودت هم آجر میشه و برا خودتم عواقب بدی داره خود دانی...
بیژن که انگار بحثهای چند ساعته با کیسان فرسوده اش کرده بود و هم از شکی که به او داشت درش آورده بود گفت:
_گیرم من طوری این حادثه دزدی و غیبت چند روزه ات را لاپوشانی کردم، برای اون اطلاعات و نتایج آزمایشهایی که به گفته خودت روی لپ تاپ بوده و همه را از دست دادی چه جوابی بهشون بدم، اونا نتیجه از تو میخوان، میفهمی؟!
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
بیژن دست کیسان را گرفت و همانطور که به سمت مبلهای کرم رنگ میکشاند گفت:
_حالا بیا دقیقا تعریف کن چی برات پیش اومده؟!
کیسان دست بیژن را به کناری زد و گفت:
_من با تو که هنوز به من مشکوکی هیچ حرفی ندارم، چندین بار برایت تعریف کردم، منظورت چیه دم به دقیقه ای از من میخواهی برایت یک واقعه تکراری را تعریف کنم؟!
و بعد سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه داد:
_هنوز یادم نرفته در چندین مرحله، چند نفر را فرستادی که مثلا من را تعقیب کنند و سر از روابط من در بیارن.
کیسان سرش را نزدیک سر بیژن آورد و کلمات را شمرده شمرده اما بلند تکرار کرد:
_ای آقای شکاک، این را توی مغزت فرو کن، اگر تو یه مدت هست با سازمان کار میکنی، من یک عمر توی خود اسرائیل زندگی کردم و درس خوندم و قد کشیدم، تو اصالتت ایرانی هست و من هیچ خط و ربطی به ایران ندارم. پس اگر خیانتکاری در بین باشه، اون خیانتکار تو میتونی باشی نه من!!
و بعد به سمت در خروجی آپارتمان حرکت کرد و همانطور که وانمود میکرد میخواهد از آنجا بیرون برود گفت:
_من کاری با تو و سازمانت ندارم، با یه زنگ به داخل اسرائیل شرایط خروجم را از این کشور عقب مانده، فراهم میکنم و تو بمان و سازمانت...
بیژن که مشخص بود دستپاچه شده خودش را به کیسان رساند و گفت:
_حالا چرا تلخ شدی؟! ببین جایی که ما آموزش دیدیم لازمهاش شک کردن هست، الانم بعد از کلی تلاش، موساد یک عملیات را به عهده سازمان مجاهدین گذاشته، حالا ما تمام تلاشمان را میکنیم که سرفراز بیرون بیایم تا مأموریت های بیشتری به ما دهد و ما را مهره سوخته فرض نکند، من عذر میخواهم، بگذار با سازمان تماس بگیرم تا ببینم قدم بعدی...
در همین حین صدای گوشی بیژن بلند شد. بیژن حرفش را نیمه کاره رها کرد و به سمت اوپن کوتاه آشپزخانه رفت
و با دیدن شماره روی گوشی چشمانش از همیشه بازتر شد و تماس را وصل کرد و گفت:
_سلام آقا، امرتون...
صدای خشنی از پشت خط فریاد زد:
_همین الان خودت را به من برسان!
بیژن با تعجب گفت:
_اتفاقی افتاده؟!
صدا بلندتر از قبل در گوشی پیچید:
_گفتم خودت را به من برسان.
بیژن چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و همانطور که به سمت تنها اتاق اپارتمان میرفت گفت:
_من یه توک پا میرم تا بیرون و زود برمیگردم، تو هم تا میام استراحت کن، خیالت راحت باشه دیگه بازپرسی در کار نیست و تمام تلاشم را میکنم که پایان مأموریتت را بگیرم..
بیژن با شتاب بیرون رفت و سر خیابان برای خودش تاکسی گرفت و نمیدانست که سوار ماشینی شده که راننده اش یک #نیروی_امنیتی هست.
بیژن به سمت پایین شهر حرکت کرد و بعد از یک ربع رانندگی وارد محله ای قدیمی شدند و جلوی در سبزرنگ بزرگی که انگار خانه باغ بود دستور توقف داد.
بیژن کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد و صبر کرد تا ماشین حرکت کرد و از او دور شد
و بعد شماره کاووسی را لمس کرد و چند دقیقه بعد در باز شد.
بیژن همانطور که پشت سر مرد لاغر اندام جلویش می رفت، اطراف حیاط را که باغی با درختان مختلف را از نظر گذراند.
روبه رویش ساختمانی آجر سفالی بود که رنگ کدر سفالها نشان از قدمت خانه میداد.
بیژن وارد هال بزرگی که با سه قالی کرم رنگ فرش شده بود و دور تا دور هال با کاناپه های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود، شد.
مرد لاغر اندام در هال را بست و خودش روی حیاط ماند، دقیقا مثل دفعه قبل که بیژن به انجا امده بود.
کاووسی روی مبل روبه روی در نشسته بود و بیژن همانطور که به سمتش می رفت سلام کرد و دستش را دراز کرد.
مرد با نخوتی در حرکاتش دست بیژن را لمس کرد و مبل کنارش را به او نشان داد تا بنشیند و به محض نشستن بیژن، خودش از جا بلند شد و دستانش را پشت سرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن کرد و بیژن از هیبت این مرد که اینک به نظرش بلندتر و با شانههای پهن و گوشتی که کمی قوز هم داشت میآمد، کمی میترسید، پس ترجیح داد چیزی نگوید.
کاووسی خود را به پنجره بزرگ هال که با پرده ای سفید رنگ پوشیده شده بود رفت و کمی پرده را کنار زد
و همانطور که حیاط را از نظر میگذراند گفت:
_متاسفانه تیم اصلی ما لو رفته است و تعدادی از بچه ها دستگیر و تعدادی دیگر گم و گور شده اند
و بعد همانطور که مشت گره کرده اش را روی پایش میزد زیر لب فحشی نثارشان کرد.
بیژن با شنیدن این حرف مانند فنر از جا پرید و گفت:
_از کجا معلوم اینجا لو نرفته باشه؟! باید زودتر بریم...
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
بیژن همانطور که گوشی اش را بیرون میآورد رو به کاووسی گفت:
_من بارها و بارها این پسره را آزمایش کردم، امتحان خودش را پس داده و تاکید میکنم قابل اعتماد هست البته خودتان بهتر از من میدونید که این آقا ایرانی نیست،رگ و ریشه اش از عرب های لاشخور بعثی ست و بزرگ شده اسرائیل، حالا خودت بگو نمیشه بهش اعتماد کرد؟!
کاووسی همانطور که سخت در فکر بود گفت:
_درست میگی،اما اون پسره که گفتی رفیق اینه چی؟!
بیژن خنده بلندی سرداد و گفت:
_اون که حیرون خدایی هست و اومدن خودش را به دم این دکتره چسپونده تا بلکه بتونم کمکش کنه و بره اونور مرز...
کاووسی گفت:
_یعنی مطمئنی مورد امنیتی نداره و پلیس دنبالش نیست؟! دلیلش بر اصرار به رفتن چی هست؟
بیژن که خودش هم از این موضوعات خبر نداشت اما نمیخواست جلوی کاووسی کم بیاورد گفت:
_خوب یه جوون که از این کشور و قوانین جهان سومیش خسته شده و آرزوی رفتن به خارج را داره، خلاف ملافی هم نکرده، البته جوان مستعدی هست و به نظرم اگر توی این پروژه خودش را نشون بده،آینده خوبی خواهد داشت.
کاووسی سری تکان داد و گفت:
_میخوام هر دوشون را ببینم.
بیژن که انگار به هدفش رسیده بود و تونسته بود خودی نشان دهد، گلویی صاف کرد و شماره جدید کیسان را گرفت.
با دومین بوق، صدای کیسان در گوشی پیچید:
_سلام آقا بیژن...
بیژن بدون سلام و علیک رفت سر اصل مطلب و گفت:
_ببینم این پسره که گفتی، اسمش چی بود؟
کیسان که انگار انتظار نداشت به این زودی صادق وارد دور گردونه بشود گفت:
_یاشار..یاشار بود یه دانشجوی نخبه پزشکی...
بیژن گفت:
_کی میتونیم ببینیمش؟
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت:
_اتفاقا قبل از تماس شما زنگ زد و انگار مدارکی را که گفتم جم و جور کرده و به محض اینکه بهش بگم به سمت تهران حرکت میکنه...
بیژن چشمکی به کاووسی زد و گفت:
_پس باهاش تماس بگیر که هر چه سریعتر... اصلا با اولین پرواز خودش را به تهران برساند.
کیسان که نمیدانست واقعا چه نقشهای پشت حرفهای بیژن هست اما هر چه بود صادق و گروهش را همونطور که اونا میخواستن داشت وارد معرکه میکرد، گفت:
_چشم، الساعه تماس میگیرم و میگم بهش، فقط میتونم بپرسم چی شده یاشار براتون مهم شده؟!
بیژن خنده بلندی کرد و گفت:
_نه نمیتونی بپرسی، فقط بدون که پرنده خوشبختی روی شانه های شما نشسته...
.
.
.
.
محیا نمونههای بیماران را با مادهای شیمیایی آرام آرام درهمآمیخت و همانطور که خیره به لوله شیشه ای بود مشاهداتش را مینوشت.
فردریک که خود، پزشکی حاذق بود اما در مقابل محیا شاگرد کوچک او هم محسوب نمیشد خیره به حرکات او بود.
محیا کارش را انجام داد و روی صندلی نشست
فردریک با تحسینی در نگاهش به او چشم دوخت و گفت:
_به نظرم مراحل اولیه فراوری ویروس ها تمام شده، الان باید چند مورد پیدا کنیم که موجودات ریز سلولی ساخته دستمان را رویشان امتحان کنیم.
محیا که این حرفها جگرش را آتش میزد و اصلا دوست نداشت در این قتل عام ملت ها سهیم باشد و الان مجبور بود نقش بازی کند،
سری تکان داد و گفت:
_حرف شما درست است اما از نظر من پروژه هنوز تکمیل نشده، در جلسه دیروز هم به دیگر محققان اعلام کردم، باید یک سری تغییراتی روی پایههای جاذب ویروس ها انجام شود، یک طرحی به نظرم رسیده، تا من آن طرح را به کار گروه اعلام نکردم. و احیانا رد یا تایید آن را نگرفتم، خواهشا این نظریهای که الان دادید را علنی نکنید.
فردریک که هم صورت و هم علم محیا او را مجذوب خود کرده بود، با لبخندی کمرنگ سرش را تکان داد و گفت:
_فقط به افتخار زیباترین پزشک مجموعه، حرفتان را میپذیرم
و بعد درحالیکه از جای خود برمیخواست گفت:
_من میروم یک فنجان قهوه برای خودم بیاورم شما هم میل میکنید؟
محیا سری تکان داد و گفت:
_لطف میکنید.
با خروج فردریک از اتاق محیا خودش را به سرعت به اتاق تاریک کوچک کناری رساند و به طرف فریزر رفت
درش را باز کرد و محفظهای که بخارات سرما از آن بلند بود را بیرون کشید، قفل ریز در محفظه را باز کرد و سپس لوله شیشه ای که با دهانه ای پلاستیکی پوشیده شده بود
و مایعی بی رنگ که به آبی غلیظ شده شباهت داشت داخلش بود را بیرون کشید.
از داخل جیب روپوشش، سرنگی کوچک که سری نازک و ظریف داشت بیرون آورد، با سرنگ از مایع داخل لوله بیرون کشید و سر لوله بست
و داخل جیبش گذاشت و با شتابی در حرکاتش، آستین دست چپش را بالا زد و همانطور که زیر لب بسم اللهی میگفت مایع را به خود تزریق کرد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۴۷ و ۴۸
کیسان و صادق در هتلی که داخل ترکیه قرار داشت نشسته بودند و کیسان رو به صادق گفت:
_درسته ما طبق دستور کاووسی و دار و دسته اش ترکیه اومدیم، اما چرا هتلی را که اونها مشخص کرده بودند برای اقامت انتخاب نکردیم؟!
صادق از جا بلند شد و کنار کیسان روی مبل دو نفره نشست و دستش را روی دست کیسان گذاشت و گفت:
_داداش گلم! قرار نیست ما طبق نقشه اونا پیش بریم و تعداد زیادی از کتابهای خطی که گنجینه ملت ما و یادگار گذشتگان و افتخار و قدمت تاریخ ما محسوب میشوند را دو دستی تقدیم صهیونیستهای خونخوار کنیم..ما فقط وانمود میکردیم که از اصل چیزی که حمل میکنیم خبر نداریم و باید با نقشه پیش میرفتیم که طرفمون احساس خطر نکنه، با تغییر هتل اولین اخطار جنگ را بهشون میدیم و تازه میفهمند که با آدم های ساده لوحی طرف نبودند.
کیسان که کمی گیج شده بود گفت:
_الان دقیقا میخواییم چکار کنیم؟! اصلا هدفمون چیه؟!
صادق نگاهی به چهره کیسان که خیلی شبیه بابا مهدی بود انداخت و گفت:
_خوب معلومه! طبق همون چی که داخل ایران گفتیم پیش میریم، ما برای نجات جان مادرمون محیا اینجا هستیم و تا مادر را صحیح و سالم تحویل نگیریم این گنجینه فوق ارزشمند را به اونا تحویل نمیدیم.
کیسان یک تای ابروش را بالا داد و گفت:
_یعنی باور کنم که شما و نیروهای امنیتی ایران میخوایین این کتابهای عتیقه و با ارزش را در قبال مادر به اسرائیل تحویل بدین؟!
صادق سری تکان داد و گفت:
_باید طوری پیش بریم که اونا فکر کنن تنها هدفمون همینه...البته با یه نقشه حساب شده، الان از نظر اونا تو پسر محیا هستی و من یک دانشجویی روشنفکر که عاشق زندگی و تحصیل در بلاد غرب هست، اونا اگر بوی توطئه را بشنوند، مطمئنا کاری میکنند منی که به حساب اونا هیچ منفعتی در این میان ندارم را طرف خودشون بکشونن و اینم در نظر بگیر، اونا ابدا شک نمیکنن که ما با همکاری پلیس یا بهتر بگم خود نیروهای امنیتی ایران هستیم و با این نیروها طرفند، ببین کیسان تو باید طبق همون نقشهای که گفتیم پیش بری و شک نکنی که موفق میشیم
و بعد نفسش را آروم بیرون داد و گفت:
_بیا نقشه را دوباره با هم مرور کنیم..
در همین حین گوشی موبایلی که کاووسی به کیسان داده بود زنگ خورد. هر دو برادر با زنگ گوشی بر جای خودشون میخکوب شدن،
صادق دستش را روی دماغش گذاشت و گفت:
_آرام، شمرده شمرده و بدون هیچ ترسی پیش برو، فقط اینو در نظر داشته باش تو تحت حمایت کامل پلیس ایران هستی و بیرون این هتل هستند کسانی که دستور دارند تا سلامت ما را پوشش بدن.
کیسان سری تکان داد و دکمه وصل گوشی ساده وکوچک داخل مشتش را فشار داد.
از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پیچید و گفت:
_شما کجا هستید؟! باید ساعتی قبل در هتل مستقر میشدید، چرا تاخیر داشتید؟
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت:
_ما به محلی که شما برایمان تعیین کردید نمیآییم و هیچ محموله ای را به شما تحویل نخواهیم داد تا اینکه مادرم را صحیح و سالم پیش من آورید
و در همین حین صدای صادق بلند شد که میگفت:
_تو رو خدا منو از دست این دکتر روانی نجات بدین، اصلا من چکاره هستم که این آقا منو گروگان گرفته...
صدای پشت خط با عصبانیتی شدید گفت:
_تو چه غلطی داری میکنی؟! فکر کردی خیلی باهوشی و میتونی ما را دور بزنی؟! تو نمیدونی با این کارات نه تنها به مادرت نمیرسی بلکه جان خودتم از دست میدی
و بعد لحنش را آرامتر کرد و ادامه داد:
_ببین پسر خوب، من این حرکتت را نادیده میگیرم، بهتر هست همین الان مکانی را که هستی ترک کنی و به هتلی که قرار بود ساکن بشی بیایی، ما هم به نشانه حسن نیت مبلغی را که با شما به توافق رسیدیم قبل از دریافت اون چمدان ها به شما میدیم، شنیدی چی گفتم؟! همین که شما....
کیسان به میان حرف او دوید و گفت:
_مثل اینکه تو نفهمیدی چی گفتم! یک شبانهروز به شما وقت میدم، اگر فردا همین موقع مادرم پیش من بود که همه چی را تحویل شما میدهم و انگار اتفاقی نیافتاده، اما وای به حالتان اگر مادرم را نیارید یا بخواهید کلکی سوار کنید، اون موقع نه دستتون به این محموله کتابهای خطی میرسه و نه خبری از نتایجآزمایشات ژنتیک ایرانیان هست و در ضمن من اگر عصبانی بشم، قادر هستم کارهای خطرناکی بکنم، خیلی از اسرار موساد و جنایات اسرائیل هست که من از آنها خبر دارم، اگر عصبانی بشم این اسرار را توی تمام فضاهای مجازی پخش خواهم کرد و بدون اینکه اجازه دهد طرف مقابل حرفی بزند گوشی را قطع کرد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
همهمهای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را زد و گفت:
_اون کتابها برای دولت ما بسیار مهم هستند، ما مجموعهای بسیار نفیس از این کتابهای خطی و قدیمی از سرتاسر زمین گرد هم آوردیم، مجموعه ای که مثل یک گنج برای دولت برگزیده میمانند که علاوه بر ارزش مادی آنها، اطلاعات بسیار جامع و مهم و اصلی از ملتهای مختلف درونشان نهفته هست. پس لازم به اینهمه بحث نیست، خانم دکتر را تحویلشون میدهیم و کتابها را پس میگیریم، به نظر من این کتاب ها حتی از نتایج آزمایش ژنتیک هم مهم ترند، پس چرا بیهوده وقت خودتون را تلف میکنید، خانم دکتر را حاضر کنید و با یک پرواز اختصاصی به ترکیه برسانید
و بعد صدایش را پایینتر آورد و ادامه داد:
_اما قبل از پرواز، یکی از خطرناکترین ویروسهایی که تولید کردیم را به او تزریق میکنیم که علاوه براینکه خودش جانش به خطر بیافتد، اطرافیان و سپس کل جامعه شان درگیر شود.
با زدن این حرف،صدایی از هیچکس در نیامد و بعد از اندکی سکوت، جمعی که پشت میز نشسته بودند، شروع به کف زدن کردند.
خیلی زود خانم دکتر به ترکیه منتقل شد...
و در نقطه ای مشخص با رعایت موازین بهداشتی، به دست عوامل موساد سپرده شد
چهار نفری که آمده بودند برای تحویل خانم دکتر، او را سوار یکی از دو ماشین سیاهرنگ با شیشه های دودی کردند
و میخواستند به سمت هتل حرکت کنند و پس از تماس با کیسان، منطقه ای را برای مبادله مشخص کنند که خود را در حلقه محاصره افردای ناشناس گرفتار دیدند
و رکبی سخت و ناگهانی خوردند وخیلی زود، خانم دکتر به دست نیروهای امنیتی ایران افتاد.
محیا که تازه هنوز از شوک اون آمپول تزریقی بیرون نیامده بود و خوب میدانست چه چیزی را وارد بدن او کرده اند،
با دیدن مردانی سیاه پوش که چهره شان هم با نقابی سیه پوشیده بودند و حرکاتی سریع داشتند، یکه ای خورد و نمیدانست که واقعا در عمق چه قضیه ای دست و پا میزند،
زیر لب شروع به خواندن آیاتی از قران کرد. آیاتی که تنها محرم دل این سالهای دوری و تنهایی او بودند.
مردان سیاه پوش، او را تا اقامتگاه نیروها همراهی کردند و بعد از ورود به محوطه و پیاده شدن از ماشین ها، با احترام و البته بدون هیچ صحبت و کلامی او را به سمت اتاقی راهنمایی کردند که مردی انتظار او را میکشید.
محیا که در دل به خدا و قران و چهارده معصوم متوسل شده بود، احساس خطر میکرد.
او را وارد اتاقی کردند که دور تا دور ان با صندلی های ساده چوبی پوشیده شده بود، به او اشاره کردند روی یکی صندلی ها بنشیند، محیا همانطور که به روبه رویش نگاه میکرد، آخرین صلوات را فرستاد و روی صندلی نشست.
حالا در اتاق بسته بود و فقط محیا و مردی که پشتش به محیا بود در اتاق حضور داشتند.
مرد آرام آرام به عقب برگشت سرش را همراه با سلامی کوتاه به پایین تکان داد.
محیا هم با تکان دادن سر جواب او را داد.
مرد جوان با قدم های شمرده شمرده به محیا نزدیک شد و همانطور که به او خیره بود با صدایی قاطع گفت:
_نمیدانی کجا را برای به دست آوردن شما زیر پا گذاشتیم! اما بالاخره به هدفمان رسیدیم و حالا موقع، موقع پاسخگویی ست.
محیا از حرفهای مبهم مرد جوان ترسی در وجودش افتاد، اما از صورت او هیچ دشمنی را نمیخواند، صورتی صاف و یکدست که مشخص بود تازه ریش و سبیلش را زده است.
محیا آب دهنش را قورت داد وگفت:
_من اصلا نمیدانم شما چه کسی هستید، چرا مرا ربودید و من پاسخگوی کدام گناه باید باشم؟! البته فکر میکنم اشتباهی رخ داده و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفتید.
مرد جوان که ایستاده بود دوباره شروع به جلو آمدن کرد و گفت:
_ما اشتباه نکردیم، شما همان کسی هستید که دنبالش بودیم، شما باید پاسخگو باشید چرا به قول خودتان وفا نکردید؟!
محیا با حالت سوالی به مرد جوان خیره شد و گفت:
_من اصلا شما را به خاطر نمیاورم چه برسد به اینکه قولی به شما هم داده باشم.
در این هنگام که مرد جوان درست مقابل صندلی محیا رسیده بود، جلوی او زانو زد و ناگهان آن صدای قاطع تبدیل به لحنی بغض دار شد و گفت:
_شما مرا از میان آتش و خون نجات دادید و قول دادید تا خودتان را به این بینوا برسانید
در این هنگام چشم محیا به گردنبندی در گردن صادق افتاد، گردنبندی که صادق مخصوصا در معرض دید او قرار داده بود، گردنبند تکان میخورد و ذهن محیا به سالهای دور کشیده میشد
و همزمان با چکیدن اولین اشک از گوشه چشمانش زیر لب گفت: