eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۲۰ و ۲۱ مثل همیشه چشم بندی به چشمان محیا زدند و او را نه مانند یک متخصص و پزشک بلکه مانند یک جانی و‌ خطرناک سوار بر ماشین کردند و ماشین در مسیری مشخص به حرکت درآمد. بالاخره بعد از ساعتی حرکت، صدای ماشین ها و افراد اطراف نشان میداد که او را به شهر منتقل کرده اند پس از توقفی کوتاه صدای باز شدن دری بلند شد و پشت سرش ماشین وارد ساختمان شد و کلا توقف کرد. در ماشین باز شد و صدای ناشناس با زبان عربی گفت: _خانم میچل، بفرمایید پایین... محیا پیاده شد و با راهنمایی دو نفری که در دو طرفش راه میرفتند جلو میرفت. از چند پله بالا رفتند و سپس صدای نرم باز شدن در شیشه ای بلند شد و پشت سرش بوی خون و الکل بود که در مشام می‌پیچید و محیا متوجه شد از آن ساختمان کوچکی که بی شباهت به بیمارستانکی خصوصی نبود به بیمارستانی بزرگ منتقل شده. از صدای جنب و جوش اطرافش برمی‌آمد که این بیمارستان میتواند خیلی بزرگ باشد. محیا را داخل اتاقی کردند چشم بند را از چشمش باز کردند و آن دو نفر که حکم نگهبان او را داشتند از اتاق بیرون رفتند. محیا نگاهی به اتاق کرد اتاقی با وسائل پیش پا افتاده اولیه، تختی که با ملحفه سفید رنگ بیمارستانی پوشیده شده بود یک طرف اتاق بود و میزی ساده هم یکطرف که در کنارش سه صندلی مشکی رنگ دیده میشد در کوچک کنار در ورودی اتاق بود که احتمالا مربوط به توالت میشد. محیا همانطور که نگاهی به اتاق می‌انداخت تار موهایی که از زیر مقنعه اش بیرون زده بود را به داخل داد. در همین حین صدای تلیکی که ناشی از باز شدن در بود بلند شد مردی بلند قد با روپوش پزشکی و چشمان آبی رنگ و موهای بور داخل شد. محیا نگاهی به او انداخت و کمی روی صندلی جابه جا شد و زیر لب سلام کرد. مرد جلو آمد و همانطور که خیره به چهره زیبا و جاافتاده محیا بود گفت: _اوه سلام خانم میچل، تعریفتون را زیاد شنیدم و تصوّر من از شما جور دیگه ای بود، الان که شما را دیدم یاد راهبه های کلیسا افتادم چهره تان به همان پاکی و زیبایی ست. محیا گلویی صاف کرد و گفت: _خوب ما هم در دین مسیحیت حجاب داریم و حجاب مختص راهبه ها نیست، مختص تمام زنان هست البته برای محافظت از خودشان، حالا چرا خیلیا این مورد را رعایت نمیکنند به خودشان مربوط است. مرد قهقهٔ کوتاهی زد و گفت: _اوه! پس من اشتباه نکردم، شما حتی در اعتقادات هم مثل آنهایی پس بهتره بهتون بگم دکتر میچل راهبه... محیا شانه ای بالا انداخت و‌گفت: _هر جور دوست دارید بنامید، فقط به من بگید چرا منو به اینجا آوردید؟! و چرا دست از سرم برنمیدارید؟! آن مرد نیشخندی زد و گفت: _من دکتر رابرت هستم، شما موفق شدید به بزرگترین بیمارستان پوست دنیا تشریف بیارید و سعادت این را دارید که در کنار حاذق‌ترین پزشکان به 🔥 خدمت کنید. محیا از شنیدن این حرف پشتش لرزید، او حالا میدانست به جایی آمده که یک سلاخ‌خانه است، جایی که انواع جنایات در اینجا انجام میدهند و آوردن او بدین معنا بود که صهیونیست ها از او کار خواهند کشید و عاقبت هم مرگی دردناک نصیبش خواهد شد، چون این بیمارستان جز مناطق سرّی آنها بود و مطمئنا آنها قصد آزادی محیا را ندارند که او را به اینجا آورده اند.. محیا میدانست اینک در بیمارستان "حدسه" که بعضی ها به آن "حسده" می گفتند، حضور دارد داستانهای زیادی از این بیمارستان شنیده بود، اینجا یکی از بزرگترین انبارهای پوست زنده انسان بود صهیونیست ها مرزهای وحشی‌گری و حیوانیت را رد داده بودند و روزانه چندین موجود زنده را درحالیکه هنوز نفس می‌کشیدند، سلاخی میکردند، پوست تن بچه‌ها که جزء لطیف ترین و جوان ترین و مرغوب ترین پوست ها به شمار می‌آمد را از تن بچه ها جدا میکردند و در محفظه های هیدروژنه در دمای زیر صفر درجه نگهداری میشد که هم برای درمان سربازان آسیب دیده از جنگ‌هایشان، کاربرد داشت و هم تجارتی بسیار سود آور بود و به این وسیله میلیادرها دلار به خزانهٔ اسرائیل سرازیر میکرد. محیا تا پیش از این، تعریفی از این بیمارستان شنیده بود و اینک با چشم خود از نزدیک وقایع را میدید. دخترکی که معلوم نبود از کجا ربوده شده، از سوریه🇸🇾، یمن🇾🇪، عراق🇮🇶 یا فلسطین🇵🇸، اینک روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده بود و عده ای مشغول کندن پوست او بودند در این حین دکتر رابرت به همراه محیا وارد اتاق شدند، دکتر با صدای بلند گفت: _سریع بجنبید با جداسازی پوست، ممکن است خونریزی زیاد باعث مرگ این دخترک بیچاره شود، باید قبل از مرگ، تمام اعضای بدنش را جداسازی کنید متوجه شدید؟!
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
گروه سلاخی سری به نشانه تایید تکان دادند، دیدن این صحنه خارج از طاقت محیا بود، پس درحالیکه جیغ کوتاهی کشید جلوی دهانش را گرفت و به سرعت از اتاق بیرون آمد داخل راهرو هر کجا را که نگاه میکرد نگهبانی خیره به او بود، اینجا نه یک بیمارستان انگار پادگانی نظامی بود که وحشی‌گری را به تمامی به سربازانش تعلیم میداد، راه خروجی برای محیا نبود. محیا روی نیمکت داخل راهرو نشست، صورتش را میان دو دست پنهان کرد شروع به گریه کردن نمود و در همین حین صدای رابرت از کنارش بلند شد: _راهبه میچل! همانطور که انتظار داشتم طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتی، من هم نمیخوام اذیتت کنم، اینجا آوردمت تا پیشنهادم را بهت بدم، حالا با تجربه دیدن این صحنه فکر میکنم عاقلانه تصمیم بگیری و جواب مرا بدهی... محیا سرش را بلند کرد، باران اشک چشمانش قصد توقف نداشت، دندانی بهم سایید و گفت: _شما انسان نیستید...به خدا شما را هم درس میدهید،از جان من چه میخواهید؟ و زیر لب زمزمه کرد: _خدا لعنتت کند ابومعروف.. رابرت با شنیدن نام شیطان، انگار بهترین جوک زندگی اش را شنیده باشد قهقه‌ای بلند سر داد... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ رابرت، محیا را به سمت اتاقی که به نظر میرسید اتاق کنفرانس هست راهنمایی کرد. محیا روی صندلی که انتهای اتاق و جدا از بقیه بود نشست رابرت در را بست و همانطور که دایره وار دور محیا میچرخید گفت: _ببین خانم میچل، شما را برای کار و کمک به ما به اینجا منتقل کردند، کارهایی که از پس شما برمی‌آید و در تخصص شماست، شما در هر صورت مجبورید با ما همکاری کنید و تنها تخفیفی که میتوانم به تو بدهم این است که نوع فعالیتت را خودت امتحان کنی... محیا سرش را بالا گرفت و همانطور که خیره در چشمان رابرت شده بود گفت: _منو تهدید نکنید آقا!! شما نمیتونید منو مجبور به هیچ کاری نکنید، مگه میخوایید چکار کنید؟! بالاتر از سیاهی رنگی نیست، من حاضرم بمیرم اما در جنایات شما خوناشام های دوران شریک نشم، پیشنهاد میدهم انرژی خودتون را هدر ندید و همین اول راه، کار آخر را بکنید و منو بکشید و تمام... رابرت نیشخندی زد و گفت: _شاید بخواهیم بکشیمت، اما الان وقت خوبی نیست برای این کار، شما باید به ما خدمت کنید و میکنید، شک ندارم خودتون کاندید کمک میشید.. محیا تلخندی زد و گفت: _خواب دیدین خیر باشه، من هیچ‌ همکاری با شما نمیکنم.!! رابرت سرش را نزدیک گوش محیا آورد و گفت: _حتی اگر جان فرزند عزیزت معروف یا نه ببخشید کیسان محرابی در بین باشد.. محیا آب دهنش را قورت داد و گفت: _اما..اما شما به من گفتید اگر توی اون قضیه تولید انسان نماها کمکتون کنم اونو آزاد میکنید، کیسان...کیسان باید الان ایران باشه....تو دروغ میگی..!! رابرت دوباره شروع به چرخیدن دور صندلی کرد و گفت: _ایران هست، ما دروغ نگفتیم، اما همون ایران هم مأموران ما دوره اش کرده اند و فقط کافیه ما اشاره کنیم تا کلکش را بکنند.. محیا که واقعا شوکه شده بود و خوب میدانست هر جنایتی ازاین وحشی ها بر میاد گفت: _از...از من چی میخوایید؟! اصلا من چرا باید به شما اعتماد کنم؟! رابرت روبه روی محیا ایستاد و گفت: _تو مجبوری به ما اعتماد کنی و اگر خدمت بی غل و غشی داشته باشی ما هم هوای خودت و پسرت را خواهیم داشت. محیا که رعشه به دستانش افتاده بود، دست راستش را مشت کرد و گفت: _از من چی میخوایید؟! رابرت سری تکان داد و گفت: _این شد حرف حساب..همانطور که دیدی توی این بیمارستان کار زیادی سر ما ریخته، شما میتونید در جمع آوری نمونه پوست های مختلف و جدا سازی اعضای قربانیان قوم یهود به جراحان ما کمک کنید محیا سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: _نه...نه...نه ...هرگز این کار از من برنمیاد رابرت جلوی صندلی محیا خم شد و گفت: _پس یه کار دیگه کن، ما توی آزمایشگاه همین بیمارستان یک ویروس ساختیم، البته بگم ویروس کشنده ای نیست یه چیزی توی مایه های سرماخوردگی که فقط ممکنه تبلیغات و هیاهوی رسانه ها ویروس را قوی و بدن انسان را ضعیف و این ویروس کوچولو را کشنده کنه، ما در نظر داریم این ویروس را ارتقا بدیم، یعنی برای هر ژنتیکی یک ویروس خاص از خانواده همین ویروس نوظهور درست کنیم و تو باید در تفکیک و تولید ویروس برای هر ژنتیک به کمک کنی، طبق تعریف هایی که از تخصص و نبوغ شما شنیدیم این کار، کار شاقی نیست.. محیا آشکارا یکه ای خورد و گفت: _اگر ویروسی در حد سرماخوردگی هست چرا شما میخوایید منتشرش کنید؟! رابرت شانه ای بالا انداخت و گفت: _این به شما مربوط نیست فقط همین را بدان ما میخواییم ملت ها را با این ویروس کنیم تا خودمون به اهدافمان برسیم... محیا گیج و منگ بود و سکوت اختیار کرد...اما باید راه چاره ای میجست، پس گفت: _کمی به من فرصت بدین تا فکرهام را بکنم... . . . رضا همانطور که نگاهی به چهره مادرش رقیه که حالا حالت شکرگزاری به خودش گرفته بود میکرد، شماره مهدی را گرفت. مهدی با اولین بوق گوشی را برداشت و با لحنی غم انگیز جواب داد: _سلام عزیزم، اینجا خبری نیست فعلا یک جوری جو خونه را آروم کن به محض اینکه خبری شد بهت میگم.. رضا با لحنی سرشار از هیجان گفت: _سلام جناب سرهنگ، صادق...صادق الان به من زنگ زد، انگار دکتر کیسان محرابی واقعا پسر شما و آبجی محیاست، نمیدونم چی شده اما صادق با یه شماره غریبه بهم زنگ زد، باید کیسان را رد یابی کنم، صادق گفت..به زودی خودش میاد اما سفارش کرد شما را در جریان بگذارم و با همکاری شما کیسان را... لرزشی بر اندام مهدی افتاد و مهدی همانطور که بغض چندین ساله گلوش را فرو میداد گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
_مطمئنی کیسان..؟.. آه خدای من! قضیه رد یابی چیه توضیح بده ببینم... رضا اهسته نفسش را بیرون داد و گفت: _من میرم پشت سیستم میشینم، قضیه اش مفصل هست برای چند هفته قبل است، شما زودتر خودتون را برسونید و اگر لازم بقیه هم در جریان بگذارید، انگار کیسان در حال فرار هست، باید ردیابیش کنیم و به موقع بریم سراغش... مهدی نگاهی به بالا انداخت و زیر لب گفت: _خدایا شکرت و بلندتر ادامه داد: _باشه من و چند تا از همکارا میایم اونجا، به رقیه خانم بسپارید که چند تا مهمون ناخوانده هم دارن. رضا چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و به طرف مادرش رفت، دست های سرد رقیه را در دست گرفت و بوسه ای به اون زد و گفت: _مامان خدا داره حاجتت را میده، دخترت پیدا میشه، کاش بابا هم همینجا بود، الانم آقا مهدی با چند نفر دیگه میان اینجا و با زدن این حرف در بین بهت و حیرت رؤیا و اقدس و محمد هادی، به سمت اتاقش رفت. رضا رایانه اش را روشن کرد و در دل دعا میکرد دستگاهی را که ترکیبی از چند دستگاه ریز اما کاربردی بود و خودش با صادق درست کرده بودند، جواب بده وارد فایل مورد نظر شد، کلید واژه را وارد کرد، چشمانش را بست و زیر لب بسم اللهی گفت و ارام آرام چشماش را باز کرد و با دیدن نقشه و نقطه قرمز رنگی که روی آن مدام چشمک میزد نفسش را بیرون داد و گفت: _خدایا شکر داره کار میکنه و بعد هدفن را روی گوشش گذاشت، اول سکوت بود و بعد صداهایی که اصلا واضح نبود به گوشش خورد، باید تنظیماتش را دستکاری می کرد و شروع به کار کردن نمود... . . . رضا خیره به صفحهٔ مانیتور بود که تقه‌ای به در خورد و پشت سرش صدای آقا مهدی بلند شد. رضا از جا برخاست و در را باز کرد و همانطور که سلام و علیک و خوش و بشی با آقامهدی و دوستاش میکرد، آنها داخل اتاقش دعوت کرد. رضا، صندلی پشت مانیتور را به آقا مهدی تعارف کرد و خودش پشت صندلی ایستاد و دو مردی که آقا مهدی آنها را فرید و مجتبی معرفی کرده بود دو طرف رضا ایستادند. رضا نقطه قرمز را روی مانیتور نشان داد و گفت: _تقریبا یک ربع هست که اینجا ثابت مونده به نظرم یا به مقصد رسیده یا میخواد استراحت کنه. مهدی سرش را جلوتر برد و همانطور که با دقت صفحه را نگاه میکرد گفت: _کجاست؟! و بعد خودش ادامه داد: _فکر میکنم یزد باشه درسته؟! رضا سری تکان داد و گفت: _دقیقا، یکی از خیابان های فرعی شهر یزد هست. مهدی رو به مجتبی گفت: _سریع مرکز یزد را بگیرین مجتبی چشمی گفت و مشغول شماره گرفتن شد و بعد از چند دقیقه گوشی را به مهدی داد، مهدی بعد از معرفی خودش و توضیحاتی درباره عملیات و کیسان، گفت: _ببین داداش، فرد موردنظر که الان ظاهرا در شهر یزد متوقف شده برای ما خیلی مهم هست، هم از لحاظ اطلاعاتی مهم هست و هم اینکه وجودش اینجا لازم و ضروری ست، لطفا به این جی‌پی‌اس که براتون ارسال میکنم مراجعه کنید ایشون را با کمال احترام به مرکز بیارین و هر وقت کار انجام شد به ما اطلاع بدین و من با اولین پرواز خودم را به اونجا میرسونم مهدی نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: _تاکید میکنم، سلامت این آقای دکتر کیسان محرابی برای ما مهم هست، قرار نباشه کوچکترین گزندی بهش برسه حتی اگر دیدین بین فرار کردنش و کشتنش یکی را باید انتخاب کنید، بزارید فرار کنه.. از آن طرف خط گفتن: _چشم جناب سرهنگ، فقط جسارتا برای بازداشتش حکم قاضی میخواد... مهدی گفت: _حکم را من گرفتم براتون میفرستم، فقط حواستون باشه با احترام، طوری نباشه طرف فکر کنه زندانی هست و سلامتش تضمین باشه... از پشت خط صدای چشمی آمد و مهدی گفت: _الان حرکت کنید، به محض اینکه رؤیتش کردین، ما را هم در جریان بگذارید و تماس قطع شد. مجتبی و فرید روی تخت رضا نشستند و فرید رو به رضا گفت: _آقا رضا، اینجور که آقا صادق میگفتم سیستم این ردیابه با اونکه ما استفاده میکنیم متفاوت هست، میشه برام توضیح بدین چه جوریاست و چه چیزی اضافه تر از بقیه ردیاب ها داره؟! رضا به طرف مبل تک نفره کنار تخت رفت و شروع به توضیح دادن کرد، هر چه که رضا بیشتر توضیح میداد، فرید و مجتبی که عمری خودشان توی این کار بودن متعجب تر میشدند. بعد از صحبت های رضا، مجتبی رو به سرهنگ کرد و گفت: _چه هوشمندانه! آقای سرهنگ به نظرم رضا هم دعوت کنیم مرکز خودمون، این آقا مهندس اونجا به کار ما و مملکت بیشتر میخوره هااا مهدی که اصلا توی حال و هوای دیگه‌ای سیر میکرد لبخندی به روی رضا زد و گفت: _اگر آقا رضا خودش بخواد چرا که نه... حرف مهدی نیمکاره مانده بود که تلفن مجتبی به صدا درآمد. مجتبی نگاهی روی صفحه گوشی کرد و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
_مطمئنی کیسان..؟.. آه خدای من! قضیه رد یابی چیه توضیح بده ببینم... رضا اهسته نفسش را بیرون داد و گفت
_از مرکزمون توی یزد هست و سپس تلفن را وصل کرد و روی بلندگو زد. از اون طرف خط صدای پخته ای بلند شد: _سلام مجدد جناب سرهنگ! مهدی با حالتی دستپاچه همانطور که چشم به گوشی دوخته بود گفت: _دکتر... دکتر را موفق شدین که... از آن طرف خط گفتن: _قربان! ما دیر رسیدیم، انگار ماشینی که دکتر محرابی سوار بودن از یه آژانس کرایه کرده بودن و قبل از اینکه ما برسیم، ماشین را تحویل دادن و رفتن،در ضمن ماشینی که مشخصاتش را شما دادین به نام دکتر محرابی کرایه نشده بود، یه اسم دیگه بود... انگار دنیا دور سر مهدی به چرخش افتاده بود، دیگه چیزی از حرفهای همکارش نمی فهمید، آخه در یک قدمی پسرش کیسان بود و الان..... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ کیسان ماشینی را که برایش کرایه کرده بودند، تحویل داد، بعد از کلی کار کردن توی ایران و آموزش هایی که قبل از آن از طرف سرویس موساد دیده بود، میدانست در شرایطی که بیم آن بود مورد تعقیب قرار گیرد، نه به قطار و نه اتوبوس و نه هواپیما اعتمادی نیست. او باید به مشهد میرفت، قول داده بود و گذشته از قولش او دل داده بود، بدون اینکه بداند چطور شده! بدون آنکه بفهمد چه اتفاقی افتاد که کارش به عشق و عاشقی کشیده! کیسان تا قبل از دیدن ژاله نمیدانست که میشود چنین حس خارق‌العاده‌ای در این دنیا تجربه کرد. او از دار دنیا یک مادر داشت و فقط عشق مادرانه را در سینه داشت و چون همیشه دست ظلم روزگار او را از مادر جدا کرده بود، این لذت دوست داشتن را در رؤیاهای خود میجست. حالا بعد از سالها زندگی، حسی شبیه همان مهر و محبت اما از نوعی دیگر در خود احساس میکرد، حسی که در یک لحظه و با یک نگاه در بدنش پیچید. او هر وقت لحظه دیدن ژاله را در ذهنش یادآوری میکرد، عجیب قلبش به تپش می افتاد اصلا برایش عجیب بود، کیسانی که الان می‌بایست با تمام وسایل و نتایج تحقیقاتش در خدمت بیژن که مهرهٔ موساد در ایران بود، باشد، الان دنبال کرایه ماشین شخصی بود که مستقیم او را به مشهد برساند‌. کیسان روی نیمکت نزدیک ترمینال نشسته بود، دقایقی قبل دسته‌ای اسکناس به پسرکی سیه چرده داده بود تا برایش ماشینی به مقصد مشهد کرایه کند و حالا همانطور که چمدان مسافرتی جلوی پایش بود و کیف لپ تاپ را روی زانو گذاشته بود خیره به نقطه ای نامعلوم به ژاله فکر می کرد. کیسان صحنه ای را به یاد آورد که بعد از کلی من من کردن به ژاله ابراز علاقه کرده بود و ژاله این دختر زیبا با شنیدن این حرف و با گفتن این جمله که: _من باید بروم، قلب کیسان هم با خود برد. کیسان اینقدر دنبال قضیه را گرفت تا اسم و رسم و شماره ژاله را به دست آورد و نمیدانست این سماجت در کجای وجودش نهفته بود که حالا اینچنین بروز کرده بود. کیسان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و میخواست شمارهٔ دخترک زیبا را لمس کند، دخترک زیبا اسمی بود که کیسان روی ژاله گذاشته بود و همین اسم نشان دهندهٔ اوج سادگی و محبت کیسان بود. انگشتش را روی اسم کشید و ناگهان بدون اینکه تماس وصل شود، آن را قطع کرد. کیسان واقعا نمیدانست الان زنگ میزند چه باید بگوید، باید حرفهایش را ردیف میکرد و بعد زنگ میزد، اما برای کیسان که تا به حال به هیچ دختری نزدیک نشده بود خیلی سخت بود که الان بخواهد از خواستگاری حرف بزند، اصلا او نمیدانست چگونه باید شروع کند؟ چه بگوید؟! کیسان اوفی کرد و نگاهی به آسمان که تازه ستاره های شب یکی یکی در آن پدیدار میشد کرد و آرام زمزمه کرد: _مادر! این وظیفه توست...من که نمیدونم... من چه جوری؟! در همین حین صدای پسرک به گوشش خورد: _آقا...آقا بیاین ماشین گرفتم براتون و همانطور که لبخند میزد انگار سختترین خوان رستم را فتح کرده گفت: _دربستش کردم براتون، قبول نمیکرد اما آق مسلم بلده چطور ردیف کنه آقا،همچی مغزش را با حرفام تیلیت کردم که قبول کرد و بعد اشاره به پشت سرش کرد و گفت: _اون سمند نقره‌ای هست بیاین آقا و بعد جلوتر آمد و دسته چمدان کیسان را گرفت و کشان کشان به سمت ماشین برد... کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کرد. با اینکه کیسان از لحاظ مادی دستش باز بود اما تجربه نشان داده بود که باید بر سر قیمت هر چیزی کمی بگو‌مگو کرد تا بهت شک نکنن. کیسان دقیقا پشت سر راننده صندلی عقب نشست طوری که اصلا راننده نتواند او را ببیند راننده همانطور که از شهر خارج میشد، توی آینه وسط نگاه کرد و گفت: _چیشدی پسر؟! چرا نمی بینمت؟! کیسان که اکثر اوقات لهجه های مختلف ایرانی ها اونو سر ذوق میاورد،الان با شنیدن لهجه شیرین یزدی، هیچ عکس العملی نشان نداد، ذهنش اینقدر درگیر بود که نمیتوانست به موضوع دیگری فکر کند اما راننده سمج تر از این حرفها بود و همانطور که با سرعت پیش میرفت گفت: _ببین دادا ، راه طولانی هست و آدمیزاد هم برای تحمل این راه محتاج یه هم زبون هست، اگه قرار باشه تا آخر سفر همینطور بی حرف باشی و صدات در نیاد، آبمون توی یه جوب نمیره... کیسان که از حرفهای راننده فقط جمله آخرش را متوجه شده بود خودش را وسط تر کشید و گفت: _بله؟! چی گفتین متوجه نشدم؟! مرد خنده بلندی کرد و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
_ببین اسم من محمد هست اما همه بهم میگن ممد سه سوت، بس که فرزم، الان نشونت میدم این راه هفت هشت ساعته را نهایت شش ساعته برات میرم تا بفهمی چرا بهم میگن سه سوته، حالا بگو بینم چی شده غمبرک زدی؟ نکنه کشتی‌هات غرق شده هااا کیسان ابروهاش را بالا داد و گفت: _کشتی هام؟! ممد سه سوت خنده ریزی کرد و گفت: _خداوکیلی مال کجایی که لهجه ات اینقدر خوشگله؟! کیسان آه کوتاهی کشید و گفت: _م..من...من مال ایرانم اما یه مدت رفتم خارج کشور برای تحصیل... راننده قهقه ای زد و گفت: _همهٔ ما مال ایرانیم...پس بگو، رفتی خارج و خارجکی یاد گرفتی الان اومدی ایران زبون خودتم یادت رفته هااا؟! کیسان که دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کنه چون میترسید چیزی بگه که لو بره گفت: _ببخشید آقا محمد، شما وقتی از یه دختر خوشتون بیاد و اونو دوست داشته باشین چکار میکنین؟! راننده نگاهی توی آینه به کیسان کرد و بشکنی زد و گفت: _اوه اوه مبارک مبارک مبارکه...پس کشتی هات غرق نشده و عاشق شدی...خوب دادا از اول همینو بگو دیه.... کیسان و راننده گرم صحبت شده بودند، کیسان از بی کسی اش میگفت که الان تنها باید بره خواستگاری و راننده هم هر لحظه یه پیشنهاد و یه نظر ارائه میکرد که ناگهان گوشی کیسان شروع به زنگ خوردن کرد. کیسان نگاهی به صفحه گوشی کرد، بیژن بود. با بی میلی تماس را وصل کرد که صدای عصبانی بیژن توی گوشی پیچید: _الو دکتر کجایی؟! بیژن صدایش را پایین آورد و گفت: _سلام، من توی راهم... بیژن بلندتر گفت: _میدونم توی راهی، مگه قرار نبود تهران بیای الان دقیقا توی جاده تهرانی؟! کیسان با تعجب گفت: _خوب آره، چطور مگه؟! بیژن گفت: _مطمئنی؟ کیسان گفت: _آره بعد انگار فکری به ذهنش رسید ادامه داد: _البته راننده داره از یه راه میانبر منو میاره که نزدیکتره... بیژن اوفی کرد و گفت: _از اول بگو، بسپار توی کوره راه ها گمت نکنه..‌ کیسان باشه ای گفت و تماس را قطع کرد و سخت در فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی سکوت رو به راننده گفت: _آقا محمد جاده مشهد با جاده تهران یکی هست؟ محمد ابروهاش را بهم کشید و گفت: _چطور مگه؟! راستش یه قسمتش یکی بود اما الان ما وارد جاده مشهد شدیم جاده تهران سمت دیگه است... کیسان آشکارا یکه ای خورد و دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و آهسته گفت: _اونا توی وسائل من ردیاب گذاشتن، به خاطر همین اون پسره که ادعای برادری میکرد، خیلی راحت منو هر کجا بودم پیدا میکرد و ردم را میزد. راننده گلویی صاف کرد و میخواست حرفی بزنه که کیسان دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: _هیس! باید تمرکز بگیرم و بعد چشمانش را بست و با خودش فکر میکرد که بیژن رد یاب را کجا میتونه بذاره؟ لپ تاپ؟! نه نه امکان نداره... چمدان؟! اونم نیست چون تا الان دوبار با تمام وسایل عوضش کرده بود. کیسان چشمهایش را باز کرد دست مشت شده اش را روی صندلی کوبید و دندان هایش را بهم فشار میداد، یک دفعه با دیدن مچ‌دستش چشماش برقی زد، آره درسته...همینه... این ساعت را به من دادن و تاکید کردن همیشه باهام باشه بند مشکی و قطور ساعت را باز کرد و همه جاش را نگاهی انداخت، نه چیز مشکوکی نبود. کیسان سرش را از وسط صندلی ها جلو برد و گفت: _آقا محمد جلو ماشین پیچ گوشتی یا چیزی توی این مایه ها نداری؟! راننده که تعجب کرده بود گفت: _تو جعبه دارم، اما این جلو غیر این کارد میوه خوری... حرف توی دهان ممد بود کیسان کارد را توی هوا قاپید و خیلی زود پشت ساعت را باز کرد، درست میدید یه جسم گرد کوچولو کنار باتری ساعت بهش چشمک میزد. کیسان ساعت را توی مشتش گرفت و شیشه ماشین را پایین کشد و همانطور که اونو بیرون پرت می کرد گفت: _لعنتیا...‌لعنتیا....تمام مدت منو زیر نظر داشتین...چقدر من ساده بودم... دیگه محاله با اینا کار کنم تا چند ساعت دیگه رسواشون میکنم... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با فشار نفسش را بیرون میداد اوفی کرد. راننده که با تعجب حرکات کیسان را نگاه میکرد گفت: _چیشد؟! اون زنگ چی بود؟! چرا کارد را میخواستی و چرا ساعتت را بیرون انداختی؟! اصلا خیلی مشکوکی...میخوای برگردی کیسان نگاهی به راننده کرد و زیر لب گفت: _همین یکی را کم داشتم که بهم مشکوک بشه و بعد سرش را از بین صندلی را جلو برد و گفت: _ببین، کار من یه جوری هست نمیتونم بهت بگم، یعنی این مخفی کاری برای سلامت خودت لازمه، فقط بدون که تو امشب با همراهی من کار مهمی برای مملکتت کردی... راننده که انگار هیچ چیز از حرفهای کیسان نمیفهمید، شانه ای بالا انداخت و گفت: _گفته باشم، اگر کار خلافی کنی من اولین کسی هستم برم تو را لو بدم هااا کیسان سری تکان داد و گفت: _باشه هر چی تو بگی و برای اینکه بحث را منحرف کنه و یه ذره ممد سه سوت را آرام کنه، گفت: _خوب گفتین الان باید با پدر دختر صحبت کنم. راننده با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و گفت: _آره، اگر راست میگی و کلکی تو کارت نیست همین الان زنگ بزن...همین الان...جلوی من... کیسان مثل آدمی حق به جانب گوشی را به دست گرفت و شماره دخترک زیبا را گرفت. با دومین بوق صدای محجوب ژاله در گوشی پیچید: _الو سلام آقای دکتر... کیسان با شنیدن صدای ژاله انگار آتشی درونش روشن کرده باشند خیس عرق شد، و هر چه که در ذهن داشت به یکباره پرید راننده که تمام حواسش پی کیسان بود توی آینه زهر چشمی گرفت و گفت: _خو حرف بزن دادا... کیسان توی صندلی کمی جابه جا شد و گفت: _س...س...سلام حالتون خوبه؟ میخواستم ببینم بعد از اون دیداری که توی مطب با پدرتون داشتم نظرشون چی بود؟ ژاله که معلوم بود همچون همیشه خجالت میکشد و کیسان خوب میدانست الان لپهایش از شرم گل انداخته گفت: _ب..ب...ببخشید گوشی با پدرم صحبت کنید. کیسان لب پایینش را به دندان گرفت و رو به راننده گفت: _چکار کنم؟! مستقیم گوشی را داد به پدرش... راننده خنده ریزی کرد و گفت: _تازه اول هفت خوان رستم هست و بعد سری تکان داد و گفت: _تو میتونی...نگران نباش بسم الله بگو برو جلو... در این هنگام صدای محکم و مردانه پدر ژاله در گوشی پیچید: _بفرمایید... کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: _س..سلام آقا...ببخشید بی موقع مزاحم شدم... صدای پدر ژاله درست است محکم و قاطع بود اما اینقدر گرم و با محبت بود که ناخواسته احساس آرامشی در وجود کیسان میریخت و هر چه که بیشتر صحبت می کرد، زبانش بازتر میشد و اینقدر صحبت کرد که راننده شروع به بشکن زدن کرد و تازه کیسان به خود آمد. با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع کرد و بعد با خنده به ممد سه سوت گفت: _قرار خواستگاری را برای آخر هفته گذاشتن... راننده سوت ممتدی کشید و گفت: _م...مبارکه الان که دوشنبه است یعنی سه روز دیگه باید دومین خوان رستم را بری... کیسان سرش را تکان داد و گفت: _نمیدونم خوان دوم منظورتون چی هست اما خیلی استرس دارم... . . . صادق رو به مهدی گفت: _آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست می‌جنباندین... مهدی سری تکان داد و‌گفت: _والا نمیدونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر میدوم کمتر نشانی از رسیدن میبینم و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: _خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام... مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت: _حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟! صادق سرش را تکان داد و گفت: _من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبندها را نشون دادم،اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمیدونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه... مهدی که رنگش زرد شده بود گفت: _یعنی آزمایش‌هاتون را مقایسه نکرد؟! صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: _توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده.. مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: _خدا را شکر...
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
صادق با تعجب گفت: _چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی میکرد که میفهمید... مهدی با دستهایش دست‌های صادق را در دست گرفت و گفت: _پسرم! یه چیزایی هست که تو نمیدونی، یعنی چون فکر میکردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت. الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت میگم اما شرط داره... صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: _پدر از چی حرف میزنید؟! من نمیدونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر... مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت: _الان همه چیز را برایت میگم فقط...فقط شرطی دارد. صادق با هول و ولا گفت: _شرط؟! چه شرطی بگویید مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت: _شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر میکنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی... صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین و‌چند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد... مهدی تعریف میکرد... و صادق اشک میریخت، مهدی سکوت میکرد و صادق بغض میکرد... مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت: _تو کسی هستی که مادرت محیا تو‌ را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که میدانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه...نزدیک یک سال هم‌شیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا می‌امدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه میکردم انگار محیا را میدیدم... به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم می‌گریستند. صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه میزد گفت: _بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بی‌جان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم. مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت: _ان شاالله...ان شاالله... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانواده‌اش به شهرستان مراجعه کرده بودند، صادق همانطور که مشغول کار خودش بود پیگیر پیدا کردن کیسان هم بود، او توانسته بود شماره‌ای که کیسان در محل خدمتش به همکاران داده بود پیدا کند تا از طریق آن رد کیسان را بزند که متاسفانه آن شماره همزمان با گم شدن کیسان از دسترس خارج شده بود. حالا تمام امید صادق و تیمش، چهره‌نگاری و کنترل مرزهای زمینی و هوایی بود تا لااقل مانع خروج او از کشور شوند. رؤیا هم به روستا مراجعه کرده بود و بعد از اتمام کارش همچون همیشه با سرعت به طرف ماشینش حرکت کرد او باید زودتر خودش را به شهر میرساند و هدی را از مهدکودک تحویل میگرفت، رؤیا حس کرده بود این روزها حال صادق مانند قبل نیست، از همیشه کم حرف تر شده بود و بیشتر ساکت بود و در افکارش غوطه ور بود و رویا تمام این حرکات را پای دوباره از دست دادن برادرش میدانست، برادری که بعد از سالها از وجودش مطلع میشود و خیلی زود دوباره گم میشود. رویا که زنی فهمیده بود، برای همین سعی میکرد همه جور هوای صادق را داشته باشد و این روزها زودتر از همیشه خود را به شهر میرساند تا قبل از رسیدن صادق، به خانه برسد و خانه را صفایی دیگر دهد. رؤیا در ماشین را باز کرد که با صدای خانم مؤیدی به عقب برگشت: _رؤیا خانم...رؤیا خانم میشه امروز منم باهاتون بیام شهر؟! رؤیا خنده‌ای کرد و گفت: _من که دارم میرم، خوب تو هم بیا، میترسی ماشین دردش بیاد؟! خانم مؤیدی چادر را روی سرش مرتب کرد و جلو آمد و هر دو سوار ماشین شدند. رؤیا همزمان با روشن کردن ماشین گفت: _من فکر میکردم چون اول هفته تعطیل شده یه جوری جایگزینی برا خودت جفت و جور میکنی و تا آخر هفته مشهد ور دل مامان بابات می‌مونی! مؤیدی سرش را پایین انداخت و همانطور که با لبهٔ پایین مقنعه‌اش بازی میکرد گفت: _من میخواستم تا آخر هفته بمونم و اصلا این هفته مشهد نرم اما یه موضوع پیش اومد که مجبور شدم بیام و امروز به خانم ستاری سپردم جام را پر کنه و دیگه الان میام شهر تا از اونجا برم مشهد و تا آخر هفته نمیام. رؤیا که زنی تیز بین بود خنده ریزی کرد و گفت: _چی شده بلا؟! خبری هست که ما نمیدونیم؟! نکنه قراره بری قاطی مرغا هااا؟! خانم مؤیدی همانطور که سرخ و سفید میشد گفت: _ه...هنوز نه به داره و نه به باره ...حالا کو تا بشه؟! رؤیا با دست پشت شانه خانم مؤیدی زد و گفت: _معلومه طرف دلت را برده و نگرانی که جور نشه درسته؟! مویدی سرش را بالا گرفت و گفت: _از کجا فهمیدی؟! رؤیا چشمکی زد و گفت: _بابا ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم، حالا مگه طرف چشه که میترسی نشه؟! اگر پسر خوبی هست و به دلت نشسته چرا نگرانی؟! مؤیدی آه بلندی کشید و گفت: _خیلی پسر خوبیه، هم تحصیلاتش عالیه، هم خوشگله، هم کار خوب داره، تازه با پدرمم صحبت کرده اما...اما...پدرم میگه بی‌کس و کاره و همین منو میترسونه... رؤیا چشماش را ریز کرد و گفت: _بی‌کس و کار؟! یعنی چه؟! میگی تحصیلات خوب داره و شغلشم خوبه خوب آدم بی‌کس و کار اینهمه موهبت نداره و بعد انگاری چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: _نکنه...نکنه از بچه های بهزیستی هست؟! مؤیدی سرش را تکان داد و گفت: _نه! انگار پدر و مادرش مردن و خودشم تازه از خارج اومده... رؤیا نگاهی با تعجب به او کرد و گفت: _بارک الله...از خارج اومده اونموقع تو رو کجا دیده؟ اصلا چکاره است... مویدی که رنگ به رنگ میشد با خنده و خجالت گفت: _ف...فک کنم شما هم دیده باشینش... مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: _همین..‌همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش.. رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند میزد گفت: _چی گفتی تو؟؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟!؟ ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت: _آره، چطور مگه؟! رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل میخندید گفت: _هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت: _خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت میکردی توی مراسم هااا ژاله آه کوتاهی کشید و گفت: _من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟!